مطلع عشق
☘مردی در آینه #قسمت هفتاد و سه 🍃اول از همه رفتم سراغ مایکل ... در رو که باز کرد، با دیدن من بدجور
☘مردی در آینه
#قسمت هفتاد و چهار
🍃با فاصله از آپارتمان ساندرز توقف کردم ... نمی دونستم چطور جلو برم و چی بگم ... مغزم کار نمی کرد ... از زمانی که حرف ها و اشک های همسرش رو پای تلفن شنیده بودم حالم جور دیگه ای شده بود ...
همون طور، ساعت ها توی ماشین منتظر ... به پشتی صندلی تکیه داده بودم و از شیشه جلوی ماشین به در ورودی آپارتمان نگاه می کردم ...
بالاخره پیداش شد ... فکر می کردم توی خونه باشه ... از تعطیل شدن مدرسه زمان زیادی می گذشت ... و برای برگشتن به خونه دیر وقت بود ... اون هم آدمی مثل ساندرز که در تمام این مدت، همیشه رفت و آمدهاش به موقع و برنامه ریزی شده بود ...
چراغ ها، زمین اون آسمون بی ستاره رو روشن کرده بود ... خیابون خلوتی بود ... و اون، خیلی آروم توی تاریکی شب به سمت خونه اش برمی گشت ...
دست هاش توی جیبش ... و با چهره ای گرفته ... مثل سرداری که از نبرد سنگینی با شکست و سرافکندگی برمی گشت ... حرف ها و اشک های اون روز، برگشت رو برای اون هم سخت کرده بود ...
توی اون تاریکی، من رو از اون فاصله توی ماشن نمی دید ... چند لحظه از همون جا فقط به چهره اش نگاه کردم ...
به ورودی که رسید ... روی اولین پله ها جلوی آپارتمان نشست ... سرش رو توی دست هاش گرفت و چهره اش از دید من مخفی شد ...
چقدر برگشتن و مواجه شدن با آدم های خونه براش سخت شده بود ... توی این مدتی که زیر نظر داشتمش هیچ وقت اینطوری نبود ...
هیچ کدوم شون رو درک نمی کردم و نمی فهمیدم ... فقط می دونستم چیزی رو از افراد محترمی گرفتم که واقعا براشون ارزشمند بود ...
از جاش بلند شد که بره تو ... در ماشین رو باز کردم و با شرمندگی رفتم سمتش ... از خودم و کاری که با اونها کرده بودم خجالت می کشیدم ... هر چند شرمندگی و خجالت کشیدن توی قاموس من نبود ...
می خواستم اون دبیر ریاضی رو مثل یه مسأله سخت حل کنم اما خودم توی معادلات ساندرز حل شدم ...
متوجه من شد که به سمتش میرم ... برگشت سمتم و بهم خیره شد ... چهره اش اون شادی قبل رو نداشت ... و برعکس دفعات قبل، این بار فقط من بودم که به سمتش می رفتم ... و اون آرام جلوی پله های ورودی ایستاده بود ...
حالا دیگه فاصله کمی بین ما بود ... شاید حدود دو قدم ...
ایستادم و دوباره مکث کردم ... از چشم هاش می شد دید، دیدن چهره من براش سخت بود ... لبخند تلخ پر از شرمساری وجودم رو پر کرد ...
- سلام آقای ساندرز ...
و این بار، این من بودم که دستم رو برای فشردن دست اون بلند کردم ... و چشم های پر از درد اون بود که متعجب به این دست نگاه می کرد ...
چند ثانیه مکث کرد و دستم رو به گرمی فشرد ... شاید نه به اندازه اون گرمایی که قبل می تونست وجود داشته باشه ...
نفس عمیقی کشیدم ... هوایی که بعد از ورود ... به سختی از ریه هام خارج می شد ... و چشم هایی که از شرم، قدرت نگاه کردن به اون رو نداشت ...
- با من کاری داشتید؟ ...
سرم رو آوردم بالا ... و نگاهم روی چشم هاش خشک شد ...
- می خواستم ازتون عذرخواهی کنم ... و اینکه ...
❣ @Mattla_eshgh
☘مردی در آینه
#قسمت هفتاد و پنج
🍃صدا توی گلوم خفه شد ... شیطان درونم دست بردار نبود ... شعله های غرورم زبانه می کشید و این حق رو به من می داد که اشتباهم رو توجیه کنم ...
- تو یه پلیس خوبی ... با پلیس های فاسد فرق داری ... وظیفه تو حفظ امنیت مردمه و این دقیقا کاری بود که در این مدت انجام دادی ... دلیلی برای شرمساری نیست ...
برای چند ثانیه چشم ها رو بستم ... آب دهنم رو قورت دادم ... چنان به سختی پایین می رفت انگار اون قطرات روی خاک خشکیده کویر غلت می خورد ... دوباره نفس عمیقی کشیدم و ...
- و اینکه من در مورد شما دچار سوء تفاهم شده بودم ... و رفتار اون روزم توی پارک واقعا اشتباه بود ...
با شنیدن این جمله کمی چهره اش آرام شد ...
- هر چند این اولین اشتباهم در حق شما نبود ...
لبخند تلخی صورتش رو پر کرد ... حس کردم اون بغض ظهر برگشته سراغش ...
- و می خواستم این رو بهتون بگم ... من اصلا در مورد شما توی پرونده چیزی ننوشتم ... و دلیلی هم برای نوشتن وجود نداشت ...
حالا دیگه کاملا می شد حلقه های اشک رو توی صورتش دید ... حالتی که دیگه نتونست کنترلش کنه ... دستش رو آورد بالا تا رد خیس اون قطره ها رو مخفی کنه ... چشم ها و صورتش در برابر نگاه متحیر من می لرزید ...
بی اختیار دستش رو گذاشت روی شونه من ...
- متشکرم کارآگاه ... واقعا متشکرم ...
چقدر معادله سختی بود ... مردی که داشت مقابل چشمان من اشک می ریخت ...
بغضش رو به سختی پایین داد ... و لبخند روی اون لب ها و صورت لرزان برگشت ... و دوباره اون کلمات رو تکرار کرد ...
- متشکرم کارآگاه ...
دیدن شادی توی اون صورت منقلب برای من عجیب بود ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ... نمی دونستم ادامه دادن حرفم کار درستی بود یا نه ... غرورم فریاد می کشید که برگرد ... هر چی تا همین جا گفتی کافیه ...
اما من با چیزهایی مواجه شده بودم که هرگز ندیده بودم ... آدم هایی از دنیای دیگه که فقط کنار ما زندگی می کردن ... و من سوال های زیادی داشتم ...
چند قدم ازش دور شده بودم که دوباره برگشتم سمتش ...
- آقای ساندرز ... می تونم ازتون یه سوال شخصی بکنم؟ ...
با لبخند بزرگی پله ها رو برگشت پایین و اومد سمتم ...
- حتما ...
نمی خواستم شادیش رو خراب کنم ... و نمی خواستم بفهمه بدون اجازه تو خط به خط زندگیش سرک کشیدم ... به خصوص که این کار بدون مجوز دادستانی و غیرقانونی بود ...
و توی اون تاریکی شب، چیزی با تمام قدرت داشت من رو به سمت ماشین می کشید تا از ساندرز جدا کنه ... اما نیروی اراده من قوی تر بود ...
چند لحظه به اون لبخند شاد و چشم های سرخ نگاه کردم ...
- می دونم حق پرسیدن این سوال رو ندارم ... اما خوشحال میشم اگه جوابم رو بدید ...
چرا می خواید برید ایران؟ ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هفتاد و شش
🍃لبخندش محو شد ... و اون شادی، جاش رو به چهره ای مصمم و جدی داد ...
- شما، من رو زیر نظر گرفته بودید کارآگاه؟ ...
دندان هام رو محکم بهم فشار دادم ... طوری که ناخواسته گوشه ای از لبم بین شون له شد و طعم خون توی دهنم پیچید ...
- فکر کردم ممکنه تروریست باشی ...
و سرم رو آوردم بالا ... باید قبل از اینکه اون درد قبل برمی گشت حرفم رو تموم می کردم ...
- می دونم انجام این کار بدون داشتن مجوز قانونی جرم بود ولی ترسیدم که سوء ظنم رو مطرح کنم در حالی که بی گناه باشی ...
حرفی رو که وارد پروسه قانونی بشه و به اداره امنیت ملی برسه نمیشه پس گرفت ...
به خاطر کاری که برای کشورم کردم شرمنده نیستم ... تنها شرمندگی من، از اشتباهم نسبت به شماست ...
خیلی آرام بهم نگاه می کرد ... نمی تونستم پشت نگاهش رو بفهمم ... و این سکوتش آزارم می داد ...
خودم رو که جای اون می گذاشتم ... مطمئن بودم طور دیگه ای رفتار می کردم ... اگه کسی می خواست توی زندگی خودم سرک بشه و زیر و روش کنه، در حالی که من جرمی مرتکب نشده بودم ... بدون شک، اینطور آرام بهش خیره نمی شدم ...
لبخند کوچکی صورتش رو پر کرد و برای لحظاتی سرش رو پایین انداخت ... چهره اش توی اون صحنه حالت خاصی پیدا کرده بود ... انگار از درون می درخشید ... و من در برابر این درخشش ... توی اون تاریک روشن شب، حس کردم بخشی از اون سایه های تاریک شبم ...
- اگه هدف تون رو از این سوال درست متوجه شده باشم ... باید بگم جوابش راحت نیست ... گاهی بعضی از پاسخ ها رو باید با قلب و روح پذیرفت ...
مصمم بهش نگاه کردم ... هر چند نفهمیدنش برام طبیعی شده بود اما باید جوابش رو می شنیدم ... حتی اگر نمی تونستم یه کلمه اش رو هم درک کنم ... ولی باز هم نمی خواستم فرصت شنیدن اون کلمات رو از خودم بگیرم ...
- همه تلاشم رو می کنم ...
کمتر شرایطی بود که لبخندش رو دریغ کنه ... حتی زمانی که چهره اش جدی و مصمم بود ... آرامش و لبخند توی چشم هاش موج می زد ... مکث و تامل کوتاهی رو چاشنی اون لبخند ملیح کرد ...
- من، همسرم و کریس ... از مدت ها پیش قصد داشتیم برای تولد امام مهدی به ایران بریم ... و این روز بزرگ رو در کنار بقیه برادران و خواهران مسلمان مون جشن بگیریم ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ... جشن گرفتن برای تولد یک نفر چیز عجیبی نبود ...
- اونطور که حرفت رو شروع کردی ... انتظار شنیدن یه چیز عجیب رو داشتم ...
لبخندش بزرگ شد ... طوری که این بار می شد دندان های مثل برفش رو دید ...
- می دونی اون مرد کیه؟ ...
سرم رو تکان دادم ...
- نه ... کیه؟ ...
لبخند بزرگش و چشم های مصمم ... تمام تمرکزم رو برای شنیدن جمع کرد ...
- امام مهدی ... از نسل و پسر پیامبر اسلام هست ... مردی که بیشتر از هزارسال عمر داره ...
خدا اون رو از چشم ها مخفی کرده ... همون طور که عیسی مسیح رو از مقابل چشم های نالایق و خائن مخفی کرد ... تا زمانی که بشر قدرت پذیرش و اطاعت از این حرکت عظیم رو پیدا کنه ...
اون زمان ... پسر محمد رسول الله ... و عیسی پسر مریم ... هر دو به میان مردم برمی گردند ... و قلب ها از نور اونها روشن خواهد شد ...
در نظر شیعیان ... هیچ روزی از این مهم تر نیست ... اون روز برای ما ... نقطه عطف بعثت پیامبران ... و قیام عظیم عاشوراست ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هفتاد و هفت
🍃شوک شنیدن اون جملات که تموم شد ... بی اختیار و با صدای بلند خندیدم ... خنده هایی که بیشتر شبیه قهقهه هایی از عمق وجود بود ...
چند دقیقه، بی وقفه ... صدای من فضا رو پر کرد ... تا بالاخره تونستم یه کم کنترل شون کنم ...
- من چقدر احمقم ... منتظر شنیدن هر چیزی بودم جز این کلمات ...
دوباره خنده ام گرفت ... اما این بار بی صدا ...
- تو واقعا دیوونه ای ... خودتم نمی فهمی چی میگی ... یه مرد هزارساله؟ ...
و در میان اون تاریکی چند قدم ازش دور شدم ... افرادی که با فاصله از ما ... اون طرف خیابون بودن با تعجب بهمون نگاه می کردن ... خنده های من بلدتر از چیزی بود که توجه کسی رو جلب نکنه ...
- تو دیوانه ای ... یعنی ... همه تون دیوانه اید ...
فکر کردی اگه اسم عیسی مسیح رو بیاری حرفت رو باور می کنم؟ ...
و برگشتم سمتش ...
- من کافرم ساندرز ... نه فقط به خدای تو و عیسی ... که به خدای هیچ دین دیگه ای اعتقاد ندارم ...
ولی شنیدن این کلمات از آدمی مثل تو جالب بود ... تا قبل فکر می کردم خیلی خاص هستی که نمی تونم تو رو بفهمم ... اما حالا می فهمم ... این جنونه ... تو ... همسرت ... کریس ... و همه اون برادر و خواهران مسلمانت عقل تون رو از دست دادید ... واسه همینه که نمی تونم شما رو بفهمم ...
چهره ام جدی شده بود ...
جملاتم که تموم شد ... چند قدم همون طوری برگشتم عقب ... در حالی که هنوز توی صورتش نگاه می کردم ... و چشم هام پر از تحقیر نسبت به اون بود ... و حس حماقت به خاطر تلف کردن وقتم ...
بدون اینکه چیزی بگم ... چرخیدم و بهش پشت کردم و رفتم سمت ماشین ...
همون طور که ایستاده بود ... دوباره صدای آرامش فضا رو پر کرد ...
- اگه این جنون و دیوانگی من و برادرانم هست ... پس چرا دولت برای پیدا کردن این مرد توی عراق ... داره وجب به وجبش رو شخم می زنه؟ ...
پام بین زمین و آسمون خشک شد ... همون جا وسط تاریکی ...
از کجا چنین چیزی رو می دونست؟ ... این چیزی نبود که هر کسی ازش خبر داشته باشه ... و من ... اولین بار از دهن پدرم شنیده بودم ...
وقتی بهش پوزخند زدم و مسخره اش کردم ... وقتی در برابر حرف های تحقیرآمیز من چیز بیشتری برای گفتن نداشت و از کوره در رفت ... فقط چند جمله گفت ...
- ما دستور داریم هدف مهمتری رو پیدا کنیم ... و الا احمق نیستیم و با قدرت اطلاعاتی ای که داریم ... از اول می دونستیم اونجا سلاح کشتار جمعی نیست ...
همیشه در اوج عصبانیت، زبانش باز می شد و چند کلمه ای از دهانش در می رفت ... فقط کافی بود بدونی چطور می تونی کنترل روانیش رو بهم بریزی ... برای همین با وجود درجه ای که داشت ... جای خاصی در اطلاعات ارتش بهش تعلق نمی گرفت و همیشه یک زیر مجموعه بود ...
اما دنیل ساندرز چطور این رو می دونست؟ ... و از کجا می دونست اون هدف خاص چیه؟ ... هدف محرمانه ای که حتی من نتونسته بودم اسمش رو از زیر زبون پدرم بیرون بکشم ...
اگر چیزی به اسم سرنوشت وجود داشت ... قطعا سرنوشت هر دوی ما ... به شدت با هم پیچیده شده بود ...
ادامه دارد .....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🚫 تصورات غلط را کنار بگذاریم رهبرانقلاب: بلاشک یکی از چیزهایی که باروری را محدود میکند، بالا رف
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
پستهای روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
از نظر مسیح علینژاد و تمام همفکران داخلیش، دختر پسر ۱۶، ۱۷ساله میتونن دوستدختر و دوستپسر باشن و هر نوع رابطه ناسالمی داشته باشن؛ ولی شرمآوره که قصد ازدواج داشته باشن و به فکر زندگی سالم باشن.
دیکتاتوری قبل از مسیحعلینژاد سوءتفاهمی بیش نبود!
❣ @Mattla_eshgh
✉️ #ارسالی_شما👇👇
سلام،من یک پسر هجده ساله ی مذهبی مجرد هستم،یک پیام داشتم برای خانم های مذهبی کانال یک پیام هم داشتم برای آقایون مذهبی،...
طرف صحبتم اول به خانم های مذهبی کانال هست که میدونم خیلی هاشون عضو کانال خوب شما هستن،من واقعا تصورم این بود که پسر های مذهبی تو این دوران که متاسفانه فساد و خیانت خیلی زیاد شده لااقل خیالشون راحته که وقتی با یک دختر مذهبی ازدواج میکنن حداقل مطمعن هستن که فکر و ذهن و قلب همسرش پیش هیچ کسی نیست و قلبش شش دانگ متعلق به همسرشه،
ولی متاسفانه من وقتی که پیام های خانم هایی رو که تو کانالتون میگن من مذهبی هستم و چادری هستم و....رو میخونم واقعا در بهت و حیرت فرو میرم،دخترخانم های مذهبی که ادعا میکنند الگوشون حضرت مادر زهرا سلام الله علیها هستش حتی تو دوران مجردی نباید با نامحرم ارتباط داشته باشند تا تمام اون شور و علاقه و عشقشون رو برای همسر آیندشون قرار بدن،ارتباط یک دختر مذهبی با نامحرم تو دوران مجردی فاجعه هستش،
اما فاجعه تر اون هستش که وقتی من گاهی این پیام هارو میخونم که میگن این خانم ها ما مذهبی هستیم و متاهلیم و مثلا یک سال یا چند سال یا چند ماه با نامحرم تو فضای مجازی ارتباط داشتیم، شوخی میکردیم،ابراز علاقه میکردیم و...
واقعا چی جوری روشون میشده یا روشون میشه که تو چشم شوهرشون نگاه کنن،واقعا چی جوری روشون میشه شب کنار همسرشون بخوابن و از عذاب وجدان آب نشن،اون شوهر بنده خدای شما رو حساب اینکه شما ظاهرا مذهبی هستید و اهل نماز و روزه و... هستید خیالش از بابت شما جمع هستش،شما با اینکارتون دقیقا دارید از پشت بهش خنجر میزنید،
یک زن هیچ وقت متوجه نمیشه که حس غیرت مرد چی هستش و اگر این حس غیرتش لکه دار شه ممکن دست به چه کارهایی بزنه حتی قتل،پس تو رو جون هر کسی که دوست دارید دست از این کار ها بکشید،بترسید از روزی که دستتون پیش شوهرتون رو شه،شما یا نباید ازدواج کنی یا اگر ازدواج میکنی خیلی خیلی ببخشیدا ولی خیلی بیجا میکنید در عین اینکه متاهل هستید میرید برای یک غریبه ناز و ادا عشوه بازی در میارید،یا اگر با همسرتون مشکل دارید بشینید باهاش صحبت کنید و برطرفش کنید
یا اگر در هیچ صورت برطرف نمیشه و مطمعن هستید که دیگه نمیتونید کنارش زندگی کنید خوب طلاق بگیرید،
این چه توجیه مزخرفیه که هر زنی که میره با نامحرم ارتباط میگیره دلیلشو میپرسی میگه همسرم به من توجه نمیکنه و اهمیت نمیده،خوب خدا زبون بهت داده برو مشکلتو حل کن یا مطمعن هستی نمیتونی زندگی کنی،خوب جدا شو،چرا شما ها فکر میکنید که خیانت فقط خیانت جنسی هستش،شما حتی اگر تو ذهن و دلتونم به غیر از همسرتون به مرد دیگه ای علاقه پیدا کنی اونم بازم خیانته،
بترسید اول از خدا،بعدش از غیرت همسرتون که اگر غیرتشو لکه دار کنید چون من خودم مرد هستم اینو میگم شاید فکرشم نکنید که یک مرد چه قدر داغون میشه و اون موقع موقع مرگش هستش و ممکن دست به کار هایی بزنه که نباید بزنه،
باور کنید بعضی از خانم ها غیر مذهبی هم حتی فکر اینکارا رو نمیکنن،بترسید که به اسم دین داریم تیشه به ریشه ی دین میزنیم،
از خدا میخوام هیچ وقت برای هیچ مرد و زنی خیانت پیش نیاد،خانم های محترم اگر خدایی نکرده دچار این فاجعه هستید توبه کنید که مطمعن باشید اکثر این حس ها حس وابستگی هستش نه عشق،چون عشق پاک و مقدسه
📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️ لعیا زنگنه، بازیگر: افتخار میکنم رهبر دینی من، ادامهی نسلش با یک زنه...
(حضرت زهرا -سلاماللّهعلیها-)
#رهبر_حلال_زاده_های_جهان
#حلال_زادگی_افتخار_ایرانی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عبور_از_لذتهای_پست 30 💎دوست داشتنی بی نهایت...💎 💢 اینطور نیست که همه دوست داشتنی ها از روز اول م
#عبور_از_لذتهای_پست 31
🚨البته کسی که میگه علی، خدا هست،شما فکر نکنید این در محبتِ حضرت افراط کرده!!
⚠️اون اتفاقاً محبت امیرالمومنین رو با هوای نفسش قاطی کرده!😒
💢--💢--💢
🔴 اونی که میگه نعوذبالله امام حسین، خداست
✖️شما فکر نکنید خیلی هیئتی و عاشقِ امام حسین هست!
✖️فکر نکنید از شدت محبت این حرفا رو میزنه!!
👈چون همیشه شدتِ محبت آدم رو "مطیع" میکنه
"شدتِ محبت" نمیذاره که آدم حرفِ بی حساب بزنه...✔️
✅ باعث میشه که آدم، شبیه به اهل بیت علیهم السلام بشه
نه اینکه آدم حرفای کفرآلود بزنه...♨️
⭕️ ⛔️ ⭕️
💗محبت امیرالمومنین علیه السلام افراط نداره...
➖چقدر میتونی دوستش داشته باشی؟
برو تا آخر....😌💕
👌شما به هر کسی علاقه داشته باشی،اون علاقه توی دل شما یه جایی داره دیگه!
✅✔️✔️
🔶 یکی از چیزهایی که دوست داشتنِ اهل بیت علیهم السلام رو ساده کرده
👈 مظلومیتی هست که اون بزرگواران تحمل کردن....!!
🔰اهل بیت علیهم السلام برای این مظلومیت، خودشون رو خرج کردن!
✔️برای پاک شدنِ ما خیلی هزینه شده توسط اهل بیت علیهم السلام...😓
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت هفتاد و هفت 🍃شوک شنیدن اون جملات که تموم شد ... بی اختیار و با صدای بلند خندیدم ... خنده های
#قسمت هفتاد و هشت
☘برگشتم سمتش ... در حالی که هنوز توی شوک بودم و حس می کردم برق فشار قوی از بین تک تک سلول های بدنم عبور کرده ...
- تو از کجا می دونی؟ ...
با صلابت بهم نگاه کرد ...
- به نظر میاد این حرف برای شما جدید نبود ...
همچنان محکم بهش زل زدم ... و به سکوتم ادامه دادم ... تا جایی که خودش دوباره به حرف اومد ...
- زمانی که در حال تحقیق درباره اسلام بودم ... با شخصی توی ایران آشنا شدم و این آشنایی به مرور به دوستی ما تبدیل شد ...
دوست من، برادر مسلمانی در عراق داره ... که مدت زیادی رو زندان بود ... بدون هیچ جرمی ... و فقط به خاطر یه چیز ...
اون یه روحانی سید شیعه بود ... و بازجو تمام مدت فقط یه سوال رو تکرار می کرد ... بگو امام تون کجاست؟ ...
نفسم توی سینه ام حبس شده بود ... تا جایی که انگار منتظر بودم چهره اون بازجو رو ترسیم کنه تا بگم ... خودشه ... اون مرد پدر منه ...
بی اختیار پشت سر هم پلک زدم ... چند بار ...
انگشت هام یخ کرده بود ... و دیگه آب دهنم رو نمی تونستم قورت بدم ... درست وسط حلقم گیر کرده بود و پایین نمی رفت ...
این حرف ها برای هر کس دیگه ای غیر قابل باور بود ... اما برای من باورپذیر ترین کلمات عمرم بود ... تازه می فهمیدم پدر یه احمق سرسپرده نبود ... و برای چیز بی ارزشی تلاش نمی کرد ...
دیگه نمی تونستم اونجا بایستم ... تحمل جو برام غیرقابل تحمل بود ... بی خداحافظی برگشتم سمت ماشین ... و بین تاریکی گم شدم ...
سوار شدم ... بدون معطلی استارت زدم و راه افتادم ... ساندرز هنوز جلوی در ورودی ایستاده بود و حتی از اون فاصله می تونستم سنگینی نگاهش رو روی ماشینی که داشت دور می شد حس کنم ...
چند بلوک بعد زدم کنار ... خلوت ترین جای ممکن ... یه گوشه دنج و تاریک دیگه ... به حدی دنج که خودم و ماشین، هر دو از چشم دیگران مخفی بشیم ...
نه فقط حرف های ساندرز ... که حس عمیق دیگه ای آزام می داد ... حس همدردی عمیق با اون مرد ...
حتی اگه اون بازجو، پدر من نبوده باشه ... باز هم پذیرش اینکه اون روحانی بی دلیل شکنجه و بازجویی شده ... کار سختی نبود ...
دست هام روی فرمان ... سرم رو گذاشتم روی اونها ... ذهنم آشفته تر از همیشه بود ... درونم غوغا و تلاطمی بود که وسطش گم شده بودم و دیگه حتی نمی تونستم فکر کنم ... چه برسه به اینکه بفهمم داره چه اتفاقی می افته ...
دلم نمی خواست فکر کنم ...
نه به اون حرف ها ...
نه به پدرم ...
نه به اون مرد که اصلا نمی دونستم چرا بهش گفت سید ... و سید یعنی چی؟ ... چه اسمش بود یا هر چیز دیگه ای ...
یه راست رفتم سراغ اون بار همیشگی ... متصدی بار تا بین شلوغی چشمش بهم افتاد ... با خنده و حالت خاصی مسیر پشت پیشخوان رو اومد سمتم ...
- سلام توماس ... چه عجب ... چند ماهی میشه این طرف ها نمیای ... فکر کردم بارت رو عوض کردی ...
نشستم روی صندلی ...
- چاقو خورده بودم ... به زحمت از اون دنیا برگشتم ... دکتر گفت حتی تا یه مدت بعد از ریکاوری کامل نباید الکل بخورم ...
و ابروهام رو با حالت ناراحتی انداختم بالا ...
- اما امشب فرق می کنه ... نمی خوام فردا صبح، مغزم هیچ کدوم از چیزهای امشب رو به یاد بیاره ...
از پشت پیشخوان یه لیوان برداشت گذاشت جلوم ...
- اگه بخوای برات می ریزم ... اما چون خیلی ساله می شناسمت رفاقتی اینو بهت میگم ... خودتم می دونی الکل مشکلی رو حل نمی کنه و فردا همه اش چند برابر برمی گرده ...
دردسرهات رو چند برابر نکن ... تو که تا اینجای ترک کردنش اومدی... بقیه اش رو هم برو ...
چند لحظه بهش نگاه کردم و از روی صندلی بلند شدم ... راست می گفت ...
من بی خداحافظی برگشتم سمت در ... و اون لیوان رو برگردوند سر جای اولش ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هفتاد و نه
🍃هر چی می گذشت سوال های ذهنم بیشتر می شد ... دیگه حتی نمی تونستم اونها رو بنویسم ... شماره گذاری یا اولویت گذاری کنم ... یا حتی دسته بندی شون کنم ...
هر چی بیشتر پیش می رفتم و تحقیق می کردم بیشتر گیج می شدم ... همه چیز با هم در تضاد بود ... نمی تونستم یه خط ثابت یا یه مسیر صحیح رو ... وسط اون همه ابهام تشخیص بدم ... تا بقیه مطالب رو باهاش بسنجم ...
خودکارم رو انداختم روی برگه های روی میز و دستم رو گرفتم توی صورتم ... چند روز می گذشت ... چند روزِ بی نتیجه ... و مطمئن بودم تا تموم شدن این تعطیلات اجباری ... امکان نداشت به نتیجه برسم ... این همه سوال توی این دنیای گنگ و مبهم ...
محال بود با این ذهن درگیر بتونم برگردم سر کار ... و روی پرونده های پر از رمز و راز و مبهم و بی جواب کار کنم ...
لیوانم رو از کنار لب تاپ برداشتم و درش رو بستم ... رفتم سمت آشپزخونه و یه قاشق پر، قهوه ریختم توی قهوه ساز ...
یهو به خودم اومدم ... قاشق به دست همون جا ...
- همه دنبال پیدا کردن اون مرد هستن ... تو هم که نتونستی حرف بیشتری از دهنت پدرت بکشی ... جر اینکه سعی دارن جلوش رو بگیرن ...
چرا وقتی حق باهاشونه همه چیز طبقه بندی شده است ... و دارن روی همه چیز سرپوش میزارن و تکذیبش می کنن؟ ... چرا همه چیز رو علنی پیگیری نمی کنن؟ ...
توی فضای سرپوش و تکذیب ... تا چه حد این چیزهایی که آشکار شده می تونه درست باشه و قابل اعتماده؟ ...
جواب این سوال ها هر چیزی که هست ... توی این سایت ها و تحلیل ها نیست ... اینها پر از سرپوش و فریبه ...
به هر دلیلی ... اونها حتی از مطرح شدن رسمی اون مرد از طرف خودشون واهمه دارن ... و الا اون که بین مسلمون ها شناخته شده است ...
پس قطعا جواب تمام سوال ها و علت تمام این مخفی کاری ها پیش همون مرده ... اون پیدا بشه پرده های ابهام کنار میره ...
بیخیال قهوه و قهوه ساز شدم ... سریع لباسم رو عوض کردم و از خونه زدم بیرون ... رفتم سراغ ساندرز ...
تعطیلات آخر هفته بود ... امیدوار بودم خونه باشه ...
می تونستم زنگ بزنم و از قبل مطمئن بشم ... اما یه لحظه به خودم گفتم ...
- اینطوری اگه خونه هم بوده باشه بعد از شنیدن صدای تو پای تلفن قطعا اونجا رو ترک می کنه ... خیلی آدم فوق العاده ای هستی و باهاش عالی برخورد کردی که برای دیدنت سر و دست بشکنه؟ ...
زنگ رو که زدم نورا در رو باز کرد ... دختر شیرین کوچیکی که از دیدنش حالم خراب می شد ... و تمام فشار اون شب برمی گشت سراغم ... حتی نگاه کردن بهش هم برام سخت بود چه برسه به حرف زدن ...
کمتر از 30 ثانیه بعد بئاتریس ساندرز هم به ما ملحق شد ...
- سلام کارآگاه مندیپ ... چه کمکی از دست من برمیاد؟ ...
- آقای ساندرز خونه هستند؟ ...
- نه ... یکشنبه است رفتن کلیسا ...
چشم هام از تحیر گرد شد ... کلیسا؟! ...
- اون که مسلمانه ...
لبخند محجوبانه ای چهره اش رو پوشاند ...
- ولی مادرش نه ...
آدرس کلیسا رو گرفتم و راه افتادم ... نمی تونستم بیشتر از اون صبر کنم ... هم برای صحبت با ساندرز ... و هم اینکه نورا تمام مدت دم در کنار ما ایستاده بود ... و بودنش اونجا به شدت من رو عصبی می کرد ...
از خانم ساندرز خداحافظی کردم و به مسیرم ادامه دادم ...
به کلیسا که رسیدم کشیش هنوز در حال موعظه بود ... ساندرز و مادرش رو از دور بین جمعیت پیدا کردم ... ردیف چهارم ... از سمت راست محراب ...
آروم یه گوشه نشستم و منتظر تا توی اولین فرصت برم سراغش ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هشتاد
🍃خوابم برده بود که دستی آرام روی شونه ام قرار گرفت ... ناخودآگاه با پشت دست محکم دستش رو پس زدم ...
چشم هام رو که باز کردم ساندرز کنارم ایستاده بود ... خیلی آروم داشت انگشت هاش رو باز و بسته می کرد ... از شدت ضربه، دستِ نیمه مشت من درد گرفته بود ... چه برسه به ...
دست هام رو بالا آوردم و برای چند لحظه صورت و چشم هام رو مالیدم ... به سختی باز می شدن ...
- شرمنده ... نمی دونستم اینقدر عمیق خوابیده بودید ... همسرم پیام داد که باهام کار داشتید و احتمالا اومدید اینجا ...
حالتم رو به خواب عمیق ربط داد در حالی که حتی یه بچه دو ساله هم می فهمید واکنش من ... پاسخ ضمیر ناخودآگاهم در برابر احساس خطر بود ... و اون جمله اش رو طوری مطرح کرد که عذرخواهیش با اهانت نسبت به من همراه نباشه ... شبیه اینکه ... "ببخشید قصد ترسوندنت رو نداشتم" ...
برای چند لحظه حالت نگاهم بهش عوض شد ... و اون هنوز ساکت ایستاده بود ...
دستی لای موهام کشیدم و همزمان بلند شدن به دستش اشاره کردم ...
- فکر کنم من باید عذرخواهی می کردم ...
تا فهمید متوجه شدم که ضربه بدی به دستش زدم ... سریع انگشت هاش رو توی همون حالت نگه داشت تا مخفیش کنه ... و این کار دوباره من رو به وادی سکوت ناخودآگاه کشید ...
هر کسی غیر از اون بود از این موقعیت برای ایجاد برتری و تسلط استفاده می کرد ... اما اون ... فقط لبخند زد ...
- اتفاقی نیوفتاد که به خاطرش عذرخواهی کنید ...
بی توجه به حرفی که زد بی اختیار شروع کردم به توضیح علت رفتارم ...
- بعد از اینکه چاقو خوردم اینطوری شدم ... غیر ارادیه ... البته الان واکنشم به شدت قبل نیست ...
پرید وسط حرفم ... و موضوع رو عوض کرد ...
شاید دیگران متوجه علت این رفتارش نمی شدن ... اما برای من فرق داشت ... به وضوح می تونستم ببینم نمی خواد بیشتر از این خودم رو جلوش تحقیر کنم ... داشت از شخصیت و نقطه ضعف و شکست من دفاع می کرد ...
نمی تونستم نگاهم رو از روش بردارم ... تا به حال در چنین شرایطی قرار نگرفته بودم ...
شرایطی که در مقابل یک انسان ... حس کوچک بودن با عزت نفس همراه بشه ... طوری با من برخورد می کرد که از درون احساس عزت می کردم در حالی که تک تک سلول هام داشت حقارتم رو فریاد می کشید ... و چه تضاد عجیبی بهم آمیخته بود ... اون، عزیزی بود که به کوچکیِ من، بزرگی می بخشید ...
- چه کار مهمی توی روز تعطیل، شما رو به اینجا کشونده؟ ...
صداش من رو به خودم آورد ... لبخند کوچکی صورتم رو پر کرد ...
- چند وقتی هست دیگه زمان برای استراحت و تعطیلات ندارم ... دقیقا از حرف های اون شب ...
ذهنم به حدی پر از سوال و آشفته است که مدیریتش از دستم در رفته ...
ساندرز از کلیسا خارج شد ... و من دنبالش ...
هنوز تا زمان بردن مادرش، وقت بود ... هر چند در برابر ذهن آشفته و سوال های در هم من، به اندازه چشم بر هم زدنی بیشتر نمی شد ...
❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هشتاد و یک
🍃سوال هام رو یکی پس از دیگری می پرسیدم ... آشفته و دسته بندی نشده ...
ذهن من، ذهن یک مسلمان نبود ... و نمی تونستم اون سوالات رو دسته بندی کنم ... نمی دونستم هر سوال در کدوم بخش و موضوع قرار می گیره ... گاهی به ایدئولوژی های خداشناسی ... گاهی به نظریات نظام اجتماعی و جهان بینی ... و گاهی ...
اون روی نیمکت کنار فضای سبز جلوی کلیسا نشسته بود ... و من مقابلش ایستاده...
درونم طوفان بود و ذهنم هر لحظه آشفته تر می شد ... هر جوابی که می گرفتم هزاران سوال در کنارش جوانه می زد ... چنان تلاطمی که نمی گذاشت حتی سی ثانیه روی نیمکت بشینم ... و هی بالا و پایین می رفتم ...
تضاد اندیشه ها و نگرش های اسلامی برام عجیب بود ... با وجود اینکه کلمات و جملات ساندرز سنجیده و معقول به نظر می رسید ... اما حرف های مخالفین و سایر گروه های اسلامی هم ذهنم رو درگیر می کرد ... نمی تونستم درست و غلط رو پیدا کنم ...
انگار حقیقت خط باریکی از نور بود که در میان اون همه شبهه و تاریکی گم می شد ... یا شاید ذهن ناآرام من گمش می کرد ...
ساندرز داشت به آخرین سوالی که پرسیده بودم جواب می داد ... اما به جای اینکه اون از سوال پیچ شدن خسته شده باشه ... من خسته و کلافه شده بودم ...
بی توجه به کلماتش نشستم روی نیمکت و سرم رو بردم عقب ... سرم ار پشت، حال نیمه آویزان پیدا کرده بود ... با دیدن من توی اون شرایط، جملاتش رو خورد و سکوت کرد ... فهمید دیگه مغزم اجازه ورود هیچ کلمه ای رو نمیده ...
ساکت، زل زده بود به من ...
چند لحظه توی همون حالت باقی موندم ...
- این کلمات به همون اندازه که جالبه ... به همون اندازه گیج کننده و احمقانه است ...
- گیج کنندگیش درسته ... چون تازه است و بهم پیچیده ... اما احمقانه ...
سرم رو آوردم بالا ...
- همین کلمات، حرف ها و مبانی رو توی حرف تروریست ها هم خوندم ... مبانی تون یکیه ... اما عمل تون با هم فرق داره ... چطور ممکنه از یک مبنا و یک نقطه ... دو مسیر کاملا متفاوت به اسم خدا منشا بگیره؟ ...
هر لحظه، چالش و سوال جدید مقابلش قرار می دادم ... سوال ها و پیچش ها یکی پس از دیگری ...
التهاب درونم دوباره شعله کشید ... از جا پریدم و مقابلش ایستادم ...
و اون همچنان ساکت بود ...
- علی رغم اینکه به شدت احمقانه است ... ولی بیا بپذیریم که خدایی وجود داره ... و ممکنه از یه ایدئولوژی، چند مسیر منشأ بشه ... و بپذیریم که فقط یه مسیر، مسیر صحیح و اسلامه ...
از کجا می دونی اون چیزی رو که باور داری از طرف خداست و باید بهش عمل کرد ... مسیر اونها نیست ... و تو بر حقی؟ ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
از نظر مسیح علینژاد و تمام همفکران داخلیش، دختر پسر ۱۶، ۱۷ساله میتونن دوستدختر و دوستپسر باشن و هر
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇👇
4_5962990511953282054.mp3
13.05M
💢 اسلام همه اش سیاست است یعنی چی دقیقا؟
آیا ما باید آدم های سیاسی باشیم؟🤔
💥 این سخنرانی رو حتما گوش بدید و برای همه بفرستید
❣ @Mattla_eshgh
بیاید از کره ماه به انقلاب اسلامی نگاه کنیم. سال57 وقتی از بیرون کرهزمین به دنیا نگاه میکردیم، قدرت دو قسمت بود، قدرت #کمونیستی شرق که شوروی و قدرت #لیبرال غرب که آمریکا بود. همه کشورهای دیگه زیر سلطه قدرت این دو ابرقدرت بودن.
هر کاری این دو ابر قدرت میخواستن میکردن. از سوءاستفاده از منابع کشورها تا استثمار اونا وهرکار دیگه، هیشکی جرأت نداشت حرفی بزنه. حتی این دوتا قدرت باهم هماهنگ بودن. هر انقلابی هم تو هر کشوری اتفاق میفتاد، استقلال اون کشورو در پی نداشت، از زیر سلطه این یکی درمیومد میرفت زیر سلطه اونیکی، مثلا وقتی #کوبا به رهبری فیدلکاسترو انقلاب کرد از دهن آمریکا دراومد رفت تو دهن شوروی.فرقی نکرد
#تافلر نویسنده آمریکایی کتاب #موجسوم میگه: تو این وضعیت دوقطبی قدرت در دنیا، یه نفر به اسم (امام)خمینی پیداشد نه قدرت شرقو دید نه قدرت غربو، رفت یه گوشه دنیا وایساد اون دوتا قدرت افتادن دنبالش خودشونو با اون هماهنگ کنن. تافلر امام خمینی رو قدرتی فراتر از قدرت دولتهای ملی در قرن معاصر میدونه
انقلاب باعث شگفتی این دوقدرت جهانی شد. بخاطر همین هرکاری میتوستن برای ساقط کردنش انجام دادن، از جنگ تحمیلی و تحریمهای بیسابقه گرفته تا ترور شخصیتهای بزرگ سیاسی کشور، که نتونستن به هدفشون برسن
الانهم باید به ایران از همین زاویه نگاه کنیم، اگه اینطوری نگاه کنیم خیلی نظرمون نسبت به نظاممون باهمه ایراداتش عوض میشه، با هر مشکلی کل نظامو زیرسوال نمیبریم.
خیلی از سوالاتمونم پاسخ داده میشه. مثلا این سوال که رهبری تو این مشکلات گرونی وموارددیگه چرا دخالت نمیکنه. جواب اینهکه، چون رهبری جهانی و از بالا به ایران داره نگاه میکنه و با چنگ و دندون ایرانو گرفته و ازش مراقبت میکنه، و داخل این کشور هم مسئولینی هستن که مسائل دیگه رو مدیریت میکنن، البته رهبری در مشکلات داخلی هم راهنمایی میکنن و تذکرات لازمو میدن. ولی مثلا گرونیها و مسائل اقتصادی به وزارت اقتصاد مربوطه که رئیس جمهور باید نظارت کنه، اصلا اگه رهبری بخواد تو همه چی دخالت کنه ما مردم باید اعتراض کنيم که چرا اینطوره؟ رهبر باید حواسش به بیرون باشه تا قدرتهای بزرگ نتونن کاری بکنن.
بخاطر همین شما ببینید آنچه که به اقتدار ایران در جهان، قدرت دفاعی وبازدارندگی وامنیت بستگی داره که یکی از وظایف رهبریه، ایران بینظیر عمل کرده. نمونهاش همین موشک #کروز_هویزه که سه تا کشور به تکنولوژیش رسیده بود وایران چهارمین کشور بود. که همه رو شوکه کرد.
✍حسین دارابی
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵 این کلیپ را بفرستید برای آنها که میگویند #شاه نوکر #آمریکا نبود.. برای آنها که نمیدانند #استقلال نداشتیم و #برده بودیم.. برای آنها که نمیدانند #پهلوی حافظ #منافع_آمریکا بود نه #منافع_ملی و مردم #ایران 👆
جواب قابل تامل #شاه به پرونده خود در #سیا و اعتراف به نوکری خود در قبال غرب .
.
🔹خبرنگار :طبق این گزارش شما را فردی تصور کرده که باهوش و خطرناک است ولی #توهم_قدرت دارد واحتمال می رود یک روزی بدون اعتنا به منافع امریکا دنبال اهداف خودش برود
.
🔸شاه:پس چطور توانستم آدم شما باشم ؟ #مامور شما باشم ؟
.
🔹خبرنگار:منظورتان چیست ؟ .
🔸شاه:که منافع شما را محافظت کنم .
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
در جلسه قبل گفتیم👇 💥جوامع غربی روی همین شعار «حکومت مردم بر مردم یا همون دموکراسی» پز میدن😏 ⚡️ح
📑طرح تعریض فلان خیابون مطرحه،ایشون شب میره خونشون پسر خاله اش اومده توی خونه،
بنگاهی داره 〰〰
یک کلمه بهش گفت: برو زمین های اون جا رو بخر.🙄
تمومه دیگه🔚
درسته⁉️ اینم میره میخره
شخص دیگه ای هم خبر نداره که
امکانات مساوی پخشش نیست از نظر اطلاعاتی❌
🔻بی تقواباشه ، بی انصاف باشه
انسانیت نداشته باشه
✨خیلی راحت میتونه به پسر خالش بگه،😒
صبح میان طرح فلان جا تصویب میشه کار میکنن.🔚
شما هرچی پرونده این آقای شهردار رو بالا پایین کنید 🔦🔍
سازمان سیا بیاد کنترل بکنه🕵🏻.
آیا میتونه این رانت خواری رو بگیره❓
آیا تو هیچ دادگاهی قابل محاکمه هست❓
اصلا تو دادگاه هم قابل محاکمه نیست.❌
این امکاناتی که دست یک نفر افتاد
شد کنترلش بکنی⁉️
چرا الکی آدم شعار بده📢
♦️میشه آدم ها برسرنوشت خودشون نظارت داشته باشن❌
#کمی_از_اسرار_ولایت شنبه سه شنبه در👇
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💢 اسلام همه اش سیاست است یعنی چی دقیقا؟ آیا ما باید آدم های سیاسی باشیم؟🤔 💥 این سخنرانی رو حتما گ
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
#عهد_عشق
عروس خانـ🎀ـوم:
مردِخونـه شما؛باید مـ💪ـرد باشه!
مـرد؛یعنی کسی که:
نه لوسه، نـه گستاخ ❗️
👈کسی که درعِین صلابت و قدرت؛
پر از رحمت و رأفته.
و میتونی با امنیت بهش تکیه کنی.
❣ @Mattla_eshgh
❄️🌷❄️🎋🌊🌺🌊🌴🌈🌱🌷
#تمثیل
💐حکایت چشمه
♦️گاه چشمه می جوشد وآب هم به سمت مزرعه سرازیر می شود ،
اما زباله ها راه را بر آب می بندند ،🗽🗿🗑
🔸حکایت خدا ،حکایت چشمه ، و قصه ما همان قصه مزرعه است.
🔹 خدا وعده کرد که ازدواج کن روزی ات با من.
🔸حال اگر خبری نیست زباله ها را
دور کن!
🔹زباله هایی همچون :⤵️⤵️
اسراف ها ، ولخرجی ها ، چشم هم
چشمی ها ، و یا تنبلی ها ، تن آسانی ها ، و یا ...❌
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #ببینید | راه درمان زنای ذهنی در قرآن از زبان #استاد_حسن_عباسی
#غض_بصر
#حفظ_فرج
#ستر_زینت
#تروریسم_اخلاقی
✌جنبش مردمی حلالزادهها
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌴🌸🌾🌼🌾🌺🌴 📝 تمام فعالیت بدن گروه حیوانات با خون است 👈 پس خون در بدن خیلی مهم است. 🖊 البته ما یک لفظ
🍃🌷🍂🌹🍂🌻🍃
🔮 حجامت یک قدمت بسیار طولانی در تاریخ بشریت دارد 👈 حدود ۷۰۰۰ سال. ✅🌹
اسلام و پیامبر اکرم (ص) نیز نه تنها آنرا تائید کردند بلکه تأکید بسیار هم کردند. ✅🌷
💐✨ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند: حجامت دوای هر دردی است. ✅👌💐
بعضی ها در این موضوع مردم را به شک می اندازند که حجامت برای افراد سرد مزاج، بخصوص سرد و تر (بلغمی) مضر است 👈 پس کجایش دوا است؟
در جواب آن ها باید گفت: 👈 حجامت اقسام مختلف دارد. 👇👇👇
👈 حجامت تر یعنی ⬅️ با خونگیری
👈 حجامت خشک ⬅️ بدون خونگیری
هر کدامشان هم به دو ✌️ دسته گرم و سرد تقسیم می شوند.
حتی نوعی حجامت با رطوبت هم داشتیم که در قدیم نوعی دستگاه بوده است.
🌺 پس اقسام حجامت عبارتند از:
👈 سرد
👈 گرم
👈 خشک
👈 تر
⚠️✨ خوب مطمئنا حجامت اگر صحیح انجام بشود حسب تجربه ما کارهای عجیبی می کند و چیزهای عجیبی دیدیم.
👈 و اگر صحیح انجام نشود عوارض خواهد داشت. ✅👌💐
#طب_اسلامی یکشنبه چهارشنبه در👇
❣ @Mattla_eshgh