eitaa logo
مطلع عشق
271 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
رو کردم به خانم جان و راز سر به مهر ۲۰ ساله رو که هیچوقت از شدت شرم و حیا رو نداشتم به زبون بیارم رو
📚 📖 ننه نبات به گریه افتاده بود و خانم مقدم دلداریش میداد و خودشم اشک میریخت. انگار زخم عمیقِ از دست دادن نویدش سرباز کرده بود. من و شهریار هم اشک های مردونه مون روی سنگ فرش اتاق گم شده بود. ننه نبات لیوان آبی خورد و صفحه ی ششم رو ورق زد و آفتاب رونمایی کرد. عکس های بعد از سرباز شدن آقای مقدم تا ازدواج عمه های هُدی و ... بود. حتی عکس بچگی های خانم مقدم و هادی و حامد هم بود ... زل زدم به تصویر هُدی متفکر توی عکس که با اون سن کم به شدت قیافه ی تیز و باهوشی داشت. و قیافه ی هادی که انگار خیلی از خواهرش کمتر می فهمید و زیادی توی ذوق میزد. خانم مقدم دم نوش بهار نارنج و سیب و به رو توی استکان ها ریخت و پرسید : - هنوز نگفتین که چی شد که سر از اینجا درآوردین؟! ننه نبات لبخند تلخی زد و گفت : - بعد از عطا دیگه دل و دماغ موندن رو نداشتم. وسایل مختصری برداشتم و به بابات گفتم منو خونه سالمندان بزاره. هر چقدر گفت که بیا ببرمت پیش خودم قبول نکردم. بابات جای نویدم رو برام پر کرد و غم هام رو از دلم برد. اما چه کنم که عین عطاالله جاه طلب و قدرت خواهه ... برای همین خواستم دور باشم و برم پیش هم سن و سال های خودم تا تنهایی نکشم. تا اینکه یه روز بابات و هادی اومدن و بهم سر زدن. چشمم‌ روشن شد از دیدن شون! باز دلم هوایی شد که مادربزرگ باشم و نوه داری کنم. به بابات گفتم که میخوام چند وقتی بیرون باشم. اونم گفت که فعلا کروناست و وضع بیرون آسایشگاه مناسب نیست. خلاصه که انتظار کشیدم تا این مریضی تموم شد و بیرون اومدم. برام این خونه رو کرایه کردن. شهریار رو به ننه نبات پرسید : - چرا تو خونه ی خودتون نموندین؟! همون خونه ی پدری؟‌ ننه نبات لبخندی به خانم مقدم زد و گفت : - دست غریبه نیست ، فعلا دست بابای توئه تا وقتی که من بمیرم. بابات خیلی خواست برگردم به اون خونه. اما نتونستم چون خِشت به چشت اون عمارت منو میخوره ... گفتم‌ یه خونه جمع و جورتر برام کرایه کنن. و قرار شد هر ماه یه مستمری هم برام واریز کنه. اما انگار بابات سرش خیلی شلوغه که یادش رفته. راستی ننه خوب شد یادم انداختی. چند وقتیه این رفیق های داداشت نیومدن جنس هاشون رو از زیر زمین بردارن. ترسیدم نکنه جک و جونوری توشون لونه کنه! کلیدش هم ور داشته بودن نتونستم درش رو باز کنم. خانم مقدم با تعجب گفت : - رفیق های هادی؟! ننه نبات در حالی که به سختی پا میشد به سمت اتاق رفت و در همین حال گفت : - پاشو ننه کمک بده یه شامی با هم بپزیم این دو تا جوون بخورن ... راستی شما خودتون رو معرفی نکردین، از رفقای هادی هستین؟! نمیدونستم باید چی جواب بدم؟ گفتن اینکه من مثلاً نامزدِ صوری، خانم مقدم هستم چه واکنشی برای پیرزن داشت؟! خانم مقدم خودش پیش دستی کرد و گفت : - توی دفتر بابا کار میکنن، بچه های مورد اعتماد و خوبی هستن. ننه نبات از توی جعبه کلید رو به سمت من گرفت و گفت : - دیروز صاحبخونه اومد که بپرسه چطور شده کرایه ندادم؟ منم گفتم امروز واریز میکنن، چون کلید زیر زمین رو برده بودن کلید زاپاس رو هم از صاحبخونه گرفتم. رو به ما گفت : - خدا خیرت بده ننه برو این کارتن ها رو نگاه کن موش لونه نکرده باشه مال مردم از بین بره. چند وقتی قرار بود بیان ببرن اما غیب شون زد‌ . منم که شماره هادی رو نداشتم که بهش بگم. شهریار برای رفع تکلیف جواب داد : - ننه نبات تو چرا حرص و جوش اونا رو میخوری؟ هر چی گذاشتن خودشون باید فکرش رو میکردن. ننه نبات سری تکون داد و گفت : - اگه از همون اول جلوی موجودات موذی و نفوذی رو نگیری ، دیگه نمیشه جلوشون رو گرفت. صد بار هم ازشون قتل عام کنی بازم توی یه سوراخ سمبه ای فضله موش انداختن و .. دیگه به این راحتی ها جمع بشو نیست! از جام پاشدم و رو به ننه نبات گفتم : - الان میریم چک میکنیم. ننه نبات رو به ما گفت : - برید که تا من میوه میشورم و بساط شام رو مُهیا میکنم‌برگشته باشین. از پله های زیر زمین پایین رفتیم. کلید رو توی قفل چرخوندم و درش باز شد. از دیدن اون همه کارتنِ قد و نیم قد که توی فضا جا خوش کرده بودن تعجب کردیم. کارتن مواد غذایی و شوینده بودن. شهریار رو به من گفت : - این مقدم هم عجب آدم زرنگیه! اولاً که عمارت این پیرزن طفلی رو خودش و باباش تصرف کردن، دوماً حالا که یه خونه براش اجاره کرده و مستمری بهش میده ؛ از این طرف زیر زمین رو برای انباری کرایه دادن ... آخ آخ ... عجب جوونور هایی هستن این پولدارا واقعاً که شیطون هم درس میدن. با خنده گفتم : - تا واحد های درسی شیطون ننه مرده چی باشه!‌ اما واقعاً دلم برای پیرزن بیچاره سوخت ... شهریار خم شد و چند تا کارتن شوینده و مواد غذایی رو باز کرد . ظاهراً خبری از اون موجودات موذی نبود و بخیر گذشته بود 👇