eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت من و مطهره حتی فرصت نکرده بودیم ، با هم مسافرت برویم. می‌خواستم ماه رمضان که تمام شد، اولین مسافرتمان ببرمش قم. شاید توی راه از این‌جا هم رد می‌شدیم ، و توی یکی از رستوران‌های این‌جا نهار می‌خوردیم. حتماً از این‌جا و بافت سنتی‌اش خوشش می‌آمد. مطهره طرح‌های سنتی را دوست داشت؛ این را از چیدمان اتاقش می‌شد فهمید. برای کنگره‌های میدان امام ، و نقش‌های لاجوردی مسجد امام و گنبد مسجد شیخ لطف‌الله ذوق می‌کرد. معمولا کیف و لباس‌هایش هم ، طرح‌های سنتی داشتند. مثل خانم رحیمی که هربار دیدمش، یک کیف قهوه‌ای با طرح بته‌جقه داشت؛ دقیقاً مثل کیف مطهره... دست می‌کشم روی صورتم. از این مقایسه بدم آمده است. از این که مطهره و خانم رحیمی هم‌زمان بیایند به ذهنم. از این که خانم رحیمی ، من را به یاد مطهره می‌اندازد و مطهره ذهنم را می‌برد به سمت خانم رحیمی. از خودم بدم می‌آید. کمیل از پله‌های پشت‌بام پایین می‌آید، همان پلکان قدیمی که جلویش را با زنجیر بسته بودند. می‌خندد و می‌گوید: - این‌جا خیلی قشنگه! بعد نگاهی به صورت درهم من می‌کند و جدی می‌شود: - تکلیفت رو با خودت مشخص کن عباس! خانم رحیمی رو دوست داری چون شبیه مطهره‌ست یا چون خودشه؟ سوالش مثل پتک کوبیده می‌شود توی سرم. سرم درد می‌گیرد. تشنه‌ام؛ پس مرصاد کجاست؟ کمیل ادامه می‌دهد: - این که بعد از مطهره دوباره ازدواج کنی، خیانت نیست. یادت باشه! حالام حواست رو بده به ماموریتت. نگاهم می‌رود به سمت آلاچیق‌ها و دونفری که آن‌جا نشسته‌اند. سر هردوشان در گوشی‌ است. فکری به ذهنم می‌رسد. به میثم پیام می‌دهم: -ماشینشون رو پنچر کن. جواب می‌آید: - چندتا؟ می‌نویسم: - دوتا لاستیک جلویی. - رو تخم چشام! خب؛ این از این. حالا ما هم باید مثل آن‌ها منتظر مامور تخلیه می‌ماندیم.
قسمت هيچ جوابي نيامد.... دوباره تكرار كردم. باز هم جوابي نيامد. براي سومين بار در زدم و اين بار گفتم: - مادر! مادر! منم. جوابي نبود. در را باز كردم و به داخل رفتم. از ديدن اوضاع اتاق متحير شدم. همه چيز به هم ريخته و آشفته بود. چمدان مادر روي تخت بود. لباس هايش هم گوشه وكنار افتاده بود. كجا مي‌خواست برود؟ باز هم قهر؟ نشستم كنارش روي تخت. تا حالا نديده بودم! اين گونه گريه كند. دلم برايش سوخت وكمي هم به سينما حسوديم شد. يعني مرا هم به اندازه سينما دوست دارد؟ اگر مرا هم يك هفته نبيند، همين قدر برايم دلتنگ مي‌شود؟ دست گذاشتم روي سرش و كمي موهايش را نوازش كردم. - مادر! مادر! بس كن ديگه! - برو دست از سرم بردار! صدايش يك جوري بود. خشن و ملتمسانه! - چرا مي‌خواي بري؟ سرش را بلند كرد. اين قدر تند و ناگهاني كه بي اراده دستم را كنار كشيدم.😒 - براي چي بمونم؟ ديگر از اون رگه ملتمسانه صدايش خبري نبود. شايد هم به همين علت صدايش اين قدر خشن به نظر مي‌آمد. شايد هم به خاطر گريه بود. - به خاطر من، بابا وخودت! خنده تمسخر آميزي كرد كه كمي از خشونت لحنش كم كرد. - خودم؟! نه بابا، كي به من اهميت مي‌ده؟ مگه كسي هم به فكر من هست؟! من- معلومه. هم من، هم بابا! سرش را به نشانه تاسف تكان داد. - تو به فكر من نباش عزيزم! برو به فكر خودت باش كه پس فردا آخر وعاقبتت مثل من مي‌شه مي‌افتي زير دست يه مرد خودخواه، يه ذره هم بهت اهميت نمي ده. يك لحظه خودم را در حالتي مثل مادر تصور كردم. زني كه از دست دخالت‌هاي بيجاي شوهر خود خواهش به تنگ آمده است وقصد دارد خانواده اش را ترك كند. آيا چنين روزي در انتظار من هم هست؟ اگر اين گونه باشد، چگونه خودم را براي چنين روزي آماده كنم؟ ولي بعد به ياد آوردم كه در اين مورد بخصوص خود من هم طرف پدر هستم. دلم نمي خواست مادر به خاطر كارش ما را ترك كند؟ من- چرا در مورد پدر اين طوري فكر مي‌كنين؟ باور كنين اون به فكر شماست. اون نگران سلامتي شماست. نگرانه كه شما با اين قدر كار كردن مريض بشين! آن موقع، اين حرف را با اعتقاد كامل زدم. مادر خنديد، بلند تر از دفعه قبل. لحن خندهاش بيشتر طعنه آميز ومسخره بود. خندهاي عصبي كه مي‌خواست احساساتش راپشت آن پنهان كند! - پس تو هم فريب زبون چرب ونرمش رو خوردي؟! توهم مثل بقيه زن‌ها ساده و زود باوري. اي دختر! تمام زن‌ها همين طورند، ساده و زود باور. فكر مي‌كنن كه مردها هم به سادگي و دلپاكي خودشونن. فكر مي‌كنن واقعا حرف مردها، حرفه! براي همين هم اين قدر زود فريب ميخورن. همينطور كه منم فريب زبون اون رو خوردم. همون روزهاي اول آشنايي مون. روزهاي دانشكده، اون موقع كه در گروه تئاتر بودم.