eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی از عوامل بازدارنده انسان، هست. 🔸 چرا در روایات و توصیه های بزرگان، انقدر روی حیا تاکید میشه؟ 👈🏼 چون حیا در درجه اول با "عزت و کرامت تو" کار داره و مراقب اونه که حفظ بشه. ✅ یه خانم یا آقای با حیا کسی هست که دچار بسیاری از زشتی ها نمیشه فقط به خاطر اینکه عامل فوق العاده ای به نام حیا رو داره... حیا گوهر بسیار ارزشمندی در وجود انسان مومن هست...🎉💕🌹❤️ ⭕️ اینجا مشخص میشه که چرا دشمن همیشه به دنبال زدن حیا در مردان و زنان جامعه ماست... اون فهمیده که "ریشه رو باید بزنه". 💢 اصرار بر دوچرخه سواری بانوان و ورزشگاه رفتن و سایر تفکرات بیمارگونه فمینیستی فقط با یک هدف دنبال میشه: 🚫 از بین بردن حیای بانوان این سرزمین... ☢️ حیا که ازبین رفت به دنبالش طلاق و روابط نامشروع و بی تربیتی فرزندان و نابودی خانواده ها و ضعیف و بدبخت شدن کشور هم اتفاق خواهد افتاد.... اصرار بر اجرای اسنادی مثل 2030 کاملا برای از بین بردن حیا از سنین کودکی هست... حیایی که اگه از بین بره تقریبا دیگه بر نمیگرده.... ‌❣ @Mattla_eshgh
❣اماندا ردموند بانوی تازه مسلمان از کشور کانادا پیج اینستای newmuslim.com👇 https://www.instagram.com/p/B6jOKoUFooD/?igshid=17701q5ofij7x کانال 👇 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜 قسمت_چهل_و_یکم 🔰 بر شما کارزار نوشته شد و حال آنکه برای شما ناخوشایند است و ب
😍😜 چهل و دوم -بله بله...درباره دختر خاله تون..... خوب چی شد؟ -چند روز پیش عقدش بود 😭😭 -راست میگید😧😧چرا آخه؟ 😕چی شد یهویی ؟😧 -خودمم نمیدونم...یهو زنگ زدن و گفتن آخر هفته عقدشه وهمین 😔 -واییییی...واقعا متاسفم 😞حالا خودتونو ناراحت نکنید...حتما قسمتتون نبوده -بله...فعلا تنها چیزی که من شکست خورده ی بدبخت رو آروم میکنه همین چیزاست 😞 -شما شکست خورده نیستید...اینو نگید -چرا اتفاقا...شکست خوردم و بدجوری هم شکست خوردم...من رویاهام رو باختم...من آرزوهام رو باختم...من کسی رو که بهش علاقه داشتم رو باختم...من زندگیم رو باختم...اگه من شکست خورده نیستم پس کی شکست خورده ست؟😢 -نه...اینجور نیست...بیایید از یه منظر دیگه نگاه کنید...میدونم که الان هرچیزی بگم نمیتونه شما رو آروم کنه..ببخشید اینطور میگم اما اینجوری فکر کنید که شما یه نفر رو از دست دادید که زیاد براش مهم نبودید ولی اون خانم کسی رو از دست دادن که بی ریا عاشقش بود و بهش علاقه داشت....حالا شما بگید کدومتون چیز با ارزش تری از دست دادید؟ شما یا اون خانم؟😕 -ممنون که میخواهید دلداریم بدید ولی خودم میدونم که چه آدم دست و پا چلفتی و به درد نخوری هستم..😞 -من دارم حقیقت رو میگم...نباید اینجور فکر کنید...پسری مثل شما باید آرزوی هر دختری باشه...تو جامعه ای که پسرها با نگاهاشون آدم رو میخورن شما سرتون همیشه پایینه...وقتی همه فکر سیگار و قلیون بعد کلاسند، شما دنبال کارهای علمی یا فرهنگی هستین...وقتی توی کلاس همه فکر تیکه انداختن و اذیت کردن و خودنمایی هستن شما سرتون پایینه...این چیزا کم چیزیه؟؟ -شاید اشتباه من همین کاراست...اگه مثل اونا بودم شاید اینقدر بی عرضه نبودم -بی عرضه بودن و نبودنتون رو خودتون مشخص میکنین نه کس دیگه...من مطمئنم اون خانم نظرش از اول روی اون شخص بود و اگه به شما بی عرضه یا دست و پا چلفتی یا هرچی گفته برای نجات خودش از زیر حرف مردم بوده...ولی الان شما با این حالتون دارید حرفهای اونها رو تایید میکنید...اگه میخواهید تایید بشه حرفاش تو فامیلتون خوب ادامه بدید...ولی اگه میخواهید خودتون رو ثابت کنید باید بیخیال باشید...ببخشید اگه زیاد حرف زدم و سرتون رو درد آوردم اون شب بعد دانشگاه حرفای زینب تو ذهنم مرور میشد... برام عجیب بود... کارهایی که میکردم تا مینا من رو ببینه و خوشش بیاد...مثل مذهبی شدنم و غیره رو زینب مو به مو دیده بود و درک کرده بود... برعکس مینا که حتی اشاره ای هم بهشون نکرد... زینب اولین نفری بود که این کارهای من رو تحسین میکرد... نمیدونم..... بهتره بهش فکر نکنم..... بهتره باز رویا نسازم...😔😔 ⏪ ⏪ ادامه دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
😍😜 قسمت_چهل_و_سوم 👈از زبان مینا: چند مدتی از عقدمون میگذشت و همه چیز خوب پیش میرفت 😊 بعد از سالها فکر میکردم که دیگه خلاص شدم از دست گیر دادنهای بی مورد بابام... فکر میکردم دیگه کسی نیست که تک تک کارهام رو بهش بگم که چکار میکنم و کجا میرم و.... دوست داشتم به همه اون چیزهایی که برام عقده شده بود توی این زندگی جدیدم برسم... چیزایی که همیشه دوست داشتم بهشون برسم ولی نمیشد.. نمی خواستم دیگه لحظه ای به گذشته فکر کنم... . محسن برای اینکه تو خواستگاری جلوی بابام حرفی برا گفتن داشته باشه سر یه کار موقت رفته بود و خونه مون هم باباش برامون رهن کرده بود... همه چیز آماده ی شروع زندگی رویایی مون بود کنار هم دیگه.. زندگی ای که سخت منتظرش بودم.. زندگی کنار کسی که عاشقش بودم و این چند ماهه تو رویاهام باهاش سیر میکردم... چند هفته و چند ماه اول از زندگی مشترکمون همه چیز خوب بود و طبق روال پیش میرفت... همونجوری که فکرش رو میکردم..... اما بعد از چند ماه کم کم رفتارهای محسن عوض شد و یه جور دیگه ای شد... به من میگفت نباید زیاد پیش پدر و مادرم برم چون تو سطح ما نیستن!! و به جاش تا میتونیم خونه پدر و مادر اون بریم... ولی پدر و مادر محسن با من سرد بودن و تحویلم نمیگرفتن... محسن بهم میگفت با خاله و بقیه فامیلا و دوستام رفت و آمد نکنم چون به ما حسادت میکنن و تو زندگیمون سنگ میندازن... حتی به من اجازه نمیداد تو فضای مجازی زیاد باشم و حتی تو گروه دانشگاه میگفت اگه سئوالی داری بگو من بپرسم... تو دانشگاه هم همیشه کنار و دور و برم بود و لحظه ای تنهام نمیذاشت اما خودش همیشه در حال گرم گرفتن با دخترای همکلاسی و بگو و بخند تو گروهها بود... به خاطر عشقمون این چیزا زیاد برام مهم نبود اما یه روز از این وضع خسته شدم و بهش گفتم -محسن چیو میخوای ثابت کنی؟ اینکه مثلا خیلی غیرت داری؟ -در مورد چی حرف میزنی مینا؟ -چرا همیشه منو میپایی؟ چرا نمیذاری یه دقیقه با دوستام باشم...به من شک داری؟ -این چه حرفیه مینا؟ من دوستت دارم...نمیخوام کسی تو رو از من بگیره -قرار نیست کسی من رو از تو بگیره محسن...این همه زوج تو این دنیا و تو این دانشگاه هستن -تو نمیدونی...خیلیا نمیخوان ما خوشبخت باشیم... -به نظرت الان هستیم؟اصلا تو خودت چرا تو گروهها هستی و بگو و بخند میکنی؟! -گفته بودم که...پسرا و دخترا تو این چیزا خیلی فرق دارن -بر فرض که حرفت درست باشه...مگه اونای دیگه دختر نیستن که سئوالاشونو جواب میدی؟ -خوب اونا اگه صاحب دارن و روشون غیرت داره بیاد جمعشون کنه...اونا به ما ربطی نداره... -واقعا که محسن😑 ⏪ ⏪ ادامه دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
😍😜 قسمت_چهل_و_چهارم 👈از زبان مجید: چند ماه از ماجرای عقد مینا میگذشت و منم هر روز بیشتر با خودم کنار میومدم شاید یه دلیلش مشغول شدن با نمونه ها و آماده شدن برای مسابقه بود تو این چند ماه همه فکر و ذکرم شده بود مسابقه چون تو آینده هیچ چیز روشن دیگه ای نمیدیدم تنها هدف و دلخوشیم همین مسابقه بود و با یه هم تیمی مثل زینب کاملا امیدوار بودم به نتیجه... راستش اصلا فکر نمیکردم زینب اینقدر همراه و هم تیمی خوبی باشه در حین آماده کردن نمونه ها بعضی اوقات که دلم میگرفت باهاش درد دل میکردم و اونم واقعا به حرفام گوش میداد،، شاید بشه گفت اولین گوشی بود که تو این دنیا وقت برای شنیدن حرفام و درد دلام داشت اولین گوشی که بهم سرکوفت نمیزد و مسخره م نمیکرد به خاطر افکارم... اولین کسی که حرفام رو درک میکرد... البته همه این حرف زدنها با حفظ احترام و تو چهارچوب شرع بود... حتی نه یه بار من زینب رو با ضمیر مفرد صدا زدم و نه یه بار اون من رو... همیشه احترام هم رو داشتیم... به خاطر مسابقه نمیرسیدیم به کلاس هامون کامل بریم و به خاطر همین با زینب تقسیم وظایف کردیم و بعضی کلاسها رو اون میرفت و جزوه رو به من میداد و بعضی کلاسها رو هم من میرفتم. یه جورایی به همین دلایل داشت حرف زدن هامون و ارتباط هامون بیشتر میشد و من از این میترسیدم نمیخواستم باز وارد ارتباطی بشم که هیچ سودی نداره.. احساس میکردم دارم به زینب وابسته میشم ولی این حس باید سرکوب میشد... آخه کدوم دختری حاضره با پسری که میدونه قبلا شکست عشقی خورده ازدواج کنه؟ البته زینب بارها گفته که نگم شکست عشقی بلکه مینا لیاقت عشقم رو نداشت...ولی خوب خودم میدونم که این حرف ها رو برای دلخوشی من زده و شاید ته دلش مثل همه آخیییی و الهییی بگه😞 ولی از همین الان معلومه این رابطه هم سر و ته نداره و نباید ادامه ش میدادم. روز مسابقه شد... مسابقه توی یه دانشگاه بزرگتر شهرمون بود، صبحش سعی کردم زودتر از همه آماده بشم و به محل مسابقه برم... خیلی استرس داشتم😥 وقتی رسیدم دیدم زینب زودتر از من رسیده و جلوی در وایساده😦 تا من رو دید چادرش رو مرتب کرد و اومد جلو و سلام کرد😊 -سلام...فکر نمیکردم شما زودتر اینجا باشین😕 -آخه دیشب تا صبح خوابم نبرد...بعد نماز هم کم کم آماده شدم و حرکت کردم. -چه جالب😕 -چی؟😦 -آخه منم دیشب خوابم نبرد....خوب حالا چرا نمیرید تو بشینید؟ -خوب همه تیمها با سرپرستشون میرن...منم باید با سرپرستم برم دیگه 😊 -شنیدن واژه سرپرست غرور خاص و حس خوبی بهم داد...ولی خوب همونطور که گفتم باید این حس سرکوب میشد... ⏪ ⏪ ادامه دارد...... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
👀
👀
سلام🙋‍♂ خوبین ایشالا؟
کجایین ؟ دست پر اومدم 😊
پایه باشید با هواپیما بریم روسیه از اونور با قایق بریم شمال تا راهو نبندن (آخرین تلاش های یک ایرانی)😬😬😂😂
یادش بخیر پارسال این موقع دغدغه مون مشارکت در کمپین نه به خرید آجیل بود😢😅
مایع ضدعفونی‌کننده خریدم خودشو قبل باز کردن ضدعفونی کردم یاد تابع f(f(x)) افتادم 😂🤣🤣😂