🕊 قسمت #سی_وهشت
حتماً خسته است.
سحری درست و حسابی هم نخورده. باید ازش بپرسم برایم دعا کرده یا نه؟
چقدر وقت است او را ندیدهام که انقدر دلم برایش تنگ شده؟ باید بعد از نماز صبح زود برسانمش خانه که برود استراحت کند.
چقدر مادرش گفت امشب را مرخصی بگیرد ،
و شیفت نرود؛ قبول نکرد. اشکال ندارد،
حالا خودم میرسانمش خانه.
میرسانمش خانه؛ صحیح و سالم. خسته است حتماً. اصلاً شاید بهتر است نماز صبح را هم در همان خانه بخوانیم،
خستهتر میشود اگر برویم مسجد.
بگذار وقتی سوار شد از خودش میپرسم. شاید با وجود خستگی دلش نماز جماعت بخواهد.
صاعقه میزند به زمین.
در این تابستان باران کجا بود؟ دور تا دورم آتش میگیرد. آتش حلقه میزند دورم.
مطهره منتظر است، باید بروم دنبالش. شعلههای آتش با موسیقی باد میرقصند.میخواهم کنارشان بزنم؛ اما نمیشود. من قول داده بودم که بروم دنبال مطهره، الان اذان صبح را میگویند...
میخواهم فریاد بزنم؛ نمیشود. صدایم در نمیآید.
تکانی میخورم و از جا میپرم.
سرم تیر میکشد. نور چشمانم را میزند و بازشان میکنم. گلویم خشک خشک است و عرق نشسته روی پیشانیام. سرم گیج میرود و گوشهایم سوت میکشند.
هربار پلک میزنم،
تصاویر خوابم میآیند جلوی چشمم. هربار یک جور کابوسش را میبینم.
از خستگی آن پیادهروی طولانی،
هنوز احساس درد و کوفتگی در عضلاتم هست؛ اما بهترم. سر جایم مینشینم و تازه یادم میافتد کجا هستم؛
در بازداشتِ بچههای خودی.
بد هم نیست،
اینجا میتوانم کمی دنیا را از دید متهمهایی که دستگیرشان میکردم نگاه کنم. میتوانم بفهمم آنها چه احساسی دارند؛
هرچند آخرش من نمیتوانم حال آنها را بفهمم؛ چون میدانم بیگناهم و این هم یک سوءتفاهم است که با یک استعلام حل میشود. میدانم قرار نیست کارم به دادگاه و قاضی و این چیزها بکشد...
معلوم نیست آن پاسدار مسئولیتپذیر از من چه گفته است که اینها انقدر حساس شدهاند؛ اما خداخدا میکنم مدارکی که همراهم آوردهام دست نااهل نیفتد. دو سه بار بازجوییام کردند و چون ماجرا محرمانه بود،
نمیتوانستم توضیح بدهم در قلمرو داعش چه کار میکردم. خودم گفتم از تهران استعلام بگیرند تا توجیهشان کنند
و حالا هم بازداشت هستم تا نتیجه استعلامشان بیاید.
-بد هم نشد ها! اگه گیر نمیافتادی ابداً همچین شام و نهاری گیرت نمیاومد، تازه اصلاً نمیرسیدی استراحت کنی.
کمیل است که نشسته در سهکنج اتاق.
میخندم؛ راست میگوید.
من این بچهها را میشناسم؛ با اسیر خوب تا میکنند. غذای خوب، جای خوب...زخم دست و صورتم را هم پانسمان کردند؛ دمشان گرم.
در اتاق باز میشود ،
و همان پاسدار مسئولیتپذیر را میبینم که با چهره گل انداخته و سربهزیر، میآید داخل اتاق. با دیدن حال گرفتهاش مطمئن میشوم نتیجه استعلام آمده و آزاد شدهام.
از جا بلند میشوم، لبخند میزنم و میپرسم:
-چی شد برادر؟
💠قسمت #سی_وهشت
سمانه شوکه به کمیل خیره شد و زمزمه کرد:
ــ چی؟
ــ امروز چند نفرو فرستادم تا پوستر وcd که سهرابی بهت داده بیارن،اما تو دفترت ازشون خبری نبود!
ــ غیر ممکنه،من خودم گذاشتمشون روی فایل کنار کمد.من برا چی باید دروغ بگم آخه؟😧
کمیل اخمی بین ابروانش نشست!
ــ من نگفتم دروغ میگید ،چیزی نبوده، یعنی برشون داشتن تا به دست ما نرسن، موقع گشتن چندتا بسته برگهA4 پیدا میکنن، که وقتی بازشون میکنن،این نشریه ها رو پیدا میکنن!!
ــ وای خدای من،بشیری😥
ــ بشیری کیه؟
ــ بشیری یکی از آقایونی که تازه شروع به همکاری کرده،اون روز که اومدم تو اتاق دیدم بدون اجازه رفته تو اتاق، وقتی هم پرسیدم، گفت آقای سهرابی گفت برای کارای فرهنگی و انتخابات برگه بیارم براتون ،با اینکه من برای کارام به برگه نیاز نداشتم مخصوصا اون مقدار زیاد.
ــ بشیری چطور آدمیه؟
ــ به #ظاهرمذهبی وبسیجی، تو جلسات که باهم بودیم همیشه سعی می کرد بقیه رو برای شورش یا اعتراض تشویق کنه، یک بار هم باهم بحثمون شد که صغری هم بودش
ــ چرا زودتر نگفتید؟
ــ فک نمیکردم مهم باشه!
ــ اسم و فامیلش چیه؟
ــ اشکان بشیری
کمیل سری تکان داد و آرام زمزمه کرد:
ــ چیزی لازم ندارید؟دیشب خوب خوابیدید؟
سمانه سرش را بالا اورد،
و نگاهی به کمیل انداخت،می خواست با دیدن چشمان سرخ اش خودش حدس بزند که راحت خوابیده یا نه؟
کمیل سرش را پایین انداخت،
و کلافه دستی در موهایش کشید،غمی که در چشمان سمانه نشسته بود ،او را آتش می زد.
ــ میشه یه خواهشی بکنم
ــ آره حتما
ــ میشه بگید اتاقی که هستم ،چراغ بزارن
ــ چراغ؟..!؟مگه چراغ نداره؟ 😳
ــ نه چراغ نداره
ــ دیشب یعنی تو تاریکی خوابیدید؟
سمانه به یاد دیشب بغض در گلویش نشست و با صدای لرزانی گفت:
ــ اصلا نخوابیدم😣
کمیل خوب می دانست،
که سمانه چقدر از تاریکی وحشت دارد، دستان مشت شده اش از شدت عصبانیت سرخ شده بودند،😡اما سعی کرد بر خودش متسلط باشد و آرام باشد، سخت بود اما سعی خودش را کرد.
از روی صندلی سریع بلند شد و برگه ها را جمع کرد:
ــ چی میشه الان؟
ــ چی،چی میشه؟
ــ تکلیف من؟تا کی اینجام؟😥
کمیل با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفت:
ــ قول میدم،سمانه قول میدم، که هرچه زودتر از اینجا بری ،قول میدم😡
و دل سمانه آرام گرفت،
از این دلگرمی🍃 و تکیه گاهی🍃 که هیچ وقت فکرش را نمی کرد داشته باشد...
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌟قسمت #سی_وهشت
(حسن)
آرام از پشت سر میگویم:
-ببخشید آقا، منزل رفیعی میشناسید؟
بعید است با این تله گیر بیفتد.
دل میزنم به دریا و وقتی ناگهان برمیگردد، قبل از هر اقدامی با زانو به شکمش میکوبم. خم میشود اما حرفهایتر از آن است که بنشیند و ناله سر دهد.
پیداست که انتظار چنین اتفاقی را داشته.
حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ کاش درس و کنکور و دانشگاه را بهانه نمیکردم و با سیدحسین و بقیه بچهها، به کلاس رزمی میرفتم. الان که یک گوریل آموزش دیده مقابلم ایستاده، رتبه سه رقمی و درسهایی که خواندهام به چه دردم میخورد؟
سیدحسین با یک ضربه زمینش میاندازد و آرام دست میگذارد به گردنش، و مرد از هوش میرود! خوش به حالشان که بلدند چه کار کنند!
ترس را به روی خودم نمیآورم و ژست فرماندهان پیروز را میگیرم. با دستبند پلاستیکی دستهایش را از پشت میبندم.
سیدحسین، به حوزه بیسیم میزند:
-عباس گفت بگیریمش، الان بیهوشه سریع بیاید ببرینش تا مردم ندیدن!
-به سید... چه کردی! تو سوریه هم همین بلاها رو سر داعشیا میآوردی؟
-مزه ترشح نکن بچه! بدو بگو یه ماشین بفرستن ببرنش، تا نیم ساعت دیگه بهوش میادا!
-چــشم! رو تخم چشام! سید، خود عباس کجاست؟ چرا جواب نمیده؟
-نمیدونم. به ما گفت این رو بگیریم خودش میره دنبال دختره...
-الان من یکی از بچههای گشت (...) رو میفرستم، کارت شناساییشون رو چک کن حتما. نزدیکتونن؛ تا پنج دقیقه دیگه میرسن. فقط توی دید که نیستید؟
-نه پشت درختاییم کوچه هم خلوته؛ ولی اگه طول بکشه ممکنه یکی بفهمه!
سریع میرسند.
سیدحسین مرد را تحویل میدهد و دوباره
بیسیم میزند:
-عباس کجاست؟ بگید بریم دنبالش!
-وایسا، توی کوچه جمشید... نزدیک... وای...
سیدحسین نگران میشود و صدایش را بالا میبرد:
-نزدیک کجا؟
-سفارت انگلستان!
نمیدانم تا چه حد این را درک کردهاید که هرجا سخن از تفرقه و فتنه و براندازی است، نام انگلیس خبیث میدرخشد.
سیدحسین میگوید:
- میرم دنبالش... یا علی!
دلشورهام بیشتر میشود.
درحال دویدن هستیم و هرچه عباس را میگیریم، جواب نمیدهد. فقط صدای خش خش و فش فش میآید.
سیدحسین میایستد و دقیقتر گوش میدهد. شاسی حدود پنج، شش ثانیه فشرده میشود و رها میشود. بعد از کمی مکث، دوباره فشرده میشود؛ اما به مدت سه ثانیه. و بعد دوباره یک فشار پنج یا شش ثانیهای. خط، نقطه، خط!
-فش... فـ... فـش...
برافروخته میشود:
-داره مُرس علامت میده... کمک میخواد... بدو!
درحالی که پشت سرش میدوم، میگویم:
-چرا درست نمیگه کمک میخواد؟
-نمیدونم... حتما نمیتونه...
اصلا نمیفهمم کی به کوچه جمشید رسیدیم. سیدحسین میایستد و آرام کوچه را میپاید. کسی از میان جوی آب و شمشادهای داخل کوچه بیرون میپرد و لنگان لنگان میدود. باورم نمیشود. همان دختر!
سیدحسین میدود ،
و ناگاه نمیدانم از کجا چیزی به پای دختر میخورد و زمینش میزند. دختر ناله میکند، سیدحسین بالای سرش میرسد.
دختر سرش را روی زمین گذاشته.
سیدحسین درحالی که سعی دارد سیانور را از دهان دختر بیرون بیندازد، خطاب به من میگوید:
-عباس رو دریاب!
همانجایی که دختر بود را میبینم، داخل جوی کنار کوچه!
-یا قمر بنی هاشم!
پیداست به سختی سر و دستش را از جوی بیرون آورده تا دختر را بزند. روی اسلحهاش فیلتر صدا بسته. دستش، صورتش، اسلحهاش، لباسهایش، همه خونین! گردنش روی زمین رها شده، از گلویش هم خون میریزد.
ماتم برده، خشکم زده!
نمیدانم باید چکار کنم. صدای بیسیم میآید:
-عباس... چرا جواب نمیدی؟ تو رو به امام حسین جواب بده... علی رو کشتن... یا خودت بیا یا یکی رو بفرست بیان علی رو ببریم... داره میمیره! عباس... عباس چرا جواب نمیدی؟ دِ جواب بده تو رو به قرآن... به ولای مرتضی اگه جواب ندی، من میدونم و تو! چرا سیدحسینم جواب نمیده؟
صدای مصطفی است.
چشمانم سیاهی میرود، پاهایم سست میشود. بوی خون کامم را تلخ کرده. لبهای عباس آرام و نرم تکان میخورند. گوشهایم سوت میکشند. عباس را نمیشناسم. آخر کدام دیوانهای در جوی آب میخوابد که الان عباس اینجا خوابیده، آن هم با اسلحه و بیسیم. سیدحسین راست میگفت؛ عباس دیوانه است!
سیدحسین بالای سرمان میرسد. نمیبینمش، اما افتادنش را حس میکنم.
-یا قمر بنی هاشم...