eitaa logo
مطلع عشق
271 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
شماره ی بعدی رو بیرون کشیدم. اطلاعات و شماره تماسی بود که به عنوان آخرین نفر به لیست اضافه شده بود.
📚 📖 *هُدی برای چندمین بار در جعبه رو باز کردم و به دو تا حلقه ای که به درخشان ترین حالت ممکن جا خوش کرده بودن زل زدم. با خودم گفتم : - چقدر نزدیک و چقدر دوری ...! حلقه ها توی کمدم بود. مثلاً مال من بود! اما نه مال من بود نه مال اون پسری که قرار بود این حلقه توی دستش جا خوش کنه! سرم رو روی مبل گذاشتم و چشم هام رو بستم. مامان نگام کرد و با خط نشون بهم گفت : - هر غلطی تا الان کردی بسه ..‌. صبح تا شب و شب تا صبح با این بابای بدبختت سر ناسازگاری گذاشتی تا آخرش هم کار خودت رو کردی و این چادرت رو زمین گذاشتی و توی در و همسایه و فامیل انگشت نمامون کردی! که نوه ی شیخ عطا الله ثابتی مقدم بی چادر شده ...! این همه پسر وکیل و وزیر و مدیر خواستگاری تون اومدن از هر کدوم یه ایراد صد من یه غاز پیدا کردی و ردشون کردی ...! الان دیگه دردت چیه؟ ها؟ خودت مگه جلوی پلیس و نیروی ویژه نگفتی این پسره نامزدته؟ خب بفرما! اینم نامزد و نامزدی مفصل و حلقه ی جواهر نشان. بشین زندگیت رو بکن دیگه! این مسخره بازی های بابات و تو رو من سر در نمیارم. نامزدی صوری دیگه چه مسخره بازیه؟ پسره کیلو کیلو طلا جلوش بزاری سرش رو بلند نمیکنه . یه بار من ندیدم این بچه هیزی دزدی از خودش در بیاره. همش نجابت و ادب و متانت! والا بخدا من تا این بچه و خانواده ش رو ندیده بودیم‌اصلاً یادم رفته بود این چیزا هم هنوز وجود داره ...! از این خانواده و از این پسر نمیتونی پیدا کنی. اگه نگران پول و پله و کارشی که برای بابات کاری نداره که امروز فردا یه زنگ بزنه و بهترین اداره و ارگان استخدامش کنن. به سمت من اومد و جعبه حلقه ها رو جلوم گذاشت و گفت : - این حلقه های جواهر که خدات تومن پول خوردن رو کم ببر و بیار و تو اتاق من بزار! نمیدونم تو به کی رفتی آخه ...؟! یه کم زنونگی ... یه کم دلبری بلد باش. نمیدونم تو این دانشگاه های خراب شده چی بهتون یاد دادن. بازم چشمام رو بستم. دلم میخواست خیلی حرفا بزنم اما سکوت کردم. دلم میخواست بگم شما همیشه عادت کردین که همه چیز باید باب میل و صلاحتون باشه.‌ و الآنم تصمیم گرفتین که " امیر نعمتی " ننه مرده دومادتون بشه ... دستم رو توی موهام فرو بردم و ملاج سرم رو مالش دادم تا سر دردم آروم بشه. نمیخواستم این زندگی رو مثل همیشه کم آورده بودم توی این زندگی از پیش تعیین شده که نمیزاشتن توش نقشی داشته باشم ...! مسیر سختی رو طی کرده بودم که مستقل باشم تا جدا بشم و هزار تومن هزار تومن به سختی کار کنم و درس بدم تا بتونم پول یه ماشین داغون و قراضه رو در بیارم ... تا بتونم دیگه زیر بلیط بابا نباشم. تا تلاش کنم از یاد ببرم تمام روزای سخت و دلهره آور گذشته رو! اما نتیجه چی شد؟ هنوزم اینجا بودم توی همین اتاق لوکسی که هیچوقت برام به اندازه ی اتاق درب و داغونِ اون آموزشگاه آخر شهر با ارزش نبود ...! گوشی رو برداشتم و زل زدم به تصویر دو نفره ای که پای سفره ی عقد صوری دخترخاله گرقته برام فرستاده بود. عکسی که در ظاهر روی لبامون لبخند بود ولی در باطن خالی بودیم از احساس ...! از دست دادن موقتی حافظه چه بلایی سرم آورده بود؟ چی تغییر کرده بود؟ من برگشته بودم. حافظه م برگشته بود . خونه مادری برگشته بود ماشین عروسکم برگشته بود اما یه چیزی جا مونده بود ... انگار دلم‌ بدجوری جا مونده بود ...! همون موقعی جا موند که زدم‌ زیر گریه و داد و هوار کردم و وایسادم که یکی سیلی بهم بزنه تا خفه بشم. اما نزد ... آروم کنارم نشست و با آروم ترین صدایی که میشناختم بهم گفت : - تو حق داری که گریه کنی ، حق داری همه چی رو بهم بریزی ... اما حق نداری جا بزنی! تو آدم کم آوردن نیستی ، دختری که من باهاش نامزد کردم خییییلی قوی تر از این حرفاست. پس دستات رو به زانوت بگیر و ادامه بده. برای همین بود که وقتی دیدم هنوزم خانم مقدم صدام میزنه دلم شکست؟ برای همین بود که وقتی دنبالم کرد و با خوشحالی " هُدی " صدام زد و بهم گفت حافظه م برگشته، اصلاً خوشحال نشدم. و از لحظه ای که سوار ماشین شدم تا خود خونه فقط اشک ریختم. چون که من خیلی وقت بود که فهمیده بودم حافظه م برگشته ... اما نمیخواستم کسی بدونه تا از صفر شروع کنم. از صفر بدون هیچ پیش زمینه ای شروع کنم. اما نشد و نتونستم. حالا هم‌ چاره ای نداشتم جز اینکه برم و باهاش حرف بزنم و تموم کنیم‌ این نامزدی صوری رو. نمیخواستم بیشتر از این وبال گردنش باشم و بخاطر حافظه ای که حالا دیگه برگشته تحملم کنه! باید باهاش حرف میزدم ...! باید یه دندون رو جیگر و یه خنجر توی قلبم میزدم و تمومش میکردم تا متوجه نمیشد درست زمانی که مطمئن بودم از تمام ذکور عالم متنفرم ، یهو یه پسر شهرستانی خیلی آروم آروم جاش رو توی قلبم باز کرده بود ...! 👇