مطلع عشق
#خاطرات #طلبه_شهید_سیدعلی_حسینی قسمت 10 🔸دستپخت معرکه 🍃چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام
#خاطرات #طلبه_شهید_سیدعلی_حسینی
#قسمت11
فرزند کوچک من
هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت ... مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره ... تمام توانش همین قدره ...
علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم ... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد ... دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد ... مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ... نباید به زن رو داد ... اگر رو بدی سوارت میشه ...
اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده ... با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ... و دائم الوضو باشم ... منم که مطیع محضش شده بو
دم ... باورش داشتم ...
9 ماه گذشت ... 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود ... اما با شادی تموم نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ...
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ... لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانی هم می خوای؟ ...
و تلفن رو قطع کرد ... مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد ...
ادامه دارد......
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
#مدافع_عشق #قسمت10 نزدیک ظهراست گوشه چادرم را بایک دست بالامیگیرم وبادست دیگرساڪم رابرمیدارم.زهراخ
#مدافع_عشق
#قسمت11
خیره به آینه قدی اتاقم لبخندی ازرضایت مےزنم.روسری سورمه ای رنگم رالبنانـےمےبندم وچادرم راروی سرم مرتب میڪنم!صدای اِف اِف واین قلب من است ڪه مےایستد!سمت پنجره میدوم،خم میشوم وتوی ڪوچه رانگاه میڪنم.زهراخانوم جعبه شیرینی رادست حاج حسین میدهد.دختری قدبلند ڪنارشان ایستاده حتمن زینب است!
فاطمه مدام ورجه وورجه میڪند!
"اونم حتمن داره ذوق مرگ میشه"
نگاهم دنبال توست!ازپشت صندوق عقب ماشینتان یک دسته گل بزرگ پراز رزهای صورتی وقرمز بیرون مےاوری.چقدر خوشتیپ شده ای
قلبم چنان درسینه میڪوبد ڪه اگر هرلحظه دهانم رابازکنم طرف مقابل میتواند ان رادرحلقم بوضوح ببیند!
سرت پایین است وباگلهای قالی ورمیروی!یک ربع است که همینجور ساکت وسربه زیری!
دوست دارم محکم سرم رابه دیوار بکوبم
بلاخره بعدازمکث طولانـےمیپرسی:
من شروع ڪنم یاشما؟
_ اول شما!
صدایت راصاف وآهسته شروع میڪنـے
_ راستش...خیلـےباخودم فکر کردم که اومدن من به اینجادرسته یانه!
ممکنه بعدازین جلسه هراتفاقی بیفته...خب...من بخاطراونیڪه شما فڪر میڪنید اینجا نیومدم!
بهت زده نگاهت میکنم,,
_ یعنی چی؟؟؟
_ خب."مِن ومِن میڪنی"
_ من مدتهاست تصمیم دارم برم جنگ!..برای دفاع!پدرم مخالفت میڪنه..وبهیچ عنوان رضایت نمیده. ازهردری وارد شدم.خب...حرفش اینکه...
بااسترس بین حرفت میپرم:
_ حرفشون چیه؟!!
_ ازدواج کنم!بعد برم.یعنی فکر میکنه اگر ازدواج کنم پابند میشم ودیگه نمیرم...
خودش جبهه رفته اما.نمیدونم!!
جسارته این حرف،اما...من میخوام کمکم کنید....حس میکردم رفتارشما بامن یطور خاصه.اگر اینقدرزوداقدام کردم...برای این بود که میخواستم زود برم.
"گیج وگنگ نگاهت میکنم."
_ ببخشید نمیفهمم!
_ اگر قبول کنید...میخواستم بریم و بخانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده شه...موقت!اینجوری اسم من توی شناسنامه شما نمیره.
اینطوری اسمن ،عرفاوشرعا همه مارو زن و شوهرمیدونن..
اما...من میرم جنگ.و ...
وشما میتونید بعدازمن ازدواج کنید!
چون نه اسمی رفته...نه چیزخاصی!
کسی هم بپرسه.میشه گفت برای اشنایی بوده و بهم خورده!!
یچیز مثل ازدواج سوری
" باورم نمیشود این همان علـےاکبراست! دهانم خشک شده وتنها باترس نگاهت میکنم..ترس ازینڪ چقدرباان چیزی که ازتو درذهنم داشتم فاصله داری!!"
_ شایدفکر کنید میخوام شمارومثل پله زیرپابزارم وبالابرم!اما نه!.
من فقط کمک میخوام.
" گونه هایم داغ میشوند.باپشت دست قطرات اشکم راپاک میکنم"
_ یک ماهه که درگیراین مسعله ام!..که اگربگم چی میشه!؟؟؟
" دردلم میگویم چیزی نشد...تنهاقلب من شکست!...اماچقدرعجیب که کلمه کلمه ات جای تلخی برایم شیرین بود!
تومیخواهےازقفس بپری!پدرت بالت رابسته!و من شرط رهایـےتوام!...
ذهنم انقدردرگیرمیشودکه چیزی جز سکوت درپاسخت نمیگویم!!
_ چیزی نمیگید؟؟...حق دارید هرچی میخواید بگید!!...ازدواج کردن بدنیست!فقط نمیخوام اگر توفیق شهادت نصیبم شد...زن و بچم تنها بمونن.درسته خدا بالاسرشونه!
اما خیلـےسخته...خیلی!...
منکه قصدموندن ندارم چراچندنفرم اسیرخودم کنم؟؟
" نمیدانم چرا میپرانم:
_ اگر عاشق شیدچی؟؟!!!
جمله ام مثل سرعت گیرهیجانت راخفه میکند!شوکه نگاهم میکنی!
این اولین باراست که مستقیم چشمهایم رانگاه میکنی ومن تاعمق جانم میسوزم!
بخودت می آیـےونگاهت رامیگردانـے.
جواب میدهیـ:
_ کسی که عاشقه...دوباره عاشق نمیشه!
" میدانم عاشق پریدنـے!اما..چه میشود عشق من درسینه ات باشد وبعدبپری"
گویـےحرف دلم راازسڪوتم میخوانـے..
_ من اگر ڪمڪ خواستم...واقعا کمک میخوام!نه یه مانع!....ازجنس عاشقـے!
" بـےاختیارلبخندمیزنم...
نمیتوانم این فرصت راازدست بدهم.
شاید هرکس که فکرم رابخواندبگوید #دختر_توچقدراحمقی ..اما...امامن فقط این رادرک میکنم!که قراراست مال من باشـے!!...شاید کوتاه...شاید...
من این فرصت را...
یا نه بهتراست بگویم
من تورا به جان میخرم!!
@Mattla_eshgh