eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تسبیح سافت
⁉️میدونید توصیه های طب سنتی ایرانی و اسلامی چه توصیه های خوبی درباره کرونا داره؟ ✅توی نرم افزار اندرویدی «شفا» بهترین توصیه‌های طب سنتی ایرانی اسلامی جمع شده و می تونید بصورت متنی و صوتی از این توصیه‌های ارزشمند استفاده کنید. لینک دانلود از کافه بازار: http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.app.shefa&ref=share 📌 لطفاً توی کافه بازار نظر بدید و ما رو حمایت کنید. یاعلی
مطلع عشق
💓چادرت بوے خدا و یاس و یاسین مے دهد #پروفایل #حجاب #چادر ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز پنجشنبه( حجاب و عفاف )👆 پستهای روز شنبه ( (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۵۰ خوش بحال کسی که خـ❤️ـدا برای خودش انتخابش کنـه! خوش بحال کسی که امام زمان، دویدن هاشـو، بخــره! 💢خوب فکر کن؛ تو چقــدر، در بند محبتــش گرفتار شدی؟ 👇 @ostad_shojae
مطلع عشق
#کار_برای_امام_زمان(عج) 🍃امام زمان (عج) "زيارت عاشورا" را خيلي دوسـت دارد. در توصيه ای هم كه
🍃یک قرآن جيبي بخـر . يـك قـرآن جيبـي كوچيك، بذار جيبت، تو تاكسي ميشيني، چقدر وقت را تو ميگيـرد؟ مـا در روز شايد نيم ساعت، يك ساعت سوار تاكسي هستيم، حوصله را اش داري، حالش را داري، قرآنت رو دربيار و يك صفحه قرآن بخوان و بگو خدايا يك صفحه قرآن هديه بـه امـام زمـان (ع) ببـين آقـا چـي كـار مي كند برايت . 🌾 تـو بنـدگي چـو گـدايان بـه شـرط مـزد مكـن 🌾 كــه خواجــه خــود صــفت بنــده پــروري دانــد ⚡️ تو به شرط كار مزد نكن براي حضرت؛ هديه بده آقا به ، ولـي خـود آقا مي چه داند كاري برات بكند و مي داند چه جوري برايت جبران كنـد و مي داند چه جوري هواتو داشته باشد. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 39 🔰 باباهادی گفت پسرم قرار نیست تک تک موضوعات به صورت جزئی در قرآن بیاد، اگه اینطو
40 🔰 وقتی قرآن خوندم به آقا مدیر در گوشی گفتم که این آیات راجع به امام زمان (عج) هست، اجازه دارم برای بچه ها بگم ؟ گفتن به به ، چقدر جالب ، خب... خب پس الان نگو ، یه فکری دارم که سر فرصت بهت میگم ✳️ کلاس اول ریاضی داشتیم ، با بیان شیرین خانم معلم هیچ کدوم از بچه ها از این درس احساس خستگی نمی کرد، بیخود نبود که چندین سال هست پشت سر هم دارن به عنوان معلم نمونه شهر انتخاب میشن لابه لای درس ها مخوصا درس های سخت مثل ریاضی ، درباره خدا و دین و قرآن هم حرف می زدندتا کلاس از خستگی در بیاد و هم اینکه بچه ها با دین آشنا بشن، چون شرایط خانوادگی هرکسی فرق می کرد ، شاید بعضی ها مثل ساسان، خانواده ای داشته باشن که اصلا مخالف دین باشن و چیزی از دین و مسائل اون به بچه هاشون نگن حتی شاید چیزهایی بگن که ذهن بچه ها رو از دین منحرف کنه ، بازم مثل خانواده ساسان ! 💠 امروز خانم معلم سر کلاس داستان حضرت یونس (ع) در قرآن رو برای ما تعریف کردند که این همه زحمت کشیدن برای قوم خودشون ، اما آخرش صبر لازم رو نداشتن و نفرینشنون کرد ، یعنی از خدا طلب عذاب کرد برای اونها اما قوم ایشون که دیدن عذاب داره میاد ،دست به دعا برداشتن و توبه کردن و خدا هم به خاطر توبه واقعی اونها ، عذاب رو برداشت خیلی برام جالب بود ، خدا به خاطر دعای واقعی و خالصانه بنده هاش، نفرین پیامبر خودش رو برمی گردونه ! واقعا چقدر دعا اثر داره ! چقدر توبه کردن اثر داره! یاد این افتادم که حاج اقا عسکری چند شب قبل ، بعد نماز می گفتند روایت داریم هرکس استغفار زیاد بفرسته ، یعنی زیاد بگه استغفرالله ربی و اتوب الیه، خدای متعال هم مشکلاتش رو برطرف می کنه و هم روزی فراوان برای اون میاره این داستان قوم حضرت یونس هم ، همین طوری بود، داشت براشون عذاب می اومد ، اما توبه کردند ، استغفار کردند ، خدا عذاب رو برداشت واقعا چه ذکر شگفت انگیری هست این ذکر استغفار ! ⬅️ زنگ تفریح که شد ، کامل جواب شبهه ای که برای ساسان درباره تحریف قرآن پیش اومده بود رو گفتم و براش توضیح دادم ، گفتم هرچی تو خونه یا جای دیگه درباره اسلام شنیدی سریع باور نکن ، می تونی به من اعتماد کنی بیا بپرس من جوابش رو برات میارم 🌀 ساعت دوم علوم داشتیم، خانم معلم داشت درباره خلقت این جهان توسط خدا حرف می زد که یک مرتبه اتفاق عجیبی افتاد !... ادامه دارد...
41 , 42 🔰 ساعت دوم علوم داشتیم، خانم معلم داشت درباره خلقت این جهان توسط خدا حرف می زد که یک مرتبه اتفاق عجیبی افتاد !.. 💠 ساسان که همیشه ساکت بود و اصلا حرفی سر کلاس نمی زد و حتی به خاطر دغدغه های زیادش خیلی هم حواسش به کلاس نبود، یک مرتبه سوال کرد خانم معلم ! شما که میگین همه چیز رو خدا خلق کرد ، پس خدا رو چه کسی خلق کرد؟؟؟ راستش من از سوال اصلا تعجب نکردم، چون این سوالی هست که ممکنه برای خیلی ها پیش بیاد ، مخصوصا در سن و سال ما، اما اینکه ساسانی که اصلا سوال نمی کرد ، اومده و چنین سوالی مطرح کرده ، خیلی برام عجیب بود برای بچه های دیگه هم عجیب بود 👈 خانم معلم خیلی خونسرد و با آرامش گفت پسرم، چی شد که این سوال رو پرسیدی؟ ساسان کمی ترسید ! فکر کرد سوال بدی پرسید ! اما خانم معلم گفت ، راحت باش ، نمی خواد جواب بدی بعد که می خواست جواب این سوال رو بده ، رو به بچه ها کرد و گفت این تکلیف امروز شما هست، یعنی امروز که رفتین منزل ، از پذر و مادرهاتون سوال کنین که چه کسی خدا رو خلق کرد و فردا جوابش رو برای من بیارین به بهترین جواب ، جایزه میدیم 🌀 من مدام منتظر بودم که زنگ تفریح بخوره و با ساسان در این باره صحبت کنم که چی شد این سوال اومد تو ذهنش ،هرچند می شد حدس زد که حتما دوباره پدرش چیزی گفته ⬅️ زنگ تفریح که خورد دیدم پایین نمیاد ! گفتم ساسان چی شده؟ چرا نمیای بریم حیاط؟ 🔰 گفت خیلی بد شد ، نه؟ نباید این سوال رو می پرسیدم، اگه برن به خانوادم بگن چی؟ اگه خانوادم بیان مدرسه چی؟ بخدا پدرم منو از خونه بیرون میکنه اگه بفهمه حرفهایی که تو خونه به من میزنه یا با رفیقش تلفنی صحبت می کنه رو من تو مدرسه میگم ! اه ، اه ، ایکاش اصلا این سوال رو نمی پرسیدم، نمی دونم چی شد از دهنم پرید دیدم داره به خودش می لرزه ، حسابی ترسیده بود 👌 رفتم بغلش کردم و گفتم نترس داداش جون ، نترس هم خانم معلم و هم آقا مدیر ، از اون آدم هایی نیستن که بخوان حرف های بچه ها رو به خانواده ها انتقال بدن حتی مطمئن باش خود خانم معلم هم این سوالت رو به آقا مدیر نمیگه می دونی چرا؟ چون خیلی طبیعی هست ، این ممکنه سوال خیلی ها باشه تو هر مدرسه و هر کلاسی ممکنه خیلی ها همین سوال رو از معلم خودشون بپرسن این که دیگه نگرانی نداره مطمئن باش خود خانم معلم هم اینقدر این سوال رو از بچه های هم سن و سال من و تو شنیده که براش عادی شده پاشو بریم حیاط یه ذره هوا بخور پاشو 🔰 این سوالی که ساسان پرسیده بود ، برای هر کسی ممکنه پیش بیاد ، من خودم تا سال قبل این طور سوالات به ذهنم می اومد که وقتی کتابهای ده جلدی «از خدا تشکر کن» رو خوندم و مطالعه کردم ، تمام سوالاتی که درباره خدا داشتم برطرف شد. این کتاب خیلی خوب رو بابا هادی سال قبل به عنوان کادوی تولد برام گرفت ، از وقتی خوندن یاد گرفته بودم و کتاب خوان شده بودم به پدر و مادرم گفتم هرسال برای تولد من ، فقط کتاب بخرین ، این کادو تنها چیزی هست که من رو خوشحال می کنه می خواستم همین کتاب رو به ساسان پیشنهاد بدم، اما با خودم گفتم نه خانوادش اجازه میدن چنین کتابهایی بخره ، هم اینکه شاید خودش حوصله نداشته باشه بخونه و یا اگر هم بخونه شاید نتونه قشنگ استفاده کنه 🌀 تصمیم گرفتم مطالب خوبی از کتاب رو تو ساعت های بیکاری برای ساسان بگم تا اینطوری هم خدا رو بهتر بشناسه ، هم این سوالات یه وقتی باعث انحرافش نشه ✳️ زنگ آخر که خورد ، وقتی داشتیم می رفتیم ، خانم معلم با صدای بلند گفت که فردا یادتون نره،حتما هر کدوم از شما جواب این سوال رو بیاره که خدا رو چه کسی خلق کرد به بهترین جواب ، یه هدیه خوب داده میشه ! ⬅️ من که خیلی ذوق داشتم تا سریع باباهادی رو ببینم و ماجرای امروز رو بهش بگم وقتی بابا اومد ، ساسان رفته بود سوار ماشین که شدم دیدم بابا ناراحت هست شاید هم خیلی خیلی ناراحت گفتم چیزی شده ؟ بابا گفت... ادامه دارد... ✍️ احسان عبادی رمان محمد مهدی ، شنبه ها ، سه شنبه ها در کانال👇 ‌❣ @Mattla_eshgh
🔺اگر امامت یک مسئله سیاسی نبود ، درب خانه ی حضرت زهرا (س) ، آتش نمی گرفت ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃دنده را عوض میکند و میگوید: اهل موسیقی هستید؟ دکتر آیین کاش حرف نزنی بگذاری در سکوت کمی استراحت ک
۲۶ 🍃خندان میگویم: خیلی ! دکتر آیین کنار پدرش می ایستد و میپرسد: کی میاد؟ دکتر والا نگاهی به ساعتش می اندازد و میگوید: فکر کنم یه ربع دیگه باید بشینه. بعد کمک میکند تا شهرزاد از جایش بلند شود. دستهای شهرزاد را میگیرم و میگویم: شما با دکتر والا برید من و شهرزاد هم پشتتون میایم. باشه ای میگوید و همراه آقا آیینش جلو راه می افتد و شهرزاد ذوق زده میگوید: وای آیه مامان اینقدری دوست داشت ببینتت. نمیدونم چرا ولی خیلی اسمتو دوست داره با غرور میگویم: اصلا همه چیز من دوست داشتنیه! مشتی به بازویم میزند، میگویم: میدونن پات اینجوری شده؟ _اوهوم...گفتم که اومد و اینطور دیدتم سکته نکنه! _از بس شیطونی دیگه. به پشت شیشه های سالن انتظار رسیدیم و شهرزاد بی صبرانه به پله های برقی نگاه میکند و من بی آنکه خودم بخواهم فکرم درگیر عطر پیچیده در این فضااست. لحظه ای می اندیشم نکند حواس بویاییم دچار مشکل شده؟ یک جوری شده ام. یک استرس عجیب که نمیدانم از چیست! حواس پرتم را شهرزاد با صدای بلندش سرجایش می آورد: اوناهاش ...اوناهاش اومد... نگاهم میرود سمت صدر پله برقی. انگشت اشاره شهرزاد خانم جا افتاده و زیبایی را نشان میدهد. خیره اش میشوم ، بو می آید! او نیز شهرزاد را پیدا میکند و دست تکان میدهد ، بو می آید!!! خیره اش میشوم. دسته ای ازموهای بلوند و تقریبا کوتاهش از روسری اش بیرون زده و آن عینک فرم مشکی شیک روی چشمهایش زیبایی صورتش را دو چندان کرده! چقدر آشناست چهره اش برایم... عطر پیچیده در فضا بیشتر شده. خیلی زیاد. دلم میخواهد یا بفهمم این عطر چیست و از کجا آمده یا بینی ام را بگیرم و چیزی را استنشاق نکنم بلکه اعصاب متشنجم آرام بشود. چند دقیقه ای طول میکشد تا خانم والا از گیت بگذرد. از دور دوباره دستی تکان میدهد و سمتمان می آید. خدایا مغزم دارد منفجر میشود. این عطر...چهره ی آشنای این زن... نزدیکمان میشد و با نزدیک شدنش این عطر صد برابر میشد.... منبع این عطررا پیدا کردم..خودش بود...این زن... شهرزاد جلو تر میرود و دستهایش را باز میکند و میگوید: خوش اومدی مامان جونم. شهرزاد را در آغوش گرفت و من حالا صدایش را هم میشنیدم: سلام دختر نازم. چه بلایی سر خودت آوردی مامان؟ بو می آید...دارم دیوانه میشوم. از شهرزاد جدا میشود و آیین و دکتر والا را در آغوش میگیرد وبا آنها نیز سلام و احوال پرسی میکند. عطر این زن کل فرودگاه را برداشته! بو می آید...یک عطر غریب ولی قریب! شهرزاد به من اشاره میکند و میگوید: مامان حواست کجاست؟ مادرش سمت ما بر میگردد و با کنجکاوی نگاهم میکند... شهرزاد میگوید: آیه است دیگه! بهت که گفته بودم همراه خودم میارمش. زن به وضوح جا میخورد. انگار تازه من را دیده است. به سمتم می آید و گویی بی اراده من را در آغوش میگیرد.آرام به آغوشش میخزم و یک لحظه.... یک جریان عمیق به بدنم متصل میشود انگار.... این عطر...خدای من یادم آمد. خدایا یادم آمد...درست بیست و چهارسال پیش در بطن کسی این عطر و بو را حس کرده بودم.... خودش بود....
🍃یادم آمد. این آغوش،این گرما...درست بیست و چهارسال پیش یک ماه میهمانش بودم! نه اشتباه نمیکنم. من همه چیز او را به یاد دارم.خواب است؟ اینها... شوکه شده ام شوکه! همان عطر و همان آغوشی که مامان عمه میگفت تا چند ماه بهانه اش را میگرفتم.... خدایا کمکم کن به خود بیایم. مرا محکم در آغوشش میفشارد و بعد آرام رهایم میکند. خیره میشود به چشم هایم... چشمهایش هم رنگ چشم های من است. مامان عمه همیشه میگفت رنگ چشمهایم مال حورا است! سکوت مفرطی فرودگاه را فرا گرفته است و فقط صدای گرم اوست که در آنجا پژواک میکند: مشتاق دیدار آیه خانم.... لبخند گیجی میزنم و فقط میتوانم با صدای ضعیفی لب بزنم: سلام ، ممنونم. صدای معلم کلاس اول در گوشم زنگ میزند: میم مثل مادر میم مثل من من مادر دارم او مادر من است مادر من مهربان است مادر من... یخ کرده ام.... زانوانم داشت ناتوان میشد.خدایا کمکم کن.... راستی مامان حورا من را نشناختی؟ خوب نگاهم کن ، یادت نیامد؟ آیه...دختر یک ماهه...نه ماه همسایگی..یک ماه شریک آغوش هم بودن!؟هیچی؟؟ خیره به انگشتر عقیق دستهایش که عجیب شبیه جفت زنانه ی عقیق گردنم بود میشوم. عقیقم را لمس میکنم. او هم نبضش تند میزند. او هم جفتش را شناخته گویا. دوباره نگاهش میکنم که همراه دکتر والا به جلو راه می افتد. آیین چمدانش را میبرد و شهرزاد روی شانه ام زد و گفت: بزن بریم که امشب میخوایم بترکونیم. بی حرف با او هم قدم میشوم. می اندیشم: خواب نیست؟ واقعیت دارند؟ حالا نامش چیست؟ کابوس واقعی یا رویای واقعی! وای خدایا سرم داشت منفجر میشد. عقیق را دوباره لمس میکنم. به آیین نگاه میکنم او برادر من است؟ کمِ کم سی سال سن دارد! مگر میشود از من بزرگتر باشد؟شقیقه هایم را لمس میکنم!حالم ناخوش است... شهرزاد میگوید: چت شده آیه حالت خوبه؟ آیین به سمت ما بر میگردد خیره نگاهم میکند. بغض دارم.تازه متوجهش شدم. با بدبختی قورتش میدهم و میگویم: چیزی نیست.یکم سرم درد میکنه اجازه مرخصی میدی عزیزم؟ متعجب میگوید: میخوای بری؟ تازه مامان اومده میخوایم بریم رستوران. تلخندی میزنم و میگویم: شرمنده ام عزیزم حالم واقعا مساعد نیست برای همراهیتون! آیین نزدیکم میشود: اتفاقی افتاده؟ دروغ میگویم: نه چیزی نیست...فقط با اجازتون من دیگه برم خونه... دیگر کنار ماشینها رسیده بودیم. دکتر والا نگاهم میکند و میگوید: آیه خانم چرا میخوای بری؟ نیم نگاهی به مادرم!!! می اندازم و میگویم: من یه کاری برام پیش اومده حتما باید برگردم خونه! مادر عینکش را جابه جا میکند و میگوید: چرا آخه؟ من تازه آیه ی ورد زبون حمید و شهرزادو دیدم حالا حتما باید بری دخترم؟ آخ قلبم... صدایم کرد دخترم! آری حضرت مادر حتما باید بروم!