eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
💠قسمت ــ کمیل بعد از این همه سختی تو رو انتخاب کرده، تا آرامش زندگیش باشی، تا تو این راه که با جون و دل انتخاب کرده، همراهیش کنی و نزاری کم بیاره، اون نیاز داره، به کسی که بعد از ماموریت هایی که با کلی سختی و خونریزی تموم میشن، بره پیش کسی باهاش حرف بزنه، آرومش کنه، بدون هیچ شکی میتونم بهت بگم، که کمیل به خاطر مشغله های ذهنی و آشفتگی که داره، حتی هم نداره. محمد نفس عمیقی کشید، و به صورت خیس از اشک خواهرزاده اش نگاهی انداخت. ــ سمانه کمیل پشت این جذبه و غرور و هیکل و کار سخت و اخماش، قلبی ناآروم و خسته ای داره، تو میتونی قلبشو آروم کنی، اون تورو انتخاب کرده، پس نا امیدش نکن. سمانه دستانش را، جلوی صورتش گرفت و آرام اشک ریخت، محمد او را در آغوش کشید، و بوسه ای بر سر خواهرزاده اش نشاند: ــ وقتی بهش گفتم، که با تو ازدواج کنه، نمیونی چیکار کرد، ترس آسیب دیدن تورو تو چشماش دیدم، اون حاضر بود بدون تو اذیت بشه، اما بهت آسیبی نرسه سمانه را از خودش جدا کرد، و اشک هایش را پاک کرد و آرام گفت: ــ تا شب فکراتو بکن، و خبرم کن دوست دارم، خودم این خبرو بهش بگم، باشه؟ سمانه سری تکان داد، و باشه ای گفت و از جایش بلند شد ــ من دیگه برم ــ بسلامت دایی جان،صبر کن برات آژانس بگیرم ــ نه خودم میرم ــ برات آژانس میگیرم، اینجوری مطمئن تره‌ با اینکه میدونم کمیل همه وقت دنبالته ــ برا چی؟ ــ از اون شب،هر جا رفتی پشت سرت بوده، تا اتفاقی برات نیفته سمانه حیرت زده، از حرف های محمد سریع خداحافظی کرد، محمد تا بیرون همراهی اش کرد، و بعد از حساب کردن پول آژانس دستی برایش تکان داد. سمانه همه ی راه را، به حرف های دایی اش فکر می کرد، باورش سخت بود که کمیل همچین شخصیتی دارد، یا اینگونه احساسی نسبت به او دارد، وقتی محمد در مورد او، و سختی های زندگی اش صحبت کرد، اشک هایش ناخوداگاه بر صورتش سرازیر شدند، و دردی عجیب در قلبش احساس کرد، دوست داشت کمیل را ببیند، با یادآوری حرف محمد سریع به عقب رفت، و به دنبال ماشین کمیل گشت،با دیدن ماشینش لبخندی بر لبانش نشست، پس چرا روزهای قبل اورا ندیده بود؟ نمیدانست اگر بیشتر حواسش را جمع می کرد، کمیل را می دید.! با رسیدن به خانه، بعد از تشکر از راننده پیاده شد،در باز کرد و وارد خانه شد، با دیدن زینب و طاها، که مشغول بازی بودند با لبخند صدایشان کرد، ــ سلام وروجکا😍 بچه ها با جیغ و داد، به سمتش دویدند،بر روی زمین زانو زد و هر دو را در آغوش گرفت. ــ عزیزای دلم خوبید هر دو با داد و فریاد میخواستند اول جواب بدهند، سمانه خندید و بوسه ای بر گونه هایشان نشاند. ــ من برم لباسامو عوض کنم تا بیام و یه دست فوتبال بزنیم باهم بچه ها از ذوق همبازی سمانه با آن ها جیغی زدند و او را به طرف در هل دادند ــ باشه خودم میرم شما برید توپو از انباری بیارید بچه ها به سمت انباری رفتن، سمانه نگاهی به کفش های دم در انداخت، همه خانم ها خانشان جمع شده بودند،لبخندی زد و تا می خواست وارد شود، صدای صحبت کسی، توجه اش را جلب کرد،نگاهی به نیلوفر که آن طرف مشغول صحبت با گوشی بود، آنقدر با ذوق داشت چیزی را تعریف می کرد، که سمانه کنجکاو به او نزدیک شد. نیلوفر ــ باور کن الهه من شنیدم داشت منو از مژگان واسه پسرش خواستگاری می کرد، سمانه اخمی کرد و منتظر ادامه صحبتش ماند ــ آره بابا پسرش جنتلمنه،باشگاه داره از همه نظر عالیه تیپ قیافه اخلاق همه چی، دروغم کجا بود،راستی اسم آقامون کمیله! و بلند خندید، و برگشت که با سمانه برخورد کرد،با دیدن سمانه پوزخندی زد، و از کنارش گذشت، سمانه شوکه، به بوته های روبه رویش خیره شده بود، به صدای بچه ها که او را صدا می کردند، اهمتی نداد، و فقط به یک چیز فکر می کرد، که کمیل او را بازی داده.....