قسمت #هفتاد_ویک
خندیدم؛ بلند. آرنجم را تکیه دادم به لبه پنجره و گفتم:
- مطمئنم احمق نیستی. انقدر مطمئنم که بدون اسلحه اومدم نشستم توی ماشینت!
متعجب نگاهم کرد. گفتم:
- من احمدآباد پیاده میشم. زودتر تصمیم بگیر!
- چطوری باید بهت خبر بدم؟
لبخند زدم. این یعنی تسلیم.
گفتم:
- یه گوشی توی ماشینت جا میذارم. خاموشه. هر وقت کارم داشتی گوشی رو روشن کن، خودم باهات تماس میگیرم. اگرم خودم کارت داشتم، همینجا میبینمت.
***
نشستهام پشت فرمان ،
و مرصاد روی صندلی کنارم خوابیده است. شیشه را پایین دادهام تا باد گرم بپیچد داخل ماشین.
بعد از این که از اصفهان خارج شدیم،
دیگر نتوانستم با موتور دنبالشان بروم؛ چون ممکن است مشکوک شوند.
حاج رسول در بیسیم میگوید:
- کجایید؟
نگاهی به تابلوهای اطراف جاده و نقشهی روی صفحه تبلت میاندازم و میگویم:
- آزادراه معلم. خورزوق رو رد کردیم. الان نزدیک شاهینشهریم.
- احتمالا میخوان از یکی از مرزهای شمال کشور خارج بشن. هر وقت حس کردی قراره با مامور تخلیهشون دست بدن به من خبر بده.
«چشم»ی میگویم ،
و به رانندگی ادامه میدهم.
هوا بیرحمانه گرم است. انگار از خاک بیابان هم گرما بلند میشود و فشارم میدهد.
شیشه را میدهم بالا ،
و کولر را روشن میکنم.باد سرد که میخورد به صورتم، کمی بهتر میشوم. مرصاد هم باد خنک را حس میکند و بیدار میشود. چشمانش را باز میکند و دست میکشد روی صورتش.
با صدای گرفته از من میپرسد:
- کجاییم عباس؟
- نزدیک شاهینشهر.
مطلع عشق
قسمت #هفتاد عاطفه- ميبخشين كه ما چغندر پوست نمي كنديم، حرف ميزديم، گل لگد نمي كرديم! از خجالت سر
☀️☀️ #دختران_آفتاب ☀️☀️
قسمت #هفتاد_ویک
💭و عمدا جمله اش را ناقص گذاشت تا بيشتر لج راحله را در بياورد.
ولي مثل اين كه راحله قصد كرده بود جوابي به طعنهها و كنايههاي عاطفه ندهد. فقط دسته ديگري از ظرفها را برداشت و رفت.
راحله- لطفا زودتر بخورين، ميخوايم سفره رو پاك كنيم.
ثريا سفره را پاك كرد.
من و راحله وسميه هم ظرفها را شستيم. فهيمه مثل هميشه خسته بود، خوابيد. عاطفه هم گفت كه چون خدمت به زائرهاي امام رضا (ع) ثواب داره و اون دلش نمي آد كه ما رو از اين ثواب محروم كنه، سهم ثواب خودش رو به ما ميبخشد. با همه اين حرفها شستن ظرفها تقريبا زود تمام شد، ساعت دو، بعدش هم خواستيم بخوابيم. ولي چون راحله و فهيمه وثريا از زيارت امروز عاطفه بي خبر بودند و بايد حتما گزارش عاطفه را ميشنيدند، ما هم نتوانستيم بخوابيم. از ساعت چهار هم كه همه منتظر فاطمه بودند كه ميآيد يا نه.
فهيمه گفت:
- عزيز من! نمي دونم آدم چه اجباري داره بيشتر از اون چيزي كه ميتونه، ادعا كنه. حرف براي بزرگ تر از تو هم سنگينه كه بخوان به اين سوالها جواب بدن. ما هم واقعا توقع نداريم كه فاطمه بتونه اين شبهات رو رفع كنه. اين سوالها مدتها ست همه جا مطرحه.😕
راحله تاييد كرد:
- منم فكر مي كنم اگه اين سوالها جوابي داشت، اين قدر پخش نمي شد. اين قدر دهن به دهن نمي گشت.😏
ساعت ۵/۴ كه فاطمه آمد، راحله با خوشحالي خنديد و گفت:
- فا طمه نبودي ما كلي پشت سرت غيبت كرديم. حتما فاطمه ميخواست از زير بحث فرار كنه كه ظهر نيامده!
فاطمه خنديد. اصلا به دل نگرفته بود.
- حالا ناراحتي تون از چيه؟ اگه به خاطر اومدن منه، برگردم. اگه هم به خاطر غيبتهاييه كه پشت سرم كردين، ميبخشمتون
🔸فصل نوزدهم🔸
تا بچهها بيايند نفس راحتي بكشند و پوزخند ثريا روي لبانش بخشكد، ادامه داد:
- البته به شرط اين كه هر كدومتون يكي يه زيارت جامعه كبيره برام بخونين!
💭حالا فاطمه جدي گفت يا شوخي، معلوم نبود، بچهها كه با خنده هايشان آن را به شوخي گرفتند. فاطمه كه ناهارش را خورد،
اولين كسي كه بحث را شروع كرد، راحله بود. با سوالي ميان شوخي و جدي پرسيد:
- بالاخره ميخواي جواب سوالهاي ما رو بدي يا نه؟ يا اين كه ميخواي تا شب سر همه رو گرم كني؟
فاطمه هم تاييد كرد:
- آهان راستي داشت يادمون ميرفت ها. ولي قبل از اين كه دوباره به سوالهاي صبح برسيم، بذارين من يكي- دو نكته را تذكر بدم. اگه بتونيم روي اين نكتهها توافق كنيم، بعداً هم كمتر به مشكل برمي خوريم و گرنه هيچ كدوممون حرف اون يكي رو نمي فهميم.
ثريا با لحني جاهلانه رُخصت داد:
- بفرما. ميدون در اختيار شماست پهلوون!
فاطمه با تكان دادن دستش از او تشكر كرد.
- اول يه سوال: 😊☝️تصور كنين يه تابلوي نقاشي كه يك دست سياه باشه، يا هر رنگ ديگه اي باشه كه شما بپسندين، قشنگ تره يا يه تابلوي نقاشي از يه منظره زيبا؟
❌ #نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده_ممنوع