eitaa logo
مطلع عشق
270 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت نفس عمیقی می‌کشم و در کسری از ثانیه، اسلحه را درمی‌آورم و ماشه را می‌چکانم. حتی نگاه نمی‌کنم تیرم به کجا خورد، سریع تمام تنه‌ام را می‌اندازم به سمت صندلی کمک‌راننده؛ چرا که می‌دانم الان مرد موقرمز تیربارانم می‌کند. اول صدای ناله مرد موطلایی را می‌شنوم ، و بعد صدای شلیک تیر و برخوردشان با بدنه ماشین و شیشه‌ها در فضا می‌پیچد. شیشه سمت کمک‌راننده، با برخورد گلوله فرو می‌پاشد و خرده‌شیشه‌هایش با صدای گوش‌خراشی همه‌جا پخش می‌شوند. اگر فقط کمی معطل کرده بودم، الان به‌جای خرده‌شیشه، تکه‌های مغزم به همه‌جا پاشیده بود! بازوی دست چپم می‌سوزد. دست دیگرم را می‌کشم روی بازویم و از درد لب می‌گزم. گرمای خون را زیر دستم حس می‌کنم؛ اما زخمش نباید خیلی عمیق باشد. تیر نخورده، فقط خراشیده و رفته. مرد موقرمز با لهجه چچنی‌اش داد می‌زند: -انزل! استسلم مجوسی!(پیاده شو! تسلیم شو مجوسی!) هنوز صدای ناله مرد موطلایی می‌آید. فکر کنم تیرم به شکمش خورده باشد که هنوز زنده است. اگر همین‌جوری بمانم، مرد موقرمز می‌آید سراغم. فکر کنم تا الان هم از ترس انتحاری به ماشین نزدیک نشده! چند ثانیه مکث می‌کنم و ذکر یا زهرا از دلم می‌گذرد. صورتم می‌سوزد، فکر کنم چند خرده‌شیشه زخمش کرده باشند. باید خوشحال باشم که به چشمانم نخورد. صندلی راننده را می‌خوابانم تا فضای بیشتری داشته باشم. مرد موقرمز هنوز دارد داد می‌زند. نمی‌توانم سرم را بالا بیاورم؛ فقط دستم را می‌گذارم لبه پنجره؛ طوری که لوله اسلحه‌ام از آن بیرون بماند. دیدم کور است. چشم بر هم می‌گذارم و از روی صدا، سعی می‌کنم جهت درست را پیدا کنم. یادش بخیر، حاج حسین همیشه می‌گفت: -با چشمات نشونه‌گیری نکن، با دست‌هات هم شلیک نکن! دست و چشمت رو بده دست بزرگ‌ترت، بذار اون نشونه بگیره. زیر لب می‌گویم: -یا مولاتی فاطمه اغیثینی... و شلیک می‌کنم. صدای ناله بلند می‌شود؛ اما سرم را بالا نمی‌آورم. پیداست نمرده که دارد ناله می‌کند و به زبان خودشان چیزهایی می‌گوید؛ شاید دارد با فحش‌های چچنی، اجداد و خانواده‌ام را مورد عنایت قرار می‌دهد! دوباره شروع می‌کند به تیراندازی؛ انگار قسم خورده تمام خشابش را روی این ماشین بدبخت خالی کند. سرم را می‌گیرم. شیشه جلو و شیشه‌های عقب هم با برخورد گلوله می‌شکنند و صدای گوش‌خراششان همراه صدای پاشیدن تکه‌های شیشه، در ماشین پخش می‌شود. صدای ناله مرد موطلایی به ضجه تبدیل شده است و دارد مانند بچه‌ها گریه می‌کند: - I'm dying! Help me! my God! I'm dying! (من دارم می‌میرم! کمکم کن! خدای من! من دارم می‌میرم!) در سمت کمک‌ راننده را باز می‌کنم ، و کوله‌ام را از آن بیرون می‌اندازم. اگر تیر بخورد به باک ماشین، ماشین می‌رود روی هوا و چیزی از اسنادی که همراهم آورده‌ام هم نخواهد ماند. در سمت خودم را هم باز می‌کنم. دوتا تیر می‌خورد به لاستیک جلویی یکی هم به در. پیداست مرد چچنی هنوز زنده است؛ اما مثل قبل سرحال نیست. 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
💠قسمت کمیل شوکه به دختری که، با چشمان اشکی به او خیره شده بود، نگاه می کرد، ناباور پرونده را باز کرد و با دیدن اسم سمانه چشمانش را محکم روی هم فشرد،خودش را لعنت کرد که چرا قبل از اینکه به اتاق بازجویی بیاید، نگاهی به پرونده نینداخت. اما الان این مهم نبود ،مهم، بودن سمانه و تهمتی که به او زده بودند. سمانه هنوز درشوک بودن کمیل در اینجا بود، اول حدس زد شاید او هم به خاطر تهمتی اینجا باشد، اما با دیدن همان پوشه در دست کمیل،یاد صحبت آن خانم درمورد افتاد،باورش سخت و غیر ممکن بود.😟😧 کمیل نفس عمیقی کشید، و قبل از اینکه در را ببندد با صدای بلندی گفت: ــ رضایی مردی جلو آمد و گفت: ــ بله قربان ــ دوربین و شنودای اتاقو غیر فعال کن ــ بله قربان در را بست، و به طرف سمانه که با چشمان به اشک نشسته منتظر توضیحش بود،رفت. صندلی را کشید و روی آن نشست، از حضور سمانه در اینجا خیلی عصبی بود، سروان شوکتی توضیحاتی به او داده بود، اما غیر ممکن بود که باور کند این کارها را سمانه انجام داده شود، حتی با وجود مدرک،مطمئن بود سمانه بی گناه است. با صدای سمانه نگاهش را از پرونده برداشت؛ ــ تو اینجا چیکار میکنی؟جواب منو بدید؟این پرونده و این اسلحه برای چی پیش شماست؟😳😧 و کمیل خودش را لعنت کرد، که چرا اسلحه اش را در اتاقش نگذاشته بود. سمانه با گریه گفت: ــ توروخدا توضیح بدید برام اینجا چه خبره؟از ظهر اینجام ،هیچی بهم نمیگن، فقط یکی اومد کلی تهمت زد و رفت، توروخدا آقاکمیل یه چیزی بگو،شما برا چی اینجایی؟اصلا میدونید مامان بابام الان چقدر نگران شدن😭🙏 وقتی جوابی از کمیل نشنید با گریه فریاد زد: ــ جوابمو بده لعنتی😭😵 و صدای هق هق اش در فضای اتاق پیچید. کمیل که از دیدن اشک های سمانه، و عجزش عصبی و ناراحت بود،واینکه نمی دانست چه بگوید تا آرام شود بیشتر کلافه شد، البته خودش هم نیاز داشت، کسی آرامش کند،چون احساس می کرد اتشی در وجودش برافروخته شده و تا سمانه را از اینجا بیرون نبرد خاموش نخواهد شد. سمانه آرام تر شده بود، اما هنوز صدای گریه ی آرامش به گوش می رسید ،با صدای کمیل سرش را بلند کرد، متوجه چشمان سرخ کمیل و کلافگی اش شده بود! کمیل ــ باور کنید خودمم،نمیدونم اینجا چه خبره،فکر نمیکردم اینجا ببینمت ،ولی مطمئنم هرچی تو این پرونده در مورد تو هست اشتباهه، مطمئنم.اینو هم بدون که من حتی دوس ندارم یک دقیقه دیگه هم اینجا باشی،پس کمکم کن که این قضیه تموم بشه،الانم دوربین و شنود این اتاق خاموشه،خاموش کردم تا فکر نکنی دارم بازجویی میکنم،الان فقط کمیل پسرخالتونم، هرچی در مورد این موضوع میدونید بگید. سمانه زیر لب زمزمه کرد: ــ بازجویی؟در مورد کارت دروغ گفتی؟وای خدای من😥😭
🌟قسمت (مصطفی) -ولایت اعتبار ما/ شهادت افتخار ما/ همین لباس خاکی است معنی عیار ما... علی آرام دست سر شانه‌ام می‌زند. به طرفش برمی‌گردم. درگوشم زمزمه می‌کند: -کیک و شربتا پخش شد. -کم نیومد؟ -نه خداروشکر. -دستت درد نکنه. الان کجا میری؟ -باید بریم کتابا رو تحویل بگیریم و بچینیم روی میزا. خشکم می‌زند: - مگه هنوز نمایشگاه رو نچیدید؟ سرافکنده می‌گوید: - شرمنده... گفتن زودتر نمی‌تونن بفرستن. سر تکان می‌دهم: -خب باشه. یکی دوتا از بچه‌ها رو بردار و برین بچینین. به خواهرام میگم بیان کمک‌تون. و با دست اشاره به احمد می‌کنم. احمد و متین را همراه حسن می‌فرستم بروند کتاب‌ها را بگیرند. -نفس نفس طنین غیرت است در گلوی ما/ قدم قدم رهایی قدس آرزوی ما/ بسیجیان جان به کف دلاوران کشوریم/ که هرکجا و هرنفس مطیع امر رهبریم... سیدحسین کنارم می‌ایستد: - میگم این آسیدمرتضی شمام صدا داشته و ما نمی‌دونستیما! لبخند می‌زنم: -گوشاتون قشنگ می‌شنوه. آره یه ته صدایی داره. عباس کشفش کرد! هردو به عباس نگاه می‌کنیم که مشغول رهبری گروه سرود است. بچه‌ها می‌خوانند: - از جان گذشته‌ایم/ در جنگ تیغ و خون... سیدحسین صدایش را کمی پایین‌تر می‌آورد: - قدر این عباس رو بدون! خیلی بچه ماهیه. با سر تایید می‌کنم: -خیلی کمک حالمونه! میگم سید پایه‌ای براش آستین بالا بزنیم؟! خنده‌اش می‌گیرد: -به جای نقشه کشیدن برای مردم، زنگ بزن ببین سخنران چرا دیر کرده؟ -زنگ زدم گفت ترافیکه، یه نیم ساعت دیر می‌رسه. چکار کنیم نیم ساعت؟ قدری فکر می‌کند و می‌گوید: -یکی از مستندای جشنواره عمار رو بذار. -ما از تبار قوم احلی من عسل هستیم/ برای ما شیرین تر از شهد شهادت نیست. می‌خواهد برود که چشمش به مسعود می‌افتد؛ یکی از نوجوان‌های تازه واردمان. مکث می‌کند. من تعجب می‌کنم. مسعود با حالتی نه چندان خوشحال کناری ایستاده؛ درحالی که عباس می‌گفت صدای خوبی دارد و باید در گروه سرود باشد. سیدحسین می‌پرسد: -پس چرا مسعود بین‌شون نیست؟ شانه بالا می‌اندازم که یعنی نمی‌دانم. سیدحسین صحبت با او را به عهده می‌گیرد و من می‌روم که به الهام بگویم یکی از مستندهای جشنواره عمار را پخش کند. -طوفان غیرتیم/ چون سیل می‌رسیم/ فکر رهایی بیت المقدسیم. بچه‌های سرود با تشویق مردم پایین می‌روند. چراغ‌ها را خاموش می‌کنم تا مستند روی پرده واضح‌تر بیفتد. خیالم که تا حدودی راحت می‌شود، سری به سیدحسین و مسعود می‌زنم که گوشه‌ای مشغول صحبتند. -عباس آقا خیلی اصرار کرد، ولی من حاضر نیستم برم و داد بزنم فدایی رهبرم؛ چون بهش اعتقاد ندارم. عباس آقام گفتن اگه واقعا سختمه و اذیت میشم، اصراری نیست. آقاسید شما بگید چرا وقتی امام زمان هست، من باید فدای رهبر بشم؟ مگه رهبر معصومه؟ سیدحسین با لبخند مشغول گوش دادن است. اجازه می‌گیرم و وارد بحث‌شان می‌شوم. سیدحسین به جای جواب، از مسعود می‌پرسد: -خب تو چرا از امام زمان اطاعت می‌کنی؟ -خب، چون پیامبر دستور دادن از امام علی (علیه السلام) و فرزندان‌شون که ائمه باشن اطاعت کنیم. سیدحسین کمی جدی می‌شود: -اون وقت چرا از پیامبر اطاعت می‌کنی؟ خدا که هست! از خدا اطاعت کن! پیامبر یه انسانه!