eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
https://www.instagram.com/p/B-MxQG3H7uP/?igshid=13v8u1o9s9nu5 @masoumeh_zoleikani معصومه زلیکانی (عکاس) پیج شخصی من در اینستا 👆 درصورت تمایل فالو کنید😊🙏 میخوام توپیج مطالب متفاوتی ارائه بدم ، عکسهای هنریم رو هم به اشتراک میذارم ، ببینید ولذت ببرید
🔺 ژاپنی که به ما با پاناسونیک روی میز رئیس جمهور آمریکا معرفی می‌کنند این است. به زنان و دخترانشان تجاوز می‌شود و نمی‌توانند اعتراض کنند! 🔹دولت ژاپن با آمریکا توافق‌نامه امضا کرده است که اگر جنایتی از طرف نظامیان آمریکایی که در ژاپن پایگاه دارند، صورت گرفت که حائز اهمیت ملی برای ژاپن نبود، دولت ژاپن چشم‌پوشی کند! یعنی اگر به ناموستان تجاوز شد سخت نگیرید حالا! 🔻این‌ها اعترافات یک آمریکایی است... 📚کتاب «برچیدن امپراتوری، آخرین امید آمریکا - چالمرز جانسون» ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_بیست_و_دوم 🌾بعد از دو هفته محمد از شهرستان برگشت. دی ماه بود و به پایان ترم نزدیک می شدیم.
🌾چشمهایم را به زمین دوختم. چانه ام را توی شالگردنی که دور گردنم پیچیده بودم فرو بردم. با صدای آهسته گفتم : _ من اون دختری که عاشقش بودم رو پیدا کردم. + مبااااااااااارکه. به سلامتی. تبریک میگم. چشم شما روشن. با لبخند مختصری گفتم : _ ممنون + حالا از من میخوای باهات بیام خواستگاری؟ خنده اش را کمتر کرد و ادامه داد : + خب از شوخی گذشته، چه کمکی از من بر میاد آقا داماد؟ ضربان قلبم بالا رفته بود. دستانم یخ زده بود. بدون اینکه لبخند بزنم به چشمانش خیره شدم و گفتم : _ تو... اونو... میشناسی... خط لبخندش کمتر و کمتر می شد، ابروهایش را گره کرد و با تعجب گفت : + من میشناسم...؟؟؟ خب... کیه؟! صدای ضربان قلبم توی سرم می پیچید. احساس می کردم چیزی به سکته زدنم نمانده. نفس هایم کوتاه شده بود. دستمال کاغذی توی جیبم را می فشردم. دلم را به دریا زدم و با صدای لرزان گفتم : "فاطمه..." در عرض چند ثانیه ته مانده ی لبخندش کامل خشک شد. از شدت تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد. + فاطمه؟؟؟ حرفی نزد. کمی به من خیره ماند و پس از آن نگاهش را به قبر جلویش دوخت. زمان زیادی به سکوت گذشت. فهمیدم چقدر شوکه شده. استرسم مقداری کمتر شده بود اما نمیدانستم با چه واکنشی روبرو می شوم. بعد از دقایقی گفت : + واقعا فکرشم نمی کردم... مکثی کرد و دوباره ادامه داد : + تو برام عزیزی مثل یه برادر. ولی فاطمه نور چشم منه. اگه بخواد ذره ای گرد و غبار غصه روی دلش بشینه من زمین و زمانو بهم میدوزم. خودت میدونی بین خانواده ی ما و شما چقدر فاصله زیاده. نمیدونم الان باید چی بگم. فقط میدونم که... این کار شدنی نیست. اگه... اگه میتونی فراموشش کن! از شنیدن جمله ی آخرش حسابی شاکی شدم. با صدای بلند گفتم : _ محمد! میدونی که نمیتونم. تو که خودت بودی و دیدی. حال زار منو یادت نیست؟ این کار از من بر نمیاد. یه راه دیگه پیش پام بذار. + رضا خانواده ی تو هیچوقت نمی پذیرن با خانواده ای مثل ما وصلت کنن. تو باید واقعیت ها رو ببینی و در نظر بگیری. _ یعنی من باید بخاطر خانواده م دختر مورد علاقه مو از دست بدم؟ اونا خیلی وقتا اشتباه میکنن. اگه قرار بود به همه خواسته هاشون تن بدم باید مشروب میخوردم، باید نماز خوندنو میذاشتم کنار، باید جوری لباس می پوشیدم که اونا میگن، و هزارتا کار دیگه... باید همه ی این کارا رو می کردم تا براشون پسر خوبی باشم. فکر میکنی باید هرچی میگن و میخوان رو انجام بدم؟ اگه از نظر تو این کار درستیه باشه! + بابا الاقل دنبال یه مورد میانه باش. یعنی دختری که هم مناسب روحیات تو باشه و هم مورد قبول خانواده ت. رضا جان، خواهر من توی عقایدش از منم سفت و سخت تره. _ شاید اگه اینجوری سفت و سخت نبود انقدر عاشقش نمی شدم. از شنیدن این جمله ام ناراحت شد. رویش را برگرداند و زیر لب گفت : "الاله الا الله ." فهمیدم حرف درستی نزدم. سعی کرد خودش را آرام کند. تمام تلاشش را می کرد تا رفتار معقول و منطقی بروز دهد. با درماندگی رو به من کرد و گفت : + خیلی خوب، باشه. من با فاطمه حرف می زنم. اگه مخالفت نکرد با خانوادت بیاین خواستگاری. فهمیده بودم که میخواهد مرا دنبال نخود سیاه بفرستد، چون مطمئن بود خانواده ام رضایت نمیدهند. اما نمیدانست من سرسخت تر از آنم که کوتاه بیایم و فاطمه را رها کنم... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
قسمت_بیست_و_چهارم 🌾به خانه برگشتم. با اینکه رفتار محمد مودبانه بود اما از فهمیدن مخالفتش حالم گرفته شده بود. تصمیم گرفتم وقتی حالم کمی بهتر شد با خانواده ام صحبت کنم. میدانستم مخالفت پدر و مادرم از محمد بیشتر و شدیدتر است. خودم را برای هر عکس العملی آماده کردم. چند روز بعد آنها را صدا زدم تا صحبت کنیم. پدرم هنوز بخاطر ماجرای عمو مهرداد سر سنگین بود. پس از کلی مقدمه چینی گفتم : _من یه تصمیم بزرگ گرفتم. مادرم گفت : + چه تصمیمی؟ _ میدونم شما هنوز منو به چشم یه بچه می بینید. میدونم ممکن از شنیدن این حرفم شوکه بشین. ولی بلاخره باید بهتون میگفتم. من میخوام ازدواج کنم! پدرم بی اختیار خنده اش گرفت و مادرم ذوق زده شد. + خب دورت بگردم این همه مقدمه چینی نمیخواست که. زودتر میگفتی دیگه مامان جان. خودم برات دختر پیدا می کنم مثل ماه. پدرم با تندی گفت : * چی چیو برات دختر پیدا می کنم خانم؟ این نه سربازی رفته، نه درسش تموم شده، نه کار داره. کی بهش دختر میده ؟ + وااااا... دلشونم بخواد. پسر به این خوش قد و بالایی، به این آقایی. پسرم مهندسه. باید از خداشونم باشه. اتفاقا از وقتی رضا دانشگاه قبول شد خودم فهمیدم چند نفری غیر مستقیم میخواستن دخترشونو نشون کنن برا بچم. هی مهندس مهندس می کردن. اتفاقا دختر یکیشونم خوبه، با نمکه، با کمالاته. حالا بهت میگم کیه. وسط حرفش پریدم و گفتم : _ ببخشید مامان ولی... من انتخابمو کردم. پدرم خنده ی تمسخرآمیزی به مادرم زد و گفت : * هه... بیا... تحویل بگیر. مادرم همانطور که چپ چپ نگاهش می کرد پرسید : + خب کیه؟ ما میشناسیمش؟ _ نه مامان. شما نمیشناسین. تا بحال ندیدینش. میدونم اگه بگم کیه ممکنه مخالفت کنین. ولی من تصمیم خودمو گرفتم. پدرم گفت : * دوباره شروع شد... ادامه دادم : _ من اتفاقی جایی دیدمش ولی بعداً فهمیدم خواهر دوستمه. الانم تنها انتخاب من برای ازدواج اونه. مادرم نگذاشت جمله ام تمام شود. گفت : + بخدا قسم برگردی بگی خواهر اون پسره محمده شیرمو حلالت نمیکنم رضا! سرم را زمین انداختم. مادرم که فهمیده بود درست به هدف زده عصبانی شد و صدایش را بالا برد : + ای خدا... من چیکار کردم که انقدر باید از دست این پسر و کاراش حرص و جوش بخورم. ببین رضا چشماتو وا کن منو نگاه کن، برای اولین بار و آخرین بار دارم میگم، این پنبه رو از گوشت در بیار که ما به این ازدواج رضایت بدیم. وسلام. بلند شد و از اتاقم بیرون رفت. پدر هم بعد از اینکه پوزخندی زد اتاقم را ترک کرد. بغضم گرفته بود. میدانستم تلاشم برای جلب رضایت آنها بی فایده است. شمشیر را از رو بسته بودند. انگار همه ی دنیا دست به دست هم داده بودند تا با انتخابم مخالفت کنند... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
قسمت_بیست_و_پنجم 🌾مدتی صبر کردم. بهار آمد و سال نو آغاز شد. مجدداً با خانواده ام درباره ی فاطمه حرف زدم. اما باز هم به شدت با مخالفتشان مواجه شدم. اصرار من و مخالفت آنها فایده ای نداشت. تغییری در نظر هیچ کداممان رخ نمی داد. تصمیم گرفتم بدون اینکه به پدر و مادرم بگویم تنها به خواستگاری فاطمه بروم. روز پنجم عید بود. به محمد زنگ زدم و اجازه خواستم. گفت خبر می دهد. فردایش زنگ زد. بعد از اینکه قرار گذاشتیم تازه گفتم که بدون پدر و مادرم می آیم. حس کردم میخواست قرار را به هم بزند، اما توی رودربایستی ماند و چیزی نگفت. روز قرار رسید. صبحش به آرایشگاه رفتم و سر و رویم را مرتب کردم. پدر و مادرم مشغول دید و بازدید بودند و کسی خانه نبود. با خیال راحت آماده شدم، کت و شلوار رسمی ام را پوشیدم. کمی استرس داشتم. حرکت کردم و رفتم. سر کوچه پارک کردم. بعد از اینکه قیافه ام را در آینه ی ماشین چک کردم، پیاده شدم و گل و شیرینی را از صندلی عقب برداشتم. آرام آرام حرکت کردم تا به درشان رسیدم. دل توی دلم نبود. زنگ زدم، محمد در را باز کرد و با خوشرویی از من استقبال کرد. موقع روبوسی خندید و در گوشم آهسته گفت : ماشالله خوشتیپ! مادرش روی ایوان به استقبالم آمده بود. بعد از سالم و احوالپرسی گل و شیرینی را به محمد دادم و وارد شدم. محمد و مادرش یک طرف نشستند و من مقابلشان دو زانو نشستم. مادرش سر حرف را باز کرد و گفت : _ اون روز خیلی زحمتت دادیم پسرم. مارو رسوندی تا ترمینال. خدا خیرت بده. + خواهش میکنم. وظیفم بود. _ محمد خیلی ازت تعریف می کنه. بارها ذکر خیرتو پیش ما گفته. من فکر می کردم با خانواده تشریف میارین. البته محمد گفته بود شاید تنها بیای. من و محمد زیر چشمی همدیگر را نگاه کردیم. گفتم : + والا یکم درگیر بودن. حاال ایشالا بعدا مزاحمتون میشیم. _ انشاالله که خیره. بلند شد و به سمت آشپزخانه حرکت کرد. محمد هم به بهانه ی بردن جعبه ی شیرینی پشت سرش رفت. بعد از چند دقیقه با سینی چای وارد سالن شدند. محمد با چای و شیرینی از من پذیرایی کرد. کمی از درس و دانشگاه حرف زدیم. نیم ساعتی از ورودم می گذشت و خبری از فاطمه نبود. وقتی که چایم را نوشیدم محمد استکان ها را جمع کرد و به آشپزخانه برد. سرم را پایین انداخته بودم. اندکی گذشت. نیم نگاهی به سمت آشپزخانه انداختم. هنوز سرم را کامل بلند نکرده بودم که دیدم محمد می آید و فاطمه هم پشت سرش. بلند شدم و بدون اینکه نگاهش کنم سلام کردم. سرم پایین بود و گلهای چادرش را که روی زمین کشیده می شد دنبال می کردم. بعد از اینکه کنار محمد و مادرش نشست من هم سر جایم نشستم. جو سنگینی بود. محمد سکوت را شکست و گفت : _ من توی این یک سالی که با رضا دوستم هیچ بدی ازش ندیدم. با اینکه میدونم از خیلی جهات تحت فشار بود ولی پای اصولی که فکر می کرد درسته ایستاد. بنظرم این برای یه مرد از همه چیز مهم تره. ولی به خودشم گفتم. موانعی که سر راهش قرار دارن خیلی زیادن. مادرش خطاب به من گفت : _ ببین پسرم محمد سربسته درباره ی شرایط زندگی و خانواده ی شما یه چیزایی به من گفته. میدونم که خانوادت مخالف تصمیمت هستن و برای همینم امروز نیومدن. وقتی هم که بهم گفت شاید امروز تنها بیایحدس میزدم که نتونستی پدر و مادرتو راضی کنی. اینکه انقدر جرات به خرج دادی و تنهایی اومدی جلو برای من خیلی با ارزشه. ولی شما که نمیتونی خانوادتو بذاری کنار. نه من و نه بچه هام دلمون نمیخواد چنین اتفاقی بیفته. اینکه خواستیم بیای اینجا برای این بود که دوست نداشتم با برخورد تند یا غیر منطقی برنجی. گفتم بیای تا بشینیم رک و پوست کنده حرف بزنیم. عرق پیشانی ام را با دستمال کاغذی پاک کردم. سعی کردم محکم باشم. گفتم : _ من برای خانوادم احترام زیادی قائلم. اما از خیلی جهات با اونا فرق دارم. نه افکارمون و نه اعتقاداتمون مثل هم نیست. میدونم هم خانواده ی خودم و هم شما و محمد مخالفین، ولی من با اجازه ی شما میخوام با دخترتون حرف بزنم و نظر خودشونو بپرسم. مادرش نگاهی به فاطمه کرد و گفت : _ دخترم اگه خودت مایلی برین صحبت کنین. محمد که انتظار شنیدن این حرف را نداشت چشمهایش درشت شد اما چیزی نگفت. مشخص بود احترام زیادی برای حرف مادرش قائل است. فاطمه بعد از چند ثانیه گفت : _ از نظر من موردی نیست. بعد از آن همه مخالفت و نا امیدی شنیدن همین جمله کافی بود تا دوباره انرژی بگیرم. از اینکه فهمیدم او هم دلش میخواهد با من صحبت کند خوشحال بودم. از محمد و مادرش اجازه گرفتم، بلند شدم و پشت سر فاطمه حرکت کردم... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📌 🌅 مولای من! بیا تا جوانه زنیم از میان تمام آلودگی های خاک از میان تمام تاریکی ها به روشناییِ آفتابِ رویت... 🖼 ‌❣ @Mattla_eshgh
تعریف من از عشق همان بود که گفتم در بند کسی باش که در بند حسین است.. السَّلامُ عَلیْڪ یااَباعَبدِالله به تو از دور سلام به سلیمان جهان از طرف مور سلام 🌸 شاه حسین 🌸 نگاه ارباب بدرقه راه و پناه زندگیتون ... عیدتون مبارک🌹 ‌❣ @Mattla_eshgh
⭕️پست اینستاگرامی 💢انسان امروز اگر نگاه به پدیده ها نداشته باشد نمی تواند روند حرکت اتفاقات را بدرستی تحلیل کند انتشار این بیماری (شواهد نشان می دهد گلوبالیست ها با نگاه های پیش گو مابانه در ساخت و شیوع آن دست داشته اند)، اینکه امروز امینت روانی مردم جهان از دست رفته و در هیچ جا از ترس یک ویروس امنیتی وجود ندارد حاوی پیامی آشکار برای بشر این عصر است 🔺در دعاهای ویژه عصر در توصیف شرایط به استناد آیه ای از قرآن فساد همگانی خواهد شد |ظهرالفساد فی البر و البحر| امروز در تمام دنیا فساد ظاهر شده حتی در دریاها عصر آخرالزمان عصر درگیری های ایدئولوژیک و وضعی است تقابل هوش بشر با مسیر وحیانی تا جایی که انسان تسلیم شود و ناتوانی خود نسبت به مدیریت دنیا را اعلام کند از عباس بن هلال شامی است که، شنیدم حضرت امام رضا علیه السلام فرمودند: هرگاه که بندگان ، گناهان تازه ای پدید آورند که قبلا مرتکب نمی شدند ، خداوند بلای تازه ای برایشان پیش می آورد که قبلا نمی شناختند. عقاب الأعمال ج 1 ص 206 -وسائل الشیعه ج 15 ص 204 امام باقر(علیه السلام): هیچگاه هرزگی در میان مردمی رواج نیابد تا جایی که آن را علنی کنند مگر آنکه طاعون و بیماری‌هایی که در گذشته نبوده در میان‌شان ظاهر شود. الكافی ، ج‏2، ص373 🔺انتشار گناه های جمعی بلاهای جمعی هم در پی دارد بطور مثال مستهجن نگاری تبدیل به یک صنعت پرسود شده است و برای انتشار هرچه بیشتر حتی از شرایط ویروسی هم بهره می برد سایت های پورن شرایط تماشای ویدیوهای بیشتر را رایگان اعلام کرده اند تا هرچه بیشتر طمع و حرص این گناهان افزایش پیدا کند سردمداران شیوع این گناه یهودیان صهونیست هستند که بصورتی الیگارشی از دهه ی 80 میلادی این صنعت را اداره می کنند ويلهلم رايش(يهودی)، هربرت مارکوزه(يهودی)، پاول کودمن(يهودی)، تروتسکي(يهودی) ولنين(نيمه يهودی) مشغله ذهنی و دغدغه اصلی رايش، کار، عشق و سکس بود،کودمن درباره «پيامدهای دلنشين و عالی فرهنگی» که از قانونی کردن پرنوگرافی پيروی می کند، می گوید: اين امر به کل هنر ما شرافت خواهد داد و جنسيت را انسانی خواهد ساخت. 💢مکمل تمام کارهای پیشگیرانه ی علمی و پزشکی استغفار جمعی برای تمام مردم جهان است ماه شعبان بهترین فرصت برای استغفار و تمسک به اهل بیت است و در نیمه ی این ماه ، منجی تمام امم را طلب کنیم و پالسی برای خداوند ارسال کنیم که ما از گناه و این وضعیت خسته ایم و برای بازگشت صاحب خود بی قراریم جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹- دوم شعبان ۱۴۴۱ 🆔 @rahe_na_tamam
هدایت شده از راه ناتمام
چهارشنبه های سیاسی 6.mp3
11.09M
✳️ سلسله برنامه 👈 با تحلیل 💠 جلسه 6 ، بررسی افکار و مبانی و عملکرد (قسمت ششم) 🎤 استاد عبادی از اساتید مهدویت و پژوهشگر تاریخ معاصر و انقلاب 👈 جهت بالاتر بردن تحلیل سیاسی و بصیرت مردم ، نشر این فایلها ضروری است 👉 🆔 @rahe_na_tamam
📌 📝 🔆 توصیه ی مهم حضرت مهدی به مرحوم مرعشی نجفی درباره توسل به حضرت عباس سلام الله علیه ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_بیست_و_پنجم 🌾مدتی صبر کردم. بهار آمد و سال نو آغاز شد. مجدداً با خانواده ام درباره ی فاطمه ح
منبع : کانال دلنوشته عاشقانه 🌾پشت سر فاطمه حرکت کردم. وارد اتاق مطالعه شدیم و با فاصله ی زیادی روی زمین نشستیم. تا آن لحظه نگاهش نکرده بودم. سرم را بلند کردم، مثل همیشه رویش را گرفته بود. گفتم : _ نمیدونم چقدر منو میشناسین ولی من از همون اولین باری که شما رو دیدم انگار سالها بود میشناختمتون. احتمالاً از اتفاقاتی که بعد از ملاقاتمون توی بهشت زهرا برام افتاده بی خبرید. + نه، بی خبر نیستم. محمد همه چیز رو برام تعریف کرد. _ پس میدونین من چه روزای سختی رو پشت سر گذاشتم. و البته خودم میدونم روزای سخت تری رو در پیش رو دارم. الانم همه ی دنیا دارن سعی میکنن منو از تصمیمم منصرف کنن.ولی من کوتاه نیومدم... و نمیام... + چرا انقدر پافشاری می کنید؟ شما که اصلاً منو نمیشناسید! _ شاید شمارو خوب نشناسم ولی محمد رو که میشناسم. میدونم مادرتون حتما شما رو هم مثل محمد خوب تربیت کردن. بعالوه اینکه توی همون چند برخورد از نجابت و رفتارتون به خیلی چیزا پی بردم. البته شاید پیش خودتون فکر کنین اینا همش توجیه و بهانه ست ولی به قول محمد "بعضی چیزا توضیح نداره، حس کردنیه..." + متوجهم. تمام مدت زمین را نگاه می کرد و سعی داشت مختصر حرف بزند. چیزی نگفت و هردو سکوت کردیم. کمی گذشت، گفتم : _ خانواده ی من اصلا مذهبی نیستن. به همین دلیلم وقتی فهمیدن من چه کسی رو انتخاب کردم باهام مخالفت کردن. بزرگترین دلیل محمدم برای مخالفتش همینه. من تمام تلاشمو می کنم خانواده م رو راضی کنم ولی اگر هم نشد مطمئن باشید نمیذارم کوچکترین آسیبی به شما وارد بشه. من به همه گفتم که از این تصمیم کوتاه نمیام ولی مهمترین چیز برای اینکه بتونم ادامه بدم نظر شماست. شما هم مثل همه میخواین با من مخالفت کنین یا... با من همراه میشین؟ + مخالفت محمد و مادرم بخاطر اینه که دوست ندارن بین شما و خانوادتون فاصله بیفته، نگرانیشونم بخاطر نه که مبادا بعدها از سمت خانواده ی شما تحت فشار قرار بگیرم. ولی من هیچ شناختی از شما ندارم. البته حرف های محمد برای من همیشه حجت بوده و هست. ولی برای اینکه بخوام جواب مشخصی به سوالتون بدم کافی نیست. _ هرکاری که فکر می کنید لازمه بگید تا انجام بدم. + مدتی صبر کنید. _ چشم. همین که جواب منفی نداده بود جای شکر داشت. کمی فضا را عوض کردم و گفتم : _ راستی نوشته هاتون خیلی قشنگه. من اتفاقی چند خطشو خوندم. + بله محمد برام تعریف کرد. لطف دارید. محمد همه چیز را کف دستش گذاشته بود. فهمیدم رابطه شان نزدیک تر از چیزی است که فکر می کردم. با لبخند گفتم : _ خب خدا رو شکر محمد حرف نگفته ای باقی نذاشته. با احتیاط لبخند ملایمی زد و گفت : + اگه سوال و حرف دیگه ای نمونده بریم بیرون. _ نه، حرفی نیست. منم بخاطر حرمتی که برای تصمیمتون قائلم صبر می کنم، اما بدونین برای رسیدن به هدفم از هیچ تلاشی دریغ نمی کنم. + ممنون برای احترامی که به تصمیمم گذاشتید. بعد از کمی تعارف از اتاق خارج شدیم. پس از اینکه دقایقی در جمع نشستیم اجازه ی مرخصی گرفتم و با بدرقه ی محمد از در خانه بیرون آمدم... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc