eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سنگرشهدا
11.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ڪلیپ این پرچم به دست #امام_زمان خواهد رسید... 🎤 #حاج_حسین_یکتا دهه شصتی ها از بقیه الله جانمونیدا ! ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 اینجا همان کشور آرزوهاست ... 🔺 حراج در کشور با تمدن و باکلاس امریکا ... 🔻 اینجا نقش رسانه ها را در حقیر یا بزرگ کردن یک کشور میتوان فهمید... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پنجم پدر که تازه متوجه ماجرا ش
📖 رمان 🖋 صد و ششم پدر پیراهن مشکی‌اش را از کمد بیرون کشید و ابراهیم هم به بیمارستان رفت تا باور کنم که مادر رفته و دیگر به خانه باز نمی‌گردد. چقدر به سلامتی مادرم دل بسته بودم و حالا چه راحت باید لباس عزایش را به تن می‌کردم. باز روی تخت افتادم و سرم را در بالشتی فرو می‌کردم که از باران اشک‌های خونینم خیس شده و از لحظه‌ای که خبر مرگ مادر را شنیده بودم، پناه گریه‌هایم شده بود. از بیرون اتاق صدای افرادی را که برای عرض تسلیت به خانه پدر آمده بودند، می‌شنیدم و قدرت تکان خوردن نداشتم. همه برای پذیرایی از اتاق بیرون رفته و من روی تخت‌خواب اتاق زمان دختری‌ام خزیده و از اینهمه بی‌کسی‌ام ناله می‌زدم. پدر که هیچ‌گاه همدم تنهایی هایم نبود، ابراهیم و محمد هم کمتر با من رابطه داشتند و عبدالله هم که گوش شنوای حرف‌های دلم بود، بیش از تدارک مراسم نمی‌رسید. لعیا و عطیه هم با همه مهربانی نمی‌توانستند مرهم زخم‌های دلم باشند، هرچند آنها هم تمام مدت مشغول پذیرایی از میهمانان بودند و کمتر به سراغم می‌آمدند و تنها محبوب دل و مونس مویه‌های غریبانه قلبم، حالا به شعله تنفری تبدیل شده بود که هر لحظه از آتش خشمش می‌سوختم که چقدر مرا به شفای مادر امید داد و چقدر دلم را به بازگشت مادر به خانه خوش کرد و من چه راحت خبر مرگ مادر را در میان این همه امیدواری شنیدم و او فقط گریه کرد! نمی‌دانم چقدر در آن حال تلخ و دردناک بودم که صدای اذان مغرب به گوشم رسید. با شنیدن نام خدا، گریه امانم نداد و بار دیگر شیشه شِکوه‌هایم شکست. ملحفه تشک را با ناخن‌هایم چنگ می‌زدم و در فراق مادر جیغ می‌کشیدم که صدای ضجه‌هایم بار دیگر همه را به اتاق کشاند. هر کس می‌خواست به چاره‌ای آرامم کند و من دیگر معنی آرامش را نمی‌فهمیدم. هیچ کس نمی‌توانست احساس مرا درک کند که من اگر اینهمه به شفای مادر دل نبسته و اینهمه دلم را به دعا و توسل‌های کتاب مفاتیح‌الجنان خوش نکرده بودم، حالا اینهمه عذاب نمی‌کشیدم که من در میان آنهمه نذر و ذکر و ختم صلواتی که از شیعیان آموخته بودم، چقدر خودم را به اجابت نزدیک می‌دیدم که هر روز به امید بازگشت مادر، حیاط را آب و جارو می‌کردم، تخت خواب مادر را مرتب می‌چیدم، آشپزخانه را می‌شستم و حالا چطور می‌توانستم باور کنم که دیگر مادری در میان نیست! همه دور اتاق نشسته بودند، لعیا مدام پشتم را نوازش می‌داد تا نفسم بالا بیاید و عبدالله مقابلم نشسته و با هر زبانی و کلامی دلم را تسلا می‌داد تا سرانجام قدری قلبم آرام شد و برای گرفتن وضو از اتاق بیرون رفتم. حالا این نماز پس از مادر، مجال خوبی بود تا بی‌هیچ پرده‌ای به درگاه پروردگارم گلایه کنم که چرا حاجتم را روا نکرد و چرا اجازه داد تا مجید دلم را بازی داده و اینهمه زجرم دهد! ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت 🖋 قسمت صد و هفتم نمازم که تمام شد، بی‌آنکه توانی داشته باشم تا چادرم را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبدالله در گوشم نشست: «الهه جان!» و پیش از آنکه سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با مهربانی پرسید: «چیزی می‌خوری برات بیارم؟» سرم را به نشانه منفی تکان دادم و او با دلسوزی ادامه داد: «از صبح هیچی نخوردی!» با چشمانی که از زخم اشک‌هایم به جراحت افتاده و به شدت می‌سوخت، نگاهی به صورت پژمرده‌اش کردم و در عوض جوابش، با صدایی خَش دار گله گردم: «عبدالله! من دیگه نمی‌خوام مجید رو ببینم! ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که می‌گفت بخونم، دل بستم! می‌گفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی عذاب کشیدم...» که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد. عبدالله با هر دو دستش، چشمان خیسش را پاک کرد و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه خونِ دلم چه بگوید، ساکت سر به زیر انداخت که خودم ادامه دادم: «عبدالله! مجید به من دروغ گفت... عبدالله! من باور کرده بودم مامان خوب میشه، ولی نشد... عبدالله! مجید خیلی زجرم داد، خیلی امیدوارم کرد، ولی مامان از دستم رفت...» دست سردم را میان دستان برادرانه‌اش فشار داد و زیر لب زمزمه کرد: «مجید الان اومده بود دمِ در، می‌خواست تو رو ببینه، ولی ابراهیم نذاشت.» از شنیدن نام مجید، خون در رگ‌هایم به جوش آمد و خروشیدم: «من نمی‌خوام ببینمش... من دیگه نمی‌خوام ببینمش!» عبدالله با گفتن «باشه الهه جان!» خواست آرام باشم و با لحنی آرامتر ادامه داد: «هر چی تو بخوای الهه جان! تو آروم باش!» از جا بلند شدم، مقابلش نشستم و با خشمی که در گلویم فوران می‌کرد، اعتراض کردم: «عبدالله! من نمی‌خوام اون تو این خونه باشه! بگید از این خونه بره!» عبدالله لبخندی زد و با متانتی غمگین جواب داد: «الهه جان! مجید که طبقه بالاس! به تو کاری نداره!» که بغضم شکست و با هق هق گریه ناله زدم: «عبدالله! من ازش بدم میاد... عبدالله! اون با دروغ به من امید داد! یه جوری منو امیدوار کرد که من مطمئن بودم مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! می‌گفت امام حسن (علیه‌السلام) مامانو شفا میده، می‌گفت تو فقط صداش بزن...» دیگر صدایم میان گریه گم شده و چشم‌هایم زیر طوفان اشک جایی را نمی‌دید و همچنان می‌گفتم: «عبدالله! من خیلی صداش زدم! من از تهِ دل امام حسین (علیه‌السلام) رو صدا زدم، ولی مامان مُرد... عبدالله! مجید به من دروغ گفت...» گریه‌های پُر سوز و گدازم، اشک عبدالله را هم سرازیر کرده و دیگر هر چه می‌کرد نمی‌توانست آرامم کند که لعیا از شنیدن ضجه‌هایم، سراسیمه به اتاق آمد و با دیدن حال زارم، به سمتم دوید و سرم را در آغوش کشید، با نوازش‌های خواهرانه‌اش دلداری‌ام می‌داد و می‌شنیدم که مخفیانه به عبدالله می‌گفت: «آقا مجید باز اومده دمِ در. می‌خواد الهه رو ببینه. چی کار کنم؟ اگه بابا یا ابراهیم بفهمن دوباره آشوب به پا میشه!» ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان جان شیعه، اهل سنت 🖋 قسمت صد و هشتم و پیش از آنکه عبدالله فرصت هر پاسخی پیدا کند، خودم را از حلقه دستان لعیا بیرون کشیدم و نفهمیدم چطور خودم را پشت در رساندم که دیدم مجید روی پله دوم راه پله نشسته و سرش را میان دستانش گرفته است. دستانم را به چهارچوب در گرفتم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و هر آنچه روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد، بر سرش فریاد کشیدم: «از جونم چی می‌خوای؟!!! چرا راحتم نمی ذاری؟!!! من دیگه نمی‌خوام ببینمت، ازت بدم میاد!» در مقابل خروش خشمگینم که با گریه‌های تلخم یکی شده بود، با پاهایی لرزان از جا بلند شد و با چشمانی که از بارش پیوسته اشک‌هایش، ورم کرده و به رنگ خون درآمده بود، فقط نگاهم می‌کرد. گویی خودش را به شنیدن گله‌های تلخم محکوم کرده که اینچنین در سکوتی مظلومانه مقابلم ایستاده بود تا هر چه از مصیبت مادر در دلم عقده کرده بودم، بر سرش خراب کنم. شاید هم می‌خواست با این حالت نجیب و با حیایش یاری ام کند تا جراحت‌های قلبم را پیش چشمانش باز کرده و قدری قرار بگیرم که اینقدر غمگین و مهربان نگاهم می‌کرد و من بی‌پروا جیغ می‌کشیدم: «چرا اومدی اینجا؟ برو بیمارستان ببین مامانم تو سردخونه خوابیده! برو ببین چه آروم خوابیده! مگه نگفتی امام علی (علیه‌السلام) شفا میده؟ برو ببین چه خوب شفا گرفته!» دست‌های لعیا و عطیه را روی بازوهایم حس می‌کردم که می‌خواستند مرا عقب بکشند، فریادهای پدر و ابراهیم را می‌شنیدم که به مجید بد و بیراه می‌گفتند و هشدارهای عبدالله و محمد که از مجید می‌خواستند زودتر از اینجا برود و هیچ کدام حرف دلِ من نبود که همچنان ضجه می‌زدم: «من ازت متنفرم! از این خونه برو بیرون! دروغگو برو... دیگه نمی‌خوام ببینمت! برو، ازت بدم میاد...» از شدت ضجه‌هایی که از تهِ دل می‌زدم، نفسم بند آمده و سرم به شدت گیج می‌رفت که عبدالله از کنارم عبور کرد و همچنانکه به سمت مجید می‌رفت تا او را از اینجا ببرد، پشت سرِ هم تکرار می‌کرد: «مجید برو بالا!» و همچنانکه او را از پله‌ها بالا می‌بُرد، می‌شنیدم که مجید با صدایی که زیر فشار غصه به لرزه افتاده بود، صدایم می‌زد: «الهه! بخدا نمی‌خواستم اینجوری بشه! بخدا من بهت دروغ نگفتم...» و همانطور که عبدالله دستش را می‌کشید، نغمه‌های عاشقانه و غریبانه‌اش برایم گنگ‌تر می‌شد. چشمانم سیاهی می‌رفت و احساس می‌کردم همه جا پیش چشمانم تیره و تار شده و گوش‌هایم دیگر درست نمی‌شنود که بلاخره با کمک لعیا توانستم پیکر ناتوانم را روی کاناپه رها کرده و دوباره میان دریای اشک و ناله، غرق شدم. عطیه با لیوان آب خنک مقابلم نشسته بود و هر چه می‌کرد نمی‌توانست آرامم کند و در آن میان، تهدیدهای پدر را می‌شنیدم که با همه اتمامِ حجت می‌کرد: «هر کی در رو برای این پسره باز کنه، با من طرفه! تا چهلم حق نداره پاشو بذاره تو این خونه! از پله‌ها صاف میره بالا و احدی حق نداره باهاش حرف برنه! شیر فهم شد؟!!!» ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
#یا_مهــدے❤️ خوشاصُبحے‌ڪہ‌خیرَش را تو باشے ردیـفِ نـابِ شِعـــرش را تـــو باشے خوشـا روزے ڪہ تا وق
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
آرزو دارم دلت مثل بهار 🌼🍃 پرشود از لحظه های ماندگار زندگیت خالی،از اندوه و غم🌼🍃 لحظه های شادمانی بیشمار #صبحتون_زیبا 🌼🍃 💯Join👇 🆔 @Mattla_eshgh
من از عهد آدم تو را دوست دارم از آغـــاز عالــم تو را دوست دارم چه شب ها من و آسمان تا دم صبح سرودیم نم نم ؛ تـــــو را دوست دارم نه خطی ، نه خالی ! نه خواب و خیالی ! من ای حس مبهــــم تــــو را دوست دارم سلامی صمیمی تر از غـم ندیدم به اندازه ی غم تو را دوست دارم بیــــا تا صدا از دل سنگ خیــــزد بگوییم با هم : تو را دوست دارم جهان یک دهان شد همـــآواز با ما : تو را دوست دارم ، تو را دوست دارم   ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مراسم عروسی.mp3
1.95M
27 🔶 حاج آقا میخوام یه عروسی بدون بزن و برقص داشته باشیم چیکار کنیم؟😢 🔵حاج آقا حسینی ‌❣ @Mattla_eshgh
♨️♨️♨️♨️♨️♨️ 📛خیانت در فضای مجازی زمانی مطرح می شود که فرد آن عاطفه، زمان و یا لذتی را که باید به همسرش اختصاص بدهد و یا به طور خاص فقط از جانب او دریافت کند، در فضای مجازی و با کسی جز همسر خود داد و ستد می کند. 📛 این نوع از خیانت لزوماً در همه موارد به خیانت در جهان واقعی منجر نمی شود اما به لحاظ روانی فرد را در موقعیتی قرار می دهد که از جهت آثار و پیامدها کم از خیانت در واقعیت ندارد، یعنی همان حال و هوا، همان رفتارها و در صورت فاش شدن، همان اثرات مخرب بر جسم و روان همسر را در پی دارد. 📛نکته مهمی که در اینجا وجود دارد این است که بسیاری از کسانی که کارشان به خیانت مجازی کشیده می شود، در ابتدا به دنبال افزایش ارتباطاتشان با دیگران بوده اند و به قصد خیانت کردن به همسر وارد این عرصه نشده اند، اما رفته رفته به طور ناخودآگاه آنقدر تحت تأثیر جو حاکم بر این فضا قرار گرفته اند که بدون آنکه متوجه شوند به همسرشان خیانت کرده اند. ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#محبت جملاتتون رو با ضمیر "من" شروع کنین نه ضمیر "تو"... 🔰مثلا به جای این که به همسرت بگی: تو به ظاهرت نمی رسی و به آراستگیت اهمیت نمیدی بگو: من دوست دارم بیشتر به خودت برسی😌 @Mattla_eshgh