مطلع عشق
صدف آب دهنش رو قورت داد و گفت : - مثلاً گاهی وقتا خواب مُرده ها رو می بینم. هفته پیش شوهر عمه م خ
📚 #کاردینال
📖 #قسمت_پنجاه_و_هشتم
✍ #م_علیپور
شهریار با عصبانیت گفت :
- شما حق ندارین دختر مردم رو بدون اجازه اینجا نگه دارین، من ترجیح میدم با همون ماشینی که میگین تو خیابون تصادف کنم و بمیرم اما دختری که به اعتماد من دنبالم اومده رو نجات بدم و از این جهنم خلاص کنم.
در ادامه ی حرف شهریار گفتم :
- چرا میخواین به زور کسی رو مجبور کنید باهاتون همکاری کنه؟!
شاید این دختر نخواد از هر استعدادی که داره استفاده کنه ...
مباشر با نیشخند جواب داد :
- الان مشخص میشه که اصلاً استعدادی داره یا نه!
مُلّا کلاه سیاهی که شبیه کلاه های جادوگری توی فیلم های هالیوودی بود رو به سر گذاشت که بلندی اون روی چشمش میرسید.
یه چاقوی بزرگ رو برداشت و به آرومی روی رگش کشید ...
قطرات خون روی زمین ریختن.
مباشر در سالن رو بست.
آقای مقدم با تاسف سری تکون داد و روی صندلی نشست.
من و شهریار و صدف با تعجب به اونا نگاه میکردیم که قراره چه اتفاقی بیفته ...؟
شروع کردم به آیت الکرسی خوندن.
هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده بود اما فضا به شدت سنگین بود.
بویی شبیه بوی تخم مرغ گندیده و پخش گاز فضا رو پُر کرد.
احساس کردم چند تا سایه از کنار پنجره رد شدن ...
آب دهنم رو قورت دادم و به خودم نهیب زدم :
- فقط جو گیر شدی و خیال میکنی، اونا نمیتونن تو بُعد ما حاضر بشن ...
یهو شهریار هم مثه من سرش رو به این ور و اون ور تکون داد.
پس توهم نبود!
اونم میتونست سایه هایی که با سرعت زیاد رد میشدن رو ببینه.
شهریار به صدا در اومد وبا صدای بلندی گفت :
- بسم الله ...
یهو چندین وسیله از بالا به زمین سقوط کردن و شکستن ... جایی برای تردید نبود!
اونا اینجا بودن ...
به چهره ی صدف عابدینی زل زدم که چشم هاش رو بسته بود و ظاهراً فشار زیادی رو تحمل میکرد و در تلاش بود که چیزی رو نبینه.
همون لحظه در باز شد و با شدت هر چه تمامتر بسته شد ...
مباشر با صدای بلندی رو به صدف گفت :
- هنوزم هیچی رو نمی بینی؟
صدف با لرز گفت :
- نه نمی بینم ... نمیخوامهیچی رو ببینم!
در یک لحظه صدای صدف قطع شد و حس کردیم چیزی داره گلوش رو فشار میده ...
من و شهریار هر دو با هم فریاد زدیم
چهره ی صدف در حال کبودی بود
هر لحظه احساس میکردیم که داره خفه میشه ...
شهریار فریاد زد :
- تو رو خدا ولش کنید ... ولش کنید عوضی های پست فطرت.
صدف مثل یک جسم کم وزن از روی زمین بلند شد و چند متر به هوا رفت.
حس میکردم خون توی رگ هام خشک شده و نمیتونمحتی از شدت ترس زبونمرو تکون بدم و ذکری بگم.
به شدت از مغزم و قلبم خواستم تا کلمه " یا حسین " رو تکرار کنم.
انگار زبونم قفل شده بود.
توی ذهنم تکرار کردم یا حسین خودت به دادمون برس.
احساس کردم چند لحظه بعد زبونم سبک شد و با صدای بلند شروع کردم به خوندن :
قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ
صدف اینبار به صورت شلیکی بالاتر رفت اگه به زمین میخورد مرگش حتمی بود.
مباشر بازم تکرار کرد :
- هیچی نمی بینی؟!
صدف چشم هاش رو که به زور بسته بود باز کرد و یهووو جیغ زد.
اونقدر جیغ کشید که مطمئن شدیم داره چهره ی وحشتناکی رو می بینه که ما از دیدن اون عاجز بودیم ...!
از شدت شک و سنگینی فضا ، خوندن باقی معوذتین از یادم رفت.
صدف همچنان جیغ میزد.
شهریار رسماً به گریه افتاده بود و التماس میکرد که ولش کنن.
تمام توانم رو گذاشتم و بازم شروع به خوندن کردم :
🍃قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ
مَلِكِ النَّاسِ
إِلَهِ النَّاسِ
مِنْ شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ
الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ
مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ🍃
یک لحظه حس کردم باد و طوفان شدیدی که انگار فقط من حسش میکردم بهم برخورد کرد و روی زمین افتادم.
همزمان تمام شیشه ها خرد شدن ...
به سختی از جام پاشدم ، بدون اینکه ضربه ای بخورم یا کسی رو ببینم حس میکردم کتک مفصلی خوردم.
یه لحظه تو خاطراتم محو شدم.
از جام پاشدم و با صدای بلند فریاد زدم :
🕊 اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی فِی دِرْعِکَ الْحَصِینَةِ الَّتِی تَجْعَلُ فِیهَا مَنْ تُرِیدُ 🕊
یهو صدف از بالا به زمین افتاد و در اتاق به شدت باز شد و حس کردم فضا سبک شد.
روشن شد.
مباشر به سمتم اومد و فریاد زد :
- چه غلطی بود که کردی؟ این چه وردی بود که خوندی؟!
👇