#داستان_امروز
«تکرار یک عذاب... »
سالهاست دشمن عالمانه عرصه فرهنگ را به رگبار گرفته ومیداند واعلام کرده تنها راه نفوذ در همه ی عرصه ها از جمله سیاست زدن شاکله فرهنگی است
و مدتهاست دشمن با تزریق این تفکر که شرایط انتخابات حساس است وما باید سکوت کنیم؛ بستر را برای انواع قبح شکنیهایشان دم انتخابات آماده کرده
و نهایتا ما هربار بر سکوتمان افزودیم وآنها قبح بسیاری از مسائل فرهنگی را شکستند و از تهاجم فرهنگی وشبیخون فرهنگی که از خارج بود کارمان به وادادگی فرهنگی از درون رسید
وهمینطور که فرهنگمان از دست رفت نه سیاست را بردیم و نه اقتصاد را
هر بار هم در همین بستر زیرکانه با ترویج یک شایعه ی دروغ در زمان انتخابات به هدف دیگرشان دست یافتند و پیروز شدند
فراموشمان نشده که دور قبل مقابل همه ی قبح شکنیهایشان دعوت به سکوت شدیم و سکوت کردیم و آنها با دروغ دیوار کشی رای آورند؟
امر به معروف را ترک کردیم عذاب بر ما نازل شد و هشت سال کشیدیم
باز همان اشتباه؟!!!
در پایان؛
استفاده از بانوان ایران زمین به عنوان مانکن زنده ی تبلیغی عین ظلم به جنس زن است و بنده از این ظلم کوتاه نخواهم آمد.
✍م. طالبی دارستانی
❣ @Mattla_eshgh
#داستان_امروز
« چال لپ »
پشت سر دکتر اورژانس که به سرعت سمت اتاقش قدم برمیداشت به سختی و با کمک دو همراهش تقریبا کشان کشان میرفت
پرسید: آقای دکتر جواب آزمایشم چی شد؟
دکتر برگه آزمایشی که تو دستش بود کمی بالا آورد وگفت: دچار عفونت داخلی شدید!
واقعا نمیتونم شما زنها رو بفهمم!
چطور حاضر میشید اینطور با سلامتیتون بازی کنید؟!
... کدوم جراح عملت کرده؟
دختر که از لحن حرف زدنش میشد فهمید سن زیادی نداره، سرشو سمت خانمی که زیر بغلشو گرفته بود کج کرد و با درد و به حالت حق به جانب گفت: خب پدرام کمر باریک دوست داره! فرزانه تو که شاهدی شش ماهه رژیم گرفتم و ورزش کردم فایده نداشت! آقای دکتر ح... عملم کرده.
دکتر اورژانس که انگار فقط اسم دکتر رو از کل حرفاش شنیده باشه گفت: باید مجدد بستری بشی، به شوهرت بگو.بیاد برای کارهای بستری.
دختر که انگار جاخورده باشه گفت: شوهرم؟! من که شوهر نکردم!
دکتر که رسیده بود دم اتاقش برگشت نگاه کوتاهی کرد و انگار حرفی رو قورت داده باشه رفت تو اتاقش و بلند گفت:همونجا بشینید تا با جراحتون هماهنگ کنم...
دختر به سختی رو صندلی نشست و با ناله به خانم وآقایی که همراهش بودن گفت: دارم میسوزم خیلی تشنمه
خانمه به آقاهه گفت: برو آیمیوه بخر
آقا نگاه عمیقی به چشمهای فرزانه کرد و گفت: چشم عزیزم و رفت...
از نگاه مرد میشد فهمید غمی ته دلشه...
دختر بیمار که ازدرد خم شده بود رو کرد به خانمه وگفت: این مرتضی هم مرد خوبیه ها!
جواب داد:چرت و پرت نگو تب داری! اگه بدونی یک ماهه چه بازی درآورده سر خارج رفتنم...
از وقتی فهمیده مدام مثل بچه ها میگه دلم تنگ میشه صبرکن کارامو جورکنم باهم بریم، وقتی فهمید میخوام تنها برم زد تو کار گریه زاری و تهدید! باورت میشه یه بار به پام افتاد؟ از وقتی فهمیده کوتاه بیا نیستم داره تهدید میکنه بری دیگه نه من نه تو! طلاقت میدم!
همون دختره گفت:جدی؟! فرزانه یه وقت خام نشیا! ما زنها هیچوقت نباید اجازه بدیم مردها برامون تصمیم بگیرن باید... !!!
جمله ی بعدی رو شروع نکرده بود که تلفنش زنگ خورد...
با کمی اشوه و ناله، با چاشنی حرفهای عاشقونه وضعیتشو به فرد پشت گوشی شرح داد و گفت: پدرام! فقط به عشق تو این سختیا رو تحمل میکنم!...
یهو بعد از چند کلمه قیافش درهم رفت و گفت: آخه الان؟!
نمیدونم جواب چی شنید که حالت صورتش تغیبر کرد و صاف نشست و بعد از مکث چندخ ثانیه ای در حالی که چشماش ترسیده بود گفت: چشم چشم بذار ببینم دکتر تو بیمارستان انجام میده! آخه چال لپ سرپاییه، تو کلینیک انحام میدن!!!
گفتگو ادامه داشت که اسممو پیج کردند...
✍م.طالبی دارستانی
❣ @Mattla_eshgh