مطلع عشق
🌿 قسمت_پنجاه_یکم صورتم را که بر میگردانم با قیافه ی در هم سجاد رو به رو میشوم . سریع چادرم را روی پ
#لبخند_بهشتی
🌿 قسمت_پنجاه_دوم
دوباره صدای پای شهروز باعث میشود سرم را بر گردانم .
شهروز با قدم هایی آهسته به سمت من در حال حرکت است .
با استرس از سوگل میپرسم
+شهروز برای چی اومده ؟
_اومده پاتو معاینه کنه
میخواهم دلیلش را از سوگل بپرسم که یاد حرف های شهریار می افتم . گفته بود شهروز لیسانس پرستاری دارد .
سریع دستم را رو به شهروز دراز میکنم و محکم میگویم
+جلو نیا .
شهروز ابروهایش را در هم میکشد و با تعجب میگوید
_چرا ؟
برای چند لحظه می ایستد و در فکر فرو میرود و تازه میفهمد دلیل حرفم چیست .
لبخند مرموزی گوشه ی لبش جا خوش میکند و سریع تر از قبل به سمتم می آید .
این بار بلند تر و قاطع تر میگویم
+گفتم جلو نیا .
بدون توجه به حرفم به راهش ادامه میدهد .
این بار با صدای که بیشتر به جیغ شباهت دارد میگویم
+خوب گوش کن ببین چی دارم میگم . دستت بهم بخوره جیغ میزنم .
شده پامو قطع میکنم ولی نمیزارم تو بهش دست بزنی .
شهروز پوزخندی میزند و با کنایه میگوید
_چون تعصب داری این ها رو میگی ؟
با خشم میگویم
+نه چون ذات کثیف تو رو میشناسم .
میترسم یه بلایی سرم بیاری چون از من بدت میاد .
اگر هم بلایی سرم نیاری پس فردا منتشو سرم میزاری .
سجاد و سوگل بهت شده نگاهشان بین من و شهروز در چرخش است .
شهروز اخم غلیظی میکند . پا تند میکند و به سمت من می آید .
برای یک لحظه از شدت ترس بدنم شل میشود .
قبل از اینکه شهروز به من برسد سجاد سریع جلویش می ایستد ، دست هایش را روی شانه ی شهروز میگزارد و آرام به عقب هدایتش میکند .
اما انگار شهروز نمیخواهد کوتاه بیاید ، دست سجاد را پس میزند .
شهروز میخواهد حرفی بزند که سجاد زیر گوسشش چیزی زمزمه میکند .
نمیدانم چه گفت اما هر چه که ببود آتش شهروز را خاموش کرد .
سجاد بازوی شهروز را میگیرد تا او را همراه خود ببرد .
🌸🌿🌸
《ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود》
سعدی