مطلع عشق
*امیر شهریار نگاهی به من انداخت و گفت : - یعنی به زندانی ها هم کمک میکنه؟ صدای پسره هم همچین به
📚 #کاردینال
📖 #قسمت_چهل_و_سوم
✍ #م_علیپور
*امیر
ننه نبات هر چند از دیدن ما خیلی تعجب کرد و توقع نداشت به جای هادی قیافه های ناشناس ما رو ببینه ، ولی با دیدن خانم مقدم به طور کامل ما رو فراموش کرد و چنان همدیگه رو بغل کردن و ماچ و بوسه رد و بدل شد،
که باورمون نشد این دو نفر چند سالیه که همدیگه رو ندیدن ...!
خانم مقدم استکان های قجری که با چایی لب سوز خوشرنگی پر شده بود رو روی میز گذاشت و گفت :
- شما مسبب خیر شدین تا من ننه نبات رو ببینم.
بعد از اینکه بابا گفت ننه نبات اگه خانهسالمندان بره براش راحت تره،
فهمیدیم که اصرار بی فایده ست ...!
گفت که داره وارد مرحله ی آلزایمر میشه و نگهداری و مراقبت ازش خیلی سخت تر میشه ...!
رو به خانم مقدم گفتم :
- بنده خدا خودش کجا رفت ؟
خانم مقدم چایی خودش رو برداشت و گفت :
طبق معمول تو اتاق پی صندوقچه مخمل قرمزش رفته تا یه چیزی از گذشته رو رونمایی کنه.
خانم مقدم به گوشه ی اتاق نگاه کرد و انگار که در گذشته ی دوری غرق شده بود و گفت :
- اون موقع ها خونه ی ننه نبات جمع میشدیم و همیشه کلی غصه داشت که برامون تعریف کنه.
از قصه ی شاه پریان بگیر تا قصه از ما بهترون و آل و ...!
شهریار چایی رو برداشت و گفت :
- ننه نبات هم ظاهراً به قصه های ژانر وحشت علاقه داشته ... والا من با این سنم هم اگه از اینجور قصه ها بشنوم وحشت میکنم !
شما نمی ترسیدین؟!
خانم مقدم در حالی که با قوری ناصرالدین شاهی استکان های کمر باریک مون رو پُر میکرد جواب داد :
- نه اتفاقاً خیلی هم برامون جالب بود!
اسمش با خودش بود دیگه ...
داستان بود که سرگرم بشیم و کمتر شیطنت کنیم!
مخصوصاً من و هادی که هر جایی وارد میشدیم همه جا رو به خاک و خون می کشیدیم!!
لبخند زدم و گفتم :
- البته یادمون نره که تمام قصه های کهنی که توی هر ملتی وجود داشته تا حدودی واقعی بوده،
حالا ممکنه بخاطر روایت سینه به سینه در طی زمان دچار تغییر شده باشه ؛ اما معمولاً اصل اون داستان تا حد زیادی واقعی بوده ...!
شهریار استکان دوم رو سر کشید و گفت :
- بابا ۹۰ درصد این حکایات و قصه ها رو در میاوردن که ما بچه های بدبخت رو بترسونن.
گلاب به روتون صبحش هم اگه از خواب بیدار میشدیم و خدااایی نکرده خودمون رو خیس کرده بودیم،
چنان کتکی میخوردیم که بیا و ببین ...!
خب آخه پدر و مادر عزیز کدوم بچه ای اگه قبل خواب براش قصه لولو خُرخُره رو تعریف کنی با آرامش میخوابه؟!
هر ۳ تامون با هم زیر خنده زدیم.
ننه نبات آلبوم به دست از اتاق بیرون اومد.
آلبوم ها رو به دست خانم مقدم داد و کنارش نشست و گفت :
- هی ننه دیگه سوی چشمام رفته و به سختی می بینم!
خانم مقدم صفحه اول آلبوم رو باز کرد و گفت :
- قربون چشم هاتون برم، بالاخره آدم سنش که یه کم بالا میره طبیعیه که چشم هاشمضعیف بشه!
ننه نبات با باز شدن آلبوم گل از گلش شکفت و گفت ؛
- ای ننه نگاه کن ببین این عکس منه ها، چقدر بچه بودم ...!
ننه م خدابیامرز بهم میگفت ففل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه!
آخه من بچگی هم خیلی شیطنت داشتم و هم خیلی ریزه میزه بودم!
عکس یه دختر بچه ی ۸-۹ ساله ی خیلی بانمک کنار خونه وایساده بود.
با لبخند گفتم :
- ننه گلاب فکر کنم وضع تون خیلی خوب بوده ها؟ عکس خونه و سر و لباستون نشون میده که یه سر و گردن از بچه های هم سن و سالتون بالاتر بودین!
ننه گلاب آهی کشید و گفت :
- همینم شد که این فلفلِ خاله ریزه رو خیلی زود شوهر دادن!
اونم به یه مردی که ۱۵ سال از خودم بزرگتر بود!
شهریار با تعجب گفت :
- کودک همسری داشتن ها! آخه چرا زنش شدی ننه جان؟ خب میگفتی من بچه م!
هُدی وسط حرف شهریار پرید و گفت :
- مگه شما قبل از آقا بزرگ شوهر دیگه ای داشتین؟
ننه نبات برگه ی دیگه ای از آلبوم رو ورق زد و گفت :
- داستانش مفصله ننه، تُف سربالاست!
خانم مقدم دست های ننه نبات رو گرفت و گفت :
- خب تعریف کنید من خیلی دوست دارم بشنوم!
من و شهریار هم تصدیق کردیم که خیلی دوست داریم بشنوییم.
ننه نبات زل زد به سماور ذغالی کنار میز و چشم هاش به رقص در اومد و در خاطره ای دور شناور شد و گفت :
- آقا بزرگت اون موقع که جول و پلاسش رو جمع کرده بود و به تهران اومد یه جوجه طلبه ی شهرستانی بود که میخواست سری تو سرا دربیاره ...!
از قضا تورش خورده بود به گاریچی آقاجانِ من که ازش آدرس یه مهمون خونه ای چیزی رو پرسیده بود، گاریچی که اون موقع مش اسمال ( اسماعیل) صداش میکردیم،
بهش گفته بود الان هوا ناخوشه و مهمون خونه از اینجا دوره و هوا داره تاریک میشه بیا ببرمت خونه ی اربابم شازده سلطان.
سرتون رو درد نیارم که آقام شازده سلطان، از نوادگان قاجار بود که برای خودش بر و بیایی داشت و انقدر نفوذ داشت که رضاخان میر۵ زمین دزد هم ، جرات نکرده بود به اموالش دست درازی کنه ...
👇