مطلع عشق
قسمت_پنجاه_و_دوم محمد : بچه رو بردم داخل. از پتو درش اوردم و دادم دست مامانش . یهو یه چیزی از پتوش
#ناحله
#قسمت_پنجاه_و_سوم
بهش نگاه کردم و گفتم
_حاج اقا؟
+جانم پسرم
_خوب هستین شما؟
+اره . خوبم
_ان شالله این هفته باید بریم تهران
+چه خبره ان شالله؟
_واسه عملتون دیگه.
این هفته نوبت داریم.
+عمل چیه اخه!!
بزارین خودمون به مرگِ خدایی بمیریم.
_عههه حاجی این چه حرفیههه ...
خدانکنه. الهی هزار سال زنده بمونین برامون پدری کنین.
شما تنها امیدِ ما هستین.
ما جز شما کی وداریم ؟
+امیدتون به خدا باشه ...
سرشو بوسیدم و از جام پاشدم که دیدم ریحانه لباس پوشیده داره میره بیرون.
ابروهام جمع شد وگفتم
_کجا به سلامتی حاج خانم؟
+روحی اومده دنبالم میخوایم بریم خونه مامانش.
_روحی چیه بچهههه. اسمشو درست تلفظ کن. بیچاره روح الله
تو آخر این و دق میدی.
بابا که از خطابِ ریحانه خندش گرفته بود گفت
+اذیت نکن این بچه رو گناه داره.
ریحانه نگام کرد و شکلک درآورد که گفتم
_میگم بی ادب شدی میگی ن !
الان فکر میکنی دیگه کارت پیش ما گیر نیست نه؟ !
باشه خواهرم باشه هر جور میخوای رفتار کن.
بعد که انتقامش و ازت گرفتم ناراحت نشو!
+تا انتقامت چی باشه
حالا میزاری برم؟
_چرا روح الله نمیاد بالا؟
+عجله داریم
_باشه برو ب سلامت.سلام برسون
ریحانه دست تکون داد:
+خدافظ بابا
خدافظ داداش
_خدافظ
باباهم ازش خدافظی کرد که رفت.
رو کردم به بابا و:
_هعی پدرِ من
دیدی همه مارو گذاشتن رفتن!!!!
آخرشم منم که برات موندمممم!!
یعنی به پسرت افتخار نمیکنی؟
+نه چرا باید به تو افتخار کنم؟
زن و بچه که نداری!
تو هم از رویِ بی خانوادگی این جا نشستی.
اگه زن داشتی خودتم میرفتی!
_بابااااا؟؟؟؟نوچ نوچ نوچ نوچ .
من ازدواج کنم هم پیشتون میمونم.
در ضمن زن کجا بود حالا!
+همینه دیگه.همیشه اخرش به اینجا میرسیم که زن کجا بود!؟
واقعا متوجه نیستی داری پیر میشی؟
۳۰ سالت شده!
دوستای همسن و سال تو الان در شرف ازدواج بچه هاشونن.
تو کی میخای دست بجنبونی پسر؟؟
_بابا جان نیست به خدا دخترِ خوب نیست.
یعنی نه که نباشه من نمیبینم .
+خدا چشاتو کور کرده .
_اصن هر چی شما بگین.
هر چی که بگین من میگم چشم!
+چرا نمیری با این سلمای بیچاره ازدواج کنی؟
مگه چشه؟ هم دلش با توعه،هم دختر خوبیه.
چشام از حدقه زد بیرون
_کیییییی؟؟؟؟سلماااااا؟؟؟
بابا ینی من قدِ ارزنم ارزش ندارم که میگین سلما؟؟؟
آخه سلما چیش ب من میخوره ؟اصلا یکی از دلایل ازدواج نکردن من همین سلماست.
یه همه بدبینم کرده.
ادمی نیست که....
لا اله الا الله
من نمیدونم شما واسه همه خوب میخواین به من که میرسه باید ...
از جام پاشدم برم تو اتاق که یه وقت از روی عصبانیت چیزی نگم دل بابا بشکنه.
همین که پاشدم صدام زد
+همیشه از مشکلاتت فرار میکنی محمد!!!
هیچ وقت سعی نکردی بشینی و حلشون کنی.
تا کی میخوای مجرد بمونی؟
خب سلما نه!
یکی دیگه!!
یعنی تو شهرِ به این بزرگی یه دختر وجود نداره که به دلت بشینه؟
اصن این جا نه
تو تهران چی !!!
من نمیدونم آخه تو چرا انقد دست و پا چلفتی ای پسرررر.
تو هیئتتون این همه پسر یه خاهرِ خوب ندارن؟
بابا نمیشه که!
پس فردا من بیافتم سینه قبرستون تو میخوای چیکار کنی؟
مردم حرف در نمیارن بگن پسر اینا دیوونه است کسی بهش زن نمیده؟
اصلا مردم هیچی تو نباید دینتو کامل کنی؟
دو رکعت نمازی که یه آدم متاهل میخونه از هفتاد رکعت نمازی که تو میخونی بهتره !
اینارو که خودت بهتر از من میدونی!
باید ازدواج کنی امسال محمد.
_چشم بابا . چشم. ولی صبر کنید یه دختر خوب پیدا شه ...
+بازم داری طفره میری. دخترِ خوب پیدا نمیشه. خودت باید پیدا کنی
از جام پاشدم و کلافه رفتم تو آشپزخونه.
سه بار صورتمو شستم.
دیگه حالم بد شده بود
پوفی کشیدم و ماهیی که ریحانه واس بابا پخته بود واز تو یخچال در اوردم و گذاشتم رو گاز که گرم شه.
سفره پهن کردم و نشستم پیش بابا برنجِ نهارم اوردم و مشغول گرفتن تیغ ماهی براش شدم.
دلم نمیخواست دوباره همون بحث وادامه بده.
برا همین گفتم:
_بابا جهیزیه ریحانه رو چ کنیم
+نمیدونم پسر.
یه مقداری پس انداز از قبل داشتم .الانم میخام یه مقدار وام بگیرم.
تیکه تیکه بدم خودشون بخرن والا دیگه نمیدونم باید چیکار کرد. من که دیگه توان کار کردن و ندارم .
_خب منم هستم میتونین رو منم حساب کنین.
+نمیخواد. تو باید پولاتو برا عروسی خودت جمع کنی.
_ولی به ریحانه قول دادم چهارتا از لوازمش و من بخرم.
با خنده گفتم:
خب روح الله هم چهارتا چیز میخره
شما هم چهارتا چیز علی هم چهارتا چیز خب تموم شد دیگه به سلامتی
باباهم خندش گرفته بود.
وسط خنده نمیدونم چیشد که صورتش جمع شد و گفت
+خدا بیامرزه پدر و مادرشو. نیستن عروسیِ دخترشونو ببینن!
بیچاره ها چه آرزوها داشتن برا این بچه.
یکم مکث کرد و ادامه داد:
+محمد اگه من مردم حواست به ریحانه باشه.
باشه پسرم؟اون هیچکی و جز ما نداره!
ادامه دارد...
✍🏻 نویسنده: #فاء_دال #غین_میم
مطلع عشق
سرم رو پایین انداختم و گفتم : - مسئله این نیست که ما چه کاری رو انجام دادیم. اصل ماجرا اینه که ناخ
📚 #کاردینال
📖 #قسمت_پنجاه_و_سوم
✍ #م_علیپور
*امیر
یه مرد قُلچماق و برادر مباشر شهریار رو به سختی از مباشر جدا کردن و به گوشه ی خونه هدایت کردن.
رو به مباشر گفتم :
- میشه یکی اینجا به ما بگه چه خبره؟ از کی تا حالا دختر مردم رو بی اجازه و اجباری میفرستن که محرم کسی دیگه بشه و ...؟
مباشر خیلی ریز و جدی به من نگاه کرد و جواب داد :
- آقا مقدم خودشون در جریان هستن.
این خانم هم خودشون میدونستن برای چی به همراه شما اومدن.
آقا مقدم ایشون رو برای همراهی مُلّا فرستادن ...
به شما دو نفر هم این مسئله ارتباطی نداره.
پیشنهاد میکنم دخالت نکنید.
قبل از اینکه من جوابی بدم شهریار که به زور نگه ش داشته بودن بازم باهاشون درگیر شد و شروع کرد به فریاد زدن :
- مرتیکه ی احمق! اصلاً میفهمی چی میگی؟!
این دختر نامزد منه که همراهمون اومده!
آقای مقدم هم غلط کرده که بذل و بخشش میکنه!
اگه جرات داره چرا دختر خودش رو نمیفرسته که به مُلّا جونش خدمت کنه ...؟!
مباشر خیلی جدی جواب داد :
- هر کدوم از ما آرزو میکردیم که دختری داشتیم که به مُلّا تقدیم میکردیم، منتها قبل از اینکه ایشون جا به جا بشه و قصد تجدید فراش بکنه دختر آقای مقدم ازدواج کرده ...!
با عصبانیت جواب دادم :
- معلوم هست دارین چی میگین؟
مُلّا جای پدربزرگ این دخترهاست.
به چه دلیل و برهانی آرزو داشتین دخترتون در خدمت یه پیرمرد باشه ...؟!
مباشر که همچنان خونسرد بود و عصبانیت ما هیچ تاثیری روش نداشت جواب داد :
- شما چطور مسلمانی هستید که نمیدونید در صدر اسلام ، مسلمان ها فوجفوجدختران شون رو به پیامبر تقدیممیکردن تا به نوعی با پیامبر خدا وصلت کنن و نَسَب خونی داشته باشن؟
خون داشت خونم رو میخورد و جواب دادم :
- اولاً اگر شما به قرآن و احکام و احادیث مسلط بودین خیلی خوب میدونستید که پیامبر نمیخواستن با دختران اون افراد ازدواج کنن!
بلکه اونا زوری این درخواست رو داشتن.
تا جایی که آیه قرآن نازل شد که پیامبر دیگه حق ازدواج نداره و دست از سرش بردارن و انقدر عذابش ندین.
دوماً تمام زنانی که پیامبر باهاشون بعد از مرگ حضرت خدیجه ازدواج کرده بودن بیوه بودن که همسرانشون فوت شده بودن!
تنها کسی که دوشیزه با پیامبر ازدواج کردن
جناب عایشه بودن که ایشون هم یه دختر سن کرده و کاملاً بالغ بودن و به اصرار پدرشون ابوبکر به عقد پیامبر در اومدن.
پس پیامبر هیچوقت برای خدایی نکرده هوس بازی زن اختیار نکردن!
سوماً من هنوز ربط این ماجرا رو به مُلاّ نمیدونم؟
ایشون نه پیامبره نه ما اصراری کردیم دختران مون رو عقد کنه!
غیر از اینه که مُلّا از سر هوس خودشون چنین درخواستی دارن ...؟!
مباشر که با حرف های من به شدت صورتش متورم و قرمز شده بود فریاد زد :
- این مرتیکه ی مُرّتد رو بگیرین!
آقای مقدم باید بیاد و جواب پس بده که این افراد کافر رو از کجا گیر آورده و به محلِ امن ما فرستاده ...؟!
من و شهریار هر دو با تعجب گفتیم :
- کافررررر؟!
ما کافریم یا شما ...؟
مباشر چشم هاش رو بست و مثل انسانی که مسخ شده باشه دست هاش رو بالا آورد و گفت :
- مُلّا گفت که این ۳ نفره هاله هایی دارن که دوستان ما رو داره اذیت میکنه ...
گفت که از خودمون دورشون کنیم.
اما من گفتم که به آقای مقدم اعتماد کنیم.
مباشر سرش رو پایین آورد و در حالی که چشم هاش به خون نشسته بود گفت :
- امشب شب بسیار مهمی برای مُلّاست ...
امشب درهای کیهانی در جایگاه متناسبی برای رَصَد بین ابعادی هستن.
زود باشین یه تیغ بُرنده بیارین ...!
چند دقیقه بعد مرد با چاقوی تیزی به سمت مباشر اومد.
من و شهریار با تعجب به رفتارهای مباشر نگاه میکردیم و باورمون نمیشد که اینا واقعیه ...!
مباشر با چاقو به سمت من اومد.
مرد قُلچُماق عین یه جوجه من رو گرفت و در یک حرکت مباشر چاقو رو رگ مچ دستم زد.
شروع کردم به فریاد کشیدن و تقلا کردن.
زن آشپز با عجله اومد و فنجون شیشه ای به دست مباشر داد.
مباشر همچنان با تقلای من رگم رو فشار داد و خون توی فنجون جهید.
برادر مباشر هم با شهریار در تقلا بود و با هم درگیر بودن.
مباشر با مرد قُلچُماق به جون من افتادن و شروع کردن به کتک کاری.
شهریار که آزاد شده بود با عجله برای کمک به من اومد.
مباشر فریاد زد :
- خونه ریخته شده باید نوشیده بشه ...
برادر مباشر تلاش میکرد فنجون خونی رو به خورد من بده.
شهریار مشت محکمی نثار برادر مباشر کرد و فنجون روی زمین افتاد.
هر دو با مردک قُلچماق درگیر شدیم.
زنِ آشپز از اون ور هال میخواست به زور دست صدف عابدینی رو بکشه و با خودش همراه کنه.
صدف در یک حرکت سیلی محکمی به زن زد و روسری زن به عقب رفت و صدف موهاش رو گرفت و با هم درگیر شدن.
من و شهریار همچنان در حال زد و خورد با اون ۳ مرد بودیم.
در ورودی باز شد.
یهو صدایی فریاد زد :