✍قسمت ۲۴
یعنی من باید همیشه از این شخصیتهای منفی که خصوصیات منفیِ خودم هستند فرار کنم؟ یاد نماد برجِ قوس میافتم؛ نماد اصفهان. همان نمادی که وقتی بچه بودم، آن را در گوشههای
مختلف آثار تاریخی شهر میدیدم. اولین بار پدر آن را نشانم داد و گفت:
_اینو ببین! این واقعیت زندگی ماست! نماد قوسِ آذر، در واقع اقتباس از صورت فلکی قوس است و آن را نماد اصفهان میدانند. مردِ کمانداری که پایینتنهای به شکل شیر دارد و دُمی به شکل اژدها یا اهریمن؛ و خورشیدی که مقابل مرد کماندار است.
بشری سرعتش را کمتر میکند؛ من هم. میگوید:
_به چی فکر میکنی؟
-به قوسِ آذر. تا حالا دیدیش؟
-نماد اصفهان رو میگی؟
-آره.
-چی شده که یادش افتادی؟
میگویم:
_بابام همیشه میگفت این نماد، داستان زندگی همه آدماست؛ ولی من منظورش رو نمیفهمیدم. امشب تازه لمسش کردم.
-چطور؟
نفسی میگیرم و باز هم سرعتم را کم میکنم. دیگر نمیتوانیم بدویم؛ اما تند قدم برمیداریم. میگویم:
_شیر و کماندار و اژدها هرسه تاشون یه پیکر هستن، یه نفرن. یعنی اگه یکیشون بمیره بقیه هم میمیرن. اما اژدها خیز گرفته به سمت سر کماندار، انگار میخواد کماندار رو بخوره؛ شاید هم خورشید رو. کماندار هم تیر رو به سمتش نشونه گرفته، ولی نمیزنه؛ چون نمیتونه بکشدش. با این وجود همیشه باید تیر و کمانش به سمت اژدها باشه ولی
رها نشه، تا اژدها سرگرم تیرباشه و نتونه کماندار و خورشید رو بخوره.
بشری سرش را تکان میدهد:
_هوم، میفهمم چی میگی. تو هم باید اون اهریمن و اژدهایی که درونت هست رو
مهار کنی، درسته؟
-آره!
گفتنش ساده است؛ اما #در_عمل پوستم کنده میشود. باران بند آمده و فقط باد سردی میوزد که باعث میشود
مایی که هنوز لباسهایمان خیس است، بیشتر به خودمان بلرزیم. یاد حاج حسین و عباس میافتم که گیر افتادند؛ دوست ندارم دربارهاش فکر کنم. بهزاد کجا بردشان؟ چه بلایی سرشان میآورد؟
بشری انگار از قیافهام میفهمد به چه چیزی فکر میکنم که میگوید:
_نگران نباش، نمیتونه بکشدشون.
این را خودم میدانم؛ اما باز هم دلم قرص نمیشود. بشری ادامه میدهد:
_فقط امیدوارم خبر فرار ما به گوش بهزاد نرسیده باشه و نفهمه ما داریم میریم پایگاه.
بازهم سرم را پایین میاندازم و جوابی نمیدهم. دستش را دور شانهام میاندازد:
_نگران نباش، انشاءالله زود میرسیم
و نجاتشون میدیم. خدا بزرگه، توکلت به خدا باشه. چیزیشون نمیشه.
و تندتر قدم برمیدارد:
_بیا، دیگه چیزی نمونده.
فلکه احمدآباد هنوز شلوغ است؛ مخصوصاً سمت بزرگمهر. بشری میگوید:
_خیلی خطرناکه، اینا الان توی حال
خودشون نیستن. یهو بهمون حمله میکنن.
چند ثانیه فکر میکنم؛راه حلی به ذهنم میرسد و شروع میکنم به زمزمه آیهنُهم سوره یس:
_وَجَعَلْنَا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًُّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًُّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ.(و در پیش روی آنان سدُّی قرار دادیم، و در پشت سرشان سدُّی؛و چشمانشان را پوشاندهایم، لذا نمیبینند..)
بشری هم آیه را زمزمه میکند و از فلکه رد میشویم. دیگر چیزی تا پایگاه نمانده. بشری میگوید:
_میدونی چرا تا اینجا فقط من باهات موندم؟
نگاهش میکنم و حرفی نمیزنم. میگوید:
_خودم هم دقیق نمیدونم؛ ولی فکر میکنم علتش اینه که من بیشتر از بقیه به شخصیتت نزدیکم. بیشتر از همه شبیه توام.
ریههایم را پر از هوای باران خورده میکنم و میگویم:
_آره... من و تو خیلی شبیهیم.
چشمکی میزند:
_البته اریحا هم شبیهته، خیلی! حالا بعدا که داستانشو بنویسی میفهمی.
خودمان را مقابل در پایگاه میبینیم. میخواهم در بزنم؛ اما بشری میگوید:
_صبر کن. بذار زنگ بزنم بیان در رو باز کنن؛ اینطوری از امنیت اینجا مطمئن میشیم.
تماس میگیرد و بعد از چند لحظه،....
✍ادامه دارد.....
💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات)