eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 قسمت همه می‌گفتند باید خود حضرت زینب (علیهاالسلام) بطلبند، وگرنه ممکن است از دم پرواز برت گردانند. انقدر ماجرا شنیده بودم از کسانی که دم اعزام برگشته اند، که در دل خودم هم ترس افتاده بود. خنده‌دار است نه؟ ترس از این که نتوانی بروی با یک مشت حرامی بجنگی...! مردم عادی، از جنگیدن می‌ترسند و ما از نجنگیدن. مردم از جان دادن می‌ترسند و ما از جان ندادن... آن‌هایی که قرار بود همراهم بیایند، بیست نفر بیشتر نبودند؛ اما با صدای صلوات فرستادن و خنده و شوخی‌شان فرودگاه را برداشته بود. همه با شلوارهای شش‌جیب و پیراهن‌های روی شلوار افتاده؛ همه با ریش و موهای یک‌‌ور شانه کرده. قیافه‌هامان انقدر تابلو بود که همه چپ‌چپ نگاه می‌کردند؛ از نگاه بعضی‌ها هم به راحتی می‌شد جمله‌ی: -«چند گرفتی که می‌ری مدافع اسد بشی؟» را خواند. مهم نبود؛ مهم دل من بود که داشتند دَرَش رخت می‌شستند. بقیه مثل من نبودند؛ سرخوشانه شوخی می‌کردند. شاید نذرشان خیلی سفت و محکم بوده؛ مثلا نذر یک میلیون صلوات، یا چهارده ختم قرآن. پاسپورت نفر جلویی‌ام که مُهر خورد، باورم نمی‌شد به همین راحتی به مرحله آخر رسیده باشم. انقدر غیرقابل‌باور بود که چند لحظه مکث کردم و جلو نرفتم. طوری به مامور چک کردن پاسپورت‌ها نگاه می‌کردم که انگار بار اولم است دارم یک مامور گذرنامه می‌بینم! خود مامور هم تعجب را از نگاهم خواند که نهیب زد جلو بروم. قدمی جلو گذاشتم، و دستم را بردم به سمت جیب پیراهنم تا گذرنامه را دربیاورم؛ اما دستم هنوز به در جیبم نخورده بود که دست دیگری خورد سر شانه‌ام. یکباره تکان خوردم و از جا پریدم. برگشتم که ببینم کیست؛ دیدم «ابوالفضل» است که دارد با جدیت نگاهم می‌کند. هاج و واج نگاهش کردم؛ ابوالفضل این وقت روز این‌جا چکار می‌کرد؟ هنوز کلمه از دهانم خارج نشده بود که با همان حالت جدی‌ و ترسناکش گفت: -بیا بریم کارت دارم! اولش انگار اصلا معنای جمله‌اش را نفهمیدم. برویم؟ کجا؟ من باید بروم؛ پروازم می‌پرد! هنوز داشتم محتوای جمله‌اش را در ذهنم تحلیل می‌کردم که دیدم صورتش سرخ شد و رگ پیشانی‌اش ورم کرد. لب‌هایش را هم به هم فشار می‌داد. فکر کردم الان است که مثل کارتون‌ها، از گوش‌هایش بخار بیرون بزند. رفتارش را درک نمی‌کردم. آخرش هم، مانند بادکنکی که بادش کنند و منفجر شود، ترکید. زد زیر خنده! داشتم دیوانه می‌شدم ، انقدر که رفتارش برایم نامفهوم بود؛ طوری که صدای مامور گذرنامه را گنگ شنیدم: -آقا کجایی؟ اگه نمیای نفر بعدی بیاد...نفر بعدی! سر جایم میخکوب شده بودم؛ طوری که نفر بعدی کمی بهم تنه زد تا رد شود. بالاخره دهان باز کردم: -چیه؟ به چی می‌خندی؟ اشک از کنار چشمان ابوالفضل راه افتاده بود؛ بس که خندید. همانقدر که موقع جدی بودنش برج زهرمار است، موقع شوخی دوست‌داشتنی می‌شود؛ اما آن لحظه، من وقت نداشتم برای نمک ریختن ابوالفضل ذوق کنم. پرسیدم: -چته؟ چیه خب؟ بریده‌بریده میان خندیدنش گفت: -قیافه‌ت... خیلی... بامزه... شده بود
💠قسمت با رفتن همه، صغری و سمانه حیاط را جمع و جور کردند،و بعد از شستن ظرف ها ،شب بخیری به عزیز گفتن، و به اتاقشان رفتند، روی تخت نشستند، و شروع به تحلیل و تجزیه همه ی اتفاقات اخیر که در خانواده و دانشگاه اتفاق افتاد،کردند. بعد از کلی صحبت، بلاخره بعد از نماز صبح✨ اجازه خواب را به خودشان دادند. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 سمانه با شنیدن سروصدایی، چشمانش را باز کرد،با دستانش دنبال گوشیش📱 می گشت،که موفق به پیدا کردنش شد، نگاهی به ساعت گوشی انداخت با دیدن ساعت ،سریع نشست و بلند صغری را صدا کرد: ــ بلند شو صغری،دیوونه بلند شو دیرمون شد😱 صغراــ جان عزیزت سمانه بزار بخوابم😴 ــ صغری بلند شو ،کلاس اولمون با رستگاریه، اون همینجوری از ما خوشش نمیاد، تاخیر بخوریم باور کن مجبورمون میکنه حذف کنیم درسشو🤦‍♀ صغرلــ باشه بیدار شدم غر نزن سمانه سریع به سرویس بهداشتی می رود، و دست و صورتش را می شورد و در عرض ده دقیقه آماده می شود، به اتاق برمیگردد که صغری را خوابالود روی تخت می بیند.😑 ــ اصلا به من ربطی نداره میرم پایین تو نیا😐 چادرش را سر می کند، و کیف به دست از اتاق خارج می شود تا می خواست از پله ها پایین بیاید با کمیل روبه رو شد ــ سلام.کجایید شما؟دیرتون شد سمانه ــ سلام.دیشب دیر خوابیدیم کمیل ــ صغری کجاست ؟ سمانه ــ خوابیده نتونستم بیدارش کنم کمیل ــ من بیدارش میکنم سمانه از پله ها پایین می رود ، اول بوسه ای بر گونه ی عزیز زد، و بعد روی صندلی می نشیند و برای خودش چایی میریزد.😋☕️ عزیز ــ هرچقدر صداتون کردم بیدار نشدید مادر، منم پام چند روز درد می کرد،دیگه کمیل اومد، فرستادمش بیدارتون کنه سمانه ــ شرمنده عزیز ،دیشب بعد نماز خوابیدیم،راستی پاتون چشه؟ عزیزــ هیچی مادر ،پیری و هزارتا درد سمانه ــ این چه حرفیه،هنوز اول جوونیته عزیزــ الان به جایی رسیده منه پیرو دست میندازی😊 سمانه خندید و گفت: ــ واه... عزیز من غلط بکنم😅😅 ــ صبحونتو بخور دیرت شد سمانه مشغول صبحانه شد، که بعد از چند دقیقه صغری آماده همراه کمیل سر میز نشستند،سمانه برای هردو چایی می ریزد. ــ خانما زودتر،دیر شد دخترا با صدای کمیل سریع از عزیز خداحافظی کردند، و سوار ماشین شدند. صغری به محض سوار شدن ، چشمانش را بست و ترجیح داد تادانشگاه چند دقیقه ای بخوابد ،اما سمانه با وجود سوزش چشمانش از بی خوابی و صندلی نرم و راحت سعی کرد که خوابش نبرد،چون می دانست اگر بخوابد تا آخر کلاس چیزی متوجه نمی شود. نگاهی به صغری انداخت، که متوجه نگاه کمیل شد که هر چندثانیه ماشین های پشت سرش را با آینه جلو و کناری چک می کرد،دوباره نگاهی به کمیل انداخت که متوجه عصبی بودنش شد اما حرفی نزد.😟 سمانه از آینه کناری کمیل، متوجه ماشینی مشکی رنگ شده بود ،که از خیلی وقت آن ها را دنبال می کرد، با صدای "لعنتی" کمیل از ماشین چشم گرفت، مطمئن بود که کمیل، چون به او دید نداشت فکر می کرد او خوابیده است والا، کمیل همیشه خونسرد و آرام بود و عکس العملی نشان نمی داد. نزدیک دانشگاه بودند، اما آن ماشین همچنان،آن ها را تعقیب می کرد، سمانه در کنار ترسی که بر دلش افتاده بود، کنجکاوی عجیبی ذهنش را مشغول کرده بود.😥🧐 کمیل جلوی در دانشگاه ایستاد، وصغری که کنارش خوابیده بود ،بیدار کرد، همراه دخترا پیاده شد،سمانه با تعجب به کمیل نگاه کرد،او همیشه ان ها را می رساند اما تا دم در دانشگاه همراهی نمی کرد،😟با این کار وآشفتگی اش،سمانه مطمئن شد که اتفاقی رخ داده. ــ دخترا قبل اینکه کلاستون تموم شد،خبرم کنید میام دنبالتون تا صغری خواست اعتراضی کند با اخم کمیل روبه رو شد: ــ میام دنبالتون،الانم برید تا دیر نشده😠 سمانه تشکری کرد، و همراه صغری باذهنی مشغول وارد دانشگاه شدند.
قسمت حسین به یک نقطه خیره شد ،و شعر را در ذهنش تحلیل کرد. اویس گفته بود قرار است ، زنی سارا نام که رابط حانان است به زودی از امارات به ایران بیاید؛ پس کسی که قرار بود برسد، سارا نبود. کلمات را چندبار کنار هم چید و آخر، نتیجه تحلیلش را بلند گفت: - حانان توی راه ایرانه! - خودش؟ مطمئنید؟ آخه چرا؟ - چه می‌دونم. ولی کسی غیر از سارا قرار نبوده از مرزهای رسمی کشور وارد بشه. سارا رو هم که خبرشو داشتیم و لازم نبود اویس دوباره خودشو توی دردسر بندازه. فقط یه احتمال می‌مونه، اونم خود حانانه. صابری که هنوز کنار برد ایستاده بود، نگاهی به جای خالی تصویر یکی از اعضای شبکه کرد و گفت: - شاید سرتیم ترورشون می‌خواد بیاد. - نه. اون قبلا از یکی از مرزها به صورت قاچاق وارد شده. چشمان صابری گرد شد و با حیرت پرسید: - کدوم مرز؟ الان کجاست؟ - اینا رو نمی‌دونیم. این همه چیزیه که اویس گفته. گویا این سرتیم محترم که هیچ اسم و عکسی ازش نداریم رو زودتر فرستادن ایران تا مقدمات کارش فراهم بشه و خابوندنش توی آب‌نمک. اما حالا که روی شیدا و صدف سواریم، حتما به اون سرتیم هم می‌رسیم. صابری روی صندلی نشست ، و به برد خیره شد. بعد از چند لحظه گفت: - خب اگه اینطوریه، یعنی اون سرتیم هم الان اصفهانه. حتما این مدت خوب توی شهر چرخیده و تموم زیر و بمش رو یاد گرفته. حسین سرش را تکان داد ، و لبخندش را پنهان کرد. صابری که حرف می‌زد شبیه پدرش می‌شد. لحنش، تُن صدایش، حتی شیوه استدلالش به پدرش رفته بود. حسین گفت: - الان چیزی که مهمه اینه که ببینیم حانان می‌خواد بیاد ایران چکار کنه؟ امید دستش را زیر چانه‌اش زد و به ابروهایش چین داد: - ممکنه بخوایم دستگیرش کنیم؟ حسین این بار بلند خندید: - چرا شما جوونا انقدر عجولید؟ اگه الان حانان رو بگیریم که نمی‌تونیم شبکه‌ش رو بزنیم. تا زمانی که همه اعضای شبکه شناسایی نشن هم نمی‌شه بگیریمش و اون زمان هم به احتمال زیاد از ایران رفته. اما اشکال نداره؛ تا وقتی زیر چتر ماست بذار هرچقدر دلش می‌خواد با این و اون ارتباط بگیره و توی اروپا بچرخه. خودشم نمی‌دونه با این کارش چقدر به ما توی شناسایی باندهای معاندمون کمک می‌کنه! لبخند کمرنگی روی لب‌های امید نشست. صدای عباس از بیسیم شنیده شد که: - حاجی ما الان توی هتلیم، چمدونامونم باز کردیم. می‌خوایم بشینیم باهم حرف بزنیم. این یعنی تجهیزات شنود آماده بود. حسین زیر لب زمزمه کرد: -آب زنید راه را، هین که نگار می‌رسد/ مژده دهید باغ را، بوی بهار می‌رسد...