eitaa logo
مطلع عشق
272 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
یاسین در اتاقم را باز کرد و گفت : _ مامان میگه بیا نهار حاضره. + باشه الان میام. گوی را روی میزم گذاشتم و رفتم. بعد از خواندن دعای سفره مادرم برایمان غذا کشید و مشغول خوردن شدیم. اما زینب با بشقاب غذایش بازی می کرد و چیزی نمی خورد. مادرم گفت : _ عزیزدلم چرا نمی خوری؟ خوشمزه نیست؟ چشم های زینب پر از اشک شد و گفت : + میل ندارم. مادرم از جایش بلند شد. زینب را بغل کرد و گفت : _ یادت رفته ما چه قولی به هم دادیم؟ من و تو و یاسین و یوسف؟ + نه، یادم نرفته. ولی نمیتونم غذا بخورم. نمیتونم سر قولم وایسم. چشمش به عکس پدر افتاد و بغضش ترکید و با گریه گفت : + من دلم برای بابا رضا تنگ شده. من میخوام بابا برگرده پیشم. از گریه های زینب همه ما چشمهایمان پر از اشک شد. یاسین از سر میز غذا بلند شد و به اتاقش رفت تا راحت اشک بریزد. اما من هربار که میخواستم اشک بریزم جمله ی پدر را یادآوری می کردم : " محکم باش و هیچوقت کم نیار." بغضم را فرو دادم و گفتم : _ زینب، بیا هروقت دلمون گرفت به یادمون بیاریم که بابا همیشه پیش ماست. تنها فرقش با قبل اینه که ما اونو نمیبینیم. اون همین الان داره به بشقاب غذایی که نخوردی نگاه میکنه و از اشک ریختنت ناراحت میشه. اگه دوست داری بخنده اشکاتو پاک کن و غذاتو بخور. با دستهای کوچکش صورتش را پاک کرد و به زور چند لقمه خورد. برای دختر نه ساله ای که عاشق پدرش بود باور آنکه دیگر نمی تواند او را ببیند سخت بود. از شش ماه پیش که خبر شهادت پدر را داده بودند تا چند ماه لب به غذا نمی زد. ضعیف و لاغر شده بود. بعد از نهار دفتر پدرم را برداشتم و به سمت بهشت زهرا رفتم. شش ماه بود که شهید شده بود اما هنوز پیکرش برنگشته بود. می گفتند شاید هرگز پیدایش نکنند و برنگردد. اما همه ی ما چشم به راه و منتظر بودیم. در قطعه ی شهدای گمنام نشستم. همانجا که پدرم مادرم را دیده بود و عاشقش شده بود. دفترش را باز کردم و دوباره جمالتش را مرور کردم : نمی فهمیدم یک جوان بیست ساله با چه انگیزه ای می تواند همه چیز را رها کند و به جایی برود که شاید هرگز بازگشتی نداشته باشد... شاید هیچکدام از این وابستگی ها را در زندگی اش تجربه نکرده که در عنفوان جوانی به جبهه ی جنگ رفته و همه چیز را رها کرده... هیچ منطقی نمی پذیرد یک جوان که شرایط ایده آلی دارد زندگی را رها کند و برود شهید بشود... به خانواده هایشان فکر میکردم، به تحصیالتشان، به انگیزه ها و اهدافشان... سعی کردم چند دقیقه خودم را جای آنها قرار بدهم. اما نه... محال بود حاضر به انجام چنین ریسکی باشم... پدرت حتما خانواده شو دوست داشت، حتما با شما زندگی خوبی داشت، پس چی باعث شد شمارو ول کنه و بره؟ ... در همین لحظه موبایلم زنگ خورد. دفتر را بستم و جواب دادم. یاسین بود، گفت : _ یوسف، هرجا هستی زود برگرد خونه. + چی شده؟ برای زینب اتفاقی افتاده؟ _ نه. فقط زود بیا. نگران شدم. به سرعت به خانه برگشتم... ادامه دارد... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
شهریار داشت لباسش که خاکی شده بود رو میتکوند که نگاه کلی به کارتن های در هم و برم اجناسی که توش بود
📚 📖 *ُهُدی ننه نبات کاسه رو جلوم گذاشت و گفت : - بگیر ننه این گوشت رو تو ورز بده ، من دیگه دست هام جوون نداره ... هی ... جووونی کجایی که یادت بخیر در حال وَرز دادنِ مواد کوفته رو به ننه نبات گفتم : - با خاطراتی که تعریف کردین ، فکر میکردم تا حالا دست به سیاه و سفید نزدین!‌ ننه نبات به دور دست نگاه کرد و پرت شد به خاطرات و جواب داد : - تا وقتی خونه پدری بودم همینطور بود ... اما وای به روزی که از چاله در اومدم و به چاه افتادم! حاج عطا عادت داشت که بهترین غذا رو میخورد حالا تو تصور کن که ۴ تا بچه ی قدیم و نیم قد و کلی کار خونه و ... بنظرت‌چیزی از آدم‌باقی می مونه؟ تا وقتی دلم خوش بود که " خانم جان " کنارم بود ، اما چرخ گروون اونم ازم گرفت و تنهام گذاشت ... تنهایی و بی مادری خیلی سخته ننه! کل دنیا هم کنارت باشن و مال و اموال دنیا هم که داشته باشی ، اگه مادر نداشته باشی همیشه تنهایی ...! مادر اگه یه پیرزن ریزه میزه و پیر و فرتوت هم باشه ، بازم‌ پشت و پناهه! چون مادره و خدا ذات وجودیش رو اینطور قرار داده که تنهات نزاره و دلش بسوزه و از روزی که بچه رو زایید یه چشمش اشک باشه و یه چشمش خونه! و از صبح تا شب فقط جوش و غصه ی بچه هاش رو بخوره و عین شمع آب بشه ...! با حرف های ننه نبات دلم گرفت و گفتم : - البته این در مورد مادرای قدیم صِدق میکنه ها... نه مادرای الان که بیشتر از بچه و زندگی شون به فکر خودشون هستن. ننه نبات یه گوله از مواد کوفته رو جدا کرد و با دقت گردو و کشمش و آلو و بادام رو در وسطش قرار داد و گفت : - اینم برای اونا که مادری رو از مادرامون گرفتن ننه! یهو نمیدونم چی شد وَر دل مادرای امروزی که نشستی دیدی از استقلال بچه و اینکه باید ولش کنی هر غلطی دلش میخواد انجام بده حرف زدن! آخه مگه بچه رو ول کنی خوب بار میاد؟ بچه باید دستت تو دستاش باشه و هر جای این عالمم اگه رفت یه نخ بهش ببندی که نکنه یه روزی زیادی دور بشه و زیادی گم بشه و یهویی گم و گور بشه ...! همه چی این روزا قر و قاطی شده آخه ننه! نه پدرامون پدر موندن و نه مادرامون مادر! قدیم‌ پدرا ستون خونه بودن و مادر با هر ضرب و زوری که بود بچه رو طوری بزرگ میکرد که اگه خدایی نکرده زبونم لال یه قدم کج میرفت، میدونست حسابش با کرام الکاتبینه و آقاجانش تو مسیرش نشسته‌تا راه و چاه رو نشونش بده و نزاره که از مسیر راست و درست منحرف بشه! کو الان همچون پدرایی؟ که شش دونگ حواسشون پی بچه هاشون باشه؟ همین میشه که بچه حس میکنه تنها و رهاست و پشت نداره ... برای همین به فرض اگه اشتباهی هم بکنه میخواد خودش با عقل جوونی و ناقصش ، رفع و رجوعش کنه و بد میدونه پای تجربه ی بزرگتر بشینه ! همین میشه که ممکنه گند بدتری بالا بیاره ...! اما قدیم عمو و دایی و خاله و عمه و جد پدری و مادری هم‌حکم پدر و مادر رو داشت. حتی اگه پدر و مادر هم نداشتی اونا عین کوه پشتت بودن و توی هر سختی که بود کل خانواده عین دونه های تسبیح به هم گره خورده بودن و جدا نمیشدن. محو صبحت های ننه نبات شده بودم و داشتم به این فکر میکردم که هیچوقت بابا اجازه نداده بود ما از یه حدی به خاله و دایی و عمو و عمه نزدیک بشیم! یه جورایی بابا همیشه خودش رو بالاتر از اونا میدونست و شایدم برای همین بود که حتی بچه هاشونم نمیتونستن چندان با ما ارتباط صمیمی داشته باشن. ننه نبات رو به نگاهی کرد و گفت : - ننه این دوتا پسر دیر نکردن ...؟! برو یه سری بهشون بزن نکنه این‌ خرت و پرت های رفیقای داداشت جایگاه جک و جوونور شده باشه ...؟‌ یه‌نگاهی به ساعت انداختم و گفتم‌ : - چند دقیقه دیگه اگه نیومدن میرم و بهشون سر میزنم. ننه نبات به‌ سختی از جاش پاشد و سینی کوفته های قِل قِلی شده رو برداشت و منم سریع کمکش کردم که گفت : - حالا جدی جدی اینا فقط برای بابات کار میکنن؟ یا خبر دیگه ای هم هست و من بی خبرم؟ یه لحظه با خودم فکر کردم نکنه بابا چیزی از اون نامزدی صوری گفته باشه؟ برای همین در لفافه پرسیدم : - مثلاً چه خبرایی؟‌ ننه نبات رو دیگ سنگی که انگار سالیان زیادی از عمرش میگذشت کوفته ها رو انداخت و گفت : - اینکه یکی از این شاخ شمشادها دل در گرو شاه پریان داشته باشه ...؟‌ با خنده رو به ننه نبات گفتم : - من که اینجا شاه پریانی نمی بینم. - مهم اینه که اونا ببینن ننه ‌...! اون پسره که خیلی خوش سر و زبون بود گرچه هارت و پورت و نشت و نما داشت، اما تو دلش خبرایی نبود، به نظرم اون پسر سر به زیره که سالی یک کلمه حرف میزد یه ماجراهایی تو دلش داشت. ندیدی تو می رفتی و می اومدی و حرف میزدی یه گوشه نشسته بود و چشاش دو دو میزد؟ با تعجب گفتم : - دو دو میزد؟ - آره دیگه ... یعنی تو سکوت خودش چه فکر و خیالایی داشت که از چشم هاش معلوم بود دلش گیر کرده! 👇