مطلع عشق
سلاااامـــ 😊 صبح 🌤زیباے دل انگیزتون بخیر و نیکے روزتون پربار از عشق الهے❤️ ❣ @Mattla_esh
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف و سواد رسانه)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
❣دلبر ما....
دل ما برد....و
به ما رخ ننمود....
#سلام... تنهادلبر دلهای زنگار گرفته ما.
❣ @Mattla_eshgh
✋سلام برامام خوبیها و سلام بر شما منتظران امام مهربان ☀
🌞صبح که می شود میخواهی کارخودت را شروع کنی سلام به امام زمانت بده از خواب بیدار شدی سلام به امام زمانت بده، بعد چند تا حمد بگو " الحَمْدُ للّه الذی جَعَلَنا مِنَ المُتِمَسِکینَ بِوِلایَةِ علی ابنِ ابی طالب "
💠حمد خدای را که ما را بعد از مُردن زنده کرد ؛(خواب نوعی مرگ است .)
💠حمدخدایی که روزی مارا دست خودش است و دست دیگران نداد .
حمد کنید خدا را ✋سلام به امام زمان بدهید ،صبح تان را با این شروع کنید. آزمایش کنید ببینید روز تان چطورمیشود اصلا! آزمایش کنید ببینید آن روز شما چقدر زیبا میشود.
❓مگرمی شود روزی که صبح ش با سلام به امام زمان شروع بشود ، آن روز روز بدی باشد! ‼
#کار_مهدوی
استاد #عبادی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠 #روشنگری_برای_رای_درست 4 🔰 قصد داریم در چند شماره با عنوان " روشنگری برای رای درست، به معرفی کسا
💠 #روشنگری_برای_رای_درست 5
🔰 قصد داریم در چند شماره با عنوان " روشنگری برای رای درست، به معرفی کسانی بپردازیم که روزی رای این ملت را برای مجلس آوردند اما جز خیانت و پشت به مردم کردن ، چیزی از آن ها دیده نشد.
🔰 این روشنگری ها باید صورت بگیرد تا مردم بدانند به افرادی با این تفکر رای ندهند.
👈 در جلسه 4 ، به بررسی جناب #محسن_آرمین پرداختیم.
شماره 5 : #محمدرضا_خاتمی
🔰سید محمدرضا خاتمی (متولد ۱۳۳۸ در اردکان) پزشک و سیاستمدار اصلاح طلب ایرانی است. او که نایبرئیس مجلس ششم بود، دبیر کل سابق جبهه مشارکت و عضو فعلی شورای مرکزی آن است.
🔰محمدرضا خاتمی فرزند سید روحالله خاتمی و برادر سید محمد خاتمی است. همسر وی زهرا اشراقی نوه سید روحالله خمینی و دختر شهابالدین اشراقی است.
او دارای رکورد بیشترین میزان رای یک نماینده مجلس شورای اسلامی در طول تاریخ ایران تا سال ۱۳۹۴ بود که در این سال، محمدرضا عارف این رکورد را شکست
🔰وی از اعضای اصلی و طراحان نقشه تحصن در مجلس ششم بوده و سخنگوی نمایندگان مجلس ششم نیز بوده است.
🔰کمی از اظهارات او را بدانید ، بد نیست:
🌀 (در راهپیمایی غیرقانونی ۲۵/۳/۸۸) : باور داشته باشید که رهبری از این جمعیت ترسیده است و همین نقطه درست جای فشار وارد کردن است.
🌀 (۲۳/۳/۸۸) ما باید امشب یک بیانیه بدهیم مبنی بر این باشد که ما این نتیجه را نمیپذیریم و پیشنهاد ابطال انتخابات را مطرح کنیم. ما دیگر نمیتوانیم به هیچ دلیلی مردم را در صحنه بیاوریم. چرا دیگر از مردم بخواهیم که رأی دهند و باید حرفهایمان را به مردم بزنیم.
🌀(۸/۴/۸۸) بالاخره نظر مهندس موسوی ابطال انتخابات بود که تحقق نیافت. حال بیاید و بگوید این مرحله پایان یافت. ما هم بگوییم ما که گفتیم برای گرفتن حقتان بیایید، منبعد باید حق خودتان را از نظام یعنی آقای خامنهای بگیرید.
🌀چه نیازی به موشک داریم؟؟؟ خطر داعش دروغ است !!!!!
🌀 از رای دهندگان و موافقان لوایح دو قلو ( کم کردن اختیارات رهبری و افزایش قدرت رئیس جمهور !)
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠 #روشنگری_برای_رای_درست 5 🔰 قصد داریم در چند شماره با عنوان " روشنگری برای رای درست، به معرفی کسان
مطالب باعنوان روشنگری برای رای درست را حتما حتما حتما انتشاربدین
مطلع عشق
🔷 و اما یه سوال دیگه👇👇 ✨تا چه حد انسان باید تسلیم نظام تسخیری شود،حد و مرز بنده دیگری شدن چیست❓ ⚡️
همون طور که دوستان هم اشاره کردن👇👇
جلسه ی قبل گفتیم وقتی یه نفر با دلایل منطقی بر ما تسط پیدا کرد
🔻 دلایل منطقی بر اساس متون دینی و شئونات انسانی🔺
شاخ و شونه الکی نباید بکشیم بلکه باید تسلیم باشیم🙌
اما اگر دلیل منطقی وجود نداشت خدا هم دستور میده مقاومت کن✊
یکی دوتا مثال میزنم👇
یزید بخواد جان امام حسین(ع) رو
بگیره یا ایشون رو وادار کنه به
تبعیت کردن🙄
چه اتفاقی میفته❓
خب واضحه👈
👈امام حسین تبعیت نمیکنه🤛
میفرمایند من تسلیم نمی شم😊
جان خودش رو هم در این راه میده🖤
ولی در خیلی از شرایط دیگه،
خیلی از مومنین مامور میشن جان خودشونو حفظ بکنن و
یه گوشه هایی از نظام تسخیری رو به صورت صوری بپذیرن👌👌
گاهی از اوقاتم به صورت واقعی میپذیرن🤝
پس چی شد ❓
در مواجه شدن با تبعیت از یک شخص یا جریان فرقی نمیکنه
ما با سه تا موضع متفاوت مواجهیم
کی حواسش جمعه این سه تا موضع رو بگه؟
هرسه تاشو میتونیم در ارتباط با
امام حسیـــــ❤️ـــــن علیه السلام مثال
بزنیم
امام حسین جان خودشو داد و
تسلیم نظام تسخیری در ارتباط
با حاکمیت یزید نشد❌
ولی در ارتباط با معاویه ای که
برادرش امام حسن طی مصالحی
صلح نامه امضا کردن
چیکار کردن؟
بله دقیقا
تسلیم شدن
تسلیم شدنشون هم یه تسلیم شدن صوری و مصلحتی بود و تاکتیکی بود🤛
به دلیل اینکه که به برخی از منافع دیگر،
مثل روشن شدن مردم برسه👌⚡️
#کمی_از_اسرار_ولایت شنبه سه شنبه در👇
@Mattla_eshgh
آرم بنیاد مهدویت کشور، این آرم را به خاطر بسپارید که اگر پشت کتابی مهدوی، این آرم را دیدید ، اعتماد کنید .
البته اگر این آرم نبود، دلیل بر ضعف آن کتاب نیست، بلکه حتما برای صحت مطالبش با متخصصین امر مشورت کنید.
@ma_va_o
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📖 رمان جان شیعه، اهل سنت 🖋 قسمت چهل و پنجم دستانش را شست و به آشپزخانه برگشت، نفس عمیقی کشید و گف
📖 رمان #جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت چهل و ششم
عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه میرفت و گذر لحظات تنهایی را برایم سختتر میکرد. یک ماهی از ازدواجمان میگذشت و اولین شبی بود که مجید به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمیآمد. مادر خیلی اصرار کرد که امشب را نزد آنها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه اینکه نخواهم که وقتی مجید در خانه نبود، نمیتوانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم. بیحوصله دور اتاق میچرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم میکردم. گاهی به بالکن میرفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه میکردم. اما این تنهایی و دلتنگی آنقدر آزردهام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس، این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به اتاق برمیگشتم و به بهانه گذراندن وقت هم که شده تلویزیون را روشن میکردم، هر چند تلویزیون هم هیچ برنامه سرگرم کنندهای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم.
هر چه فکر کردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد خرما و مقداری نان اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. همین که عکس مجید روی صفحه بزرگش افتاد، با عجله به سمت میز دویدم و جواب دادم: «سلام مجید!» و صدای مهربانش در گوشم نشست: «سلام الهه جان! خوبی؟» ناراحتیام را فروخوردم و پاسخ دادم: «ممنونم! خوبم!» و او آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! شرمندم که امشب اینجوری شد!» نمیتوانستم غم دوریاش را پنهان کنم که در جواب عذرخواهیاش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع کرد. از شرح دلتنگی و بیقراریاش گرفته تا گله از این شب تنهایی که برایش سخت تاریک و طولانی شده بود و من تنها گوش میکردم. شنیدن نغمهای که انعکاس حرفهای دل خودم بود، آرامم میکرد، گرچه همین پیوند قلبهایمان هم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژهای که در پالایشگاه برقرار بود، تماسش را کوتاه کرد و باز من در تنهاییِ خانهی بدون مجید فرو رفتم.
برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم، ساعتی که امشب هر ثانیهاش برای چشمان بیخوابم به اندازه یک عمر میگذشت. چراغها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. چند بار سوره حمد را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید در خانه نبود، هیچ چیز سرِ جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان بیقرارم نمیگرفت. نمیدانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بیقراریام چقدر به درازا کشید، اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله، پلکهایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب طولانی به پایان رسیده و به زودی مجید به خانه برمیگردد. برخاستم و وضو گرفتم و حالا نماز صبح چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای خودم تقسیم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سرِ سجادهام بازگشتم. همانجا روی سجاده نشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام قلبم قرار گرفت.
سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع میکرد که چادرم را سر کردم و به تماشای طلوع آفتاب به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهر آمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن اردیبهشت ماه میداد. آفتاب مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، صورت نورانیاش را با ناز از بستر دریا بلند میکرد و درخشش گیسوان طلاییاش از لابلای شاخههای نخلها به خانه سرک میکشید. هر چه دیشب بر قلبم سخت گذشته بود، در عوض این صبحگاهِ انتظار آمدنِ مجید، بهجت آفرین بود. هیچ گاه گمان نمیکردم نبودش در خانه اینهمه عذابم دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانی حضور گرم و پُر شورش را داشت!
ساعت هفت صبح بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نردههای بالکن به انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدم و دیدم عبدالله است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت بالا برگرداند و از دیدن من خندهاش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند، پرسید: «مگه تو خواب نداری؟!!!» و خودش پاسخ داد: «آهان! منتظر مجیدی!» لبم را گزیدم و گفتم: «یواش! مامان اینا بیدار میشن!» با شیطنت خندید و گفت: «دیشب تنهایی خوش گذشت؟» سری تکان دادم و با گفتن «خدا رو شکر!»، تنهاییام را پنهان کردم که از جواب صبورانهام سوءاستفاده کرد و به شوخی گفت: «پس به مجید بگم از این به بعد کلاً شیفت شب باشه! خوبه؟» و در حالی که سعی میکرد صدای خندهاش بلند نشود، با دست خداحافظی کرد و رفت. دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و دوباره به بالکن برگشتم.
❣ @Mattla_eshgh