مطلع عشق
✍قسمت ۱۸ اما بعد حاجحسین را میبینم و مردی که از پشتسر، یقهاش را گرفته و هلش میدهد.دوباره نفسم بن
🌸رمان به سبک رئالیسم جادویی، امنیتی و انقلابی #نیمه_تاریک
✍قسمت ۱۹
صدای ستاره را میشنوم:
_تا حالا به این فکر کردی که ما چرا انقدر بد شدیم؟ شاید میتونستیم انقدر بد نباشیم، اگه تو با ما بهتر تا میکردی. اگه عاقبت ما رو بهتر مینوشتی.
بشری حرف ستاره را نیمه تمام میگذارد:
_خودت انتخاب کردی اینطوری باشی!خودتم از بد بودنت خوشحالی!
ستاره بیتوجه به بشری، قدمی جلو میگذارد و به چشمانم خیره میشود. اینبار در نگاهش عجز را میخوانم:
_من نمیخواستم اعدام بشم! منصور هم نمیخواست! بهزاد هم دلش نمیخواست سوخت بره و بمیره!
بهزاد حرف ستاره را تکمیل میکند:
_اگه حاجحسینی نبود که منو شناسایی کنه،اگه عباسی نبود که عوامل منو دستگیر کنه، من زنده میموندم. اصلاً شاید اگه رفیقام بیشتر بهم محل میذاشتن، پام به کمپ اشرف باز نمیشد. تو میتونستی منو توی جنگ شهید کنی،ولی نکردی!
بالاخره قفل زبانم را باز میکنم:
_و... ولی تو... تو خودت خواستی!
عصبی میخندد:
_تو منو اینطور نوشتی. تو نوشتی که من جاهطلبم، نوشتی من بیرحمم.
بعد انگشت اشارهاش را میگیرد به سمتم:
_گوش کن؛ تو به اندازه حاج حسین دلسوزی، به اندازه بشری شجاعی،
به اندازه اریحا محکمی؛ اما یادت باشه به اندازه من جاهطلبی! به اندازه ستاره متکبری! و به اندازه منصور منافقی!
کلماتش مثل سوزن در مغزم فرو میروند. سرم درد میگیرد. از مثل آنها بودن میترسم. نه... من به اندازه آنها بد نیستم! عقب میروم و صدایم را بالا میبرم:
_نه! من انقدری که تو میگی بد نیستم! من منافق نیستم! من آدمکُش نیستم!
منصور میخندد و بالاخره به زبان میآید:
_چرا، میتونی باشی! یه نگاه به ما بکن! ماها بهت نشون میدیم تو اگه بخوای تا کجا میتونی پیش بری!
نگاه عاجزانهای به عباس و بشری میاندازم و مینالم:
_اینا چی میگن؟
عباس سر تکان میدهد:
_متاسفانه راست میگن؛ ولی این تویی که انتخاب میکنی کدوم ما باشی! همونقدر که میتونی مثل اونا بشی، میتونی مثل من و کمیل و خانم صابری هم باشی! تو اگه بخوای میتونی به خوبیِ یه شهید باشی.
دستانم میلرزند؛ میدانم از سرما نیست که از ترس است. از خودم بدم میآید؛ از این که میتوانم تا این حد بد بشوم. از خودم میترسم.بشری شانههایم را تکان میدهد:
_همین که از اونا بدت میاد خیلی خوبه. اگه ازشون بدت بیاد ضعیف میشن.
حانان دوباره صدایش را میبرد بالا:
_چرا باید از ما بدش بیاد؟بخاطر کارایی که طبق نوشتههای خودش انجام دادیم؟
باز هم دلم میلرزد. اصلا بد بودن آنها تقصیر من است. دلم برایشان میسوزد. ستاره میگوید:
_خیلی سخته که شخصیت منفی باشی و همه ازت متنفر باشن. خیلی سخته که همه اریحا رو دوست داشته باشن و هرشب با خوندن رمانت آرزو کنن نجات پیدا کنه؛ اما همزمان دعا کنن تو گیر بیفتی و بمیری.
حانان با تاسف سر تکان میدهد. منصور نیشخند میزند:
_محبوبیتش برای اوناست، تف و لعنتش برای ما! وقتی ما میمیریم همه خوشحال میشن؛ ولی وقتی اونا بمیرن همه غصه میخورن و گریه میکنن.
نمیدانم چرا؛ اما یک حسی ته دلم میگوید آنها هم نیاز به دلجویی دارند. شاید در حقشان زیادهروی کردهام. اصلاً من در عاقبت بد آنها مقصرم. لبانم میلرزند و به سختی میگویم:
_خب... خب چی میخواید شماها؟
بهزاد لبخندی از سر رضایت میزند:
_ده بار گفتیم دیگه، دفترت رو میخوایم!
-دفتر رو میخواید چکار؟
-میخوایم عاقبتمون رو عوض کنیم، همین.
کیفم را باز میکنم و دفتر را درمیآورم. عباس با چشمان گرد شده برمیگردد به سمتم:
_تو که نمیخوای دفتر رو بهشون بدی؟
سوالش هزاران بار در سرم پژواک میشود. نمیدانم چه جوابی بدهم. دفتر را میان دستانم میگیرم و نگاه میکنم. عباس سوالش را تکرار میکند:
_دفتر رو بهشون نمیدی مگه نه؟
به عباس نگاه میکنم:
_عاقبت بدی که داشتن تقصیر منه! میخوام کمکشون کنم!
بشری مچم را میگیرد:
_تقصیر خودشونه! این کار رو نکن!
نگاهم را از بشری میکشانم به سمت بهزاد:
_خب بگید دوست دارید عاقبتتون چطوری باشه، خودم مینویسم.
ستاره جلو میآید. عباس اسلحهاش را به سمت ستاره میگیرد:
_وایسا نیا جلو!
با تردید به عباس میگویم:
_نه اشکال نداره. بذار بیاد.
عباس با بهت سالحش را پایین میآورد:
_این کار رو نکن مامان! داری قویترشون میکنی!
خودم هم میترسم؛اما شاید این یک راه برای رهاشدن از این #اهریمن_درونم باشد. نگاهی به حاج حسین میاندازم....
💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات)