eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
💠قسمت گوشی اش را در آورد، و سریع شماره امیر را گرفت ــ بله قربان ــ سریع اونی که بیرونه رو دستگیر کنید، تو و امیرعلی هم بیاید داخل _چشم قربان کمیل نمی توانست، بیشتر از این با او تنها بماند، چون مطمئن نبود، که او را سالم نگه می داشت. امیر و امیرعلی وارد اتاق شدند، به امیر اشاره کرد، تا سهرابی را ببرد، امیر سریع به سمت سهرابی آمد، و او را به سمت در برد، لحظه ی آخر سهرابی رو به کمیل پوزخندی زد و گفت: ــ فک نکن رئیس بزاره یه لحظه با آرامش زندگی کنی ،هم تو هم سمانه😏 کمیل به سمت رفت،😡 که امیرعلی او را گرفت،😐امیر سریع سهرابی را از انها دور کرد، کمیل عصبی به سمتش امیرعلی برگشت؛ ــ ببین تو این گاوصندوق چه چیز مهمی پیدا میشه که سهرابی به خاطرش برگشته، من میرم بعد میام اداره ــ بسلامت قبل از اینکه از اتاق بیرون برود برگشت: ــ امیرعلی حراستو هم چک کن،ببین چطور اجازه دادن سهرابی با این تیپ و قیافه اومده تو امیرعلی سری تکان داد 🚙🚙🏢🚙🏢🚙🚙🏢🏢🚙 سمانه در ماشین نشسته بود، و نگاه ترسیده اش را به در دانشگاه دوخته بود، نگران کمیل بود، و میترسید، سهرابی بلایی سرش بیاورد، چند بار خواست پیاده شود، و به سراغ کمیل برود اما پشیمان می شد، دستانش از استرس، سرد شده بودند، نمیدانست چیکار کند، دستش که بر روی دستگیره نشست، تا در را باز کند، سهرابی همراه مردی بیرون آمد، سمانه وحشت زده، از اینکه نکند بلایی سر کمیل آورده باشند، از ماشین پیاده شد، اما با بیرون امدن کمیل، و اشاره ای به آن مرد ،نفس راحتی کشید، کمیل عصبی به سمتش آمد ــ مگه نگفتم از ماشین پایین نیاید😡 سمانه بی اختیار گفت: ــ سهرابی با اون مرد اومدن بیرون، ترسیدم بلایی سرتون اورده باشن😨 عجیب است، که همه ی عصبانیت کمیل، با این حرف سمانه فروریخت، با لحنی ارام گفت: ــ سوار بشید،میرسونمتون،کلاس که ندارید؟ ــ نه هر دو سوار ماشین شدند، کمیل دنده عوض کرد و گفت: ــ حتی اگه بلایی سر من اورده باشن نباید پیاده می شدید وقتی جوابی از سمانه نشنید ادامه داد: ــ برا چی اومده بودید دفتر؟ ــ در باز بود،بچه ها گفته بودند دفتر را بستند، و کسی حق نداره بره داخل،اما وقتی دیدم در بازه ترسیدم، بازم کسی بخواد یه خرابکاری دیگه درست کنه! کمیل نفس عمیقی کشید، تا بر خودش مسلط شود؛این دختر او را به مرز جنون رسانده بود،بعد از این همه اتفاق باز هم بیخیال نشده بود، دیگر نمی توانست سکوت کند، باید بحث ازدواج را پیش میکشید،و همیشه کنارش می ماند و مواظبش بود، والا بلایی سر خودش می اورد، با صدای سمانه به سمت او چرخید ــ منظور سهرابی از اون حرفا چی بود ــ نمی خواد ذهنتونو مشغول کنید ،اون فقط میخواست حرفی زده باشد سمانه با اینکه قانع نشده بود، اما حرف دیگری نزد، و تا خانه زمان در سکوت گذشت. جلوی در خانه ایستاد، سمانه در را باز کرد و قبل از اینکه پیاده شود گفت: ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید ــ خواهش میکنم وظیفه بود تا سمانه می خواست برود، صدایش کرد سمانه برگشت؛ ــ بله؟ ــ باید باهاتون در مورد یک چیز مهمی صحبت کنم؟ ــ چیزی شده؟ ــ نگران نباشید چیزبدی نیست؟ _خب بگید ــ نه الان وقتش نیست اگه وقت داشته باشید فردا باتون صحبت کنم ــ باشه ،ولی کجا ــ براتون آدرسو میفرستم ــ باشه حتما،بفرمایید تو ــ نه خیلی ممنون،سلام برسونید ــ سلامت باشید سمانه وارد خانه شد، به در تکیه داد و ذهنش به مرور صحنه های یک ساعت پیش پرداخت، کمیل با آن اسلحه، عصبانیتش از اینکه سهرابی اسمش را به زبان آورد،و همه ی اتفاقات لرزی به قلب و اندامش انداخته بود،❣ ناخوداگاه لبخندی، شرین و گرمی بر لبانش نشست،چشمانش را آرام باز کرد، فرحناز خانم کنار در ورودی، منتظرش مانده بود،با لبخند عمیقی به سمتش رفت... 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده