eitaa logo
مطلع عشق
270 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت رنگش پرید. سیبک گلویش تکان خورد. مِن‌مِن‌کنان گفت: -نمی‌دونم از چی حرف می‌زنین. و سرش را کمی به عقب برد: - آقایون شما نمی‌دونین ایشون حرف حسابش چیه؟ و در آینه جلو به بچه‌ها نگاه کرد. بچه‌ها حرفی نزدند. عرق نشست روی پیشانی‌اش. گفتم: - آقای کریمی، وقتی داشتی گروه خرید و فروش اسلحه رو مدیریت می‌کردی و پول می‌گرفتی باید به این قسمتش هم فکر می‌کردی. چند بار دهانش را باز و بسته کرد؛ اما صدایش در نیامد. فهمیده بود کامل آمارش را دارم و نمی‌تواند انکار کند. آدم حرفه‌ای هم نبود که تکنیک‌های ضدبازجویی بلد باشد. ادامه دادم: - ببین، من قاضی نیستم؛ اما می‌دونم همکاری با گروهک‌های تروریستی جرم خیلی سنگینیه؛ در حد اعدام. اینم بدون که وقتی انقدر دقیق آمارت رو داریم، دستگیر کردنت برامون کاری نداره و نمی‌تونی دربری. حتی اگه دربری هم اونور آب کسی منتظرت نیست و سریع خلاصت می‌کنن. باز هم حرفی نزد. زبانش را کشید روی لب‌هایش. از پلک زدن‌های سریعش و رانندگی نامتعادلش می‌توانستم بفهمم عصبی شده. گفتم: - تو ایرانی هستی جلال. خانواده خودتم توی همین کشور زندگی می‌کنن. دلت میاد با کسایی همکاری کنی که می‌خوان مردم کشورت رو قتل‌عام کنن؟ با پشت دست عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. ادامه دادم: - جلال، تو شیعه‌ای. ایرانی هستی. اینایی که باهاشون کار می‌کنی، دشمن دین و کشورتن. پاش بیفته خودتم می‌کُشن. می‌دونم اوضاع اقتصادی خرابه، می‌دونم خرج زندگی بالاست؛ ولی باور کن فقط تو نیستی که توی دخل و خرجت موندی. این همه آدم مثل تو هستن، ولی به کشورشون خیانت نمی‌کنن. از ته دلم از خدا می‌خواستم ، کار خراب نشود و همه چیز همان‌طوری پیش برود که می‌خواستم. ماشین متوقف شد. پشت چراغ قرمز بودیم. نگاه جلال به ثانیه‌شمار سر چهارراه بود. بالاخره صدای گرفته‌ای از گلویش درآمد: - الان من رو دستگیر می‌کنید؟
🔸قسمت فاطمه - همين كه خودت مي‌گي كه زن‌ها را هل مي‌دادي و مي‌رفتي جلو! همين كه زائرهاي امام رضا رو اذيت مي‌كردي...😒 عاطفه ديگر اجازه نداد فاطمه ادامه دهد. - اي بابا سخت نگير خاله خانم! اين جا حرم امام رضاست! امام رضا هم فداشون بشم بخشنده ان! دانشگاه نيست كه كميته انضباطي داشته باشن.😄 - از كجا اين قدر مطمئني؟😐 - اگه هم داشته باشن مال شماست فاطمه جون كه بلدي زيارت بخوني. ما زيارت كردنمون اين طوريه عزيزم گوشت با منه! ما اين طوري هستيم!😌 و كف دستش را نشان داد:✋ -صاف صاف! زيارت كردنمون هم اين طوريه، تو خوشت نمي آد، هر جور كه دلت مي‌خواد زيارت كن. از قديم و نديم هم گفتن موسي به دين خود، عيسي به دين خود. بريم مريم جون! و بالاخره به طرف من برگشت. گفتم: - مگه فاطمه نمي آد؟ عاطفه- نه خير! فاطمه خانم ديگه مودشون رفته بالا! با ما نمي پرند! با اون بالايي‌ها مي‌رن و ميان.😅 و با ابروهاش به سمت حرم اشاره كرد. فاطمه گفت: - محلش نذار مريم جون! من مي‌مونم اين جا، هنوز كار دارم. آخه امروز نائب الزياره ام. به يكي قول دادم كه به جاي اونم زيارت كنم.☺️ نتوانستم كنجكاوي‌ام را پنهان كنم: - كي؟😊 جوابش يك كلمه بود. ولي دوباره مرا داغ كرد: - علي! عاطفه نگاهي به ساعتش كرد: - آخ! ديرشد مي‌بينم چقدر گشنمه ها! نگو ساعت يك شده! تا برسيم حسينيه ديگه هيچي برامون نمونده.😄 فاطمه مفاتيح كوچك سميه را ازش گرفت و رو به همه گفت: - ظرف هايش مي‌مونه براي شما كه بايد بشويين. آخه امروز نوبت اتاق ماست كه شهردار باشه!😉 عاطفه- پس بگو تو چرا ظهر نمي آي حسينيه! مي‌خواي از زير ظرف شستن فرار كني. بي خيال فا طمه جون تو بيا ناهارت رو بخور، من خودم جاي تو ظرف مي‌شكنم!😄 فاطمه- تو جوش منو نخور عاطفه خانم! ناهار منو هم تو بخور. ظرف‌هاي شب رو هم بذارين خود من تنهايي ترتيبشون رو مي‌دم. عاطفه خوشحال شد و راه افتاد: - پس تا شب خداحافظ خاله خانم.😃👋 من هم راه افتادم ولي يكهو برگشتم طرف فاطمه: - راستي! بعد از ظهر ساعت ۵ يادت نره ها!😊 فاطمه- باشه تا خدا چي بخواد! 🔸فصل هجدهم🔸 در راه دوباره داشت شاهكار امروزش را تعريف مي‌كرد. عجب دختر خستگي نا پذيري بود اين عاطفه. عاطفه- آره مريم جون! ديدم خانمه تا اومد توي*رواق*چند دقيقه ايستاد و همه رو خيره نگاه كرد. فكر كنم عرب بود، آره حتما عرب بود. خلاصه چند لحظه نيگاه كرد و بعد پته‌هاي چادرش رو بست پشت گردنش. اون وقت خيلي اروم جلو، محكم و قوي، درست مثل شير. آره دقيقا مثل يه شير قدرتمند كه تو حوزه سلطنتي اش قدم مي‌زنه... 💭عجيب بود! نمي دانم اين سميه كه اين قدر از دست كارهاي عاطفه در كوچه و خيابان حرص مي‌خورد، چه اصراري داشت با او بيرون بيايد. خون، خونش را مي‌خورد. هر چند لحظه اي هم زير لب به عاطفه تذكر مي‌داد كه يواش تر حرف بزند، مردم متوجه حرف زدنش مي‌شوند. عاطفه اما گوشش بدهكار اين حرف‌ها نبود. عاطفه- خلاصه تا رسيد به زن ها، دو دستش رو گذاشت روي شونه‌ها شون و اون رو پرت كرد اين طرف و اون طرف و براي خودش راه باز كرد. ما هم تا ديديم اوضاع اين طوريه، خودمون رو انداختيم پشت سر خانم شيره و دبرو كه رفتي! اون راه رو باز مي‌كرد و ما هم پشت سرش رفتيم تا رسيديم كنار ضريح...! 💭نمي دانم چرا حوصله حرف‌هاي عاطفه را نداشتم، برعكس اين دو-سه روز كه عاشق حرف زدن و مزه پراني‌ها يش بودم. شايد به اين علت بود كه حواسم هنوز پيش فاطمه بود. 😔دستم توي جيب مانتويم كاغذي را لمس كرد. يك تكه مقواي صاف و ليز، مثل عكس، با عجله بيرون اوردمش. عكس 🌷علي🌷 بود. همان كه فاطمه داده بود تا تماشايش كنم. آخرين عكسش! اخرين وداعش! اين بار با خيال راحت تماشايش كردم. با صبر و فراغت. يك دل اسير! چه خنده شاداب بانشاطي داشت! انگار كن بچه اي كه قرار است به يك مهماني بزرگ برود. يك ميهماني بزرگ و مجلل. با لباسي فاخر و با شكوه. چقدر سرزنده! چقدر پر اميد! به اين همه اميد، به اين همه سر زندگي و نشاط غبطه مي‌خوردم. نمي دانم چقدر وقت بود كه به آن عكس خيره شده بودم، يك موقع به خودم آمدم كه ديگر صداي عاطفه نمي آمد. با تعجب سرم را بلند كردم، عاطفه با چشم‌هايي خشمگين مرا نگاه مي‌كرد:😠