eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5962990511953282054.mp3
13.05M
💢 اسلام همه اش سیاست است یعنی چی دقیقا؟ آیا ما باید آدم های سیاسی باشیم؟🤔 💥 این سخنرانی رو حتما گوش بدید و برای همه بفرستید ❣ @Mattla_eshgh
سلام به دوستان گلم اول عذرخواهی کنم بابت داستان که دیر دارم میفرستم شرایطی بود که نمیتونستم گوشی دست بگیرم ببخشید منتظرتون گذاشتم ،الان میفرستم داستانو روز مادر و روز زن و ولادت حضرت فاطمه (س) رو به همه ی شما بزرگواران تبریک میگم ❤️❤️❤️❤️❤️
صد و هجده 🍃با چند ضربه بعدی به در، کمی هشیارتر، پهلو به پهلو شدم ... تا چشمم به ساعت دیواری افتاد یهو حواسم جمع شد و از جا پریدم ... ساعت 2 بود و قطعا مرتضی پشت در ...  با عجله بلند شدم و در رو باز کردم ... چند قدمی دور شده بود، داشت می رفت سمت آسانسور که دویدم توی راهرو و صداش کردم ... چشمش که بهم افتاد خنده اش گرفت ... موی ژولیده و بی کفش ...  خودمم که حواسم جمع شد، نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ... دستی لای موهام کشیدم و رفتیم توی اتاق ...  ـ نهار خوردی؟ ...  مشخص بود صبحانه هم نخورده ... خندید و هیچی نگفت ... کیفش رو گذاشت روی میز و درش رو باز کرد ... یه کادو بود ...  ـ هدیه من به شما ...  با لبخند گرفت سمتم ... بازش که کردم قرآن بود ...  همونطور قرآن به دست نشستم روی تخت و صفحه اول رو باز کردم ... چشمم که به آیات سوره حمد افتاد بی اختیار خنده ام گرفت ... خنده ای به کوتاهی یک لبخند ... اون روز توی اداره، این آیات داشت قلبم رو از سینه ام به پرواز در می آورد و امروز من با اختیار داشتم بهشون نگاه می کردم ...  توی همون حال، دوباره صدای در بلند شد ... این بار دنیل بود ... چشمش به من افتاد که قرآن به دست روی تخت نشستم، جا خورد ... اما سریع خودش رو کنترل کرد ...  ـ کی برگشتی؟ ... خیلی نگرانت شده بودیم ...  ـ صبح ... دوباره نگاهی به من و قرآنِ دستم انداخت ...  ـ پس چرا برای صبحانه نیومدی؟ ...  نگاهم برگشت روی مرتضی که حالا داشت متعجب بهم نگاه می کرد ... هنوز اندوه و دل گرفتگی از پشت پرده چشم هاش فریاد می کشید ... نگاهم برگشت روی دنیل و به کل موضوع رو عوض کردم ...  ـ بریم رستوران ... شما رو که نمی دونم ولی من الان دیگه از گرسنگی میمیرم ... دیشب هم درست و حسابی چیزی نخوردم ...  دنیل از اتاق خارج شد ... و من و مرتضی تقریبا همزمان به در رسیدیم ... با احترام خاصی دستش رو سمت در بالا آورد ...  ـ بفرمایید ...  از بزرگواری این مرد خجالت کشیدم ... طوری با من برخورد می کرد که شایسته این احترام نبودم ... رفتارش از اول محترم و با عزت بود اما حالا ... چشم در چشم مرتضی یه قدم رفتم عقب و مصمم سری تکان دادم ...  ـ بعد از شما ...  چند لحظه ایستاد و از در خارج شد ...  موقع نهار، دنیل سر حرف رو باز کرد و موضوع دیشب رو وسط کشید ...  ـ تونستی دوستی رو که می گفتی پیدا کنی؟ ... نگران بودم اگه پیداش نکنی شب سختی بهت بگذره ...  نگاه مرتضی با حالت خاصی اومد روی من ... لبخندی زدم و آبرو بالا انداختم ...  ـ اتفاقا راحت همدیگه رو پیدا کردیم ... و موفق شدیم حرف هامون رو تمام کنیم ...  می دونستم غیر از نگرانی دیشب، حال متفاوت امروز من هم براش جای سوال داشت ... برای دنیل احترام زیادی قائل بودم اما ماجرای دیشب، رازی بود در قلب من ... و اگر به کمک عمیق مرتضی نیاز نداشتم و چاره ای غیر از گفتنش پیش روی خودم می دیدم ... شاید تا ابد سر به مهر باقی می موند ...  ـ صحبت با اون آقا این انگیزه رو در من ایجاد کرد از یه نگاه دیگه ... دوباره درباره اسلام تحقیق کنم ...  لبخند و رضایت خاصی توی چهره دنیل شکل گرفت ... اونقدر عمیق که حس کردم تمام ناراحتی هایی که در اون مدت مسببش بودم از وجودش پاک شد ... با محبت خاصی برای لحظات کوتاهی به من نگاه کرد و دیگه هیچی نگفت ...  مرتضی هم که فهمید قصد گفتنش رو به دنیل ندارم دوباره سرش رو پایین انداخت و مشغول شد ... حالا اون، مثل حال دیشب من داشت به سختی لقمه های غذا رو فرو می داد ...  ❣ @Mattla_eshgh
صد و نوزده 🍃خانواده ساندرز و مرتضی برنامه دیگه ای داشتن اما من می خواستم دوباره برم حرم ... حرم رفتن دیشبم با امروز فرق زیادی داشت ... دیروز انسان دیگه ای بودم و امروز دیگه اون آدم وجود نداشت ... می خواستم برای احترام به یک اولی الامر به حرم قدم بزارم ...  مرتضی بین ما مونده بود ... با دنیل بره یا با من بیاد ...  کشیدمش کنار ...  ـ شما با اونها برو ... من مسیر حرم رو یاد گرفتم ... و جای نگرانی نیست ... می خوام قرآنم رو بردارم و برم اونجا ... نیاز به حمایت اونها دارم برای اینکه بتونم حرکت با بینش روح رو یاد بگیرم ...   دو بعد اول رو می شناختم اما با بعد سوم وجودم بیگانه بودم ... حتی اگر لحظاتی از زندگی، بی اختیار من رو نجات داده بود یا به سراغم اومده بود ... من هیچ علم و آگاهی ای از وجودش نداشتم ...  و از جهت دیگه، حرکت من باید با آگاهی و بصیرت اون پیش می رفت ... و می دونستم این نقطه وحشت شیطان بود ... همون طور که حالا وقتی به زمان قبل از سفر نگاه می کردم به وضوح رد پای شیطان رو می دیدم ... زمانی که با تمام قدرت داشت من رو به جهت مخالف جریان می کشید ... و مدام در برابر دنیل قرار می داد ...  من اراده محکم و غیر قابل شکستی داشتم اما شرط های من در جهات دیگه ای شکل گرفته بود ... و باید به زودی آجر آجر وجود و روانم رو از اول می چیدم ... خراب کردن این بنیان چند ده ساله کار راحتی نبود ... به خصوص که می دونستم به زودی باید با لشگر دشمن قدیمی بشر هم رو به رو بشم ... این نبرد همه جانبه، جنگی نبود که به تنهایی قدرت مقابله با اون رو داشته باشم ...  مقابل ورودی صحنه آینه ایستادم ... چشم هام رو بستم و دستم رو گذاشتم روی قلبم ...  ـ می دونم صدای من رو می شنوید ... همون طور که تا امروز صدای دنیل و بئاتریس رو شنیدید ... و همون طور که اون مرد خدا رو برای نجات من فرستادید ...  من امروز اینجا اومدم نه به رسم دیشب ... که اینجام تا بنیان وجودم رو از ابتدا بچینم ... و می دونم که اگه تا این لحظه هنوز مورد حمله شیطان قرار نگرفته باشم ... بدون هیچ شکی تا لحظات دیگه به من حمله می کنن تا داده های مغزم رو به چالش بکشن ... و مبنایی رو که در پی آغاز کردنش اینجام آلوده کنن ...  چشم هام رو باز کردم و به ایوان آینه خیره شدم ...  ـ پس قلب و ذهنم رو به شما می سپارم ... اونها رو حفظ کنید و من رو در مسیر بعد سوم یاری کنید ... و به من یاد بدید هر چیزی رو که به عنوان بنده خدا ... و تبعه شما باید بدونم ... و باید بهش عمل کنم ...  قرآن رو گرفتم دستم و گوشه صحن، جایی برای خودم پیدا کردم ... صفحات یکی پس از دیگری پیش می رفت و تمام ذهنم معطوف آیات بود ... سوال های زیادی برابرم شکل می گرفت اما این بار هیچ کدوم از باب شک و تردید نبود ... شوق به دانستن، علم به حقیقت و مفهوم اونها در وجود من قرار داشت ...  با بلند شدن صدای اذان، برای اولین بار نگاهم رو از میان آیات بلند کردم ... هوا رنگ غروب به خودش گرفته بود ... کمی شانه ها و گردنم رو تکان دادم و دوباره سرم رو پایین انداختم ...  بیشتر از دو سوم صفحات قرآن رو پیش رفته بودم که حس کردم یه نفر کنارم ایستاده و داره بهم نگاه می کنه ... سریع نگاهم رفت بالا ... مرتضی بود که با لبخند خاصی چشم ازم برنمی داشت ... سلام کرد و نشست کنارم ...  ـ دیدم هتل نیستی حدس زدم باید اینجا پیدات کنم ... ـ به این زودی برگشتید؟ ... خنده اش گرفت ...  ـ زود کجاست؟ ... ساعت از 9 شب گذشته ... تازه تو این نور کم نشستی که چشم هات آسیب می بینه ... حداقل می رفتی جلوتر که نور بیشتری روی صفحه باشه ... بدجور جا خوردم ... سریع به ساعت مچیم نگاه کردم ... باورم نمی شد اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم ...  ـ چه همه پیش رفتی ... نگاهم برگشت روی شماره صفحه و از جا بلند شدم ...  ـ روی بعضی از آیات خیلی فکر کردم ... دفعه بعدی که بخوام قرآن رو بخونم باید یه دفترچه بردارم و سوال هام رو لیست کنم ...  چند لحظه مکث کردم ...  ـ برنامه ات برای امشب چیه؟ ... ـ می خوای جایی ببرمت؟ .. با شرمندگی دستی پشت گردنم کشیدم و نگاه ملتمسانه ای بهش انداختم ...  ـ نه می خوام تو بیای اونجا ... با صدای نسبتا آرامی خندید و محکم زد روی شونه ام ...  ـ آدمی به سرسختی تو توی عمرم ندیدم ... زنگ میزنم به خانوم میگم امشب منتظر نباشن ...  ❣ @Mattla_eshgh
صد و بیست 🍃یه لحظه پام سست شد و بدجور چهره ام توی هم فرو رفت ... به حدی که چیزی برای مخفی کردن وجود نداشت ... مرتضی چند لحظه با حالتی متعجب بهم خیره شد ...  ـ حرف بدی زدم؟ ...  ـ نه ...  و به راه خودم ادامه دادم ... بی اختیار دندان هام رو با تمام قدرت رو هم فشار می دادم ... شاید سفت شدن عضلات صورتم از بیرون، به راحتی با چشم دیده می شد ... حس کردم قدم های مرتضی به صلابت قبل نیست ... نیم قدمی جلوتر حرکت می کردم، مکث کردم و برگشتم سمتش ... حدسم درست بود ... می شد حال گرفته من رو با تخفیف چند درصدی توی چهره مرتضی دید ... ذهنش به شدت درگیر شده بود ...  نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم ...  ـ به خاطر من ناراحت نباش ... دست خودم نیست ... با وجود اینکه این یه جمله تعریفیه اما هر بار که کسی اون رو بهم میگه حالم زیر و رو میشه ... شاید به خاطر اینکه همه پدرم رو به این خصلت می شناختن ... و اون هم همیشه سرم فریاد می زد ... سرسخت باش پسره ی بی عرضه ... تو مثل یخ با یه حرارت آب میشی، به هیچ دردی نمی خوری ...  مرتضی هنوز نیم قدمی، پشت سر من حرکت می کرد ... توی حرکت نمی تونستم صورتش رو ببینم ... ایستادم تا چهره به چهره شدیم ...  ـ شاید مثل پدرم نشدم و از این بابت خوشحالم ... اما خصلت سرسختی من به اون رفته ... وقتی بین خودمون صفت مشترک پیدا می کنم، حس تنفری رو که از اون دارم برمی گرده روی خودم ...  و ناخودآگاه خنده ام گرفت ...  ـ هر چند، این یه بار رو باید اقرار کنم، از اینکه این صفت رو به ارث بردم خوشحالم ... اگه به خاطر این صفت نبود، شاید الان اینجا نبودم ...  از چشم هاش مشخص بود حالا قدرت درک علت ناراحتی من رو داشت ... توی تمام دنیا، افرادی که از زندگی من خبر داشتن به تعداد انگشت های یه دست هم نمی رسیدن ... و حالا مرتضی هم یکی از اونها بود ...  ـ مادرت چطور؟ ... خنده تلخی رو که سعی می کردم برای تمرین هم که شده یه بار انجامش بدم ... روی لبم نیومده خشک شد ... راه افتادم تا کمتر نگاه مون در هم گره بخوره ...  ـ از مادرم بیشتر متنفرم ... به خاطر نجات خودش یه بچه 5، 6 ساله رو ول کرد و رفت ... زندگی با پدرم وحشتناکه ... و طلاق گرفتن از کسی با نفوذ و وجهه اجتماعی پدرم از اون هم سخت تر ... اما وقتی یه آدم سی و چند ساله نمی تونه یه شرایطی رو تحمل کنه، چطور یه بچه بی دفاع و تنها می تونه؟ ... اون حتی یه لحظه ام به من فکر نکرد ... به من که بچه اش بودم ... از پوست و گوشت و استخوانش ...  با وجود گریه و التماس من، یه روز وسائلش رو جمع کرد و رفت ... بهش التماس می کردم من رو هم با خودش ببره ... ولی اون با یه ضرب، دسته ساکش رو توی دست من بیرون کشید و رفت ...  تمام روز رو توی خونه از تنهایی و ترس گریه کردم تا نزدیک غروب که پدرم اومد ... وقتی هم که اومد تمام شب رو به خاطر فریادهای اون از ترس گریه کردم ... تقریبا کل وسائل دکور رو از خشم توی در و دیوار شکست ...  می دونی چی برام دردناک تر بود؟ ... اینکه با وجود تمام اون سال های وحشتناک، من توی قلبم بخشیدمش ... بزرگ تر که شدم با خودم گفتم حتما هیچ راه دیگه ای نداشته جز اینکه تنهایی فرار کنه ... اما حتی وقتی من به سن قانونی رسیدم نیومد سراغم ... می دونست خونه پدرم کجاست اما حتی برنگشت ببینه چه بلایی سر من اومده ...  بچه نابغه ای که مجبور میشه 16 سالگی از خونه فرار کنه ... برعکس نابغه های هم سن و سالش که برای ورود به بهترین کالج ها و گرفتن بورسیه شبانه روز تلاش می کنن ... میشه یه بچه خیابون خواب ...  بغض سنگینی راه گلوم رو بست ...  ـ بعد از خوندن آیات قرآن ... حالا که دارم به گذشته فکر می کنم ... در تمام این سال ها من جز خدا هیچ کسی رو نداشتم ... و با بی انصافی تمام ... مثل یه احمق، چشم هام رو روی وجود داشتنش بستم ... "و ما از رگ گردن به شما نزدیک تریم" ... ❣ @Mattla_eshgh
صد و بیست و یک 🍃بعد از شام سریع برگشتیم توی اتاق ... من صبح رو خوابیده بودم، مرتضی نه ... اما با این وجود، خستگی ناپذیر در برابر امواج پر تلاطم سوال های من استقامت می کرد ... آرام و واضح بهشون جواب می داد و سوال پیج شدن ها آزارش نمی داد ...  وقتی هم به سوالی می رسید که جواب قطعی براش نداشت ... خیلی راحت توی دفترچه جیبیش می نوشت ... شماره می زد و بعضی هاش رو ستاره دار می کرد تا با اولویت بیشتری بهشون رسیدگی کنه ... و گاهی می خندید که ...  ـ تا حالا از این دید بهش نگاه کرده بودم ... باید از این نگاه هم بررسیش کنم ...  چند لحظه ساکت شدم و بهش خیره شدم ...  ـ چیزی شده؟ ...  سرم رو به علامت نه تکان دادم و موضوع بعدی رو وسط کشیدم ...  نگاه اون لحظات من به مرتضی، نگاه تحسین و اعتماد بود ... کسی که به راحتی می تونست بگه نمی دونم و شجاعت این رفتار رو داشت ... پس می شد به دانسته هاش اعتماد کرد ... هر چقدر هم، نقص فردی می تونست در چنین فردی وجود داشته باشه اما ضریب اعتماد غلبه داشت ... و من خوشحال بودم از اینکه مقابل اون قرار داشتم ...  تقریبا یه ساعتی فصل جدید صحبت های ما طول کشید ... و شروعش با این جمله بود ...  ـ اتفاقا در نزدیکی ماه رمضان هستیم ... این ماه قمری که تموم بشه ... ماه بعدی رمضانه ... دست کرد توی کیفش و یه دفترچه دیگه رو در آورد ...  ـ این مطالب رو برای منبر رفتن های امسال در آوردم ...  فضیلت رمضان ... آداب و شیوه روزه ... مهمانی خدا ... شب قدر ... توبه ... بخشش گناهان ... رقم خوردن سرنوشت یک ساله انسان ... ضربت خوردن امام علی در محراب ... و شهادت در شب قدر ...  اون خیلی عادی در مورد تمام این مطالب صحبت می کرد ... و برای من که تمام این مفاهیم بسیار غریب و ناآشنا بود ... حکم دریای بی پایانی رو داشت که داشتم توش غرق می شدم ... و نمی دونستم از کدوم طرف باید برم ... شاید کمی عجله داشتم و نباید با این سرعت به دل دریا می زدم ... بین اون حجم از مفاهیم و معارف گیج شده بودم ...  همون طور که روی تخت نشسته بودم، بدنم رو رها کردم ... و به سقف خیره شدم ...  ـ خسته شدی؟ ...  ـ نه ... یکم گیجم ... نمی تونم این همه مفهوم و ارزش رو درک کنم ... اینکه یه ماه گرسنگی و تشنگی چرا اینقدر ارزشمنده که این همه از طرف خدا بهش توجه شده باشه ...  کسی که در کعبه به دنیا اومده شان بالایی داره ... و زمان شهادتش هم در چنین ایامی قرار گرفته که این قدر از طرف خدا بهش اهمیت داده شده ... این می تونه از قداست خاص این ایام باشه ...  اما نمی تونم حلقه های گمشده ذهنم رو پیدا کنم ... و اینکه چرا اینطوریه؟ ...  نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت ...  ـ الان نمازه ... نماز رو که خوندم اگه خواستی ادامه میدیم ...  اون رفت وضو بگیره ... و من برای لحظاتی چشم هام رو بستم ... بدون اینکه بخوابم ... و دوباره از اول همه چیز رو توی سرم تکرار کردم ... مطالب رو کنار هم می چیدم و مرتب می کردم ... اما تا می خواستم تصویر کامل حقیقت رو ببینم، چیزی اون رو برهم می زد ... مثل تصویر روی آب، که با موج برداشتن بهم می ریخت ... یا آینه ای که ناگهان بخار می گرفت ...  بعد از تمام شدن نماز مرتضی، دوباره حرف ما ادامه پیدا کرد ... این بار روی سوال ها و موضوعات دیگه ... مغزم دیگه ظرفیت صحبت در مورد رمضان و روزه گرفتن رو نداشت ... نیاز داشتم سر فرصت دوباره همه چیز رو بررسی کنم ...  صبحانه رو که خوردیم، با خانواده ساندرز راهی حرم شدیم ... اون روز، آخرین روز حضور ما در قم بود ...  اونها دوباره برای زیارت وارد حرم شدن ... و جای من همچنان گوشه صحن بود ... هر چند در حال پیشرفت بودم اما هنوز حدم، فرق چندانی نداشت ... چند دقیقه بدون اینکه چیزی از میان ذهنم عبور کنه فقط به گنبد و ایوان خیره شدم ...  ـ می تونم براساس پذیرش حقانیت اسلام، رمضان و روزه گرفتن رو هم قبول کنم ... اما می خوام واقعا بفهمم و با چشم حقیقت، همه چیز رو ببینم ... اگه این درخواست به اندازه وسع فعلی من هست ... ازتون می خوام ذهنم رو باز کنید تا اون رو ببینم ...  آخرین زیارت ...  و از صحن که خارج شدیم ناگهان، فکری مثل شهاب از میان افکارم عبور کرد ...  ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
و تو تنهــا خورشیـ🌞ـدِ عالَمی! وای بر من، آنقدر به ستاره های دور و برم خو گرفته ام، که انگار اصلاً
سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
هدایت شده از سنگرشهدا
چِشم هایَت مادر به هر که باز شود ، تضمینِ عاقبت بخیریِ اوست ! و چه زیبا نگاه میکُنی به هر که صدایَت میزند 🍃🌸السلام علیک یافٰاطِمِهْ الْزَهْرٰاء🌸🍃 روز مادر مبارک❤️ iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
✳️ سه نگرانی پیامبر(ص) درباره امت خود 💠قالَ رَسُولُ اللَّهِ (ص): ثَلَاثٌ أَخَافُهُنَّ عَلَى أُمَّتِي مِنْ بَعْدِي الضَّلَالَةُ بَعْدَ الْمَعْرِفَةِ وَ مَضَلَّاتُ الْفِتَنِ وَ شَهْوَةُ الْبَطْنِ وَ الْفَرْجِ. 🔻رسول اکرم صلی‌الله‌ علیه‌ و آله فرمود: سه چیزند که پس از من به خاطر آنها نگران امتم هستم: ● گمراهی پس از شناخت ● فتنه‌های گمراه کننده ● شهوت شکم و . کافی، ج۲، ص۷۹ 🌹 ✌️جنبش مردمی حلال‌زاده‌ها 📡 @HalalZadeha
طرح پروفایل 💛 ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اصلاح_خانواده - ۶ 🔸اطاعت از امر مولا 🔵در هر کاری که میخواید موفق باشید اون رو به خاطر "عبد خدا ش
قسمت هفتم: انتخاب همسر 🔹💎🔹💎🌺💞 استاد پناهیان: تو قرآن گفته ما زندگی آدما رو خلق کردیم برای چی؟! 🌷الذی خلق الموت و الحیاه لیبلوکم ایکم احسن عملا... زندگی تو رو آفریدیم "برای امتحان" 👆🌺 خب اگه یه همسری به تور تو خورده بود که مناسب تو نبود ، برنامه ی خدا برای امتحانت خراب میشد! درسته❓❓❓ پس خدا "زمینه سازی" کرده که تو امتحانتو بدی ⛔️چرا هی شک می کنی به انتخابت؟؟؟ چرا هی توی انتخاب همسر شک میکنی؟! 🔴❌🔴 ....انتخاب همسر مهمه .... 👌اما نه اونقدر که میگن 😒 اونایی که میخوان انتخاب کنن یه یا علی بگن زیاد به دلشون بد راه ندن توکل به خدا بکنن بهتر از استخاره هم 👈توکل بر خداست. 👆👆✅دقت کردید؟! یه خانواده که چگونه باید با هم رفتار کنند❓ خدا حواسش جمع هست . خدا بالای سرماست . از ما مواظبت میکنه😊 میخوای یه همسر خوب پیدا کنی از خدا طلب خیر کن🌺 اگه قرآن هم باز نکردی ، دو رکعت نماز بخون و 100 بار بگو "استخیرک بالله ..." ✅و برو خواستگاری راحت بزار جور بشه، سخت نگیر ❗️❗️ "هوای نفست" دخالت نکنه 👈سخت گیری نکن بقیشو دست خدا بده، اگه بنا باشه جور نشه ، "خدا بهم میزنه مراسم رو " نترس ، خدا مواظبته ☺️ خدا تو رو ساخته برای چی ❓❓❓ 🔹تو اگه قراره بری تو خونه ای که رشد معنوی تو متوقف بشه معلومه که خدا نمیذاره. 👆👆✅(جمله رو داشتی؟!😉) خدا مواظبه ، از مامان دلسوز تره☺️🌺 از بابات بیشتر مواظبته... ❌گاهی تو انتخاب همسرها اینقدر گناه صورت میگیره اینقدر دلها شکسته میشه💔 اینقدر سختگیریهای بی مورد ..... اینقدر شک وتردیدها به خدا..... خیلی مراقب باشید... 🔹💠🔸✅ ❣ @Mattla_eshgh
🌹🌹🌹🌹
مطلع عشق
#قسمت صد و بیست و یک 🍃بعد از شام سریع برگشتیم توی اتاق ... من صبح رو خوابیده بودم، مرتضی نه ... ام
صد و بیست و دو ـ🍃چطور تا الان به ذهنم نرسیده بود؟ ... نگاه همه برگشت سمت من ... تازه حواسم جمع شد از شدت هیجان، جمله ام رو بلند تر از فضای داخل ذهنم گفتم ... بدون اینکه درصد بالای ضایع شدن رو به روی خودم بیارم، نگاهم اومد روی مرتضی ...  ـ جایی هست بتونم نوت استیک بخرم؟ ... یه چند لحظه متعجب بهم نگاه کرد ...  ـ کنار حرم یه پاساژه ... اگه باز باشه مرکز لوازم تحریر و کتابه ...  و راه افتادیم سمت پاساژ ... بین اکثر مغازه های بسته ... چند تا از مغازه های لوازم التحریر و طبقه پایین باز بود ... در اوج تعجب مرتضی و فروشنده، 10 تا بسته برداشتم ... از مغازه که اومدیم بیرون، دنیل و بئاتریس طبقه پایین بودن ... بیشتر مغازه های اونجا، چیزهایی داشت که برای من آشنا نبود ... پارچه های چارخونه سیاه و سفید ... پارچه های سربند مانندی که روش چیزی نوشته شده بود ... و ....  محو دیدن اونها بودن که از پله ها اومدیم پایین ... تا چشم دنیل به ما افتاد ... از بین اونها پارچه ای رو بیرون کشید ... با پارچه ای توی دست بئاتریس و تصویری از رهبر ایران که روی قاب چوبی کوچکی نقش بسته بود ...  ـ به ایشون بگو ما اینها رو برمی داریم ...  خرید اون تصویر برای من مفهوم داشت ... اما اون پارچه های باریک ... مرتضی با لبخند خاصی بهشون نگاه کرد ... ـ می دونید این سربندها چیه؟ ... ـ نه ... به خاطر نوشته های روش می خواستیم برشون داریم ...  وارد مغازه شد تا قیمت اونها رو حساب کنه ... و من خیلی آروم رفتم سمت دنیل ... ـ مگه چی روش نوشته؟ ... ـ یا اباعبدالله ... مال بئاتریس هم یا فاطمه الزهراست ...  ـ می تونی این حروف رو بخونی؟ ...  در جواب نه ... سری تکان داد ...  ـ فقط اسامی پیامبر، اهل بیت و یه سری از کلمات رو می دونم توی زبان عربی چطور نوشته میشه ...  یه ساعت و نیم بعد ... اتاق ها رو تحویل دادیم و راهی تهران شدیم ... باید به پرواز بعد از ظهر می رسیدیم ... تهران ـ مشهد ...  و مرتضی تمام مسیر رو درباره اون سربندها توضیح می داد ... مفاهیمی که با اونها گره خورده بود ... شهید و شهادت ... تفاوت بین ارتش، بسیج و سپاه ... و شروع کرد به گفتن خاطرات و حرف هایی از اونها ...  روحیه های گرم و صمیمی ... از خود گذشتگی نسبت به همدیگه و حتی افرادی که اونها رو نمی شناختن ... ماجرای میدان مین، وقتی برای اینکه چه کسی اول از اون عبور کنه از هم سبقت می گرفتن ... باز کردن راه برای اون نفر پشت سری که شاید حتی اسمش رو هم نمی دونستن ...  پردازش مفهوم شهادت، سخت تر و سنگین تر از قدرت مغزم بود ... و گاهی با چیزهایی که از قبل درباره جهاد در مغزم شرطی شده بود تداخل پیدا می کرد و بیشتر گیج می شدم ... در حالی که این سختی رو نمی شد توی چهره دنیل دید ...  این داستان ها برای گوش های من عجیب بود ... چیزی شبیه افسانه پری های مهربان که مادرها توی بچگی برای بچه هاشون تعریف می کنن ... با این تفاوت که داشت در مورد آدم های واقعی حرف می زد ... ❣ @Mattla_eshgh
و بیست و سه 🍃پرواز تهران ـ مشهد، مرتضی کنار من بود و از تمام فرصت برای صحبت استفاده کردیم ... ذهنم هنوز جواب مشخصی برای نقاط مبهم درباره رمضان پیدا نکرده بود ... و حالا هزاران نقطه گنگ دیگه توش شکل گرفته بود ...  آیاتی که درباره شهدا و شهادت در قرآن اومده بود ... احادیثی که مرتضی از قول پیامبر و اولی الامرها نقل می کرد ... و از طرفی، تصویر تیره و سیاهی که از جهاد از قبل داشتم ... جهاد و اسلام یعنی اعمال تروریستی القاعده و طالبان ... یازده سپتامبر ... بمب گذاری و کشتن افراد بی گناه ...  سرم دیگه کم کم داشت گیج می رفت ... سعی می کردم هیچ واکنشی روی حرف های مرتضی نداشته باشم ... و با دید تازه ای به اسلام و حقیقت نگاه کنم ... نه براساس چیزهایی که شنیده بودم و در موردش خونده بودم ...  بعد از صحبت با اون جوان، می تونستم تفاوت مسیرها و حتی برداشت های اشتباه از واقعیت رو درک کنم ... اما مبارزه سختی درونم جریان داشت ... انگار باور بعضی از افکار و حرف ها به قلبم چسبیده بود ... و حالا که عقلم دلیل بر بطلان اونها می آورد ... چیزهای ثابت شده درونم، با اون سر جنگ برداشته بود ...  اگر چند روز پیش بود، حتما همون طور که به دنیل پریده بودم، با مرتضی هم برخورد می کردم ... ولی در اون لحظات، درگیر جنگ و درگیری دیگه ای بودم ... و چقدر سخت تر و سنگین تر ... به حدی که گاهی گیج می شدم ... ' الان کدوم طرف این میدان، منم؟ ... باید از کدوم طرف جانبداری کنم؟ ... کدوم طرف داره درست میگه؟ '... و حقیقت اینجا بود که هر دو طرف این میدان جنگ، خودِ من بودم ...  شرط های ثبت شده در وجودم، که گاهی قدرت تشخیص شون رو از ادراک و حقیقت از دست می دادم ... و باورهایی که در من شکل گرفته بود ...  و حال، حقیقتی در مقابل من قرار داشت ... که عقلم همچنان براساس داده های قبلی اون رو بررسی می کرد ... داده های شرطی و ثبت شده ای که پشت چهره حقیقت مخفی می شد ...  تنها چیزی که در اون لحظات کمکم می کرد ... کلمات ساده اون جوان بود ... کلماتی که خط باریکی از نور رو وسط اون همه ظلمت ترسیم کرد و رفت ... و من، انسانی که با چشم های تار، باید از بین اون ظلمات، خط نور رو پیدا می کردم ...  صدای سرمهماندار در فضای هواپیما پیچید ... و ورود ما رو به آسمان مشهد، خیر مقدم گفت ...  ـ تا لحظاتی دیگر در فرودگاه هاشمی نژاد مشهد به زمین خواهیم نشست ... از اینکه ...  چشم هام رو بستم و به پشتی صندلی تکیه دادم ... سعی کردم ذهنم رو از هجوم تمام افکار خالی کنم ... شاید آرامش نسبی کمکم می کرد کمی واضح تر به همه چیز نگاه کنم ...   هواپیما که از حرکت ایستاد، چشم های من هم باز شد ... در حالی که هنوز تغییری در حال آشفته مغزم پیدا نشده بود ...  این بار مرتضی راننده نبود ... 2 تا ماشین گرفتیم ... یکی برای خانواده ساندرز، و دومی برای خودمون ...  در مسیر رسیدن به هتل، سکوت عمیقی بین ما حاکم بود ... سکوتی که از شخصِ جستجوگری مثل من بعید به نظر می رسید ... و گاهی مرتضی، زیر چشمی نیم نگاهی به من می کرد ... تا اینکه از دور گنبد زرد رنگ مشهد هم نمایان شد ... چشمم محو اون منظره و چراغانی ها، تمام افکار آشفته رو کنار زد ... نقطه رهایی و آرامش چند دقیقه ای من ...  هر چه به هتل نزدیک تر می شدیم ... فاصله ما تا حرم کمتر می شد ... و دریچه چشم های من، بیشتر از قبل مجذوب دنیای مقابل ...  مرتضی هم آرام و بی صدا، دستش رو روی سینه گذاشته بود ... و بعد از تکرار کلمات شمرده و زمزمه شده زیر لب، آرام و ثانیه ای با سر ... اشاره ی تعظیم آمیزی انجام داد ... به قدری با ظرافت، که شاید فقط چشم هایی کنجکاو و تیزبین، متوجه این حرکات آرام می شد ...  اتاق ها رو تحویل گرفتیم و چمدان ها رو گذاشتیم ... از پنجره اتاق، با فاصله حرم دیده می شد ... بقیه می خواستن بعد از استراحت تقریبا یه ساعته، برای زیارت برن حرم  ... دوست داشتم باهاشون همراه بشم و حرم مشهد رو هم از نزدیک ببینم ... اما من برنامه های دیگه ای داشتم ... سفر من سیاحتی یا زیارتی نبود ... هنوز بین من و یه زائر مسلمان، چندین مایل فاصله وجود داشت ...    مرتضی که برای همراهی ساندرزها از اتاق خارج شد ... منم رفتم سراغ نوت استیک هایی که خریده بودم ... به اون سکوت و تنهایی احتیاج داشتم ... نباید حتی یه لحظه رو از دست می دادم ...  ❣ @Mattla_eshgh
صد و بیست و چهار 🍃مرتضی که از در اومد تو با صحنه عجیبی مواجه شد ... تقریبا دیوار اتاق، پر شده بود از برگه های نوت استیک ... چیزهایی که نوشته بودم و به چسبونده بودم ... بهم که سلام کرد رشته افکارم پاره شد ...  ـ کی برگشتی؟ ... اصلا متوجه نشدم ...  ـ زمان زیادی نیست ...  و نگاهش برگشت روی دیوار ...  ـ اینها چیه؟ ... به دیوار بالای تخت اشاره کردم ...  ـ سمت راست دیوار ... تمام مطالبی هست که این مدت توی قرآن در مورد رمضان و روزه گرفتن خوندم ... و اونهایی که تو بهم گفتی ...   وسط برداشت های فعلی و نقاطی هست که به ذهن خودم رسیده ...   سمت چپ، سوال ها و نقاط ابهامی هست که توی ذهنم شکل گرفته ...  چند لحظه مکث کردم ... و دوباره به دیواری که حالا همه اش با کاغذهای یادداشت پوشیده شده بود نگاه کردم ...  ـ فکر کنم نوت استیک کم میارم ... باید دوباره بخرم ...  با حالت خاصی به کاغذها نگاه می کرد ... برق خاصی توی چشم هاش بود ...  ـ واقعا جالبه ... تا حالا همچین چیزی ندیده بودم ...  ـ توی اداره وقتی روی پرونده ای کار می کنیم خیلی از این شیوه استفاده می کنیم ... البته نه به این صورت ... شبیه این مدل رو دفعه اول که داشتم روی اسلام تحقیق می کردم به کار گرفتم ... کمک می کنه فکرت به خاطر پیچیدگی ذهن، بین مطالب گم نشه و همه چیز رو واضح ببینی ... مغز و ذهن به اندازه کافی، سیستم خودش پر از رمز و راز هست ... حواست نباشه حتی فکر و برداشت خودت می تونه گولت بزنه ... با تعجب خاصی بهم نگاه می کرد ... طوری که نمی تونستم بفهمم پشت نگاهش چه خبره ... ـ اینهاش حرف خودم نیست ... یکی از نتایج علمی تحقیقات یه گروه محقق بود در حیطه مغز و ادراک ...    با دقت شروع به خوندن نوشته های روی دیوار کرد ... اول سمت راست ... تحقیقات و شنیده ها در مورد رمضان ...  ـ می تونم بهشون چیزی رو اضافه کنم؟ ...  سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم ...  ـ الان که داشتم اینها رو می خوندم متوجه شدم توی حرف ... و سوال و جواب ها یه سری مطلب از قلم افتاده ...    یه بسته از نوت استیک ها رو در آوردم و دادم دستش ... من، دریافت های تا اون لحظه مغزم ... و سوال هایی که هنوز بی جواب مونده بود رو می نوشتم ... اون به سوال های روی دیوار نگاه می کرد و مطالبی که لازم بود اضافه بشه رو می نوشت ...  مرتضی حدود ساعت 11 خوابید ... تمام دیروز رو همراه دنیل بود و شبش رو هم بدون لحظه ای استراحت، پا به پای من تا صبح بیدار ...   در طول روز هم یا پشت فرمان بود یا با کار دیگه ای مشغول ...   غرق فکر و نوشتن بودم ... حواسم که جمع شد دیدم بدون اینکه چیزی بهم بگه با وجود اون چراغ های روشن خوابیده ... چند لحظه بهش نگاه کردم و از جا بلند شدم ...  حالا دیگه نور اندک، چراغ خواب، فضا رو روشن می کرد ... برگشتم و دوباره نشستم سر جام ... چشم های سرخم رو دوختم به دیوار و اون همه نوشته روش ... نوشته هایی که درست بالای سر تختم به دیوار چسبیده بود ... خواب یا کار؟ ...   سرم رو پایین انداختم و مشغول شدم ... چهار روز اقامت در مشهد، زمان کمی بود ... و گذشته از اون، در یک چشم به هم زدن، زمان بودن ما در ایران داشت به نیمه نزدیک می شد ...   ❣ @Mattla_eshgh
صد و بیست و پنج 🍃 دیشب اصلا نخوابیدی؟ ...  ـ نه ... حدودا دو ساعت پیش، تمام مطالبی رو که در مورد رمضان باید می نوشتم تموم شد ...  از جا بلند شد و کلید رو زد ... نور بدجور خورد توی چشمم و بی اختیار بستم شون ...  ـ توی این تاریکی که چشم هات رو نابود کردی ...  دیده های سرخم رو به زحمت باز کردم ... چشم های خو گرفته به تاریکی، حالا در برابر نور می سوخت و به اشک افتاده بود ... تا لای اونها رو باز می کردم، دوباره خیس از اشک می شد و پایین می ریخت ... همون لحظات کوتاهی که مجبور شدم به خاطر نور اونها رو نیمه باز نگهدارم ... خستگی این 48 ساعت، هوش رو از سرم برد ... دیگه خروج مرتضی رو از دستشویی نفهمیدم ...  ساعت نزدیک 10 صبح بود ... اولین تکانی که به خودم دادم، دستم با ضرب به جایی خورد ... نیمه خواب و بیدار بلند شدم و نشستم ... مغزم هنوز خواب و هنگ بود ... به جای اینکه درست بخوابم، همون طور پایین تخت ... گوله شده تا صبح خوابم برده بود ...  با اون چشم های گیج و خمار، توی اتاق چشم چرخوندم ... مرتضی نبود ... یه یادداشت زده بود به آینه ...  ـ برای زیارت رفتیم ... بعد از اون هم ...  نوشته رو گذاشتم روی میز و رفتم دوش بگیرم ... شاید این گیجی و خواب از سرم بره ... بعد از حدود 48 ساعت بیداری ... فقط 6 ساعت خواب ...  بیرون که اومدم هنوز خستگی توی تنم بود اما دیگه کامل هشیار شده بودم ...  برگشتم پای نوشته ها ... ـ سخن خدا : روزه برای من است و من پاداش آن را می دهم ...  ـ دعای شخص روزه دار هنگام افطار مستجاب می شود ... ـ روزه رمضان، سپر از آتش جهنم است ...  ـ روزه از سربازان عقل هست و روزه خواری و نگرفتن روزه از سپاه جهل ... ـ هر کس عمدا یک روز رو روزه نگیرد ... باید در کفاره این کار ... یا بنده ای را آزاد کند ... یا دو ماه پی در پی روزه بگیرد ... و یا شصت فقیر و مسکین را اطعام کند ... ـ امام صادق: هر کس یک روز از ماه رمضان روزه خوارى کند از ایمان خارج شده است ... ـ ..... نگاهم رو از یادداشت ها گرفتم ... می خواستم برم سمت سوال ها و برداشت هام که ... چشمم افتاد به یه بخش دیگه ...  مرتضی یه بخش هایی از سوال ها رو جدا کرده بود ... و چسبونده بود به شیشه پنجره ... جواب هایی رو از احادیث که به ذهنش می رسید ... یا پاسخ های خودش رو توی برگه های جداگانه نوشته بود و کنار سوال مربوط به اون زده بود ...  رفتم سمت شون ... و با دقت بهشون خیره شدم ...  ـ پیامبر: هر کس از مرد یا زن مسلمانى غیبت کند ... خداوند تا چهل شبانه روز نماز و روزه او را نپذیرد مگر این که غیبت شونده او را ببخشد ... ـ امام صادق: آنگاه که روزه مى گیرى باید چشم و گوش و مو و پوست تو هم روزه دار باشند (یعنی از گناه پرهیز کنی) ...  ـ گناه فقط انجام ندادن عمل عبادی نیست ... گناه چند قسم داره: گناه در حق خودت ... گناه در در برابر فرمان خدا ... حق الناس یا گناه در حق سایر انسان ها ... مثلا ... ـ پیامبر: رمضان ماهی است که ابتدایش رحمت است و میانه اش مغفرت و پایانش آزادی از آتش جهنم .... درهای آسمان در اولین شب ماه رمضان گشوده می شود و تا آخرین شب آن بسته نخواهد شد .... برای لحظاتی چشمم روی سخن آخری موند ...  'خدا که به به مردم گفته درب های رحمت و راه رسیدن به خدا بسته نیست ... و هر وقت توبه کننده به سمتش برگره اون رو می پذیره ... پس منظور از درهای آسمان چیه؟' ... و ده ها سوال دیگه ...  بی اختیار، وحشت وجودم رو پر کرد ... ترسیدم اگه بیشتر از این بخونم یا پیش برم ... همین باور و چیزهای اندکی هم که از اون شب در وجودم شکل گرفته رو از دست بدم ... و وحشت از اینکه هنوز پیدا نشده ... دوباره گم بشم ...  توجهم رو از برگه ها گرفتم ... ناخودآگاه در مسیر نگاهم، چشمم به گنبد طلایی رنگ حرم افتاد ... و نگاهم روش موند ...  ـ صدای من رو می شنوی؟ ... ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چِشم هایَت مادر به هر که باز شود ، تضمینِ عاقبت بخیریِ اوست ! و چه زیبا نگاه میکُنی به هر که صدای
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆 پستهای روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
🔴دیوار نگاره جدید میدان ولیعصر که به مناسبت روز مادر نصب شده خیلی به اصلاح‌طلبان فشار آورده که چرا ارزش زن رو به مادر بودن می‌دونید :)) 👆توجه شما رو به ارزش زن در نگاه اصلاح‌طلبان جلب می‌کنم (البته عکس وسطی که برای انتخابات سال 84 و تبلیغات هاشمی است حق مطلب رو ادا کرده )😏 ❣ @Mattla_eshgh
آقااا این عمل های زیبایی چیه؟ این مدل آرایش‌ها چیه؟ مگه خدا مارو زیبا خلق نکرده؟ اصلا ما برای چی و برای کی باید زیبا باشیم؟ برا خانوادمون؟ پدر مادرمون؟ همسرمون؟ یا همه مردم اصلا اگه همه مردم زیبا باشن مسخره نمیشه؟ اگه همه برای همدیگه زیبا باشن چی میشه؟ ما باید برای بعضیا زیبا باشیم نه همه اصلا باید برای خیلیا زشت باشیم تاهم خودمون راحتتر باشیم هم اونا. مثلا اگه یه زنی انقدر خودشو خوشمل بکنه که وقتی تو خیابون راه میره، مردا برن تو درودیوار خوبه؟ بعضی وقتا زیبایی ما ونشون دادنش، زندگی یکی دیگه رو خراب میکنه. این کجاش خوبه؟ تو عروسی‌ها چه معنی داره زن‌ها از عروس آرایششون غلیظتر و ژیگول‌تر باشه، میگن یه داماده رفته بوده تو قسمت خانوما یه خانومی که خیلی رو خودش کار کرده بوده میاد از جلوش رد میشه، داماده میگه عجب اشتباهی کردم، من باید اینو میگرفتم هیچ بچه ای برای پدر مادرش زشت نیست، هیچ پدر مادری هم برای بچش زشت نیست موقع ازدواج هم یکی پیدا میشه همین ظاهرمونو میپسنده و میریم سر خونه زندگیمون همینا آدمو زیبا بدونن خوبه دیگه؟ حالا ممد آقا بقال هم باید خوشش بیاد؟ زن عموی خارشوهر عمه بابامونم باید خوشش بیاد؟ به یه خواننده دماغ گنده ایرانی تو خارج گفته بودن چرا دماغتو عمل نمیکنی، گفته بود اگه عمل کنم که دیگه اولا این صدامو دیگه ندارم دوما دیگه یه آدم دیگه میشم، همین الانمو عشقه بلند شو با دماغ گوشتیت برو تو جمع و به خوشگلی خودت افتخار کن. تو قشنگترین فرد برای پدر و مادرت ، همسرت و بچه هاتی، بقیه هم خوششون نیاد مهم نیست. والا.... الان مثلا من خوشگلم چی شده؟ جز اینکه وقتم گرفته بشه تو خیابون، ملت میفتن دنبالم آخه. نه بابا شوخی کردم تاحالا یه‌نفرم دنبالم نیفتاده😭 البته یه چند نفر از نزدیکانم بهم گفتن شبیه یوزارسیفم، ولی خدایی به آنخماهو یا پوتیفار بیشتر شبیهم تا یوزارسیف، حالا خداروشکر شبیه ریدامون نشدم😂 @hoseindarabi@Mattla_eshgh
🔅آنها آزادی زن را نمیخواهند بلکه آزادی رسیدن به زن را میخواهند! #بردگی_جنسی #پویش_حجاب_فاطمے ❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت صد و بیست و پنج 🍃 دیشب اصلا نخوابیدی؟ ...  ـ نه ... حدودا دو ساعت پیش، تمام مطالبی رو که در
صد و بیست و شش 🍃بعد از اون جمله سوالی ... با دنیایی تردید که از هر سو به سمتم حمله ور شده بود ... دیگه هیچ چیز به زبانم نیومد ...  با خودم گفتم اگه همه چیز حقیقت داشته باشه ... اونها بهتر از هر کسی شرایط من رو می دونن ... هر چند قلبم در برابر وجود خدا و حقانیت پیامبر به حقیقت ایمان رسیده ... ولی دانش و معرفت اسلامی، و این ایمان و باور سه روزه ... ضعیف تر و سست تر از اون هست که بی توجه از قدرت های مافوق ... توان غلبه بر باورهای شرطی شده و ضد دین من رو داشته باشه ...  و به سادگی یه تلنگر می تونست دوباره همه چیز رو در هم بشکنه ... اونها به چالش کشیده شدن من رو می دیدن ... و می دیدن که چطور خستگی ناپذیر دارم برای نگهداشتن و ارتقای این اعتقاد اندک، تلاش می کنم ...  ساعت ها بی خوابی ... و آخرین چیزی که خورده بودم، عصرانه دیروز هواپیما بود ... من حتی برای از دست ندادن زمان و فرصت کوتاهم، قید شام روز قبل و صبحانه اون روز رو زده بودم ...  برای رسیدن به جواب ... از همه چیز گذشته بودم ... و حالا ... این حقیقتا نهایت وسع و قدرت من بود ...  یأس و ناامیدی هم حمله ور شده بود ... و فشارش روی حس سردرگمی و خستگی درونم، بیشتر از قبل سنگینی می کرد ...  چند لحظه نشستم روی تخت و زل زدم به پنجره ... دستی به سرم کشیدم ... خم شدم و آرنجم رو پایه دست هام کردم ... و برای لحظاتی گرفتم شون توی صورتم ... ـ هنوز وقت عقب نشینی نشده ... یادته قبل از اومدن فشار بدتری روت بود؟ ... فوقش برمی گردی سر خونه اول ...  و از جا بلند شدم ...  این بار، از اول، با دقت بیشتری ... و این بار، کل احادیث و جواب هایی رو که مرتضی نوشته بود ...  از نگاه قبلی ... فقط سه سخن آخر مونده بود ...  ـ پیامبر: همّت مؤمن در نماز و روزه و عبادت است و همّت منافق در خوردن و نوشیدن؛ مانند حیوانات. ـ امام علی: روزه قلب از فکر در گناهان ، برتر از روزه شکم از طعام است. ـ حضرت فاطمه زهرا: روزه دارى که زبان و گوش و چشم و جوارح خود را حفظ نکرده روزه اش به چه کارش خواهد آمد.  ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب ...  همه چیز مقابل چشم هام جواب پیدا کرد ... کل نقاط گمشده ذهنیم همین سه حدیث آخر بود ... تمام جواب ها در یه قدمی من بود و شیطان تا آخرین لحظه سعی کرد چشمم رو به روی اونها ببنده ...  ذهنم روشن شده بود ... مثل کوری که ناگهان داشت عظمت دنیا رو از بالا با چشم هاش می دید ... هر لحظه که می گذشت جواب های بیشتری بین سرم شکل می گرفت ... و مغزی که بین جمجمه خشک می شد ... داشت چیزهایی رو پردازش می کرد که ورای باور خودم بود ...  تمام داده ها و کدهای دریافتی اون دو روز ... با سه حدیث آخر تمام شد ... و حالا مغزم می تونست کل شون رو یکجا ببینه ...    رفتم جلو و دستم رو قائم گذاشتم روی پنجره ... و دوباره محو اون احادیث شدم ...  ـ روزه یعنی باید از هر چیزی که مانع از رسیدن تو به خدا میشه پرهیز کنی ... هر چیزی که به بعد حیوانی مربوط میشه باید کنترل بشه و در حداقل قرار بگیره ... تا بعد سوم فرصت غلبه بر بعد مشترک حیوانی وجود انسان رو پیدا کنه ...  غلبه بر بعد حیوانی یعنی پردازشگر مغز به جای بعد مادی و حیوانی وجود انسان میره سراغ بعد سوم ... ظرفیت و روح ...  یعنی در این ماه، مسلمان ها به فرمان خدا مجبور میشن ... یه ماه به صورت تمرینی ... کارهایی رو انجام بدن ... کارهایی رو کنار بگذارن ... و کارهایی رو کنترل کنن که در نتیجه باعث غلبه بعد سوم بر بعد حیوانی و کاهش نقطه ضعف اونها در برابر شیطان میشه ...  پس از این جهته که میگن شیطان در رمضان به بند کشیده میشه ... چون راه ورودش و ارسال داده اش به انسان بسته میشه ... و انسانی که این مدت بعد سومش رو تقویت کرده ... این ظرفیت رو در وجودش ایجاد کرده که به سمت خلیفه خدا شدن و تسخیر عالم روح و ماده حرکت کنه ...  هر چقدر این غلبه و تمرین یه ماهه قوی تر باشه ... این تاثیر در طول سال، بیشتر از قبل می تونه پایداری خودش رو حفظ کنه ... و هر چقدر این پایداری قوی تر و ادامه دار تر ... غلبه و قدرت یافتن بعد سوم بیشتر ... یعنی دیگه این بعد مادی و حیوانی نیست که شخصیت انسان رو کنترل می کنه ... این بعد سوم و قدرت فکر و اراده خود فرد هست که زندگیش رو دست می گیره ... به خاطر همین هم هست که اسلام اینقدر اصرار داره افراد در طول سال هم روزه بگیرن ... چون روزه فقط نخوردن نیست ... روزه یعنی ایستادن در مقابل همه موانع ... ❣ @Mattla_eshgh
آخر 🍃ـ و کسی که از عمد روزه خواری می کنه ... یعنی کسیه که از عمد بعد مادی رو انتخاب می کنه ... و با اختیار، بخش های شرطی شده شیطان رو انتخاب می کنه و بهش اجازه ورود میده ... برای همین هم شکستن شرط ها و پایه ریزی های شیطان واسش سخت تره ... چون حرکتش آگاهانه است ... خودش به صورت کاملا آگاهانه بعد اول و دوم وجودش رو یکی کرده ... که مثل ساختن یه بزرگراه عریض و عالی برای عبور و مرور داده های شیطانه ...  شراب هم همین طور ... کسی که اون رو می خوره چون آگاهانه خلاف فرمان خدا عمل کرده ... وقتی روزه بگیره ... روزه فقط می تونه تاثیر مخرب عمل گذشته اون رو برطرف کنه ... که اونم بستگی به این داره که شخص با رفتار اشتباه و آگاهانه اش چقدر از بعد سومش رو نابود کرده باشه ...  واسه همینه که روزه اش پذیرفته نمیشه ... این پذیرش یعنی اجازه ورود به بعد سوم ... خودش این پذیرش و اجازه نامه رو نابود کرده ... و ظرفیت فعال کردن این بعد رو از خودش گرفته ... عملا همه چیز و تمام عواقب بعدیش انتخاب خود انسانه ...  خدا رحمت خاص خودش رو توی این ماه می فرسته ...  چون انسان بدون هدایت خاص، قدرت درک این بعد رو نداره ... انسان رو مجبور می کنه خودش رو برای 11 ماه بعد واکسینه کنه ... مثل سرپرستی که به زور بچه رو واکسینه می کنه ... چون اگه به زور این واکسینه شدن انجام نشه ... ممکنه تا زمانی که اون اینقدر بزرگ بشه که قدرت درک پیدا کنه ... دیگه خیلی دیر شده باشه ...  خدا انسان رو در این اجبار قرار میده ... و از طرفی تمام منافع و چیزهایی رو که می تونه اونها رو تشویق کنه رو توی این ماه قرار میده ... مثل بچه ای که بهش قول میدن اگه درس هاش رو خوب بخونه براش چیزی بخرن ...  خدا هم این ماه رو فقط برای خودش قرار میده ... چون فقط بعد سوم هست که می تونه انسان رو جانشین خدا کنه ... پس تمام تشویق ها رو مثل بخشش ... رحمت و مغفرت ... عنایت ... استجابت دعا ... در این ماه قرار میده ...  و چون فرد غیر از تشویق ها و پاداش هایی که می گیره .... بعد سومش رو فعال کرده ... با ارتقای قدرت اون، در جایگاهی ورای ملائک قرار گرفته ... پس حقیقتا به بخشش و استجابت نزدیک تره ... چون فاصله اش تا خدا کمتر شده ... بالاتر از ملائک ... دیگه کسی برای دریافت پاسخ، نیازی به واسطه نداره ... عملا خدا زمینه عروج و معراج انسان رو مهیا می کنه ... و کسی که به این عظمت پشت کنه ... خودش، حکم نابودی خودش رو امضا کرده ... و این معنای رقم زدن سرنوشت یک ساله است ...  خدا راست گفته ... توی رمضان، سرنوشت یک ساله انسان رقم می خوره ... اما سرنوشتی که خودت تصمیم می گیری چطور رقم بخوره ... و همه چیز به این بستگی داره ... چقدر در این تمرین یک ماهه موفق عمل می کنی؟ ... فقط از خوردن و آشامیدن اجتناب می کنی؟ ... یا دقیقا براساس سیره عملی ای که اسلام مقابلت گذاشته عمل می کنی؟ ... هر چقدر راه شیطان رو محکم تر ببندی و از این فرصت برای آزاد شدن ظرفیت بهتر استفاده کنی ... سرنوشت درست تری رو می تونی رقم بزنی ... و مسیر شیطان رو برای 11 ماه دیگه محکم تر ببندی ...  با اصلاح عملی خودت مورد غفران و بخشش قرار می گیری ... و با رفتار اصلاح شده، در آینده به جای انتخاب های شرطی و آلوده به افکار شیطانی ... انتخاب هایی با بعد روحی و الهی انجام میدی ... در نتیجه از آتش جهنم هم نجات پیدا می کنی ... و بقیه اش رو هم خدا کمکت می کنه و می بخشه ... چون خودش گفته رحمت من بر عذابم غلبه داره ... تو حرکت می کنی ... اون کمکت می کنه ... و نقصت رو هم می پوشونه ...  چند قدم رفتم عقب ... نفس عمیقی کشیدم و چشم هام رو بستم ... شادی عجیبی بند بند سلول های وجودم رو پر کرده بود و آرامشی که تا اون لحظه نظیرش رو احساس نکرده بودم ... چشم هام رو که باز کردم، هنوز تصویر و منظره زیبای حرم، در برابر وسعت دیدگان من بود ... چشم هایی که تازه داشت، حقیقت دیدن رو درک می کرد ... ـ تو صدای من رو شنیدی ...  و اشک بی اختیار در برابر پرده نازک دیده من نقش بست ... حس و اشکی که جنس ناشناخته اش، مولود تازه وارد زندگی من می شد ...  ـ به خدای کعبه قسم می خورم ... خدایی هست و اون خدای یگانه شماست ...  به خدای کعبه قسم می خورم ... محمد، فرستاده و بنده برگزیده و زنده اوست ...  و به خدای کعبه قسم می خورم ... شما، اولی الامر و جانشینان خدا در زمین هستید ... و برای شما، مرگ مفهومی نداره ...  من شما رو باور کردم ... به شما ایمان آوردم ... اطاعت از فرمان شما رو می پذیرم ... و هرگز از اطاعت شما دست برنمی دارم ...  پایان ❣ @Mattla_eshgh
ان شاءالله از شنبه داستان جدید ارسال خواهد شد
همیشه یادت باشه اگر کشتی انقلاب از طوفان حوادث و فتنه ها عبور می کنه وقتی همه مردم به خواب می روند یک ناخدا بیدار است... خدایا به حق اون پهلوی شکسته ناخدای شجاع این کشتی را حفظ کن... ❣ @Mattla_eshgh