مطلع عشق
#قسمت شانزدهم داستان دنباله دار نسل سوخته 📌 نامه های بی شاید ... 🍃- با خودت فکر نکردی ... اگر فک
قسمت هفدهم
داستان دنباله دار نسل سوخته
📌چشم ها را باید بست
تا چشمم به آقای غیور افتاد ... بی مقدمه گفتم ...
- آقا اجازه ... چرا به ما 20 دادید؟ ... ما که گفتیم تقلب کردیم ... آقا به خدا حق الناسه ... ما غلط کردیم ... تو رو خدا درستش کنید ...
خنده اش گرفت ...
- علیک سلام ... صبح شنبه شما هم بخیر ...
سرم رو انداختم پایین ...
- ببخشید آقا ... سلام ... صبح تون بخیر ...
از جاش بلند شد ... رفت سمت کمد دفاتر ...
- روز اول گفتم ... هر کی فعالیت کلاسیش رو کامل انجام بده و مستمرش رو 20 بشه ... دو نمره به نمره اون ثلثش اضافه می کنم ...
حس آرامش عمیقی وجودم رو پر کرد ... التهاب این 2 روز تموم شده بود ... با خوشحالی گفتم ...
- آقا یعنی 20 ... نمره خودمون بود؟ ...
دفتر نمرات رو باز کرد ... داد دستم ...
- میری سر کلاس، این رو هم با خودت ببر ... توی راه هم می تونی نمره مستمرت رو ببینی ...
دلم می خواست ببینمش اما دفتر رو بستم ...
- نمره بقیه هم توشه چشممون می افته ... ممنون آقا که بهمون 20 دادید ...
از خوشحالی ... پله ها رو 2 تا یکی ... تا کلاس دویدم ... پشت در کلاس که رسیدم ... یهو حواسم جمع شد ...
- خوب اگه الان من با این برم تو ... بچه ها مثل مور و ملخ می ریزنن سرش ... ببینن توش چیه؟ ... اون وقت نمره همدیگه رو هم می بینن ...
دفتر رو کردم زیر کاپشنم ... و همون جا پشت در ایستادم تا معلم مون اومد ...
.
.
.
.🌹🆔 @Mattla_eshgh
#قسمت هجدهم
داستان دنباله دار نسل سوخته
📌 عزت از آن خداست ...
دفتر رو در آوردم و دادم دستش ...
- آقا امانت تون ... صحیح و سالم ...
خنده اش گرفت ...
زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن ...
- مهران فضلی ... پایه چهارم الف ... سریع بیاد دفتر ...
با عجله ... پله ها رو دو تا یکی ... دو طبقه رو دویدم پایین ... رفتم دفتر ... مدیر باهام کار داشت ...
- ببین فضلی ... از هر پایه، 3 کلاس ... پونصد و خورده ای دانش آموز اینجاست ... یه ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است ... و کادر هم سرشون خیلی شلوغه ... تمام کپی های مدرسه و پرینت ها اونجاست ... از هر کپی ساده ای تا سوالات امتحانی همه پایه ها ... از امروز تو مسئول اتاق کپی هستی ...
کلید رو گذاشت روی میز ...
- هر روز قبل رفتن بیا تحویل خودم یا یکی از ناظم ها بده ... مواظب باش برگه هم اسراف نشه ... بیت الماله ...
از دفتر اومدم بیرون ... مات و مبهوت به کلید نگاه می کردم... باورم نمی شد تا این حد بهم اعتماد کرده باشن ...
همین طور که به کلید نگاه می کردم یاد اون روز افتادم ... اون روز
که به خاطر خدا ... برای تاوان و جبران اشتباهم برگشتم دفتر ...
و خدا نگذاشت ... راحت اشتباهم رو جبران کنم ... در کنار تاوان گناهم ... یه امتحان خیلی سخت هم ازم گرفت ... و اون چند روز ... بار هر دوش رو به دوش کشیدم ...
اشک توی چشم هام جمع شده بود ...
ان الله ... تعز من تشاء ... و تذل من تشاء ...
خدا به هر که بخواهد ... عزت عطا می کند ...
.
.
.
.
.🌹🆔 @Mattla_eshgh
#قسمت نوزدهم
داستان دنباله دار نسل سوخته
📌 چراهای بی جواب
من سعی می کردم با همه تیپ ... و اخلاقی دوست بشم... بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود ... اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم ...
تمرین برای برقراری ارتباط ... تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و برخوردهای متفاوت ... تمرین برای صبر ... تمرین بر
قسمت نوزدهم داستان دنباله دار نسل سوخته: چراهای بی جواب
من سعی می کردم با همه تیپ ... و اخلاقی دوست بشم... بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود ... اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم ...
تمرین برای برقراری ارتباط ... تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و برخوردهای متفاوت ... تمرین برای صبر ... تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم وسعتش برام بیشتر می شد ...
شناخت شخصیت ها ... منشا رفتارها ... برام جالب بود ... اگر چه اولش با این فکر شروع شد ...
- چرا بعضی ها دست به گناه میزنن؟ ... چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان ها ... حتی در شرایط مشابه میشه؟ ...
و بیشترین سوال ها رو هم ... تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم ... برام درست کرده بود ... خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه و ...
من خیلی راحت با احسان دوست شده بودم ... برای یه عده سخت بود که اون به وسایل شون دست بزنه ...
مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های کوچیکی درست می کرد ... ما خوراکی هامون رو با هم تقسیم می کردیم ... و بعضی ها من رو سرزنش می کردن ... حرف هاشون از سر دوستی بود ... اما همین تفاوت های رفتاری ... بیشتر من رو به فکر می برد ...
و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم ... تنها بود ... و می خواستم ... این بت فکری رو بین بچه ها بشکنم ...
اما دیدن همین رفتارها و تفکرها ... کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد ... تا چه اندازه میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟ ...
بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن ... امروز ازش فاصله می گرفتن ... و پدری که تا چند وقت پیش ... علی رغم همه بدرفتاری هاش ... در حقم پدری می کرد ... کم کم داشت من رو طرد می کرد ...
حس تنهایی و غمی که از فشار زندگی ... و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود ... با این افکار ... از حس دلسوزی برای خودم ... حالت منطقی تری پیدا می کرد ... اما به عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد ...
رمضان از راه رسید ... و من با دنیایی از سوال ها ... که جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی ... چیز دیگه ای از دیگران نصیب شون نمی شد ... به مهمانی خدا وارد شدم ...
.
.
.
.🌹🆔 @Mattla_eshgh
#قسمت بیستم
داستان دنباله دار نسل سوخته
📌 تو شاهد باش
یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم ... و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم ... حتی چند بار ... قبل از اینکه مادرم بلند بشه ... من چای رو دم کرده بودم ...
پدرم ، 4 روز اول رمضان رو سفر بود ... اون روز سحر ... نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون ... تا چشمش بهم افتاد ... دوباره اخم هاش رفت توی هم ... حتی جواب سلامم رو هم نداد ...
سریع براش چای ریختم ... دستم رو آوردم جلو که ...
با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد ...
- به والدین خود احسان می کنید؟ ...
جا خوردم ... دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد ...
- لازم نکرده ... من به لطف تو نیازی ندارم ... تو به ما شر نرسان ... خیرت پیشکش ...
بدجور دلم شکست ... دلم می خواست با همه وجود گریه کنم ...
- من چه شری به کسی رسونده بودم؟ ... غیر از این بود که حتی بدی رو ... با خوبی جواب می دادم؟ ... غیر از این بود که ...
چشم هام پر از اشک شده بود ...
یه نگاه بهم انداخت ... نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود...
- اصلا لازم نکرده روزه بگیری ... هنوز 5 سال دیگه مونده ... پاشو برو بخواب ...
- اما ...
صدام بغض داشت و می لرزید ...
- به تو واجب نشده ... من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری ...
نفسم توی سینه ام حبس شده بود ... و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد ... همون جا خشکم زده بود ... مادرم هنوز به سفره نرسیده ... از جا بلند شدم ...
- شبتون بخیر ...
و بدون مکث رفتم توی اتاق ... پام به اتاق نرسیده ... اشکم سرازیر شد ... تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم... در رو بستم و همون جا پشت در نشستم ... سعید و الهام خواب بودن ... جلوی دهنم رو گرفتم ... صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه ...
- خدایا ... تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم ... من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟ ... من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت ... تو شاهد باش ... چون حرف تو بود گوش کردم ... اما خیلی دلم سوخته ... خیلی ...
گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم ...
صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد ... پدرم اهل نماز نبود ... گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه... برم وضو بگیرم ... می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم ... اجازه اون رو هم ازم صلب کنه ... که هنوز بچه ای و 15 سالت نشده ...
تا صدای در اتاق شون اومد ... آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم ... از توی آشپزخونه صدا می اومد ... دویدم سمت دستشویی که یهو ...
اونی که توی آشپزخونه بود ... پدرم بود ...
.🌹🆔 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#روابط_همسران #استاد_شجاعی آقـ💪ـای خونه؛ به همسرتون بگین؛ در نگاه شما،زیباترین،برجسته ترین، و به
ریپلای به پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
شروع پستهای روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
حضرت استاد #احدی :
#چادر حضرت زهرا لوای حمد است و روز قیامت بدست امیرالمومنین است .
برخی فقهاء می فرمایند:
حال که #چادر حضرت زهرا لوای حمد خداست پس اگر کسی چادر را #بقصد_الله بسر کند در واقع قدم به قدم حمد خدا گفته است زیرا قرآن می فرماید و ان من شیء الا یسبح بحمده.
پس ای خانم تو هم اگر #بقصد_تقرب به خدا چادر بسر کنی مثل همان موجودی می مانی که صدایش شنیده نمی شود اما دارد می گوید #الحمدلله ... .
@ahadi_ir
🌹🆔 @Mattla_eshgh
هدایت شده از روشنگری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلبریتیهایی که حتی شهدا را هم تحریف می کنند
💢اگر با #حجاب مخالفید شجاعانه بگویید با حجاب مخالفیم ، نامردیه از شهدا در مورد علایقمون مایه بزاریم
🆘 @Roshangari_ir
مطلع عشق
#عبور_از_لذتهای_پست 13 ⭕️ اگه موضوعِ رنج برای شما حل نشده باشه هوای نفس، بهت نیرنگ میزنه و حواست
#عبور_از_لذتهای_پست 14
✅" اختلافِ نظر "✅
🔹نکته ای که ما باید همیشه طبق اون عمل کنیم اینه که ببینیم وظیفمون چیه، همون رو انجام بدیم ؛
➖اینکه گفتیم انسان باید از رنج، فرار نکنه و به استقبالِ برخی رنج ها هم بره
مربوط به "روحِ انسان" هست.
اما "مبنای عملِ انسان" چیه؟
ما باید به چی عمل کنیم؟
" به تکالیف و وظایفی که خداوند متعال برای ما انسان ها قرار داده "✔️
ببین خدا به چه چیزایی امر کرده همون رو انجام بده، چه خوشی توش باشه،چه رنج....💕
🔷 حالا این وظیفه ممکنه لذت هایی رو هم به همراه داشته باشه😌
مثل مساله ←ازدواج→
⭕️ اینجا نباید بگیم که خب من میخوام رنج بکشم
اما ازدواج بهم خوشی هایی میده
پس من ازدواج نمیکنم!!
نه عزیزم ! شما باید ازدواج کنی، به موقع هم ازدواج کنی؛👌😊
🔰اون رنجی که گفتیم رو باید توی "روحیه خودت" داشته باشی همیشه
✅💢👆
اصلاً اگه قرار باشه بهت یه خوشی هم برسه،حتماً بهت میدن حتی اگه نخواستی با زور بهت خوشی میدن!☺️
نگران نباش! لذت و خوشی از بین نمیره
🔶فقط باید همیشه مراقبِ هوایِ نفست باشی...
🌹🆔 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت بیستم داستان دنباله دار نسل سوخته 📌 تو شاهد باش یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم ...
#قسمت بیست و یکم
داستان دنباله دار نسل سوخته
📌 فقط به خاطر تو
اومد بیرون ... جدی زل زد توی چشمام ...
- تو که هنوز بیداری ...
هول شدم ...
- شب بخیر ...
و دویدم توی اتاق ...
قلبم تند تند می زد ...
- عجب شانسی داری تو .. بابا که نماز نمی خونه ... چرا هنوز بیداره؟ ...
این بار بیشتر صبر کردم ... نیم ساعت از اذان گذشته بود که خونه ساکت شد ... چراغ آشپزخونه هم خاموش شده بود... رفتم دستشویی و وضو گرفتم ...
جانمازم رو پهن کردم ... ایستادم ... هنوز دست هام رو بالا نیاورده بودم ... که سکوت و آرامش خونه ... من رو گرفت ...
دلم دوباره بدجور شکست ... وجودم که از التهاب افتاده بود... تازه جای زخم های پدرم رو بهتر حس می کردم ...
رفتم سجده ...
- خدایا ... توی این چند ماه ... این اولین باره که اینقدر دیر واسه نماز اومدم ...
بغضم شکست ...
- من رو می بخشی؟ ... تازه امروز، روزه هم نیستم ... روزه گرفتنم به خاطر تو بود ... اما چون خودت گفته بودی ... به حرمت حرف خودت ... حرف پدرم رو گوش کردم ... حالا مجبورم تا 15 سالگی صبر کنم ...
از جا بلند شدم ... با همون چشم های خیس ... دستم رو آوردم بالا ... الله اکبر ... بسم الله الرحمن الرحیم ...
هر شب ... قبل از خواب ... یه لیوان آب برمی داشتم و یواشکی می بردم توی اتاق ... بیدار می شدم و توی اتاق وضو می گرفتم ... دور از چشم پدرم ... توی تاریکی اتاق ... می ترسیدم اگر بفهمه ... حق نماز خوندن رو هم ازم بگیره...
.
.
.
.
.🌹🆔 @Mattla_eshgh
#قسمت بیست و دوم
داستان دنباله دار نسل سوخته
📌 زمانی برای مرد شدن
از روزه گرفتن منع شده بودم ... اما به معنای عقب نشینینبود ... صبح از جا بلند می شدم ... بدون خوردن صبحانه ... فقط یه لیوان آب ... همین قدر که دیگه روزه نباشم ...
و تا افطار لب به چیزی نمی زدم ... خوراکی هایی رو هم که مادرم می داد بین بچه ها تقسیم می کردم ... یک ماه ... غذام فقط یک وعده غذایی بود ...
برای من ... اینم تمرین بود ... تمرین نه گفتن ... تمرین محکم شدن ... تمرین کنترل خودم ...
بعد از زنگ ورزش ... تشنگی به شدت بهم فشار آورد ... همون جا ولو شدم روی زمین سرد ... معلم ورزش مون اومد بالای سرم ...
- خوب پاشو برو آب بخور ...
دوباره نگام کرد ... حس تکان دادن لب هام رو نداشتم ...
- چرا روزه گرفتی؟ ... اگر روزه گرفتن برای سن تو بود ... خدا از 10 سالگی واجبش می کرد ...
یه حسی بهم می گفت ... الانه که به خاطر ضعف و وضع من ... به حریم و حرمت روزه گرفتن و رمضان ... خدشه وارد بشه ... نمی خواستم سستی و مشکل من ... در نفی رمضان قدم برداره ... سریع از روی زمین بلند شدم ...
- آقا اجازه ... ما قوی تریم یا دخترها؟ ...
خنده اش گرفت ...
- آقا ... پس چرا خدا به اونها میگه 9 سالگی روزه بگیرید ... اما ما باید 15 سالگی روزه بگیریم؟ ... ما که قوی تریم ...
خنده اش کور شد ... من استاد پرسیدن سوال هایی بودم که همیشه بی جواب می موند ... این بار خودم لبخند زدم ...
- ما مرد شدیم آقا ...
- همچین میگه مرد شدیم آقا ... که انگار رستم دستانه ... بزار پشت لبت سبز بشه بعد بگو مرد شدم ...
- نه آقا ... ما مرد شدیم ... روحانی مسجدمون میگه ... اگر مردی به هیکل و یال کوپال و ... مو و سیبیل بود ... شمر هیچی از مردانگی کم نداشت ... ما مرد بی ریش و سیبیلم آقا ...
فقط بهم نگاه کرد ... همون حس بهم می گفت ... دیگه ادامه نده ...
- آقا با اجازه تون ... تا زنگ نخورده بریم لباس مون رو عوض کنیم ...
.
.
.
.🌹🆔 @Mattla_eshgh
#قسمت بیست و سوم
داستان دنباله دار نسل سوخته
📌رفیق من می شوی؟ ...
هر روز که می گذشت ... فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خودم بیشتر می شد ... همه مون بزرگ تر می شدیم ... حرف های اونها کم کم شکل و بوی دیگه ای به خودش می گرفت ... و حس و حال من طور دیگه ای می شد ... یه حسی می گفت ... تو این رفتارها و حرف ها وارد نشو ...
می نشستم به نگاه کردن رفتارها ... و باز هم با همون عقل بچگی ... دنبال علت می گشتم و تحلیل می کردم ... فکر من دیگه هم سن خودم نبود ... و این چیزی بود که اولین بار... توی حرف بقیه متوجهش شدم ...
- مهران ... 10، 15 سال از هم سن و سال های خودش جلوتره ... عقلش ... رفتارش ... و ...
رفته بودم کلید اتاق زیراکس رو بدم ... که اینها رو بین حرف معلم ها شنیدم ... نمی دونستم خوبه یا بد ... اما شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد ...
بزرگ ترها به من به چشم یه بچه 11 ساله نگاه می کردن .. . و همیشه فقط شنونده حرف هاشون بودم ... و بچه های هم سن و سال خودمم هم ...
توی یه گروه ... سنم فاصله بود ... توی گروه دیگه ...
حتی نسبت به خواهر و برادرم ... حس بزرگ تری رو داشتم که باید ازشون مراقبت می کردم ... علی الخصوص در برابر تنش ها و مشکلات توی خونه ...
حس یه سپر ... که باید سد راه مشکلات اونها می شد ... دلم نمی خواست درد و سختی ای رو که من توی خونه تحمل
می کردم ... اونها هم تجربه کنن ...
حس تنهایی ... بدون همدم بودن ... زیر بار اون همه فشار ... در وجودم شکل گرفته بود ... و روز به روز بیشتر می شد ...
برنامه اولین شب قدر رو از تلوزیون دیدم ... حس قشنگی داشت ... شب قدر بعدی ... منم با مادرم رفتم ...
تنها ... سمت آقایون ... یه گوشه پیدا کردم و نشستم ... همه اش به کنار ... دعاها و حرف های قشنگ اون شب، یه طرف ... جوشن کبیر، یه طرف ... اولین جوشن خوانی زندگی من بود ...
- یا رفیق من لا رفیق له ... یا انیس من لا انیس له ... یا عماد من لا عماد له ...
بغضم ترکید ...
- خدایا ... من خیلی تنها و بی پناهم ... رفیق من میشی؟...
.
.
.
.
.🌹🆔 @Mattla_eshgh
#قسمت بیست و چهارم
داستان دنباله دار نسل سوخته
📌 انتظار
توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد ...
- خسته شدی؟ ...
سرم رو آوردم بالا ...
- نه ... چطور؟ ...
- آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه ...
- مامان ... آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ ... خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه ... اما ما نه ...
چند لحظه ایستاد ...
- چه سوال های سختی می پرسی مادر ... نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند ... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ... بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه ...
این رو گفت و دوباره راه افتاد ... اما من جواب سوالم رو گرفته بودم ... از مادر متولد نشده اند ... و این معنای " و لم یولد " خدا بود ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...
- خدایا ... می خوام باهات رفیق بشم ... می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم ... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ...
ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم... برگشت سمتم ...
- چی شد ایستادی؟ ...
و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش ...
هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم ... و برای اولین بار ... توی اون سن ... کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ...
هر روز می گذشت ... و من هر روز ... منتظر جواب خدا بودم ...
.
.
.
🌹🆔 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
استدلال خودخواهانه و کودکانه بعضی ها .... #عکس_متن ❣ @Mattla_eshgh
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
شروع پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇👇
#فایل_صوتي_امام_زمان
میخوام مَنَم باشم!
مَنَم یـار باشم؛ دربَست کنارِ خودت!
هم اینجا و هَم....
✨مثلِ زُهیر...
✨مثلِ مُسلِم...
✨مثلِ وَهَـب...
میخوام کنارت باشم؛ اجازه هست؟
🆔 @Mattla_eshgh
#پرسش_پاسخ
#سوال : چرا موضوع ولایت اهمیت داره باوجود اینکه نقش امامان و اولیاء خدارو میدونم اما اهمیت جایگاهش برام سواله؟؟؟
✅ولایت در راستای اطاعت از دستورات خداست. به این خاطر برای ما ولایت رو قرار دادن که تمرینی بشه برای اطاعت از دستور خدا که نهایت ولایت پذیری و عاقبت بخیری.مسلما هر قشری ،هر منطقه ای، هر خانواده ای و...که باشه نیاز به ولی یا سرپرست داره.
نمونه کوچک خانواده مثلا اگر در خانواده پدر و مادر نباشه ،اون موقع دیگه خانواده ای وجود نداره،هر کسی هر کاری که میخواد انجام میده و سنگ روی سنگ بند نمیشه همه چیز از هم می پاشه.
کشور هم همینطوره، برای اینکه امورات کشور بهم نریزه ،نیاز به ولی هست تا بر کشور نظارت کند و تصمیماتی برای بهتر شدن و رشد کشور بگیرد.
❓نقشی که ولی فقیه در کشور دارد چیست؟
وظیفه ی ما نسبت به ولی فقیه چیست
یعنی یک انسان ولایت پذیر چه کاری باید انجام دهد ؟
✅وظیفه ولی فقیه: نظارت بر امورات کشور،فرماندهی کل قوا، دادن تذکرات به مسئولین و...
وظیفه ما نسبت به ولی فقیه اطاعت در هر شرایطی هست.
🌹🆔 @Mattla_eshgh
هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
و تو انسان
ای وجدان بیدار
بشتاب
دست از آستین محبت بیرون آر
و چراغ امیدی
برای درماندگان روشن کن...
#یمن_مرگ_خاموش_یک_ملت
✅شما هم #بدون_سانسوری شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
#شعر_کودکانه در مورد امام زمان (عج)
💠سلام من به مهدی و به قلب آسمانیش
سلام من به پاکی و به لطف و مهربانیش
💠سلام من به لحظه ای که می رسد ظهور او
سلام من به لحظه ای که میرسد عبور او
💠سلام من به بوسهای که میرسد به دست او
سلام من به حضرتی که داده مهر و آبرو
💠سلام من به قد او سلام من به قامتش
سلام من به دست او به قدرت امامتش
این شعرو میتونین برای کودکان دلبندتون بخونین 😊
🌹🆔 @Mattla_eshgh
امام زمان عج_۱۰۳.mp3
991.2K
#فایل_صوتي_امام_زمان
💥ببین دلت میره به سمت آسمون؟
💥 ببیـن اضطرار و
تنهاییِ امام زمانت برات مهمه یا نه؟
✨وفاداری یعنی؛
عزت هاتُ نبینی و بمونی پایِ کار امامت!
می تونی؟
🌹🆔 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔶یکی ازعوارضی که ما گفتیم اشاره به همین که 🔻انسان زورش میاد🔺 بود 🔸 چی بود اون عارضه؟ مقاو
ولی آدم ها که میخوان یکدیگر رو به بندگی بکشن
ساده که وارد نمیشن که
🔺خدایا ببین چه خبره😥
اینقدر با فریب
اینقدر با زور😡
اینقدر با فرصت طلبی در میان شرایط😎
⏪وارد میشن که حد و حساب نداره
آخرسر بشر تسلیم میشه😔
چاره ای نداره
بالاخره بشر تسلیم میشه⚠️
❗️میگه بابا بیا ببر هرچی هست بیا ببر یک لقمه بخور نمیر بده من💯
🔸بزارید یه نفسی بکشیم
🔹مردیم بابا خسته شدیم
🔸از بس مقاومت کردیم
🔹درگیر شدیم
🔴خدایا بعضی اوقات انسان هارو با فریب به بندگی میکشونن
🚫قرن ها از زندگیش میگذره اصلا قرن ها زیاده، ده ها سال از زندگیش میگذره
اصلا متوجه نمیشه که بنده است برده است🌀
خودش نیست.❌
خدایا با مکر وارد میشن انسانها
اینجوری نیستش که کسی بیاد جلو آقا عبد ما میشید❓
❌شترق میخوابونه تو گوشش
میگه تو بیجا کردی همچین حرفی به من زدی😤
قیافه من مگه به آدم های درمانده ی هالوی ترسو میخوره😠
این حرفا رو به من میزنی
کسی نمیاد اینجوری بگه که💯
فریب میدن همدیگه رو💯
مقدمه چینی میکنن
🔷 ببینید آقا از کودکی برای شما کارتون هایی پخش میکنن که اگه شما بزرگ شدید یک سری حرف هایی بهت میگن که هیچ آدم عاقلی نمیپذیره ولی شما راحت میپذیری 🙌
اینجوری میان دیگران رو به تسخیر میکشونن.💯💯
#کمی_از_اسرار_ولایت شنبه سه شنبه در
🌹🆔 @Mattla_eshgh
هدایت شده از سید احمد رضوی | صراط
🔸️ تحلیل و تبیین چرایی حمایت ایران از #طالبان !!!
🔸️تشریح پشت پرده های طالبان در افغانستان
🔸️امشب ساعت ۲۰
#سیداحمدرضوی
@s_a_razavi
مطلع عشق
#قسمت بیست و چهارم داستان دنباله دار نسل سوخته 📌 انتظار توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بو
#قسمت بیست و پنجم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸حبیب الله
گاهی عمق شک ... به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد ... تنها ... در مسیری که هیچ پاسخگویی نبود ... به حدی که گاهی حس می کردم ... الان ایمانم رو به همه چیز از دست میدم ... اون روزها معنای حمله شیاطین رو درک نمی کردم ... حمله ای که داشتم زیر ضرباتش خورد می شدم ...
آخرین روز رمضان هم تمام شد ... و صبر اندک من به آخر رسیده بود ... شب، همون طور توی جام دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی برد ... از این پهلو به اون پهلو شدن هم فایده ای نداشت ...
گاهی صدای اذان مسجد تا خونه ما می اومد ... و امشب، از اون شب ها بود ... اذان صبح رو می دادن و من همچنان دراز کشیده بودم ... 10 دقیقه بعد ... 20 دقیقه بعد ...
و من همچنان غرق فکر ... شک ... و چراهای مختلف ... که یهو به خودم اومدم ...
- مگه تو کی هستی که منتظر جواب خدایی؟ ... مگه چقدر بندگی خدا رو کردی که طلبکار شدی؟ ... پیغمبر خدا ... دائم العبادت بود ... با اون شان و مرتبه بزرگ ... بعد از اون همه سختی و تلاش و امتحان ... حبیب الله شد ...
با عصبانیت از دست خودم از جا بلند شدم ... رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... نمازم که تموم شد آفتاب طلوع کرده بود ... خیلی از خودم خجالت می کشیدم ... من با این کوچیکی ... نیاز ... حقارت ... در برابر عظمت و بزرگی خدا قد علم کرده بودم ... رفتم سجده ... با کلمات خود قرآن ...
- خدایا ... این بنده یاغی و طغیان گرت رو ببخش ... این بنده ناسپاست رو ...
پدرم بر عکس همیشه که روزهای تعطیل ... حاضر نبود از جاش تکان بخوره ... عید فطر حاضر شد ما رو ببره سر مزار پدربزرگ ... توی راه هم یه جعبه شیرینی گرفتیم ...
شیرینی به دست ... بین مزار شهدا می چرخیدم ... و شیرینی تعارف می کردم که ...
چشمم گره خورد به عکسش ... نگاهش خیلی زنده بود ... کنار عکس نوشته بودن ...
- من طلبنی وجدنی ... و من وجدنی عرفنی ... و من عرفنی ...
هر کس که مرا طلب کند می یابد ... هر کس که مرا یافت می شناسد ... هر کس که مرا شناخت ... دوستم می دارد.. هر کس که دوستم داشت عاشقم می شود ... هر کس که عاشقم شود عاشقش می شوم ... و هر کس که عاشقش شوم ... او را می کشم ... و هر کس که او را بکشم ... خون بهایش بر من واجب است ... و من ... خود ... خون بهای او هستم ...
.
.
.
.
.❣ @Mattla_eshgh