eitaa logo
مطلع عشق
282 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
💠قسمت سمانه کمیل را کنار زد، و سریع وارد خانه شد،با دیدن آرش با چشمان سرخ ازگریه و رد دست کمیل بر روی گونه اش، حیرت زده و عصبی به طرف کمیل برگشت و گفت: ــ اینجا چه خبره؟آرش چشه؟برا چی با اون وضع رفتی دنبالش،میدونی زندایی نزدیک بود از ترس سکته کنه،اصلا برا چی اوردیش اینجا!!؟؟ آرش از جایش بلند شد، و به سمت سمانه آمد و چادرش را در دست گرفت، و با التماس گفت: ــ آجی سمانه توروخدا بهش بگو، منو نندازه زندان، آجی بهش بگو!😥🙏 کمیل ارش را هل داد، و سمانه را به طرف خودش کشید و غرید: ــ خفه شو احمق،آخرین بارت باشه بهش نزدیک میشی، یا باهاش حرف میزنی فهمیدی؟ اما آرش از ترس اینکه در زندان بیفتد، از تقلا دست بردار نبود. ــ آجی، کمیل دوست داره، بهش بگی، قبول میکنه آجی، به خاطر مامانو بابام ،باور کن مجبور بودم ،والا کی دوس داره اینکارو با خواهر و بردارش بکنه سمانه که کم کم مسئله برای او حل میشد، ناباور پیراهن کمیل در دستانش فشرده شد و با بغض نالید: ــ کمیل ،آرش دارع چی میگه..؟!😥😢 کمیل شانه ی سمانه را در آغوش گرفت و آرام زمزمه کرد: ــ تو فقط آروم باش همه چیو خودم حل میکنم و با عصبانیت رو به آرش گفت: ــ تو هم تکلیفت معینه،کاری میکنم هزار بار از به دنیا اومدنت پشیمون بشی،حالا هم از جلو چشام گم شو آرش ــ توروخدا کمیل،جان سمانه، اینکارو نکن، اصلا به خاطر بابام،فکر کن همه بفهمن برا بابام آبرو نمیمونه😥🙏 آرش دست بر نقطه ضعف او گذاشت، کمیل عصبی فریاد زد: ــ خفه شو،تو اگه نگران دایی بودی اینکارو نمیکردی😡🗣 از سمانه جدا شد، و بازوی آرش را در دست گرفت، و او را در حالی که او را قسم میداد، به طرف در برد: ــ خودتو خسته نکن که نظرم عوض نمیشه، در را باز کرد، و آرش را بیرون کرد، و در را بست،سرش را به در چسباند و چشمانش را بست. صدای فریاد و التماس، و ضربه هایی که آرش به در می زد ،دل کمیل را خون می کرد، اما او هم آدم است، کم می آورد،بخصوص اگر از ببیند،😣 با قرار گرفتن دست لرزان و سردی، بر شانه اش، آرام برگشت،که با چشمان اشکی و سرخی مواجه شد. می دانست سمانه، الان چه حالی دارد،او هم داغون بود، نگاهشان در هم گره خورد. کمیل زیر لب زمزمه کرد: ــ سمانه دیگه کم اوردم....😣✋