🕊 قسمت #شصت_وپنج
چشم از مطهره برنمیداشتم.
وقتی نگاهش میکردم، رنگبهرنگ میشد؛ اما حالا رنگ صورتش مثل گچ شده بود.
امدادگر داشت معاینهاش میکرد.
من هنوز نمیفهمیدم خوابم یا بیدار. فقط به این فکر میکردم که به مطهره قول داده بودم نماز صبح را به جماعت بخوانیم.
به صورتش دقت کردم.
انگار کمی پای چشمش کبود شده بود؛ شاید هم تازه داشت خونمردگیاش پیدا میشد.
یک خط قرمز از بینیاش آمده بود ،
تا روی لبهای کبودش. لبهای کبودش پاره شده بود و خونش داشت میخشکید.
چادرش کج شده ،
و از کنار برانکارد آویزان بود.
نمیفهمیدم چرا چادرش خاکی ست. بغض داشت خفهام میکرد؛ اما وقتی تلاش مضطربانه امدادگر را میدیدم، میترسیدم چیزی بپرسم.
امدادگر مقنعه مطهره را بالا زد.
گردنش پیدا شد. سینهام تیر کشید و خواستم جلویش را بگیرم
که تشر زد:
- بذار کارمو بکنم!
دستم را بردم عقب ،
و به گردن مطهره خیره شدم. انگار دورتادور گردنش یک طوق سیاه انداخته بودند. چشمانم سیاهی رفت.
امدادگر زیر لب گفت:
- حتماً شکسته!
نفهمیدم منظورش چی بود.
گردن مطهره؟ خون دوید توی صورتم. نمیفهمیدم علت شکستن گردن و کبودی صورت مطهره چیست.
از جایی افتاده؟ زمین خورده؟ تصادف کرده؟ با کسی درگیر شده؟
مغزم قفل شده بود.
امدادگر نبض مطهره را گرفت ،
و چندبار صدایش زد. جواب نمیداد. با دو انگشتش چشمان مطهره را باز کرد و نور چراغقوه را انداخت در چشمان مطهره.
اعصابم بهم ریخته بود ،
از این که دارد به چشمان مطهره من دست میزند. دلم میخواست مطهره خودش چشمان قشنگش را باز کند، لبخند بزند و بگوید چیزی نیست.
نمیدانم امدادگر چه دید که هول کرد.
شروع کرد به دادن ماساژ قلبی و تنفس مصنوعی.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
💠قسمت #شصت_وپنج
می خواست با پدرش تماسی بگیرید،
تا به دنبالش بیاید،
اما بوی خاک باران خورده،
مشامش را پر کرد، ناخوداگاه نفس عمیقی کشید، بوی باران و خاک و درخت های خیس لبخندی بر لبانش نشاندند،
گوشی اش را،
داخل کیفش گذاشت، و تصمیم گرفت، که کمی قدم بزند، هوا تاریک شده بود، دانشگاه هم خلوت بود، و چند دانشجو در محوطه بودند،
آرام قدم می زد،
از دانشگاه خارج شد،اتوبوس سر ایستگاه ایستاده بود،
میخواست به قدم هایش سرعت ببخشد، اما بوی باران و هوای سرد و زمین خیس او را وسوسه کرد، تا قدمی بزند.
به اتوبوسی که،
هر لحظه از او دور می شد، نگاه می کرد، خیابان خلوت بود،
روی پیاده رو آرام آرام قدم می زد، قسمت هایی از پیاده رو، آبی جمع شده بود، با پا به آب ها ضربه می زد، و آرام میخندید،
دلش برا بچگی اش تنگ شده بود،
و این خیابان خلوت و تنهایی، بهترین فرصتی بود، برای مرور خاطرات و کمی بچه بازی.
باد ملایمی می وزید،
و هوا سردتر شده بود،پالتو و چادرش را محکم تر دور خودش پیچاند،
نیم ساعتی را،
به پیاده روی گذرانده بود،هر چه بیشتر می رفت کوچه ها خلوت و تاریکتر بودند،
و ترسی را برجانش می انداختند،
هر از گاهی ماشینی،
از کنارش عبور می کرد، که از ترس لرزی بر تنش می نشست،
نمی دانست این موقعیت،
ترسناک بود، یا به خاطر اتفاقات اخیر خیلی حساس شده بود،
صدای ماشینی که،
آرام آرام به دنبال او می آمد، استرس بدی را برایش به وجود آورده بود،
به قدم هایش سرعت بخشید،
که ماشین هم کمی سرعتش را بیشتر کرد،
دیگر مطمئن شد،
که این ماشین به دنبال او است، میدانست چند پسر مزاحم هستند، نمیخواست با آن ها درگیر شود،
برای همین، سرش را پایین انداخت، و بدون حرفی،
به سمت نزدیکترین ایستگاه اتوبوسی که در این شرایط خالی بود رفت،تا شاید این ماشین بیخیالش شود.
با رسیدن به ایستگاه،
ماشین باز به دنبال او آمد،انگار اصلا قصد بیخیال شدن را نداشتند.
به ایستگاه اتوبوس رسید،
اما نمی توانست ریسک کند، و آنجا تنها بماند، پس به مسیرش ادامه داد،دستانش از ترس و اضطراب میلرزیدند،
با نزدیکی ماشین،
به او ناخوداگاه شروع به دویدن کرد، صدای باز شدن در ماشین، و دویدن شخصی به دنبال او را شنید،
و همین باعث شد،
با سرعت بیشتری به دویدن ادامه بدهد.
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده