قسمت #صدوچهل
حامد میخندد:
-نگران نباش. حالا دو ساعتم من پست بدم چیزی نمیشه.
توی دلم گفتم:
-چرا، چیزی میشه. اینایی که فرماندهشون هستی بیشتر از قبل عاشقت میشن. نور بالا میزنی، شهید میشی، من بیچاره میشم!
واقعاً هم برای یک بسیجی ،
هیچ دردی بدتر از این نیست که ببیند رفقایش یکییکی شهید میشوند
و میروند و او را جا میگذارند.
من این را اولین بار ،
بعد از شهادت کمیل فهمیدم. حس بچهای را داشتم که جلویش بستنی میخورند و به او نمیدهند.
تازه آن وقت فهمیدم ،
چرا حاج حسین اینطوری برای شهادت بالبال میزد.
این حرفها را به هرکس بزنم، قاهقاه به این دیوانگی میخندد.
کدام دیوانهای مرگ را به زندگی ترجیح میدهد؟
واقعیتش این است که هیچکس.
کسی که شهادت را بخواهد، زندگی را میخواهد از نوع بهترش.
کمیل دست به سینه روبهروی من و حامد ایستاده و میگوید:
-خوبه دیگه...نو که میاد به بازار، کهنه میشه دلآزار!
از این حرف کمیل خجالت میکشم.
دوست دارم بهش بگویم من تو را در حامد پیدا کردم؛ اما نمیشود جلوی حامد.
حامد میگوید:
-چیزی شده عباس؟
تازه متوجه میشوم سکوتم طولانی شده.
نگاهم را میکشم به سمت چشمان گود افتاده حامد که از بیخوابی سرخ شدهاند.
کربلا هم که بودیم همین بود.
چشمان گود افتاده و سرخ، صورت آفتابسوخته و لاغر و لب خندان.
میگویم:
-تو نمیخوای یکم بری بخوابی؟
چشمانش در حیاط اردوگاه میدوند و میگوید:
-خوابم نمیاد. وقت هست برای خواب.
زیر لب جملهاش را تکرار میکنم.
چرا انقدر این بشر به دلم نشسته است؟
چرا انقدر شبیه کمیل است؟
میگوید:
-تو چرا نمیخوابی؟
به دیوار تکیه میدهم:
-یه رفیق داشتم، شبیه تو بود.
اسلحه را در دستش جابهجا میکند:
-بود؟ الان کجاست؟
💠قسمت #صدوچهل
ــ باورم نمیشه!
یاسر دستش را بر شانه اش گذاشت وفشرد.
ــ دیدی جواب این همه سختی هایی که کشیدی،گرفتی؟
ــ برام همه چیزو بگو
یاسر به ماشین سمانه اشاره کرد و گفت:
ــ فک کنم قبلش کار دیگه ای بخوای انجام بدی
کمیل با دیدن ماشین سمانه،
بدون هیچ حرفی سریع به سمت ماشین رفت.
ضربه ای به شیشه ی ماشین زد،
سمانه که سرش را بر روی فرمون گذاشته بود،
با وحشت سرش را بالا آورد،
اما با گره خوردن چشمان خیس و سرخش در چشمان کمیل، نفس راحتی کشید.
در را باز کرد،
و از ماشین پیاده شد. کمیل این را درک می کرد، که سمانه الان نیاز به تنهایی دارد، تا بتواند اتفاقات سنگین امروز را هضم کند.
به یکی از نیروها اشاره کرد که به طرفش بیاید.
ــ بله قربان
ــ خانم حسینی رو تا منزل برسونید
ــ چشم قربان
روبه سمانه گفت:
ــ تنهات میزارم تا درست فکر کنی، میدونم برات سخت بوده، اما مطمئن باش برای من سخت تر بوده، امیدوارم درست تصمیم بگیری، و نبود من تو این چهارسالو پای خودخواهیِ من نزاری، من فردا دوباره میام، تا بهتر بتونیم حرف بزنیم
سمانه که ترس دقایق پیش را فراموش کرده بود،
عصبی پوزخندی زد و گفت:
ــ لازم نکرده ما حرفی نداریم، در ضمن من ماشین دارم، با ماشین خودم میرم
به طرف ماشین رفت،
وسریع پشت فرمون نشست،خودش هم از این همه جراتی که پیدا کرده تعجب کرده بود،
نمی دانست جرات الانش را باور کند یا ترس و لرز دقایق پیش را.....
یاسر که متوجه اوضاع شده بود،
به یکی از نیروها اشاره کرد که ماشین را از سر راه بردارد.
به محض اینکه سمانه،
از کوچه خارج شد، دستور داد که یک ماشین تا خانه آن را اسکورت کند، با اینکه تیمور دستگیر شده بود، اما نمی توانست ریسک کند.
کمیل نگاهی قدردان،
به خاطر همه چیز به یاسر انداخت، که یاسر با لبخند جوابش را داد.
ــ میخوای صحبت کنیم
ــ آره، یاسر چه خبره؟ تیمور چطور دستگیرشد؟ چرا من در جریان نیستم؟
ــ میگم همه ی اینارو میگم،اما الان باید برگردیم وزارت