eitaa logo
مطلع عشق
271 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت می‌لرزد و خشم چشمانش، جای خود را به نگرانی می‌دهد. دستانش را بالا می‌گیرد و به التماس می‌افتد: - Please don't kill me! I beg! Let me go! (خواهش می‌کنم منو نکش! التماس می‌کنم! بذار برم!) و چفیه را از صورتش باز می‌کند. مطمئن می‌شوم از مردم بومی سوریه نیست. نفس عمیقی می‌کشم و می‌پرسم: - where are you from? (اهل کجایی؟) - I am Norwegian. (من نروژی‌ام.) - Are you alone? (تنهایی؟) سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد. نگاهی به اطراف می‌اندازم. خبری نیست. می‌خواستم بعد از این که ، شر تک‌تیرانداز را کندم، پیکر آن دو شهید را عقب بیاورم؛ اما حالا ماجرا فرق می‌کند. نمی‌شود همین‌جا رهایش کنم؛ کشتن یک زن هم نامردی ست. باید تحویلش بدهیم به دولت سوریه تا برگردد کشور خودش. می‌گویم: - We are different from ISIS; I'm not hurting you. You must come with me. (ما با داعشی‌ها فرق داریم؛ من بهت آسیب نمی‌زنم. ولی باید با من بیای.) با اسلحه‌ام اشاره می‌کنم که بلند شود. هنوز اعتمادش جلب نشده؛ اما چاره‌ای ندارد. انگار خودش می‌داند باید چکار کند ، که رو به دیوار می‌ایستد و دستانش را روی آن می‌گذارد. شاید می‌ترسد عصبانی‌ام کند و بلایی سرش بیاورم. می‌گویم: - Take out everything you have in your pocket. (هرچی توی جیبات داری رو بریز بیرون!)
💠قسمت کمیل سوالی نگاهش کرد، سمانه نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت: ــ اینکه چرا من اینقدر با تو خاطره دارم😭 کمیل به طرفش رفت، و او را در آغوش کشید،همیشه گریه های سمانه حالش را بد می کرد،بوسه ای بر سرش کاشت سمانه اینبار با گریه ی شدیدتر نالید: ــ همه ی این چهارسال با این چند خاطره سر کردم،از بس تکرارشون کردم، خودم هم خسته شده بودم،😭همش با خودم میگفتم، ای کاش خاطرات بیشتری داشتم، ای کاش وقت بیشتری کنارش میموندم، ای کاش...😭 گریه دیگر به او اجازه، ادامه حرفش را نداد،کمیل چشمان نشسته بر اشک اش را پاک کرد و گفت: ــ قول میدم، اینقدر برات خاطره بسازم، که این بار از زیاد بودنشون خسته بشی. ربع ساعتی گذشته بود، اما سمانه از کمیل جدا نشده بود،و بدون هیچ حرفی در آغوش همسرش ماند،به این آرامش و احساس امنیت احتیاج داشت. با ضربه ای که به در زده شد، از کمیل جدا شد، با صدای "بفرمایید" کمیل، در باز شد، و صغری با استرس وارد اتاق شد، اما به محض دیدن چشمان اشکی و دستان گره خورده ی آن دو لبخندی زد و گفت: ــ مامان خوراکی اماده کرده، میگه میتونید بیاید پایین یا بیارم براتون بالا😃 کمیل سوالی به سمانه نگاه کرد، که سمانه با صدای خشدارش بر اثرگریه گفت: ــ میایم پایین😊 صغری باشه ای گفت، و از اتاق خارج شد،کمیل به سمت سمانه چرخید و آرام اشک های سمانه را پاک کرد و با آرامش گفت: ــ همه چیز تموم شد،خودتو اماده کن، چون دوباره باید منو تا آخر عمر تحمل کنی،الان هم پاشو بریم پایین😁 🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞🇮🇷💞💞 سمیه خانم ــ چی شد صغری؟ صغری ذوق زده گفت: ــ صلح برقرار شد سمیه خانم خندید و گفت: ــ مگه جنگ بود مادر!!😁 ــ والا این چیزی که من دیدم بدتر از جنگ بود😜 ــ بس کن دختر،علی نمیاد ــ نه امشب پرواز داره ــ موفق باشه ان شاء الله