قسمت #هجده
با آرامش، برگه تردد را نشانش میدهم ،
و میگویم ماموریتم محرمانه است. خدا را شکر، مامور کم سن و سال به تورم خورده و توانستم با چهارتا هندوانه زیر بغلش، خامش کنم تا زیاد پاپیچم نشود.
راه که میافتم،
نفس راحتی میکشم. یک ایست بازرسی با موفقیت رد شد، خدا بقیهاش را به خیر بگذراند.
-خوب خرش کردیا! شانست گفت جوجه داعشی به تورت خورد.
صدای کمیل است ،
که نشسته روی صندلی کمکراننده. نمیدانم حاج حسین کجا رفت؟!
میگویم:
-من هنوز لو نرفتم. هیچ عکسی ازم ندارن...
و نگاهی به سمت فرات میکنم ,
و سلام میدهم به ارباب بیکفن. اگر اینجا شهید بشوم، جنازهام همینجا میماند و من هم بیکفن میشوم.
کمیل فکرهایم را میخواند و میگوید:
-آخ گفتی...تنها شهید شدنم عالمی داره ها...
لبخند میزنم؛
تنها شهید شدن هم عالمی دارد...تک و تنها. فقط من باشم حضرت عشق. هیچکس نباشد که سرم را بگذارد روی زانویش و پیشانیام را ببوسد، هیچکس چشمانم را نبندد و پارچه روی سرم نکشد.
همانطور که اربابم هم تنها شهید شد؛
خودش سر همه اصحاب را به دامن گرفت؛ ولی هیچکس سر خودش را...
-بس کن عباس! دیگه نگو.
کمیل است که صدایش در آمده.
هیچوقت طاقت روضه نداشت؛ آن هم روضه قتلگاه. گریه نمیکرد،
میزد توی سر خودش، داد میزد،
شاید هربار میمُرد. برای همین، بجز مجلس روضه، جرأت نداشتیم اصلاً حرفش را جلوی کمیل بزنیم.
یکی روضه قتلگاه بود که دیوانهاش میکرد، یکی هم روضه حضرت زینب(علیهاالسلام) و فاطمیه.
اینها را که میشنید،
از آن کمیلِ آرام و خوشخنده تبدیل میشد به یک مجنونِ شوریدهسر. ما هم دیگر حواسمان بود جلویش مراعات کنیم.
فکرم را میبرم سمت نحوه شهادتم...
مثلا اگر در یکی از ایست بازرسیها، بهم مشکوک شوند و ماشین را تیرباران کنند،
یا مجبور شوم درگیر شوم و آخرش، محاصرهام کنند و...
نه. اسارت را دوست ندارم؛
هرچند بد هم نیست اگر علاوه بر بیکفن بودن، بیسر هم باشم.
به خودم و خیالبافیهایم میخندم. من کجا و شهادت کجا؟
-اشکال نداره. وصف العیش، نصف العیش.
کمیل راست میگوید.
فکر کردن به شهادت هم من را سر حال میآورد. مهم نیست چطوری باشد؛ شهادت زیباست.
نزدیک دیرالزور هستم ،
و تا به آنجا برسم، چند ایست بازرسی دیگر را هم با سلام و صلوات رد میکنم.
آنها هیچ تصویری از چهره قاتل سمیر - که من باشم- ندارند و همین کارم را آسانتر کرده است.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
💠قسمت #هجده
هر دو ساکت شدند،
تنها صدایی که سکوت را شکسته بود، نفس نفس زدن های عصبی کمیل بود،با حرفی که سمانه زد،دیگر کمیل نتوانست بیخیال بماند و با تعجب نگاهی به سمانه انداخت:
ــ آقا کمیل چرا شکایت نکردید؟چرا گفتید شکایت کردید اما شکایتی در کار نبود؟😠
کمیل نمی دانست چه به دختر لجباز و کنجکاوی که روبرویش ایستاده بگوید، هم عصبی بود هم نگران.
به طرف سمانه برگشت و با لحت تهدید کننده ای گفت:
ــ هر چی دیدید و شنیدید رو فراموش میکنید،از بس فیلم پلیسی دیدید ،به همه چیز شک دارید
ــ من مطمئنم این..
با صدای بلند کمیل ساکت شد،
اعتراف می کند که وقتی کمیل اینطور عصبانی می شد از او می ترسید!!
ــ گوش کنید ،دیگه حق ندارید ،تو کار من دخالت کنید، شما فقط دخترخاله ی من هستید نه چیز دیگری پس حق دخالت ندارید فهمیدید؟😡🗣
و نگاهی به چهره ی عصبی سمانه انداخت، سمانه عصبی با صدایی که سعی می کرد نلرزد گفت:
ــ اولا من تو کارتون دخالت نکردم، اماوقتی کاراتون به جایی رسید که به منو صغری آسیب رسوند دخالت کردم. ثانیا بدونید برای من هیچ اهمیتی ندارید که تو کارتون دخالت کنم، و اینکه اون ماشین چند روزه که داره منو تعقیب میکنه!😠
کمیل وحشت زده برگشت،😨 و روبه سمانه گفت:
ــ چرا چیزی به من نگفتید ها؟؟
سمانه لبخند زد و گفت:
ــ دیدید که من پلیسی فکر نمیکنم، و چیزی هست که داری پنهون میکنید
کمیل از رو دستی که از سمانه خورده بود خشکش زده بود،سمانه از کنارش گذشت؛
_کجا؟
سمانه ــ تو کار من دخالت نکنید
کمیل از لجبازی سمانه،
خنده اش گرفته بود اما جلوی خنده اش را گرفت:
ــ صبر کنید سویچ ماشینو بیارم میرسونمتون
کمیل سریع وارد باشگاه شد،
بعد اینکه همه کارها را به حامد سپرد و سویچ ماشین را برداشت از باشگاه خارج شد،
اما با دیدن جای خالی سمانه عصبی لگدی به لاستیک ماشین زد:
ــ اه لعنتی
نمی دانست چرا این دختر آنقدر لجباز و کنجکاو است، و این کنجاوی دارد کم کم دارد کار دستش می دهد، باید بیشتر حواسش را جمع کند فکر نمی کرد سمانه آنقدر تیز باشد، و حواسش به کارهایش است، نباید سمانه زیاد کنارش دیده شود، نمیخواهد نقطه ضعفی دست آن ها بدهد.
نفس عمیقی کشید،
و دوباره به یاد اینکه چطور از سمانه رودست خورده بود خندید..😁🤦♂
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
خسته وارد خانه شد،
سلامی کرد و به طرف اتاقش رفت که با صدای مادرش در جایش ایستاد؛
ــ شنبه خانواده ی محبی میان
ــ شنبه؟؟
ـــ آره دیگه،پنجشنبه انتخاباته میدونم گیری فرداش هم مطمئنم گیری، شنبه خوبه دیگه
سمانه سری تکان داد و به "باشه" ای اکتفا کرد و به اتاقش رفت
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
قسمت #هجده
بالاخره بعد از پنج دقیقه ،
که از ورود سارا به کافه گذشته بود، توانست حدس بزند یک خانم مانتویی که صورتش را با ماسک پوشاندهاست،
از کافه بیرون آمده ،
و شباهت زیادی به قد و جثه سارا دارد. همراه زن، یک کیف و چمدان بود که کمیل آن را همراه سارا ندیده بود.
فیلم را عقب زد.
زنی با این مشخصات وارد کافه نشده بود.
کمیل زیر لب گفت:
- خودِ جاسوسشه!
چهار دقیقه بعد از خروج سارا،
پیشخدمت کافه همان کیسه کذایی را بیرون آورد و انداخت توی سطل زباله بیرون کافه! کمیل حالا باید میفهمید ،
آیا سارا فقط با پیشخدمت هماهنگ بوده یا کس دیگری هم کمکش کرده است؟
و مهمتر از آن، این که سارا کجا رفته است؟
رد سارا را میان دوربینها گرفت ،
و درکمال ناباوری دید که سارا سوار تاکسی نشد؛ بلکه سوار یکی از ماشینهای پارک شده در پارکینگ فرودگاه شد و رفت!
کمیل پلاک ماشین را برداشت ،
و مدل و رنگش را به خاطر سپرد.
از اتاق دوربین بیرون زد و بیسیم زد به حسین. نمیدانست شرمنده باشد یا خوشحال.
به خودش جرأت داد و گفت:
- حاج آقا فهمیدم چیکار کرده. رفت توی یه کافه، لباساشو عوض کرد، از یکی هم یه چمدون و کیف تحویل گرفت و اومد بیرون. یه ماشینم براش گذاشته بودن توی پارکینگ فرودگاه که سوارش شد رفت!
- پلاک ماشین رو برام بفرست یه استعلام بگیریم ببینیم مال کی بوده.
- چشم. فقط حاجی... این با مستخدم کافه هماهنگ بود. چند دقیقه بعد که بیرون اومد، مستخدمه وسایلشو آورد بیرون و انداخت توی سطل آشغال. برم از مستخدمه پرس و جو کنم؟ به نظرتون فقط با همون مستخدم هماهنگ بوده یا کس دیگهای هم برای پشتیبانیش بوده؟
- خودت چی فکر میکنی؟
- به نظرم مستخدم خیلی کارهای نبوده. چون اون همیشه اینجاست و در دسترسه، ریسک بزرگیه که روش حساب کنن.
- خب، پس برو سراغش ببین چی میگه. اگرم همکاری نکرد بازداشتش کن.
- چشم آقا!
و قدم تند کرد به سمت کافه.
نشست پشت یکی از میزها. همان پیشخدمت آمد که سفارشش را بگیرد.
با همان لبخند تصنعی ایستاد مقابل کمیل:
- چی میل دارین براتون بیارم آقا؟
کمیل نگاه تیزی به پیشخدمت انداخت.
سن و سالی نداشت؛ شاید حدود بیست سال؛ لاغر و سبزهرو. دستش را زیر کتش برد
و گفت:
- ببینم، گرفتی که وسایل یه زن بیگناه رو ببری بندازی توی سطل آشغال و کمک کنی بکشنش؟
رنگ پیشخدمت پرید و عرق نشست روی پیشانیاش.
به لکنت افتاد:
- من نمیدونم منظورتون چیه آقا!
- چرا! خوب میدونی! خودت کشتیش یا کسی بهت گفت؟
و قبل از واکنش پیشخدمت،
از جا بلند شد و با فاصله کمی از او ایستاد. بعد آرام در گوشش گفت:
- بریم یه گوشه یکم با هم درباره قتل یه بدبخت حرف بزنیم؟
پیشخدمت آرام نالید:
- آقا قتل کدومه؟ به خدا من هیچکسو نکشتم.
اون خانمه وقتی از اینجا رفت زنده بود!
کمیل نفسش را با خشم بیرون داد:
- هنوزم نفهمیدی منظورم چیه؟ لازمه یه طور دیگه بهت بفهمونم؟
🌟قسمت #هجده
(الهام)
کتابهایی که داده ،
هم بیشتر درباره سکولاریسم است و از زبان اندیشمندان خارجی و معدودی مثلا اندیشمند ایرانی،
تلاش دارد اثبات کند،
دین یک تجربه و احساس شخصی است نه نیاز جامعه! بعد هم خیلی نرم به تبلیغ و ترویج عقاید بنیادین بهاییت مانند میثاق و مظهر الهی و... میپردازد
(به دلیل خطر شدید انحراف این کتب ضاله، از نامبردن آنها معذوریم).
اصلا دردمان همان وقت شروع شد،
که دین را از زندگیمان کنار زدیم و الان به جایی رسیدهایم که باید توی سرمان بزنیم و بگوییم چرا انقدر آمار افسردگی در جوامع مدرن بالا رفته؟
دلیلش هم واضح است.
دین را اگر از جامعه حذف کرد، کفاف نیازهای فردی را هم نمیدهد؛ چون انسان درون غار زندگی نمیکند که فقط نیاز فردی داشته باشد!
با وجود اینکه مطمئن شدهایم ،
خانم حسینی سعی دارد عقاید بهایی را به شکلی فریبنده به خورد مردم بدهد، چندان ناامید نیستیم.
مریم برای عادی کردن ماجرا،
چندبار دیگر هم به مراسم میرود، اما درحال طراحی سوالات مسابقه کتابخوانی هستیم. پول هم از نذرها و کمکهای مردم جور شده و توانستهایم تعداد قابل توجهی کتاب بخریم. مریم تمام وقتش را گذاشته تا کتاب را خلاصه کند و بریدههای کتاب را به صورت بروشور چاپ کنیم.
در کل، با هزار و یک بدبختی بسته فرهنگی مختصری آماده کردهایم برای بیست و هشت صفر.
سعی کردهایم #شبهات را تا جایی که شده به زبان ساده پاسخ بدهیم.
مصطفی جعبهها را پشت صندوق عقب ماشین پدرش -که الان دست ماست- میگذارد و مریم صندلی عقب مینشیند.
راه میافتیم برای پخش بسته.
در خانهها را میزنیم و ضمن تسلیت ایام، درباره مسابقه کتابخوانی توضیح میدهیم.
چند کوچه پایینتر که میرویم ،
-حوالی خانه همان مثلا مادر شهید- خانمی با گرفتن بسته میپرسد:
-ممنون ولی دیروز بهم کتاب دادین.
بی آن که بخواهم، اخمهایم درهم میرود؛
اما سعی دارم عادی جلوه دهم و به زور میخندم:
-ما امروز شروع کردیم به کتاب دادن. کی کتاب بهتون داد؟
-گفتن از طرف موسسه (...) اومدن. میگفتن یه موسسه خیریهست و اینا. خدا خیرشون بده، یه صدقهای هم دادم که بدن به بچههای بی بضاعت.
-شما ازشون کارت خواستین؟
-نه... میگفتن برای فقرای اقلیتهای مذهبی هم کمک جمع میکنن. خمس و زکات و فطریه هم میگیرن.
حس میکنم شاخهایم درحال روییدن است. تعجبم را به روی خودم نمیآورم چون باید زیر زبانش را بکشم:
-آفرین... حالا چی دادن بهتون؟
-چه میدونم مادر... بذار برم بیارم.
خداراشکر که همکاری میکند.
میرود و چندلحظه بعد با یک کتاب برمیگردد. کتاب باریکی است. با خواندن عنوان کتاب، چشمانم از حدقه بیرون میزند.
یکی از ضالهترین کتابهایی که به مریم هم داده بود؛ وای من!
باید بر خودم مسلط شوم. آرام میپرسم:
- به همه همسایهها میدادن؟
-آره. گفتن هدیهست.
-آهان... حالا شما این هدیه ما رو هم بگیرین بخونین... ما از طرف مسجدیم؛ ولی حاج خانم، هرکسی اومد گفت از موسسه خیریهام اول مدارکش رو دقیق ببینین. چون من چیزی درباره این موسسه نشنیدم و فکر نکنم معتبر باشن.
-خدا خیرت بده دخترم. بیا، این کتابش رو بگیر، ببین چیه؟ یه موقع حرفای ضاله نداشته باشه!
خدا به چنین آدمهای هوشیاری خیر بدهد. لبخند میزنم و تشکر میکنم که حواسش هست هرکتابی ارزش خواندن ندارد!