eitaa logo
مطلع عشق
280 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️✨ وقتی چشم هایت را بر حرام می بندی...👌🏻 وقتی با آهنگ نجابت و وقار...😌 از جاده تلخ گناه👇 پیروزمندانه میگذری...🤗 وقتی پاکی وجودت را...☺️ از نگاه های چرکین می پوشانی!🙂 آنگاه پیشکش توست بلندای آسمان ها🥰 که حیایت فریاد" لبیک یا مهدی" سر  می دهد....💚 و تو می مانی و ♥حس زیبای بندگی♥ ‌❣ @Mattla_eshgh
https://rizy.ir/mxZxKg ❌ اردشیر زاهدی، مسؤول مخ‌زنی و جورکردن دختران برای بیربند وباری های شاه در آمریکا بود 🔸 اردشیر زاهدی، داماد شاه و وزیر امور خارجه و سفیر شاه در آمریکا در خاطراتش می‌گوید: فساداخلاقی حتی پس از فرار شاه در روزهای پس از پیروزی انقلاب و درست در زمانی که از بیماری سرطان به شدت رنج می‌برد، نیز ادامه یافت؛ 🔻 زاهدی: "بالاخره در باهاما مستقر شدیم. باهاما بهشت قمارخانه‌ها و از مراکز مهم فحشا در جهان است و هیچ قانونی برای محدود کردن توریست‌های ثروت‌مندی که برای لذت بردن به این منطقه می‌آیند، وجود ندارد. در این جزیره، دختران باکره به قیمت هزار دلار خرید و فروش می‌شوند و سیل ثروتمندان دنیا برای عیش و نوش به این منطقه سرازیر است. 🔻 شاه با دیدن این همه آزادی در باهاما به وجد آمد و قدری روحیه‌اش بهتر شد و سرانجام به من پیشنهاد کرد که در یکی از شب‌ها به هتلی که مخصوص برنامه‌های شبانه بود، برویم. من و شاه شام را با دو دختر زیباروی کشور پرو صرف کردیم و ... 🔻 چند روزی که در باهاما بودیم ، چند دوشیزه باهامایی و آمریکایی، شاه را به حمام برده و شست‌وشو و ماساژ می‌دادند." منابع: 📕 خاطرات مینو صمیمی، منشی امور بين‌الملل فرح پهلوی.  📓 دربار به روایت دربار، ص۱۷الی۱۹ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
⭕️ میدانید اگر زنها بدنشان رو همین طور که هست دوست داشتند چند تجارت در دنیا از بین میرفت؟! تجارت هایی که از ترویج نفرتِ زن از بدن خودش کسب درآمدهای کلان میکنند. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 41 امتحان مجدد 🔶 یکی دیگه از تفاوت های امتحانات مدرسه با امتحانات الهی اینه که
42 ❇️ گفتیم که خداوند متعال به این سادگی ها انسان رو کنار نمیذاره و تا آخرین لحظه زندگی هر کسی امتحانات مختلف رو براش پیش میاره تا بتونه خودش رو بالا بکشه. 🔶 ما باید نگاهمون رو نسبت به امتحان اصلاح کنیم تا این لطف و محبت پروردگار رو بهتر ببینیم و متوجه بشیم. چطور؟ این قسمت از بحث رو خیلی بیشتر توجه کنید: 👈🏼 ببینید "امتحان یعنی ایجاد زمینه مبارزه با هوای نفس" ✅ در واقع وقتی میگیم خدا داره ما رو امتحان میکنه در حقیقت خدا 👈🏼 داره زمینه های مختلف مبارزه با هوای نفس رو برای ما فراهم میکنه. 🔶 هر کسی هم که ذره ای توی دنیا "مبارزه با نفس کنه" قطعا روز قیامت میلیاردها برابر سایر اعمالی که "بدون مبارزه با نفس" انجام داده براش ارزش داره. ☢️ در واقع روز قیامت فقط اون اعمالی رو از ما خریداری میکنند که از روی مبارزه با هوای نفس انجام دادیم... بقیه اعمال تقریبا صفر خواهد بود... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔺قسمت بیست و چهارم 🍃 وارد حیاط دانشگاہ شدم، بهار رو از دور دیدم،برام دست تڪون داد. لبخندے زدم و
بیست و پنجم : 🍃ڪیفم رو انداختم روے دوشم و از روے صندلے بلند شدم،سرم گیجم رفت،دستم رو گذاشتم روے شقیقہ م! بهار نیومدہ بود، تنهایے از دانشگاہ اومدم بیرون، چند قدم بیشتر نرفتہ بودم ڪہ سرم دوبارہ گیج رفت! از صبح حالم خوب نبود، چندبار چشم هام رو باز و بستہ ڪردم! هر آن ممڪن بود بخورم زمین، دستم رو گذاشتم روے درختے ڪہ ڪنارم بود و نشستم همونجا! صداے زنے اومد: خانم حالتون خوبہ؟ بہ نشونہ منفے سرم رو تڪون دادم بہ زور لب زدم: میشہ برام یہ تاڪسے دربست تا تهران بگیرید؟! اومد نزدیڪم، چادرش رو با دست گرفت و گفت: میخواے ببرمت درمانگاہ؟!اینطورے تا تهران ڪہ نمیشہ! دوبارہ دستم رو گذاشتم روے درخت و بلند شدم نفس عمیقے ڪشیدم: نہ ممنون! دستم رو گرفت: مگہ من میذارم اینجورے برے؟! حالت خوب نیست دختر! خواستم چیزے بگم ڪہ دستش رو پیچید دور شونہ هام و راہ افتاد. همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت: حسینیہ ے ما سر همین خیابونہ بعضے از بچہ هاے دانشگاہ میخوان بیان روضہ، بریم یڪم استراحت ڪن تاڪسے هم برات میگیرم! بدون حرف باهاش رفتم، چشم هام بہ زور باز بود فقط فهمیدم وارد مڪانے شدیم! حسینیہ سیاہ پوشے ڪہ خالے بود! ڪمڪ ڪرد بشینم ڪنار دیوار و گفت: نیم ساعت دیگہ روضہ س تا بقیہ نیومدن خوبت ڪنم! زن دیگہ اے وارد شد، با تعجب نگاهم ڪرد اما چیزے نگفت! سرم رو تڪیہ دادم بہ دیوار و چشم هام رو بستم، چند دقیقہ گذشت حضور ڪسے رو ڪنارم احساس ڪردم اما چشم هام رو باز نڪردم، زنے گفت: دخترم نمیخواے بلند شے؟! صدا برام غریبہ بود، بے حال گفتم: حالم خوب نیست! _یعنے نمیخواے تو مجلسم ڪمڪ ڪنے؟! با تعجب چشم هام رو باز ڪردم اما ڪسے ڪنارم نبود! با صداے بلند گفتم: خانم! زنے ڪہ ڪمڪم ڪردہ بود با لبخند اومد سمتم، لیوانے گرفت جلوم و گفت: بیا عزیزم برات خوبہ! فڪر ڪنم فشارت افتادہ! همونطور ڪہ لیوان رو از دستش مے گرفتم گفتم: تو چے ڪمڪ تون ڪنم؟! با تعجب نگاهم ڪرد. _مگہ من ڪمڪ خواستم؟! ڪمے از محتواے لیوان نوشیدم و گفتم: بلہ! گفتید بلند شو مگہ نمیخواے تو مجلسم ڪمڪ ڪنے! سرش رو بہ سمت پشت برگردوند و رو بہ اتاقے ڪہ بود گفت: خانم مرامے! خانمے ڪہ دیدہ بودم اومد بیرون و گفت: جانم! _این رسمشہ از مهمونے ڪہ حال ندارہ ڪمڪ بخواے؟! خانم مرامے با تعجب گفت: من ڪے ڪمڪ خواستم همش ڪہ ڪنار شما بودم! با تعجب نگاهشون ڪردم _خودم صدا شنیدم! حال بدم فراموش شد! انقدر حالم بد بودہ ڪہ توهم زدم! با شڪ نگاهم ڪردن،خانمے ڪہ ڪنارم بود گفت: از بچہ هاے دانشگاهے؟ سریع گفتم: بلہ! _تو دانشگاہ قرص دادن بهت، براے درس خوندن و این حرف ها! نگاہ هاشون اذیتم میڪرد، نہ بہ اون ڪمڪش نہ بہ این نگاہ و حرفش! دلم شڪست، با بغض بلند شدم همونطور ڪہ میرفتم سمت در گفتم: نمیدونم روضہ اے ڪہ اینجا میگیرید چقدر قبولہ؟! از حسینیہ اومدم بیرون، چندتا از دخترهاے چادرے دانشگاہ مے اومدن سمت حسینیہ! رسیدم سر ڪوچہ، سهیلے رو دیدم ڪہ با عجلہ مے اومد بہ این سمت، زنے ڪہ ڪمڪم ڪردہ بود اومد ڪنارم و گفت: بهترہ با ایشون صحبت ڪنے!
و بہ سهیلے اشارہ ڪرد، با عصبانیت گفتم: خانم خجالت بڪش، حالم بد بود جرمہ؟! صدام بہ قدرے بلند ڪہ سهیلے نگاهمون ڪرد. با عصبانیت رو بہ سهیلے گفتم: شما ڪہ انقدر خوبے همہ قبولتون دارن بہ این خانم بگید من مشڪلے ندارم و فقط حالم بد شدہ! با تعجب اما آروم گفت: چے شدہ؟ رو بہ زن گفت: خانم محمدے! زن رفت بہ سمتش و آروم شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن! پوزخندے زدم و راہ افتادم بہ سمت خیابون! صداے سهیلے باعث شد بایستم: خانم هدایتے! برگشتم سمتش و گفتم: بلہ! بے اختیار اشڪے از گوشہ چشمم چڪید نمیدونم چرا؟! با نرمش گفت: بفرمایید حسینیہ! با ڪنایہ گفتم: ممنون روضہ صرف شد! _حاال یہ روضہ هم از من صرف ڪنید! شما رو مادر دعوت ڪردہ و هیچڪس حق ندارہ چیزے بگہ، درستہ خانم محمدے؟ زن سرش رو انداخت پایین و گفت: واقعا عذر میخوام! آخہ از این موردها داشتیم! بے توجہ گفتم: قبول باشہ! خدانگهدار محمدے سریع دستم رو گرفت با شرمندگے گفت: ایام فاطمیہ س تو رو خدا دل شڪستہ از پیشم نرو! دلم لرزید، ایام فاطمیہ بود! صداے زن پیچید تو گوشم! دخترم! سهیلے رفت سمت حسینیہ، من هم دنبال محمدے ڪشیدہ شدم تو حسینیہ، با خجالت بہ جمع نگاہ ڪردم و گفتم: من چادر ندارم، یہ جورے میشم! محمدے لبخندے زدے و گفت: الان برات میارم! سر بہ زیر نشستم آخر مجلس، محمدے با چادرے مشڪے اومد سمتم و گفت: بفرمایید! چادر رو از دستش گرفتم و زیر لب تشڪر ڪردم، چادر رو سر ڪردم! دستے بهش ڪشیدم، مثل اینڪہ دلتنگش بودم، حس عجیبے بود بعداز سہ سال سر ڪردن! _حلال ڪردے؟ آروم گفتم: حلال ! خواستم چیزے بگم ڪہ صداے سهیلے از باند پیچید و مجلس شروع شد! بغضم گرفت، سهیلے تازہ داشت صحبت میڪرد و خوش آمد گویے، من گریہ م گرفتہ بود! چادر رو ڪشیدم روے صورتم و سرم رو تڪیہ دادم بہ پرچم یا فاطمہ! اشڪ هام سرازیر شد، زیر لب گفتم: خدایا خیلے خستہ ام!
🔺قسمت بیست و ششم ڪلید رو انداختم تو قفل و در رو باز ڪردم، از حیاط سر و صدا مے اومد، مادرم و خالہ فاطمہ نشستہ بودن روے تخت و میخندیدن! با تعجب نگاهشون ڪردم، حواسشون بہ من نبود! خواستم سلام ڪنم ڪہ مریم با خندہ از داخل خونہ دوید تو حیاط امین هم پشت سرش! با دیدن من ایستادن، امین سرش رو انداخت پایین! بلند سلام ڪردم، مادرم و خالہ نگاهم ڪردن، با دیدنم متعجب شدن! با تعجب گفتم: چے شدہ؟! چرا اینطورے نگاهم میڪنید؟ مادرم سریع گفت: هیچے! مریم بهم لبخند زد و احوال پرسے ڪرد، خواستم وارد خونہ بشم ڪہ صداے مادرم اومد: هانیہ چادر خریدے؟! تازہ یادم افتاد هنوز چادرے ڪہ از خانم محمدے گرفتم روے سر م! برگشتم سمت مادرم و گفتم: اے واے! یادم رفت پسش بدم! _چادرو؟! _آرہ براے خانم محمدے بود! رفتہ بودم حسینیہ شون روضہ! چشم هاے مادرم گرد شد اما چیزے نگفت! _فردا بهش پس میدم یا میدم سهیلے بدہ بهش! _سهیلے دیگہ ڪیہ؟! سرم رو خاروندم و گفتم: سهیلے رو نگفتم بهتون؟! _نہ! آدماے جدید رو معرفے نڪردے! _طلبہ س مادرم طلبہ! دانشگاهمون درس میدہ! خالہ فاطمہ و مریم بهم نگاہ ڪردن و خندیدن! معنے نگاهشون رو فهمیدم تند گفتم: خالہ اونطورے نگاہ نڪنا! هیچے نیست، اے بابا! بلند شدم برم داخل خونہ ڪہ با ترس گفتم: تو رو خدا بہ عاطفہ نگیدا! بدبخت میشم میاد دانشگاہ سهیلے رو پیدا ڪنہ! شروع ڪردن بہ خندیدن! وارد خونہ شدم، چادرم رو درآوردم خواست برم اتاقم ڪہ دیدم سجادہ مادرم رو بہ قبلہ بازہ! حتما خواستہ نماز بخونہ خالہ فاطمہ اینا اومدن! آروم رفتم سر سجادہ، چادر مشڪے رو درآوردم و چادر نماز مادرم رو سر ڪردم بوے عطر مشهدش پیچید! خجالت میڪشیدم، انگار براے اولین بار بود میخواستم باهاش صحبت ڪنم، احساس میڪردم رو بہ روم نشستہ! تو دلم گفتم خب چے بگم؟! بہ خودم تشر زدم خیلے مسخرہ اے! لب باز ڪردم: اوووووم.... حس عجیبے داشتم، اون صدایے ڪہ شنیدم، حالا سر سجادہ! رفتم سجدہ، بغضم گرفت! آروم گفتم: خیلے خستہ و تنهام خودمونے بگم خدا بغلم میڪنے؟! اشڪ هام شروع بہ ڪردن باریدن! من بودم و خدا و حس سبڪ شدن! احساس ڪردم آغوشش رو و نگاهش ڪہ میگفت من همیشہ ڪنارتم! خوش اومدے!
🔺قسمت بیست و هفتم استاد از ڪلاس بیرون رفت، سریع بہ بهار گفتم: پاشو بریم چادر رو پس بدم! با خستگے بلند شد، همونطور ڪہ از ڪلاس بیرون میرفتیم گفت: هانے بہ نظرم باید از سهیلے هم تشڪر ڪنے! تمام ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بودم، با شڪ گفتم: روم نمیشہ! تازہ این طلبہ س توقع تشڪر از نامحرم ندارہ! دستش رو بہ نشونہ خاڪ بر سرت گرفت سمت سرم! خندہ م گرفت، از دانشگاہ خارج شدیم و رفتیم بہ سمت حسینیہ! بهار چشم هاش رو بست و هوا رو داد تو ریہ هاش همونطور گفت: آخے سال جدید میاد، هانے بے عصاب دلم برات تنگ میشہ! با حرص گفتم: من بے عصابم؟! چشم هاش رو باز ڪرد، نگاهے بهم انداخت و گفت: نہ ڪے گفتہ تو بے عصابے؟! با خندہ گونہ ش رو بوسیدم و گفتم:الان ڪہ بے عصاب نیستم! خوبم ڪہ! با تعجب گفت: خدایا خودت ختم بہ خیر ڪن، این یہ چیزیش شدہ! چیزے نگفتم، رسیدیم جلوے حسینیہ خواستم در بزنم ڪہ خانم محمدے اومد بیرون با لبخند گفتم: سلام چقدر حلال زادہ! چادر رو از ڪیفم بیرون آوردم و گرفتم سمتش. _بفرمایید دیروز یادم رفت پس بدم ببخشید! لبخندے زد و گفت: سلام عزیزم، اگہ میخواستم پس میگرفتم! سریع اضافہ ڪرد: تازہ گرفتہ بودمشا فڪر نڪنے قدیمیہ نمیخوام، قسمت تو بود از روضہ ے خانم! _آخہ.... دستم رو گرفت و گفت: آخہ ندارہ! با اجازہ ت من برم عجلہ دارم! ازش خداحافظے ڪردیم، بہ چادر توے دستم نگاہ ڪردم بهار گفت: سر ڪن ببینم چہ شڪلے میشے؟ سرم رو بلند ڪردم. _آخہ... نذاشت ادامہ بدم با حرص گفت: آخہ و درد!هے آخہ آخہ!سر ڪن ببینم! با تعجب نگاهش ڪردم. _بهار دڪتر الزامیا! چند قدم ازش فاصلہ گرفتم یعنے ازت میترسم، نگاهے بہ آسمون انداختم و بعد بهار رو نگاہ ڪردم زیر لب گفتم:خدایا خودت شفاش بدہ! با خندہ بشگونے از بازوم گرفت. _هانیہ خیلے بدے! خندہ م گرفت، حالم تو این چند روز چقدر عوض شدہ بود! چادر رو سر ڪردم، بهار با شوق نگاهم ڪرد و گفت: خیلے بهت میاد! با لبخند گفتم: اتفاقا تو فڪرش بودم دوبارہ چادرے بشم! دستم رو گرفت و گفت: خب حاج خانم الان وقت تشڪر از استادہ! _منو بڪشے هم نمیام از سهیلے تشڪر ڪنم والسلام! بازوم رو گرفت و گفت: نپرسیدم ڪہ میخواے یا نہ! شروع ڪرد بہ راہ رفتن من رو هم دنبال خودش میڪشید، رسیدیم جلوے دانشگاہ نفس نفس زنون گفت: بیا برو ارواح خاڪ باغچہ تون! من دیگہ نا ندارم! با حرص نگاهش ڪردم، از طرفے احساس میڪردم باید از سهیلے تشڪر ڪنم! با تردید وارد دانشگاہ شدم، از چند نفر سراغش رو گرفتم، یڪے از پسرها گفت تو یڪے از ڪلاس ها با چند نفر جلسہ دارہ! جلوے در ایستادم تا جلسہ شون تموم بشہ، همون پسر وارد ڪلاس شد، در رو ڪہ باز ڪرد سهیلے رو دیدم داشت با چندنفر صحبت میڪرد، پسر رفت بہ سمتش و چیزے گفت و با دست بہ من اشارہ ڪرد! شروع ڪردم بہ نفرین ڪردنش! مے مردے حرف نزنے آقا پسر خب ایستادم بیاد دیگہ! سرم رو برگردوندم سمت دیگہ یعنے من حواسم نیست! _خانم هدایتے! صداے سهیلے بود، نفسے ڪشیدم و سرم رو برگردوندم سمتش! در ڪلاس رو بست و چند قدم اومد بہ سمتم! _با من ڪار داشتید؟! هول ڪردہ بودم و خجالت مے ڪشیدم! شاهد قسمت هاے بد زندگیم بود! با تردید گفتم: خب راستش.... بہ خودم گفتم هانیہ خدا ڪہ نیست بندہ ے خداست، اون بخشیدہ پس نگران چے هستے؟! این بیچارہ هم ڪہ بهت چیزے نگفتہ و فقط ڪمڪت ڪردہ اومدے تشڪر ڪنے همین! آروم شدم. آروم اما محڪم گفتم: سلام وقتتون رو نمیگیرم بعداز جلسہ باهاتون صحبت میڪنم. دست بہ سینہ شد و گفت: علیڪ سلام اگر ڪوتاهہ بفرمایید! لحنش مثل همیشہ بود جدے اما آروم نہ با روے اخم آلود! _اومدم ازتون تشڪر ڪنم، بابت تمام ڪمڪ هایے ڪہ بهم ڪردید اگه شما ڪمڪ نمے ڪردید شاید اتفاق هاے بدترے برام مے افتاد! زل زد بہ دیوار پشت سرم و گفت: هرڪارے ڪردم وظیفہ بودہ! فقط التماس دعا! تند گفتم: بلہ اون ڪہ حتما!خدانگهدار خواستم برم ڪہ گفت: چادرتون مبارڪ! یاعلے! وارد ڪلاس شد، نگاهے بهش انداختم ڪہ پشتش بہ من بود! صبر نڪرد بگم ممنون! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#پروفایل #چادر #حجاب ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆 روز سه شنبه (عج) و ظهور👇