eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🌼🌸🌼🌸 کلا نمیفهمیدم چه مرگمه 😖😫😩 یه روز با خدا بودم ...پنج روز با شیطان. 🌹....🔥 سال ۹۳ بالای هزار بار پام لغزید... خیلی زیاد ... خیلی... کسی نبود منو بفهمه ... هیچ راهی نداشتم... انگاری طلسم شده بودم.... 🔥 تموم سایت هارو چک میکردم... همه رو انجام میدادم ولی نمیشد.. بارها تصمیم گرفتم سایتمو حذف کنم اما پشیمون میشدم ... خیلی ها میگفتن : آخه رضا ...تو خودت هنوز آدم نشدی بعد میای از خدا میگی ... 😒😒😒 حتی چند تا آدم مذهبی میگفتن رضا بهتره سایتتو پاک کنی ... چون تو تخصص نداری. باعث گمراهی جوونا میشی... ♨️💢 تو تموم سایت های مذهبی دنبال یه راهی برای خودسازی بودم اما هیچی تو این سایتها پیدا نمیشد... آرزو به دلم مونده بود یه نفر... فقط یه نفر با من خوب صحبت کنه و درکم کنه...اما نبود... ❌⭕️ اکثرا ادبیاتشون قلمبه سلمبه بود و منو درک نمیکردن... 😞😔 همش حس میکردم این نگاه بالا به پایین اگه نبود الان خیلی میتونستم از این آدما کمک بگیرم اما از بس مذهبی شدید بودن که کلا میترسیدم بگم دارم چکار میکنم... حس میکردم تکم و کسی مثل من غرق گناه و بدبختی و مشکلات نیست... 😭 همش آرزو میکردم یه سایت یا یه جایی رو پیدا کنم که امید بدن...انگیزه بدن... با هام خوب حرف بزنن... قضاوت نکنن... کمک کنن... نگاه بالا به پایین نباشه ... بتونم دردمو بگم... اما نبود... هیشکی نبود منو درک کنه. ☑️تو یه سایتی مشکلمو گفتم مدیرش سریع باهام دعوا گرفت که داری نظرات سایتمونو خراب میکنی... نظر نده! 😠😡 و من ....هنوز درونم پر از آلودگی بود... ☑️☑️☑️ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔺قسمت_سیزدهم 🌾به ایران برگشتیم اما جر و بحث ها همچنان ادامه داشت. پدر و مادرم متوجه شدند من رضای س
: فائزه ریاضی 🌾روزها می گذشت و یک لحظه نمی توانستم از ذهنم دورش کنم. چند بار به بهشت زهرا رفتم، چند ساعت همان جا به انتظار نشستم. اما از او خبری نبود. یک بار در کلاس معارف دانشگاه درباره ی نذر کردن شنیده بودم. نذر کردم اگر دوباره او را ببینم نمازهایم را بخوانم. فکر می کردم خدا بخاطر نماز خوان شدنم او را دوباره سر راهم قرار می دهد. اما بیفایده بود. هر روز بی تاب تر می شدم. گاهی در خواب اتفاقات آن روز را میدیدم و همان جملات را از زبانش میشنیدم. "اکثر آدم هایی که میان اینجا یه گمشده ای دارن..." راست میگفت. من هم گمشده ای داشتم. باید همانجا پیدایش می کرم. مادر و پدرم نگران بودند. نمیدانستند چه اتفاقی افتاده. فقط چند باری غیر مستقیم گفتند دچار افسردگی شده ام و باید تحت نظر مشاور باشم. اما زیر بار نمی رفتم. محمد هم کم کم متوجه پریشانی ام شده بود. به پیشنهاد خودش یک روز باهم سر خاک شهدا قرار گذاشتیم. تا آن روز چیزی از آن دختر و احساساتم نگفته بودم. مثل همیشه زودتر از قرار آمد و وقتی رسیدم آنجا بود. _ سلام آقای رضای گل. خوبی؟ + سلام. ممنون. تو خوبی؟ _ الحمدلله مقدمه چینی کنم و صغری کبری بچینم؟ یا یهو برم سر اصل مطلبی که بخاطرش قرار گذاشتم؟ + برو سر اصل مطلب. _ عاشق شدی؟ از رک و صریح بودنش غافلگیر شدم. تا بحال درباره ی چنین مسائلی باهم صحبت نکرده بودیم. نمیدانستم اسم این احساس را چه میگذارند. نمیدانستم چطور متوجه شده. گفتم : + نمیدونم. _ رنگ رخسارت که خبر میدهد از سرّ درونت. + نمیدونم اسمش چیه. ولی... چشمهایم اشک آلود شد. محمد مرا در آغوش گرفت و گفت : _ از سر و روی پریشون و رنگ زردت مشخصه گرفتار شدی. ولی پسر خوب این چه قیافه ایه برا خودت درست کردی؟ مثال تو خوش تیپ مایی... حالا بگذریم از اینا. اومدم اینجا بگم اگه دلت میخواد دربارش حرف بزنی من حاضرم شنونده باشم. + نمیدونم چی شد. یه روز همینجا نشسته بودم. یکی اومد و صدام زد. یه غریبه ی آشنا... دوباره همینجا دیدمش. چند کلمه حرف زد. یه آتیشی به جونم افتاد و رفت... حالا نمیدونم باید چیکار کنم. وقتی دور می شد اشکام میریخت محمد. نمیدونم چرا، نمیدونم کی بود، نمیدونم چی بود، فقط آشنا بود... مطمئنم آشنا بود. دوباره چشمهایم پر از اشک شد. محمد با لبخند روی دستم زد و آهی کشید. بعد از چند ثانیه سکوت گفتم : + همینجا از یه شهید گمنام خواستم دوباره ببینمش. ولی دیگه نیومد. نذر کردم اگه ببینمش نمازخون بشم. بخدا اگه سر راهم قرار بگیره میخونم... _ حالا بیا یه قرار دیگه ای با خدا بذار. تو نمازخون شو، بعد از هر نماز دعا کن خدا دوباره اونو سر راهت قرار بده. + ولی نذر کردن که اینجوری نیست. _ دیدی وقتی تو در حق کسی خوبی کنی اونم سعی می کنه خوبیتو برات جبران کنه؟ حالا تو بیا و اول نذرتو ادا کن، بعد امیدوار باش که حاجتتو بگیری. + اگه نماز بخونم ولی دیگه نبینمش چی؟ آخه تا کی بخونم؟ تا کی منتظر باشم؟ _ یه مدت بخون. اگه ندیدیش دیگه نخون. حرفش به دلم نشست و پیشنهادش را قبول کردم. تا آن روز فقط چند باری در حرم امام رضا نماز خوانده بودم. به نمازهای یومیه مسلط نبودم. خجالت می کشیدم به محمد بگویم که ترتیب و جزییات نماز ها را بلد نیستم. در کتاب ها جستجو کردم و یاد گرفتم. اوایل برایم سخت بود اما کم کم تسلطم بیشتر شد. بعد از نماز از صمیم قلب برای دیدار مجددش دعا می کردم. یکی دو هفته گذشت. کمی آرام تر شدم. انگار هربار که قامت میبستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد. اما هنوز دلم بی تاب بود و مرتب به بهشت زهرا می رفتم... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
🔷🔹مثل این می مونه که مقام معظم رهبری یا حضرت امام بیاد تو جمهوری اسلامی اعلام بکنه که🔊 📣ما من بعد ص
🌺 مبحث باما همراه باشید ✅👆🏼🌺 ⚫️⚫️⚫️ یک نکته ی دیگر این است که👇 🔷عدم امکان نظارت و کنترل بشری بر چرخه حیات در نظام تسخیری به هر صورت👌 یا فردی یا اجتماعی✔️ آیا ما میتونیم یه انسان رو بر سرنوشت دیگر انسان ها حکم فرما کنیم⁉️ اولا چه حقی داری این کارو بکنی❓ ثانیا چه دلیلی داره که فساد برطرف بشه❓ دو سه دلیل رو دوستان در نظر گرفتن❔❔👆 اسکندرمقدونی بیاد حاکم شرق و غرب عالم بشه👑 اولا چه حقی داره این کار رو بکنه❓ این یه بحث... بحث دوم این هست که حالا این کارو کرد مگه فساد از بین میره❓ خیلی از فسادهای قدرت های دیگر رو ایشون جلوشو میگیره... ولی فساد خودشم جلوش رو میگیره❓ اصلا مردم چرا پادهاشان رو میپذیرفتن❓ چرا برای پادهاشان دعا میکردند❓ زمان شاه خودمون👉 چرا بعضیها که ساده بودن پادشاهی رو میپذیرفتن✋✔️ تو عوام ها... 🔻برای اینکه تو عوام اتفاقی که میفته میگن که👇👇👇 😮بابا اگه یه زورگو بالاسر همه زورگوها نباشه ما باهزارتا زورگو طرفیم😧 با یه دونه زورگو طرف باشیم دیگه خودمونو تنظیم میکنیم 🙄 به یکی باج میدیم تموم شد رفت😌 بقیش زندگیمونو میکنیم اون دیگه ممکنه ماروهم زیاد به صورت جزیی اذیت نکنه اگه سر راهش قرار نگیریم اذیتش نکنیم ☺️ 🌀آدم ها در طول دوران زندگی بالاخره یه رییسی میخواستن... 🔺 معمولا این روسا رو هم به صورت دیکتاتوری انتخاب میکردن و میپذیرفتن✔️ علتش هم همینجور بوده💯 ☝️یک فرد بر جامعه بشری حکم فرمایی کنه دیکتاتوری پدید بیاد☑️ ❔دوتا سوال عمده پیش میاد🔛✔️ 👈این دیکتاتور ازکجا معلوم حق رو رعایت بکنه⁉️ و سوال بعدی اینکه👇 👈اصلا از کجا حق پیدا کرده این حکومت رو داشته باشه⁉️ ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📕 محافظ_عاشق_من ✍ به قلم : 🍃 مرصاد : خب اول کدومتون بندازم پایین ؟ مائده : مهدا ؟ ‌میشه اول منو برسونه ؟ مهدا : آره عزیزم . مائده : دیرت نمیشه ؟ ــ نه ، نگران من نباش . ــ فدات شم آبجی جونم . مرصاد : اَه اَه ، حالمو بهم زدین مهدا : شما رانندگیت رو بکن تا به کشتنمون ندی ــ بادمجان عزیزم ، شما بادمجان بمی آفت نداری !‌ ــ تو که بادمجان بم نیستی ، همین خطرناکه مرصاد خواست جواب بدهد که زنگ تلفنش این فرصت را از او گرفت : ــ سلام بر سرور مردان اهل جهنم !!!‌ چطوری برادر ؟ باشه ، یادم هست . نه ؛ ماشین دارم بیام دنبالت ؟ تو همیشه زحمتی . آره ، من نمیدونم چرا تو رو دنبال خودش راه انداخته ... بلند خندید و گفت ؛ باشه برو مزاحم نشو ، اینجا خانواده نشسته وگرنه حالیت میکردم ... آره ما هم بلدیم ... باشه اینقدر حرف نزن ، دارم رانندگی میکنم ؛ شرت کم . مهدا و مائده ریز خندیدند و مائده گفت : تو چرا مثل آدم حرف نمی زنی ؟ ــ چون مخاطبم آدم نبود . ــ کی بود ؟ چشم غره ای نثار کنجکاوی خواهر نوجوانش کرد و در کمال ناباوری گفت : ــ دوست دخترم بود این بار همه خندیدند که مائده گفت :‌ ــ ترسیدم داداش فکر کردم میخوای دعوام کنی . ــ دعوات که میکنم ، مائده جان کسی از برادر جوونش که فقط شماره مرد رو گوشیش سیوه نمی پرسه کی بود ! مهدا : وا مرصاد تو شماره مارو با اسم سیو نکردی ؟! ــ نه ! ــ چه حرفااا ، بده گوشیتو اول شماره خودش را وارد کرد و با تعجب رو به برادرش کرد و گفت : ــ چرا منو موبد اعظم سیو کردی ؟! ــ وقتی میری رو منبر باید با تبر بکشنت پایین آخه مائده : آبجی ببین منو چی سیو کرده ؟! مهدا پس از خنده ی متمادی گفت : مرصاد خیلی بدی ، چیه این آخه . ــ چی بود آبجی ؟ ــ پلنگ صورتی ادامه دارد ... ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
گفتم: دقت کنی ما توی انقلاب خودمون هم زیاد بودن کسایی که همچین تفکراتی داشتن که با ریختن خون دیگران و مبارزه مسلحانه دنبال اسلام بودن و در نهایت سر از مجاهدین خلق در آوردن! اصلا چرا جای دوری بریم نمونه اش رو تو اسلام داریم خوارج! اینقدر داغ شدن اینقدر دایه دار خدا و اسلام شدن که با پیشونی های پینه بسته از خوندن نماز شب حضرت علی رو کشتن.... فرزانه ادامه داد آره راست میگی توی کتابی یه نکته جالب خوندم اینکه یک وقت می‌گوییم علی(ع) را "که" کُشت و یک وقت می‌گوییم "چه" کُشت؟ اگر بگوییم علی را "که" کُشت؟! البته ابن ملجم، و اگر بگوییم علی را "چه" کُشت، باید بگوییم "جمود"، "خشک مغزی" ، همین هایی که آمده بودند علی را بکشند، از سر شب تا صبح عبادت می‏ کردند، واقعاً خیلی تأثّرآور است... نوشته بود ابن ابی الحدید میگه: اگر می‌خواهید بفهمید که جمود و جهالت چیست، به این نکته توجه کنید که این ها وقتی که قرار گذاشتند این کار را بکنند، مخصوصاً شب‏ نوزدهم رمضان را انتخاب کردند و گفتند: "ما می‌خواهیم خدا را عبادت بکنیم و چون می‌خواهیم امر خیری را انجام بدهیم، پس بهتر این است که این کار را در یکی از شب های عزیز قرار بدهیم که اجر بیشتری ببریم... الحق که هر چی فک می کنم این داعشی ها از نسل امثال ابن ملجم ها و خوارج اند.... یک مشت خشک مغز، خون آشام.... نگاهش کردم و گفتم بله فرزانه خانم بخاطر همین اصرار داشتین فردا دوباره بریم خونشون!!! خوب این خانومه هم که همون اول کار گفت دیگه هوای بهشت در سر داشته اینم یکی از همون خشک مغزها والا! فرزانه نگاهی بهم کرد و گفت ببین شاید این خانمه مائده تفکراتش مثل نم مغزها باشه!! چشمامو گرد کردم و گفتم: نَم مغز!! این دیگه چیه؟! گفت کلمه اش اختراع خودمه مثل افرادی که از اسلام فقط همین ظاهرش رو فهمیدن، حقیقتا دلم نیومد با داعشی ها یکیشون کنم بگم خشک مغز! گفتم: فرزانه موضوع مصاحبمون جهاد اونم نکاح! بعد تو این آدم رو با بعضی خانم های ساده ایی که دلشون رو فقط به دعا و عبادتشون خوش کردن مقایسه میکنی!! اینا یه سری افراد خشک مقدس ان نه خشک مغز مثل داعشی ها.... فرزانه در حالی که ته قهوه اش رو میخورد گفت: حالا چه فرقی می‌کنه خشک مغز یا خشکه مقدس ! جفتش یه معنی میده! گفتم: اتفاقا با هم فرق می کنن خشک مقدش، خودش و جانمازش کاری به کسی نداره فقط دنبال عبادتش! در واقع کاری به جامعه و اتفاقاتش نداره مثل یک سیب زمینی بی رگ !!! ولی خشک مغز دقیقا مثل این داعشی ها و خوارج اند ظلم می کنن خون و خونریزی راه می ندازن! از اسلام سو استفاده می کنن، و به اسم اسلام هر جنایتی دلشون خواست می کنن... اشتباهه فکرکنیم این دو گروه یکی هستن....این کجا و آن کجا... یکی بی فایده یکی ظالم و قاتل و خونریز.... فرزانه گفت: چه نکته ی ظریفی اصلا تا حالا دقت نکرده بودم هر چند جفتش بده ولی خطر خشک مغزها خیلی وحشتناک تره ... نگاهش کردم ودر حالی که خودکارم رو روی میز میزدم ادامه دادم اینها رو که گفتم فرزانه خانم برای اینکه بدونی اشتباهِ فکر کنی خانم مائده یه خشکه مقدسِ....
شاید بخاطر این بود که درِ، ورودی زندگی خودم رو له که چه عرض کنم! بلکه داغون کرده بود! لیلا هنوز متوجه حالم نشده بود و ادامه داد: نرگس، راست و حسینی بگو واقعا اول زندگیت هم اینطوری بود؟! یاد آوری اوایل زندگی درد رو از سرم به تمام اعضای بدنم انتقال داد، طوری که دیگه نمی تونستم روی پاهام بایستم... من خوب می دونستم اول زندگیم شاید شرایطم سخت بود، ولی حداقل خانم خونه بودم ... حرف حرف من بود... عزت و احترامم سر جاش بود... ولی الان چی... اینقدر سرعت انتقال این افکار به رگها و مویرگهای بدنم سریع اتفاق افتاد که اگر لیلا به موقع نگرفته بودم کمتر از آنی به زمین می افتادم... با همون حال خراب یه نگاه ملتمسانه بهش کردم و مستاصل بهش گفتم: من تمام پل های پشت سرم رو خراب کردم لیلا... الان چکار می تونم بکنم...؟! اصلا میشه کاری کرد...؟! خیلی جدی و پر انگیزه گفت: آره دختر حتما میشه... حتما میشه اگه بخوای... ولی اینطوری و با این حال نمیشه بگم! حالا بیا یه کم دراز بکش برم یه لیوان آب قند برات بیارم... نمیدونم رفت و برگشت لیلا چقدر طول کشید، ولی برای من عین شش سال زندگیم جلوی چشم هام مرور شد، که چطوری ذره ذره این خودم بودم که زندگیم رو نابود کردم نه هیچ کس دیگه! لیوان آب قند رو که خوردم، حالم کمی جا اومد منتظر بودم لیلا بهم راه حل بگه... کمکم کنه... ولی حال جسمیم یاری نمی کرد و این طبیعی بود حجم فشار کار بیرون با توی خونه حال و روزم رو اینطوری کرده بود... نهایتا قرار شد دو روز برم مرخصی... موقع رفتن لیلا اومد پیشم و گفت: نرگس از همین امروز شروع کن سخت هست، ولی ممکنه... با همون حالم پرسیدم چکار کنم؟ گفت: ببین کاری نداره از ربع کیلو گوشتی که داری استفاده کن! هنوز حرفش تموم نشده بود که متعجب نگاهش کردم و گفتم: یعنی غذای خوشمزه درست کنم!!! ولی آخه گوشت نداریم!!!! زد زیر خنده گفت: نه! منظورم اینه از این زبانی که میشه باهاش هم حال رو خوب کرد، هم خراب، درست استفاده کن! منظورم رو خلاصه کنم یعنی حرف بزن... گردنم رو کج کردم و گفتم: حرف بزنم لیلا!!! گرفتی منو.... می بینی حال داغونم رو سرکارم گذاشتی؟! دستش رو زد به شونم و گفت: نه اتفاقا، چون حالت رو می بینم راحترین کار، ولی موثرترین روش رو دارم بهت یاد میدم! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: باشه ولی مثلا چی بگم؟ اصلا فرض کن من بچه اول دبستانیم واقعا نمیدونم باید چی گفت... لبخند شیرینی زد و گفت: یه جمله ی ساده بخوام بهت بگم، می تونی بگی: امروز سرکار حالم خیلی بد شد... خداروشکر گیر این چند ساعت کار کردن من نیستیم آقا... چقدر خوبه، تو هستی من خیالم راحته.... همینطور که دستم رو از شدت سر درد روی سرم گرفته بودم، چشمهام رو درشت کردم و گفتم: لیللللللا ! این حرفها برام خیلی خنده دار! چطور حرفی رو بزنم که اصلا واقعیت نداره! با اون چشم های نافذش نگاه خاصی بهم کرد و گفت:...
ابروهایم را دادم بالا و گفتم: کارمهم! زیر یک درخت کاج کنار قبری که معلوم بود سالها پیش مسافرش را در خود جای داده نشستیم لحظاتی ساکت بود و چشمهایش به همان قبر ترک خورده مانده بودو مدام دستها‌یش را با همان دستکش های که دستش بود بهم گره می زد و باز می کرد! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خوب منتظرم مرضیه بگو ببینم چی مهم تر از عقدت هست که به من نگفتی و زینب گفت! یک نگاه مستأصل به من کرد و گفت: نمی دونم بگم! نگم! یک خورده چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: مرضیه خوبی! سر کارم گذاشتی خواهر! از حالاتش مشخص بود نگران است با همان حال گفت توکل بر خدا، بالاخره دو تا عقل بهتر از یکی است! فقط باید قول بدهی بین خودمان بماند! لبخندی زدم و به شوخی گفتم: خدارا شکر من را در زمره ی عقلا حساب کردی! نیش خندی زد و ادامه داد: راستش سمیه هفته‌ی قبل که آقای فاطمی خودمان را رساند یادت هست؟خیلی عادی گفتم: آره خوب چرا؟ گفت: بعد از اینکه تو پیاده شدی آقای فاطمی گوشی اش زنگ خورد و با یکی از دوستانش صحبت می کرد خوب من هم که طبیعتا ناشنوا نبودم! از حرفهایشان متوجه شدم خانواده ایی اخیرا به خاطر کرونا پدر را از دست داده اند و الان نه تنها از غم رفتن پدرشان که در وضعیت بد اقتصادی هم به سر می برند. حقیقتا آمدم از آقای فاطمی سوال کنم خجالت کشیدم! این یک هفته دیوانه شدم از بس به این موضوع فکر کردم! بغض گلویش را گرفت... گفت: سمیه غم از دست دادن پدر خیلی سخت است! حالا فکر کن مثل این خانواده با سه بچه در وضعیت بد اقتصادی هم باشی! راستش می خواستم با تو مشورت کنم با توجه به وضعیت کرونا ما مراسم عقد آنچنانی که نداریم به نظرت به نامزدم پیشنهاد بدهم خرج عقدمان را به این خانواده بدهیم قبول می کند!؟ حقیقتا هنوز همدیگر را کامل نمی شناسیم و کمی نگرانم و اینکه حالا با حرفهای زینب فهمیدم نامزدم دوست آقای فاطمی هم هست کمی کار مشکل می شود! مستأصل سرش را تکان داد و گفت: نمی دونم فکر این خانواده ذهنم را درگیر کرده از آن طرف هم... چشمانش را به بلندی درخت کاج دوخت و نفس عمیقی کشید و دیگر حرفش را ادامه نداد! در دلم کلی بهش غبطه خوردم! خوش به حالش! چقدر این دختر رفتارش شبیه شهداست... یاد حرف آن روزش افتادم که اگر می خواهیم شهید شویم باید مثل شهدا زندگی کنیم و من این را دقیقا از حالات و رفتارش می دیدم! خواستم کمی حالش را عوض کنم به شوخی گفتم: مرضیه تو یک کتاب از خودت به من نمی دهی آن وقت می خواهی هزینه ی مراسم عقدت را خرج این کار کنی! نگاهم کرد و اصلا نخندید با حالت خاصی گفت: سمیه یتیمی سخته... و ادامه داد بحث آن کتاب هم فرق می کنه جهت اطلاعت تمام شد و وقف در گردشش کردم نفر اول هم امروز برای تو! ذوق کردم گفتم: خوب این شد حرف حساب! به نظرم با نامزدت هم مستقیم صحبت کن بالاخره باید تو را بشناسه! اینطوری تو هم بهتر او را می شناسی و اینکه اصلا نیازی نیست پول را مستقیم بدهی به آقای فاطمی پس زینب اینجا چکاره است! نویسنده:
در حال جر و بحث با هم بودیم که خانم حسینی تلفنش تموم شد گفت: دخترهای گلم کار واجبی پیش اومده باید جایی برم اگر موافق باشید ادامه صحبت هامون رو بذاریم برای جلسه ی دیگه... من لبخند ی زدم و گفتم: باشه خوبه فقط کی؟ لیلا گفت: خوبه فقط هروقت گفتید اینجا نباشه یه جای بهتر قرار بذاریم! یه نیم نگاهی به لیلا کردم و به خانم حسینی گفتم: منظور دوستم اینه که یه فضای صمیمی تر چون اینجا یه خورده فضاش سنگینه! خانم حسینی در حالی که وسایلش رو جمع و جور میکرد با همون لبخند گفت: باشه حتما وقتش را هم انشاالله باهاتون هماهنگ می کنم خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون ... لیلا شال روی سرش رو شل کرد و نفس عمیقی کشید و گفت: آخیش راحت شدیم... گفتم: لیلا راحت شدیم!!! گفت: آره دیگه تموم شد! چقدر بی خودی استرس کشیدم ... نگاهی بهش کردم گفتم: ولی حرفهای خوبی رد و بدل شد بعد نگاهی بهش کردم گفتم: البته ظاهرا در حد حرف بوده! گفت: ببین نازی من اینقدر سوال دارم بی جواب که هنوز خیلی مونده تا حجاب رو بپذیرم ضمن اینکه من یه کم موهام بیرون کلا که کشف حجاب نکردم به نظرمن مهم اینه دلت پاک باشه بقیش شعار دادنه! گفتم با حرفهایی که امروز زده شد من احساس کردم باید بیشتر تحقیق کنم، لیلا نگاهی بهم کرد و گفت: باز فیلسوف شدی! بریم تا خانم حسینی نیومده بیرون! ازحرفش خندم گرفت گفتم: چیه نکنه هنوز ازش می ترسی! گفت: تو این جماعت رو نمیشناسی... نگاهی بهش کردم و گفتم: ولی لیلا واقعا فکر نمی کردم این طوری برخورد کنه به نظر خانم مهربونی می اومد خیلیم با منطق... لیلا گفت: ساده ایی دختر میگم این جماعت رونمی شناسی ... حالا بذار دفعه دیگه ببین کجا و چه جوری ازمون پذیرایی کنه اینجا محل کارش بود مجبور بود اینجوری باشه! سوار ماشین شدیم لیلا دست انداخت توی فرمون گفتم: لیلا کمربند! رعایت قوانین یادت نره! با لبخند تلخی گفت: نازنین روزگار رو ببین از کجا به کجا رسیدیم...! گفتم اتفاقا داره جالب میشه! لیلا نگاهی بهم کرد و گفت تو دیوانه ایی دختر! اون از پروژه ی امید اون از سعید حالا خانم حسینیم اضافه شده! بعد ادامه داد: نازی جون این ره که می روی به ترکستان است... لبخندی زدم و ترجیح دادم ساکت باشم داشتم به صحبت های خانم حسینی فکر میکردم واقعا تا حالا چرا من از این زاویه نگاه نکرده بودم اگر قرار باشه حتی یک نفر بزنه زیر قوانین چه بلوایی میشه! ولی لیلا می گفت من یکم از موهام بیرونه که چیزی نمیشه !شاید راست میگه ! اینکه آدم دلش فقط پاک باشه آیا دلیل میشه هر کاری بکنه؟ در همین افکار بودم که لیلا ضبط ماشین رو زیاد کرد و گفت: از هپروت بیا بیرون نازنین خانم بریم رستوران حالمون عوض بشه ؟ هنوز حرفش تموم نشده بود که یکدفعه ماشین چنان تکان خورد که گفتم چپ کردیم! خداروشکر کردم کمربند بسته بودیم به سختی پیاده شدیم لیلا گفت: نازی خوبی!؟ سری تکون دادم یعنی اره... لیلا رفت سراغ ماشین عقبیه آقا با پیشونی زخمی پیاده شد ولی حالش خوب بود گفت خانما ببخشید لیلا شروع کرد به داد زدن! مرد حسابی زدی ماشین رو داغون کردی حالا میگی ببخشید!! تا لیلا مشغول جر و بحث بود و کلی آدم دورش جمع شدن من زنگ زدم پلیس راهنمایی رانندگی، یه ربعی گذشت و پلیس اومد آقاهه رو جریمه کرد خلاصه اعمال قانون شد و قرار شد خسارت ماشین ما رو هم بده... نمی دونم توی اون لحظات لیلا به ماشینش که الان داغون شده بود فکر میکرد یا به بی فکری و بی قانونیه اون آقایی که زده بود به ماشین!!! ولی من به این فکر میکردم رعایت نکردن قوانین چه ضربه هایی که نمی زنه چه بسا اگر ما کمر بند نبسته بودیم معلوم نبود با این شدت ضربه زنده میموندیم یا نه....
گفتم: نه محمد کاظم ترجیح میدم همین جا خونه ی مامانم نهار بخوریم! با حالت خاصی از پشت گوشی گفت: رضوان ممکنه از دستت بره بعدا حسرتش رو بخوریا! از ما گفتن فرصت ها مثل ابر میگذرن نگی نگفتیا نفس خانم! مونده بودم توی حالت برزخ ... اگر می گفتم باشه که یعنی رسما اوکی دادم و راضی هستم ماموریت بره! اگر می گفتم نه بالاخره توی این چند روز مخم رو میزد و راضیم میکرد و میرفت اونوقت من میموندم و حسرت نرفتن! بعد از یه مکث طولانی گفتم: باشه میام فقط رستوران بردنت که مثل چلو مرغ شب های قبل از عملیات نیست که ان شاءالله ! خندش گرفت و گفت: بپوش که ده دقیقه ی دیگه جلوی در خونه ام.... از مامانم عذر خواهی کردم اما توضیح ندادم که قضیه چیه فقط سر بسته گفتم مامان شما با نوه ی گلت بازی کنین، من و محمد کاظم زود بر می گردیم. بنده خدا گفت: نهار پس چی ؟ گفتم: محمد کاظم گفت یه کاریش می کنیم... آماده رفتم جلوی در ایستادم... دل تو دلم نبود... یعنی ایندفعه کجا میخواد بره ماموریت! چند روزه است؟ داشتم توی ذهنم با خودم کلنجار می رفتم که اگر اینبار توی جواب دادن بپیچونتم خودش میدونه! آخه چقدر من باید حرص بخورم... پنج سال ازدواج کردم به اندازه ی پنجاه سال توی زندگی استرس و حرص و جوش خوردم..‌‌. نفس عمیقی کشیدم و همینطور دیوانه وار جلوی در قدم میزدم و در حالی که با خودم مدام حرف میزدم یه مسیر تکراری رو می رفتم و برمی گشتم که یکدفعه با صدای ترمز شدید میخکوب شدم! بعله حضرت آقا بودند با چهره‌ای شاد و بشاش! با حرص نشستم توی ماشین و بدون اینکه نگاهش کنم در رو محکم بستم! گفت: یا الله سلام علیکم بر رضوان دنیای من.... مختصر گفتم: سلام... مثل همیشه که اینجور مواقع می خواست دل من رو نرم کنه به شوخی گفت: بیا نگاه کن مردم زنشون رو میبرن رستوران ، شوهراشون رو حلوا حلوا میکنن که چه مرد خوبی داریم! اونوقت من زنم میخواد بزنتم که می خوام ببرمش رستوران! حرفی نزدم فقط چشمام رو ریز کردم و بهش خیره شدم... با دیدن چهره ی من، به حالت تضرع خاصی دستهاش رو برد بالا و گفت: یا ابوالفضل خودت بهم رحم کن! که از حالتش خندم گرفت... از خندم ذوق کرد و گفت: این درسته خانمم! بعد هم در حالی که راه افتاد ادامه داد: واقعا مگه اینکه حضرت ابوالفضل کار رو درست کنه! کمتر از چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که با بغض گفتم: محمد کاظم میشه رستوران نریم من اصلا دلم نمیخواد بریم رستوران! بعد هم اشک هام ریخت... یه دستش به فرمون ماشین بود، اون یکی دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت: باشه خانمم هر جا تو بگی میریم فقط قول بده گریه نکنی! قراره مثل همیشه یه حال خوب یادگاری بمونه! ولی مگه این بغض لعنتی می گذاشت که من جلوی خودم رو بگیرم! هم اون میدونست ماجرا چیه، هم من! ولی به روی خودش نیاورد خیلی مثلا پر انرژی گفت: خوب حالا که قراره رستوران نریم پس بیا بریم همون ساندویچی که اولین بار با هم توی دوران نامزدیمون رفتیم! برای اینکه دوباره اشک هام جاری نشه، فقط سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم... رسیدیم اما چه رسیدنی...!
مطلع عشق
تازه از صد تا اسکن درت آوردن و اتاق عمل بردنت تا پشت کله تو بخیه بزنن‌. چه موهای پر پشتی هم داری!
📚 همینطور سر مزار نشسته بودیم و شهریار عین ابر بهار گریه میکرد! با اینکه خودمم به شدت بهم ریخته و ناراحت بودم و موقع تشییع همه مردم خون گریه کرده بودن، اما حال و روزم از شهریار بهتر بود! دستی به پشتش گذاشتم و گفتم : - تو نمیخوای بس کنی؟ خدا شاهده که انقدر تو امروز اشک ریختی خانواده ی خودش نریختن ... بابا بس کن ! این بنده خدا که جاش توی بهشته من نمیفهمم این همه آبغوره گرفتن تو برای چیه؟! دیگه مرگ هم از این بهتر میشه ...؟ آهی کشیدم و به سکو تیکه دادم و زیر لبی گفتم : - ای کاش من جای این جوون بودم! کاش من بودم اونی که تا لحظه آخر زیر هر جور شکنجه ای طاقت آورد اما لب از لب باز نکرد که به ولی زمان و اهل بیت بی احترامی کنه! دروغ چرا منم اشک ریختم موقع تشییع و روضه خیلی اشک ریختم. اما اشکم از دلسوزی نبود اشکم از غبطه خوردن بود اینکه این جوون که جای برادر کوچیکتر منه کجا بود و من الان کجام ...؟ با این حرف ها که خواستم شهریار رو آروم کنم ، بدتر آتیش جگرش رو روشن کردم و به هِق هِق افتاد. چیزی نگفتم تا خودش رو خالی کنه! خیلی وقت نبود که با هم رفاقت کرده بودیم! یادمه اون روز وقتی توی سیستم قبولیم توی دانشگاه به اون خوبی رو خوندم کلی خوشحال شدم. بلاخره این همه طعنه و نیش و کنایه اطرافیان رو شنیده بودم و خودم رو به نشنیدن زده بودم! - این همه درس خون بودی که فیزیک قبول بشی؟ ما رو باش که فکر میکردیم قراره آقای دکتر بشی! یاد آوری حرف های فک و فامیل و دوست و آشنا ، بازم قلبم رو جریحه دار کرد! مخصوصاً منی که به درس خونی توی فامیل معروف بودم. اما از شدت استرس سر جلسه حالم بد شد و نیمی از وقت کنکور اولم رو توی دستشویی بودم و داشتم بالا میاوردم. و تموم استرس هام فقط یه دلیل داشت : - اگه نتونم پزشکی قبول بشم چی؟ آبروم جلوی کل فامیل میره ...! و همونم شد. وقت کم آوردم و همه ی تست ها رو نصف نیمه جواب دادم و نتیجه همون چیزی شد که فکرشم نمیکردم. علیرغم اینکه رتبه الف دانشگاه شدم و میتونستم توی دانشگاه شهر خودمون بدون کنکور ارشد رو شرکت کنم، اما تصمیم گرفتم بخونم و بازم کنکور بدم! سالها گذشته بود دیگه اون جوون خام ۱۹ ساله نبودم که وقتی جواب کنکورم اومد با قضاوت بقیه گریه م بگیره ...! اما وقتی بازم حرفاشون رو شنیدم که بازم میخوای درس بخونی که چی؟ پاشو برو کار کن که اگه الان یه بقالی برات باز کرده بودن وضعت بهتر بود! اما من نشستم و خوندم و اینبار ارشد فیزیک هسته ای قبول شدم. روز اولی که برای ثبت نام اومدم آروم و بدون هیچ جلب توجهی مشغول کارای ثبت نامم بودم! برعکس شهریار ... که همون اول که وارد سالن میشدی صدای شهریار کل فضا رو پر کرده بود. داشت در مورد وضعیت اسفبار تهران و دودش حرف میزد. و نمیدونم چی شد که وقتی روی نیمکت محوطه نشستم و زل زدم به روزنامه که بلکه محض رضای خدا یه کار پیدا کنم ، صدای شهریار بازم تو گوشم اومد که گفت : - اخوی علم پیشرفت کرده ها؟ هنوز تو این کاغذ پاره های صد سال پیش دنبال کار میگردی؟؟ بیا این PDF رو نگاه کن ... کارای پاره وقت این هفته که مخصوص ما دانشجوهاس توش اومده! تشکر کردم و نگاهی انداختم و بین تموم این کارایی که ذکر شده بود فقط دو تا به دردم میخورد، یکی نگهبانی تو همین کارخونه ی ورشکسته ... یکی هم یه شرکت دانش بنیان! و از قضا شهریار هم متقاضی همون کار بود! خیلی راحت با هم هم مسیر شدیم. شرکت دانش بنیانی که شرطش برای استخدام نخبه دانشگاهی و جنسیت مرد بود، با دیدن دختر یکی از برادرزاده ی یکی از معاونان ارگان خاصی، شرط جنسیت رو حذف کرد و اون بنده خدا رو استخدام کرد ...! برای همین دست از پا درازتر به کارخونه ی ورشکست شده ای اومدیم تا بلکه منم بتونم اونجا نگهبانی بدم و هم جای خواب آروم و ساکتی داشته باشم و هم بتونم روی مقاله و پایان نامه کار کنم. و شهریار که اصلاً به ظاهر پر از شیطنت و لودگیش نمی اومد چقدر پای رفاقت وایسه تصمیم گرفت با من نگهبانی بده ...!‌ از افکارم بیرون اومدم. شهریارم ظاهراً گریه هاش تموم شده بود. با لبخند رو بهش گفتم : - اگه آبغوره هات تموم شده که بریم؟ - میخوام برم مسجد ... با تعجب گفتم : - مسجد ...؟ الان؟ مثه من به سکوی پشت سرش تکیه داد و گفت : - میدونی من هیچوقت ایام محرم مشکی نپوشیدم. هیچوقت مثه این پسرایی که عَلَم برمیدارن و دلبری میکنن نبودم. یعنی هیچوقت هیئت و چه میدونم از این مراسم ها نرفتم! میدونی چرا؟ چون از نظر من همه چی مبالغه و غُلُو و نمایش بود. با خودم میگفتم خب چه معنی داره که ۱۴۰۰ سال پیش اومدن یکی رو بکشن بعد کلی با سنگ و چوب و شمشیر زدنش و آخرشم تیکه تیکه ش کردن؟ خب همون اول کاری با شمشیر زدن دیگه! معلومه که اینا تحریف شده ست و این آخوندا برای دکون دستگاه،از خودشون در آوردن 👇