eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت قدمی به جلو برمی‌دارم. با اسلحه هلم می‌دهد تا وارد راهرو بشوم. زیر لب شهادتین می‌خوانم؛ هیچ چیز معلوم نیست. شاید این زن در ساختمان تنها نباشد و الان همدست‌هایش بیایند سراغم. ناگاه ضربه غیرمنتظره‌ای ، به پشت زانوانم می‌زند که باعث می‌شود با زانو بیفتم روی زمین. زانوانم از برخورد با زمین تیر می‌کشد؛ اما شروع می‌کنم به خندیدن، با صدای بلند. این بار لوله اسلحه را می‌کوبد به سرم: -اخرس! (خفه شو!) بی‌توجه به خشمش ادامه می‌دهم. صدای قدم‌هایش را می‌شنوم و بعد خودش را می‌بینم که قناصه‌اش را به طرفم گرفته و مقابلم ایستاده. پیراهن مشکی بلند تا پایین زانو پوشیده ، و شلوار نظامی‌اش را با پوتینش گتر کرده. سر و صورتش را هم ، با یک چفیه عربی پوشانده و فقط چشمان روشنش پیداست ، که با نهایت خشم و کمی هم اضطراب به من نگاه می‌کند. دستانش زیر وزن چهار و نیم کیلوییِ دراگانوف می‌لرزند. احتمالاً سلاح دیگری نداشته که با همین اسلحه تک‌تیرانداز دست به تهدید من زده. احتمال می‌دهم داعشی باشد؛ چون اولاً این‌جا به خط داعش نزدیک‌تر است تا النصره و دوماً داعش بیشتر زنان را به خدمت می‌گیرد و زنان اروپایی را جذب خودش می‌کند. این زن هم باید اروپایی باشد که عربی را خوب حرف نمی‌زند. داد می‌زند: -من انت؟(تو کی هستی؟) نیشخدی می‌زنم که عصبی‌تر شود و برای این که حسابی لجش بگیرد می‌گویم: -سیدحیدر. انا ایرانی! زدم توی خال! برایم چشم می‌دراند و می‌غرد: -مجوسی! با خونسردی می‌گویم: -انتی وحیدۀ؟ لا احد يجي لإنقاذک!(تنهایی؟ هیچکس برای نجاتت نمیاد!) از چشمانش پیداست, دارد حرص می‌خورد و بعد داد می‌کشد و هجوم می‌آورد به سمتم. همین را می‌خواستم. حواسش نیست یک اسلحه‌ی یک متر و بیست سانتی دستش است. به محض نزدیک شدنش، لوله اسلحه را می‌گیرم و با قدرت به سمت بالا می‌کشم. تعادلش بهم می‌خورد و می‌افتد روی زمین. اسلحه را که حالا از دستش بیرون کشیده‌ام، پرت می‌کنم به سمت دیوار ، و اسلحه خودم را به سمتش می‌گیرم.
مطلع عشق
💠قسمت #صد_پنجاه ــ خونریزیم زیاد بود،برای همین سریع از هوش رفتم. آهی کشید و ادامه داد: ــ وقتی ب
💞 💞 💠قسمت سمانه نتوانست، جلوی خنده اش را بگیرد، و کمیل را همراهی کرد.😁😄 کمیل خیره به سمانه لبخندی زد، سمانه که سنگینی نگاه کمیل را احساس کرد، سرش را پایین انداخت، و احساس کرد، گونه هایش سرخ شده اند. کمیل که متوجه خجالت سمانه شد، سعی کرد موضوع را تغییر بدهد. ــ از آرش چه خبر؟تو مهمونی ندیدمش سمانه آهی کشید و گفت: ــ از کارای آرش، فقط منو دایی و خاله خبر داریم،البته زندایی هم شک کرد، اما با اخم و تخم های دایی دیگه بیخیال شد، دایی هم آرشو فرستاد، شیراز اونجا درسشو ادامه بده،خیلی کم میاد. کمیل سری تکان داد و زیر لب گفت: ــ که اینطور،تو این مدت تو چیکار کردی؟ سمانه لبخند تلخی زد و گفت: ــ سال اول که تو شُک بودم،نمیتونستم کاری کنم،حتی دانشگاه هم بیخیالش شدم، همش تو اتاقت بودم، و زانوی غم بغل گرفته بودم. آهی کشید وادامه داد: ــ اما بعد از چند ماه صغری ازدواج کرد، خاله داغونتر شده بود،دیگه به خودم اومدم،چند واحدی که مونده بودن پاس کردم، بعد با یکی از دوستام شریک شدم، و یه موسسه فرهنگی راه انداختیم ــ ولی تو رشته ات علوم سیاسی بود، علوم سیاسی کجا و موسسه فرهنگی کجا! ــ بعد اون اتفاق، دیگه آخرین چیزی که بهش فکر میکردم، رشته و علایقم بود،نه من نه خاله، نمیخواستم زیر بار کسی بریم، برای همین باید زود میرفتم سرکار، اون موقع فقط میخواستم، زندگی خاله سر بگیره، و خاطرات تو ،تو این خونه کمرنگ بشه،نه اینکه فراموشت کنیم، نه، ولی خاله تو هر گوشه از خونه با تو یه خاطره داشت، بعضی شبا تا صبح برام از خاطراتتون میگفت با بغض پرسید: _میدونی اون لحظه چی نابودم میکرد؟😢