🕊 قسمت #چهل_وپنج
***
تکیه دادهام به در و بغض سنگینی ،
به گلویم چنگ میزند. برعکس سیدعلی و مجید، من نرفتم هتل.
با همین سر و وضع درب و داغان و خاکیام، خودم را رساندم به حرم. پروازم بعد از مغرب است و دیگر فرصت ندارم برای آمدن به حرم. دلم میخواست میشد سحر بیایم حرم؛
اما دمشق مثل مشهد نیست که هر ساعتی دلت خواست، از هتل بزنی بیرون و خوشحال و خندان، پیاده تا حرم بروی.
شهر شاید ظاهر عادی داشته باشد؛
اما هنوز ناامنی زیر پوست شهر میخزد. من هم شانس آوردم که تا رسیدیم، دیدم یک ون جلوی در هتل ایستاده تا بچهها را برای زیارت صبح ببرد حرم و خودم را انداختم داخل ون.
تعداد کسانی که در این حرم کوچک هستند ،
به اندازه انگشتان دست هم نیست. مانند بچهای شدهام که از دعوا برگشته، زده و خورده و حالا میخواهد برود در آغوش مادرش؛ اما خجالت میکشد.
بغض سنگینی گلویم را گرفته است؛
انقدر سنگین که احساس میکنم نمیتوانم نفس بکشم. انگار تمام بغضهایی که در این سالها قورت دادهام و نگذاشتم اشک بشوند، یکجا جمع شدهاند در گلویم.
از یک طرف خجالت میکشم ،
با که با این لباسهای خاکآلود آمدهام، از طرفی هم انقدر پریشانم که طاقت نیاوردم. هیچ کلمهای به ذهنم نمیرسد؛
ذهنم از هر کلمهای خالی ست ،
و پر شده از تصاویر چیزهایی که در سوریه دیدهام. سرم را میاندازم پایین و دستم را بر سینهام میگذارم تا سلام بدهم. چشمانم را میبندم؛ یاد لحظهای میافتم که از مادرِ صاحب این حرم کمک خواستم برای نشانهگیری.
یک لحظه دلم عجیب هوای حرم نداشته مادرش را میکند. سینهام میسوزد.
قدمی به داخل میگذارم.
مقابل جلال و جبروتی که در اوج غربت دارد کم میآورم. زانوهایم سست شده.
چقدر این حرم کوچک است،
چقدر سریع میتوان به ضریح رسید!
دوست دارم دست بکشم روی پنجرههای ضریح؛ جایی که شهدا دست کشیدهاند.
دوست دارم سرم را بگذارم روی ضریح و همان چیزی را بگویم که شهدا گفتند؛ شاید فرجی بشود.
دستم تا نزدیک ضریح میرود،
اما آن را عقب میکشم. خاکی ست، نباید روی این ضریح غبار بنشیند. صدای شهدا در گوشم میپیچد که میخندند و میخوانند:
-کلنا داغونتیم یا زینب...
صدای شهید صدرزاده است.
زانوهایم سستتر میشوند و دیگر نمیتوانند تاب بیاورند. خستهام، کوفتهام، زخمیام. مینشینم مقابل ضریح ،
و چند لحظه نگاهش میکنم. آخرش هم آن اتفاقی که سالها جلویش را میگرفتم میافتد، بغضهای تلنبار شده خودشان را میریزند بیرون و دیگر نمیفهمم چه میشود که صدای بلند هقهقام در حرم میپیچد.
مثل بچههایی که مادر میخواهند.
با این که مدتهاست نگذاشتهام کسی گریه کردنم را ببیند، حالا اصلا مهم نیست صدای گریهام را بشنوند. اصلا برایم مهم نیست با تعجب نگاهم کنند. فقط زار میزنم و شانههایم تکان میخورند.
به خودم که میآیم،
کمیل نشسته مقابلم و شانههایم را فشار میدهد. دوست دارم سرش داد بزنم و بگویم دیگر بس است، من را هم ببر.
کمیل از چشمانم حرفم را میخواند و میگوید:
-صبر کن داداش. صبر.
💠قسمت #چهل_وپنج
کمیل پرونده را روی میز گذاشت،
و کتش را درآورد،که در بعداز تقه ای باز شد،و امیر علی در چارچوب در نمایان شد.
ــ سلام،کجا بودی؟
ــ سلام دانشگاه،فیلما چی شد؟
ــ فرستادم بچه ها فیلمارو بیارن تا بشینیم روشون کار کنیم
ــ خوبه
ــ برا چی رفتی دانشگاه؟؟
ــ برای این
و عکسی از پرونده بیرون آورد و روبه روی امیرعلی گرفت!
ــ این کیه؟
ــ رویا رضایی
ــ کی هست؟
ــ مسئول علمی دفتر دانشگاه
ــ خب؟
ــ روز انتخابات رویا رضایی به خانم حسینی زنگ میزنه که بیاد سیستمو درست کنه، خانم حسینی که میره سیستمو درست کنه میبینه سیستم مشکلش خیلی ساده است، تو این مدت گوشیش و کیفش تو اتاقش بوده و اون تو اتاق رضایی!!!
ــ خب چه ربطی داره؟
ــ خانم حسینی دقیقا ساعتی که پیام از گوشیش ارسال میشه اون تو اتاق رضایی بوده و یه چیز دیگه
ــ اون ساعت سهرابی تو دفتر بوده یعنی فقط رضایی و سهرابی!
ــ منظور؟
کمیل برگه ی دیگری از پرونده در آورد و نشان امیرعلی داد
ــ رشته ی رویا رضایی کامپیوتر بوده، پس از یک مشکل کوچیک برمیومده!
ــ پس میگی ،کار سهرابی بوده اون پیام؟
ــ هنوز معلوم نیست.فیلماروچک کن ببین رضایی روز انتخابات با بشیری برخوردی داشته با نه؟
ــ چطور؟
ــ چون ازش پرسیدم گفت آخرین بار اونو یک روز قبل انتخابات دیده،ببین واقعا برخوردی نداشتن؟چون بشیری یک روز بعد انتخابات بودش
ــ باشه چک میکنم
ــ امیرعلی من به رضایی خیلی مشکوکم
ــ چطور؟
ــ تو اتاق حسینی پا سیستم نشسته بود اول ریلکس بود وقتی بهش گفتم که از اداره اگاهی اومدم هول کرد و برگه هایی که تو دستش بودن، ریختن روی زمین،اما زود خودشو جمع کرد و دوباره ریلکس شد،از خانم حسینی پرسیدم ،اول خوبشو گفت بعد بدیشو،گفت که به همه گفتیم مسافرته،
وقتی هم ازش پرسیدم چرا اینجایی، گفت سیستم اتاقم خرابه روشن نمیشه وقتی اومدم بیرون در اتاقش باز بود سیستم روشن بود و اتقفاقا صفحه ی گوگل باز بود،بعد اخر از من پرسید که برا خانم حسینی اتفاقی افتاده که سوال میپرسید؟یعنی اونا از دستگیری خانم حسینی چیزی میدونستن
ـــ این دیگه خیلی مشکوکه،ازتو کارتی نخواست؟
ــ نه اونقدر ترسیده بود اوایل،که یادش رفت کارت شناسایی ببینه
ــ من تا فردا صبح گزارش فیلما رو به دستت میرسونم.
ــ یه گزارش از رویا رضایی میخوام،کی هست؟ کجاییه؟ فعالیتاش چی بود کلا یه گزارش کامل!
ــ باشه
امیرعلی به سمت در رفت،قبل از خروج برگشت و گفت:
ــ راستی،شنیدم با خان داییت دوباره همکار شدیم😁
ــ درست شنیدی😁
🌟قسمت #چهل_وپنج
(مریم)
-اصلاً صرف و نحو درست و حسابی نداره! وقتی هم ازش پرسیدن چرا تو نوشتههات حتی قواعد ابتدایی رو رعایت نمیکنی، جواب داده بود که صرف و نحو رو من ابداع میکنم و این صرف و نحو موجود اشتباهه و من کارم درسته! یا احکام عجیب و غریبی که از خودش درآورده، مثلا این که اگه زنی از همسرش بچهدار نشه، میتونه از یه مرد دیگه بچهدار بشه و احکام چندش آور دیگهای که باب آورد، یا این که میگه همه کتابا غیر از کتاب باب باید سوزونده بشه یا همه اماکن مذهبی حتی مسجد الحرام باید تخریب بشه و فقط ساختمان و آرامگاه خودش سالم بمونه! البته اینا هیچکدوم عملی نشد و قرارم نبود عملی بشه.
الهام سینی خالی شربت را زمین میگذارد و میگوید:
-بچهها از فرقهای که توی دامن صهیونیسم بزرگ بشه بیشتر از این انتظار نمیره! میدونید هرسال بیت العدل چقدر از بهاییا پول میگیره و چقدر پول سرازیر میشه توی اسراییل؟ یا سفر بهاییا به مقبره بهاء چقدر برای رژیم صهیونیستی منفعت مالی داره؟ حالا کارای سیاسی پشت پرده شون و فعالیت نحسشون جای خود دارد.
زینب میپرسد:
- مگه فعالیت سیاسی هم دارن؟
فاطمه با اندوه سر تکان میدهد:
-چه جورم! توی بهاییت ظاهرا دخالت در سیاست حرامه ولی دراصل، بهاییا از همون اول فعالیتای سیاسی به نفع استعمار داشتن. هم طرف روسیه بودن هم انگلیس. توی دوران پهلوی هم خیلی از وزرا بهایی بودن! بعد انقلابم به جای دفاع از کشورشون، دست روی دست گذاشتن و میگفتن این مسلمونا هرچی بمیرن کمه! چقدر آدم میتونه پست باشه؟ الانم غیر از فعالیتای ضدامنیتی، دارن شدیدا کار فرهنگی میکنن روی جوونامون و یه تشکیلات سازمان یافته و منظم دارن و یه لحظه رو هم از دست ندادن برای نفوذ و آتیش سوزوندن!
بچهها آه میکشند. فاطمه هم.
زینب میپرسد:
-خب مگه این ادعاهاشون احمقانه نیست؟ چرا بعضیا جذبشون میشن؟
-نیاز به معنویت!
نگاهی بین جمع میچرخاند تا تشنگی بچهها را ببیند.
بعد ادامه میدهد:
-اولین آدم روی زمین پیامبر بود. چون توی بشر نیاز به دین و خداپرستی یه چیز فطریه. بذارید یکم تخصصیتر صحبت کنیم. اگه دقت کنید، دوران باستان اقوام مختلف یه بتی رو، یا یه قدرت ماورایی رو میپرستیدن. چون نیاز داشتن به پرستش یه قدرت مطلق؛ چون بشر خودش رو ناقص میبینه و باید به خدا تکیه کنه. اما اونایی که خدای خودشونو نمیشناختن، اشتباهی همون بت رو میپرستیدن. اگه دقت کنین، الانم بشر همینطوره. چون خودش رو کامل نمیبینه به پول و شهرت و لذت و تکنولوژی و قدرت و... متوسل میشه و در واقع، اینا میشن بت بشر مدرن! از بعد رنسانس که اروپا کلا دین رو گذاشت کنار، اصالت رو دادن به علم تجربی و ریاضی و گفتن هرچی با حواس پنجگانه میبینم هست، ولی غیر اون نیست! مکتبهایی مثل مارکسیسم، کمونیسم، اومانیسم، لیبرالیسم و انبوهایسمها زیر سایه این عقیده به وجود اومد. ولی بعد مدتی، دیدن اکثر سردمدارای این مکاتب و عقیده یا آخر عمر خل و چل شدن یا خودکشی کردن. کم کم آمار افسردگی و فساد و خودکشی رفت بالا توی جامعهشون. چون وقتی به خدا و معاد ایمان نداشته باشی حتی به اخلاق هم پایبند نمیمونی و دلیلی نداره پایبند باشی. غربیا فهمیدن آدم به معنویت نیاز داره، به حس پرستش. گفتن باشه، ما میپذیریم ماوراء الطبیعه هم هست، متافیزیکم قبول داریم، اما خدا رو نه! اصلا برید برای خودتون عبادت کنید تا جیگرتون حال بیاد! ولی پای خدا رو به جامعه باز نکنید! این شد سکولاریسم. یا سعی کردن سر مردم رو با عرفانهای کاذب گرم کنن. مثل ارتباط با جن و کائنات و یوگا و از این حرفا... ولی اینام نمیتونه فطرت بشر رو ارضاء کنه. شاید نهایتا مثل یه مسکن موضعی عمل کنه؛ ولی نهایتا آدم رو به قهقرا میبره. بهاییت هم از همین خلاء معنوی استفاده میکنه. کسی که بخواد هم آزاد باشه هم برای پاسخ به نیازش یه دینی داشته باشه میاد سمت بهاییت. چون توی بهاییت روابط زن و مرد و خیلی از گناهان آزاده. طرف فکر میکنه هم خدا رو داره، هم خرما رو.
نگاهی به ساعتش میکند و بعد به الهام میگوید:
- وقت اذان نزدیکه؟
الهام با لبخند سر تکان میدهد.
فاطمه رو به بچهها میکند:
-پاشید ببینم! من رو گرفتید به حرف! اصلا چه معنی داره، دختر بعد مغرب بیرون باشه؟
🇮🇷ادامه دارد....