مطلع عشق
قسمت_سی_و_یکم 🌾چیزی درباره ی رفتن و بورسیه شدنم به محمد نگفته بودم. بعد از پایان ترم چند باری برای
#مثل_هیچکس
#قسمت_سی_و_دوم
#نویسنده : #فائزه_ریاضی
فکرم درگیر بود. نمی فهمیدم چرا بعد از این همه مدت انتظار درست وقتی که باید می رفتم این اتفاق
افتاده. کلافه بودم. میدانستم اگر بروم حداقل تا چند ماه آینده احتمال برگشتن وجود ندارد. تمام فکرم پیش
فاطمه بود. دلیل این همه مدت سکوت را نمیفهمیدم. دلم از رفتن منعم می کرد و عقلم میگفت باید بروم.
دوست داشتم حتی به قیمت ترک تحصیل بمانم و با فاطمه ازدواج کنم. اما در این صورت همان چند درصد
شانسی هم که برای جلب رضایت خانواده ام داشتم از دست می دادم. آن شب تا صبح خوابم نبرد. مادرم
جشن خداحافظی مختصری گرفته بود و خاله مهناز و دایی مسعود را برای نهار دعوت کرده بود. به زور سر
میز نهار نشستم. چیزی از گلویم پایین نمی رفت. هرچقدر با خودم کلنجار می رفتم نمیتوانستم بدون اینکه
فاطمه را ببینم از ایران بروم. به اتاقم رفتم و لباس پوشیدم تا از خانه بیرون بروم. مهمان ها در سالن دور هم
نشسته بودند. نیمی از مبل های خانه راهروی وروردی که از سالن فاصله ی زیادی داشت را پوشش می داد.
به آرامی از در اتاق، خودم را به در ورودی رساندم تا کسی متوجه رفتنم نشود. اما مادرم جلوی درم چم را
گرفت و گفت :
_ رضا! کجا میری؟ من مهمونارو برای دیدن تو دعوت کردم. اومدی دو دقیقه نشستی الانم داری میری؟ تو
دو ساعت دیگه باید فرودگاه باشی.
+ بخدا یه کار واجب پیش اومده. اگه نرم خیلی بد میشه. چمدونمو با خودم میبرم. از همون طرفم میام
فرودگاه. بعد شما ماشینمو بیارین خونه.
مادرم را بوسیدم و در را آهسته بستم. با عجله به سمت خانه محمد حرکت کردم. زنگ زدم. فاطمه در را باز
کرد. با دیدنش دوباره همه ی احساساتم زنده شد. از دیدنم متعجب شده بود، گفت :
_ سلام. شما اینجا چه کار می کنید؟
+ سلام. ببخشید مزاحمتون شدم ولی باید میدیدمتون. نمیتونستم بدون اینکه باهاتون حرف بزنم از ایران
برم. محمد دیشب همه چیز رو بهم گفت. اومدم بپرسم چرا توی این یک سال حرفی نزدین؟ میدونین یک
سال انتظار کشیدن یعنی چی؟
با صدای آرامی گفت :
+ بله... میدونم. من خیلی انتظار پدرمو کشیدم.
_ چرا این همه مدت منو بی خبر گذاشتین؟ وقتی که دیدم براتون خواستگار اومده از همه چیز دلسرد
شدم. فکر میکردم حتماً بخاطر همین مساله این همه مدت جوابمو ندادین. مثل یه آدم بی هدف و بی انگیزه
شدم که دیگه چیزی برام مهم نبود. بعدشم به اصرار خانوادم برای بورسیه تحصیلی اقدام کردم.
+ متاسفم. ولی این کار الزم بود. هم برای خودم، هم برای شما.
_ چه لزومی داشت؟
+ من از شما شناخت زیادی نداشتم. نمیدونستم چقدر سر حرفتون می مونید. از طرفی هم میدونستم
شرایط شما بخاطر خانوادتون خاص و سخته. دلیل اینکه ازتون خواستم صبر کنید این بود که زمان ابهامات
ذهنم رو برطرف کنه و اینکه... بتونم با خودم کنار بیام.
_ یعنی چی که کنار بیاین؟
معلوم بود حرف زدن برایش چقدر سخت و عذاب آور است. گفت :
+ من میخواستم روی خودم کار کنم، تا... آمادگی این سختی هارو داشته باشم.
همین که در طول این مدت خودش را برای زندگی با من آماده کرده بود یعنی او هم دوستم داشت. از شرم
و حیایش نمی توانستم بیش از این انتظار ابراز احساسات داشته باشم. گفتم :
_ امروز اومدم بهتون بگم من خیلی فکر کردم و با خودم کلنجار رفتم که رفتنم بهتره یا موندنم. اگه دست
خودم بود می موندم. ولی چون نمیخوام مخالفت خانوادم با این ازدواج بیشتر بشه باید برم. اگه نمیرفتم این
مساله رو از چشم شما میدیدن. نمیخوام فکر کنین رفتن برام راحته. حاضر بودم درسمو ول کنم و بمونم. اما
چون میخوام برای جلب رضایت پدر و مادرم تلاش کنم مجبورم خلاف میل خودم عمل کنم. مطمئن باشین
توی اولین فرصت برمیگردم.
_ میفهمم.
+ میتونم ازتون یه خواهشی کنم؟
_ بفرمایید؟
+ کمی از نوشته هاتونو بدین با خودم ببرم.
_ کدوم نوشته؟
+ هرکدوم که شد. میدونم دلنوشته های زیادی دارین.
_ برای چی میخواید؟
+ برای روزهای دلگیر غربت!
بعد از کمی مکث کردن گفت :
_ چند دقیقه منتظر باشید.
در را جفت کرد و رفت. به دیوار کنار در تکیه دادم. همیشه زمستان ها در کوچه شان عطر گل یخ می آمد...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
رو به شهریار با دلخوری گفتم : - خیلی ناراحتی خودت میرفتی ادای نامزدهای عاشق پیشه رو در میاوردی.
📚 #کاردینال
📖#قسمت_سی_و_دوم
✍ #م_علیپور
شهریار سوئیچ تصویری ماشین رو برانداز کرد و گفت :
- ولی مجلس هم جای خوبیه ها ...
بنظرت این ماشین رو بعد از ایام مجلس ، حاجی باید برگردونه یا مال خودشه؟
سرم رو برگردوندم و گفتم :
- تو که خودت با آقای نماینده یه گل میگفتی و صد تا گل میشنفتی ...
ازش اینم میپرسیدی دیگه!
کنارم رو تخت نشست و گفت :
- خنگی دیگه !
بعد میگم لیاقت همچین پدر زنی رو نداری بدت میاد.
طرف مثلا نماینده ست ، اما چقدر آدم حسابی و مردمی.
تا حالا هم این ماشینی که به مجلسی آدم ها داده بودن رو استفاده نکرده!
الانم درش آورد بخاطر توئه خنگ که حاضر نیستی اون ماشین خوشگله رو سوار بشی!
با حرص به سمت شهریار برگشتم و گفتم :
- اولاً این مجلسی آدم اینطور که بوش میاد اندازه ی موهای سر من و جنابعالی ماشین داره.
بعدشم من چرا باید سوار ماشین مدل بالایی بشم که اولین باره اسمش به گوشم خورده؟
همین ماشینی که مثلاً خود مجلس بهشون داده هم از سرمون زیاده ...!
ضمناً یادت نره اینو دست ما نداده که بریم پی یللی تللی و دور دور!
قرار شده به قول خودت هر روز راننده حاجی باشی و به مجلس برسونیش.
شهریار با خنده بادی به غبغب نداشته ش انداخت و در حال کج کردن صورتش ؛ صدای نقی معمولی رو در سریال پایتخت در آورد و گفت :
- الان تو مَره مسخره میکنی؟ این ماشین کم ماشینی نیسته که! ماشین مجلسی آدم برای انسان متشخصِ فهیم مرتب منظم!
اصلا خود حاجی میدونست که بنده رررر انتخاب کرد.
- خب خداروشکر که تو رو انتخاب کرد.
فقط به من بگو تو که لنگ ظهر بیدار میشی، چطور میخوای کله سحر بری دنبال حاجی و برسونیش؟
شهریار سوئیچ رو بالا انداخت و گفت :
- میگم این نماینده مجلس ها چقدر حقوق میگیرن اصلاً؟ این الان من و تو رو استخدام تمام وقت کرده ، تازه یه مباشر هم داره که معلوم نیست اون چقدر حقوقشه.
با این اوصاف باید حقوقشون چند صد میلیون باشه که بصرفه انقدر تلاش کنن به مجلس برن.
مگه نه؟
سوئیچ ننه مرده رو تو هوا قاپیدم و به جاکلیدی کنار در آویزون کردم و گفتم :
- حقوق مجلس خیلی زیاد نیست.
اما شک نکن اونقدر براشون مزایای جانبی داره که خودشون رو به آب و آتیش میزنن که راه پیدا کنن.
شهریار که ول کن این نقی معمولی نبود بازم با ادا گفت :
- این حررررفا چیه تو میزنی داداش؟
این مجلسی آدم که من میشناسم فرق میکنه بابقیه.
این یکی فقط تشنه ی خدمته ... این بابا که گیر یه قرون دوزار نیست.
خونه زندگی و خدم و حشم شو ندیدی مگه؟
همچین آدمی با این همه مال و مِکنت ارث بابابزرگ خدابیامرز ، چه نیاز به کار کردن داره ...؟
پس این تشنه ی خدمت بودنه که کار ادم رو به اینجا میکشونه از اون قصر و حرمسرای اندرونی ، کله سحر پاشی بری خانه ی ملت ...!
نیشخندی زدم و لیوان آبم رو سر کشیدم و گفتم :
- همینه که دل ادم رو میسوزونه دیگه ...!
آقای مقدم الان کم کم ۶۰ سال سن داره.
به قول تو همچین آدمی که از قضا خودشم وضعش توپه، برای چی صندلی و کرسی یکی رو اِشغال کرده؟
وقتی این کرسی میتونست دست یه جوون باشه که هم توان کار کردن داره و در سلامت کامله،
هم با علم روز و تکنولوژی آشنایی داره.
شهریار برنج دم کشیده رو بو کشید و گفت :
- به به ... عجب برنج خوبی بود!
ببین پسر جون الکی بالای منبر نرو!
اینا تا حضرت عزرائیل شخصاً با خدم و حشم دنبالشون نیاد،
این کُرسی ننه مرده رو به احدی تحویل نمیدن.
الان برو لیست مجلس رو ببین.
اصلاً میانگین سنی شون چنده ...؟
همه شون پیر و پاتالن بخدا.
نصفشون فیلم هاشون در رفته که تو جلسات مهم خوابن.
نصف دیگه شونمکه یا دارن گیم بازی میکنن یا ...!
من دیگه صد سال سیاه به احدالناسی رای نمیدم.
ترشی رو از تو یخچال بیرون کشیدم و تو ظرف به دقت چیدم و گفتم :
- نده ... حالا کسی برات کارت دعوت نفرستاده که رای بدی، اتفاقاً یه عده از خداشونهکهتو رای ندی.
تویی که تحصیلکرده ای و علم داری و با یه پرس جوجهکباب و دو تا کارت هدیه خام نمیشی،
خیلی بهتره که رای ندی.
تا اونایی که زود خاممیشن خیلیییی راحت گول بخورن و به یه آدم ناصالح دیگه رای بدن.
شهریار بشقاب لوبیاپلو رو جلوش کشید و گفت :
- وای وای امیرِصالح رو منبر رفت.
کَسَگَم شما که انقدر میفهمی و تحصیلکرده ای،
ما دور قبلی گول خوردیم و به یه لیست طویل از برادران و خواهران تشنه خدمت رای دادیم.
چی شد مثلاً؟ هیچی به هیچی.
نه تنها من و توی مثلاً تحصیلکرده، که باقی مردم و قشر خاکستری هم اینبار حال و حوصله ی رای دادن ندارن.
اصلاً مشخصه کهکی قراره رای بیاره
همه مون ول معطلیم بابا ...
در نمک دریا رو باز کردم و یه کم مزمزه کردم و جواب دادم :
- خب اشتباهت همین بود اخوی
برای چی باید به لیستی رای بدی که یه نفر رو میشناسی و بقیه شون معلوم نیست کی هستن وچی هستن و چه کارنامه ای دارن؟
👇