🔴 #فرمول_زیبای_قرآنی
💠 با همسرم آیهی هفتم سوره ابراهیم علیهالسلام را میخواندیم:
«وَ إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِى لَشَدِيدٌ»(و به یادآورید هنگامى را که پروردگارتان اعلام کرد اگر شکرگزارى کنيد، نعمتم را بر شما میافزایم و اگر ناسپاسى کنيد، مجازاتم شديد است!)
💠 به #همسرم گفتم پس اگر بخواهم کاری کنم که خوبیهای شما بیشتر شود باید از خدا بابت نعمتهایی که از طریق شما به من داده تشکّر کنم و اگر بخواهم با نق زدن و توقّعات زیاد، #ناسپاسی کنم طبق فرمایش قرآن وضعیت زندگیمان عذابآور خواهد شد.
💠 با هم قرار گذاشتیم چند دقیقه به نوبت این فرمول را #اجرا کنیم:
خدایا شکر که همسرم #مهربان است! خدایا ممنونتم که همسرم مودّب است! الحمدلله که همسرم #سالم است و درگیر بیماری نیست! خدایا شکرت که همسرم بچهها را خوب تربیت میکند! الحمدلله که همسرم آبروی مرا #حفظ میکند! خدایا سپاس که همسرم بیکار نیست! خدایا ممنونتم که توان جسمی به همسرم دادی تا برای همسر و فرزندانش #آشپزی کند! خدایا شکر که پاهای سالم به همسرم دادی تا برای خرید و امور خانه بتواند رفت و آمد کند! الحمدلله که به من #چشم دادی تا از دیدن همسرم لذّت ببرم! الهی شکر که راهنماییام کردی تا به نعمتهایی که از طریق همسرم به من عطا کردی توجّه کنم! خدایا...
💠 اقرار میکنم بعد چند دقیقه، دلم چنان #لطیف و رقیق شد که اشک شوق، اشک خجالت از خدا بر گونههایم سرازیر گشت و لذّت #مناجات با خدا را چشیدم.
💠 فقط پنج دقیقه در روز این فرمول زیبا را #تمرین کنید!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃نور مهتابی کمی چشمهایم را میزند.گلوی خشک شده ام برای فرو دادن آب دهانم بد قلقی میکند. کمی دو رو ب
#عقیق
#قسمت ۲۷
🍃تمام که شد چند لحظه ای مبهم به سجاده نگاه کردم.
یک چیز های خصوصی داشتم با خدایم..شعری را زمزمه میکنم عجیب هماهنگ با حالم...
خورشیدم و خاموش
دریایم و آرام
در گشت و گذارم
از عقل به اوهام
جرات میکنم به حرف زدن:
_حرف بزنیم؟
_گله کنم؟
_حیف که حق خدایی به گردنم داری.حیف که احترامت واجب تر از هر واجبیه...حیف که دوستت
دارم.حیف که رفیقمی..حیف که ...
شایسته ی تحسینم
سیلی خور دشنام
بغضم میترکد : آخه قربونت برم...این چی بود نصیبم کردی ؟امتحان؟ از کی؟از من؟ به خودت قسم
اونی که فکر میکنی نیستم!نداره... دلم تاب نداره. به خودت قسم سخته! خیال کردی چقدر توان
دارم مگه؟
نزدیکم و دورم
چون کفر به خیام
_ بیست و چهارسال نبود. عادت کرده بودم به نبودنش به ندیدنش حالا اومدی و گذاشتیتش سر
راهم که چی؟ که ببینتم و نشناستم و دق کنم؟ که وقت و بی وقت ادا در بیارم برات؟ هی ببینمش و
هی یادم بیاد بیست و چهارسال خودش رو ترجیح داد به من؟ که زبونم لال دهن که خواستم باز
کنم دلشو بشکونم؟
دلت خوش چی بود که اینطور امتحامنم کردی؟ با مادرم؟
صدایم را پایین تر آوردم و با شرم گفتم: که شبیه دیوونه ها حسادت کنم؟
داشتم مثل آدم آیِگیم رو میکردم! داشتم مثل آدم سعی میکردم اونی باشم که میخوای. داشتم
زندگی میکردم برای خوب بودن داشتم....
عقیقم را لمس میکنم. گرم بود. ولی حق خدایم نبود بی اختیار به سجده میروم و دم گوش زمین
پچ پچ میکنم آنقدر آرام که فقط خودش در عرش بشنود.خواب دم صبح کائنات را مواظبم که بهم
نزنم!
_آره آره حق با شماست عزیزم.حق با شماست همیشه اون ته مها ی قلبم اونجا که فقط یه
چیزایی رو نگه میدارم که گاهی حتی خودمم ازشون خبر ندارم میخواستم ببینمش بغلش کنم
بوش کنم صداش کنم مامان بشنوم جان مامان! ولی تو چرا جدی گرفتی رفیق؟ مگه خودت بهتر از
خودم نمیشناختی منو؟
میخواهم دوباره گله کنم. یادم می افتد آغوشش چه لذتی داشت. دلم را وارسی میکنم دنبال یک
کینه ی دلمه بسته بلکه کج و گوشه اش پیدا کنم تا بیش از این دینی به گردنم نباشد! دین ، شکر
نگفتن نعمت چند ساعت پیش را میگویم!!!
صدای خنده ی خدا را میشنوم.آرام میخندد من باب همان خواب دم صبح کائنات!
سر از سجده بر میدارم و من نیز خنده ام میگیرد مونولوگ مضحکی بود میدانم: بخند ...آره جونم
بخند... خنده دارم هست. لااقل یه ثباتی یه سکونی یه حال متعادلی بهم بده. نه مثل الان که
نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت.
چشمهایم را میبندم. همان لیوان معروف پشت پلک هایم نقش میبندد. قسمت خالی اش میشود
بیست و چهار سال بی مادری و پرش میشود چند لحظه آغوش گرم مادرانه. مادر را میگوم همان
که بهشت فرش زیر پایش است!
میدانید تنها تشنه ی آب ندیده میفهمد مزه ی چند قطره آب زلال و گوارا...سر میکشم نیمه ی پر
لیوان را...مثل همیشه
دوباره خنده ام میگیرد: همیشه همینجوری! ساکت میشنی یه گوشه دست زیر چونه ات میزاری و
گله های بچگانمو گوش میدی ته تهش یه جوری نگاه میکنی آدم شک میکنه همه چی دست تو
🍃 باشه یا نه! ته تهش با سکوتت فرصت میدی یه نگاهی به خودم و شرایط بندازم...دوست هم
نداری شرمندگیمو ببینی
بازم مثل همیشه تو بردی جانم. به جای کاله دلو قاضی کردم الحق که خدایی.... ببین رفیق
میخوام خیلی بیشتر از قبل بهت تکیه کنم. یکم سخت تر از باقی امتحاناست هوامو بیشتر داشته
باش...باشه؟
اشکی از چشمم فرو میریزد. اشک دوست داشتن است.
_ببین رفیق دارم قامت میبندم برای این امتحانت. رنج میبرم قربةٌ الی الله، هوامو داشته باش
باشه؟
سجاده را جمع میکنم. و از اتاق بیرون می آیم. میز صبحانه را چیده اند. لبخندی به جمع نگران
روبه رویم میزنم. حالا آرامم.
دلم ضعف میرود برای سکوت بابا محمد. جانم فدای فهمش. نگاه می اندازم به جمع و روی میز
مینشینم.
هنوز همانجا ایستاده بودند. به میز اشاره میکنم: بشینید دیگه
ابوذر عصبی میگوید: شما نمیخوای به ما بگی چی شده؟
_چرا میگم بشینید آروم باشید ، میگم.
مینشینند و میخواهم برای خودم چای بریزم که پریناز نمیگذارد خودش ببلند میشود و من میمانم و
جمع.
چاره ای نمیماند. کاش میشد مثل یک راز بماند ، نگاهم میکنند. آب دهانم را قورت میدهم.خیره به
نان سنگک های روی میز میگویم:
_من دیشب یکی رو دیدم که...که دیدنش یکم شوکه کننده بود.
صدای بابا محمد را بعد از چند ساعت میشنوم: کی...
آب دهانم را قورت میدهم
_دیشب که نیومدم مهمونی قرار شد با یکی از دوستام برم....
بابا محمد میپرد وسط حرفم: کی آیه؟
_مادرمو
_چی شد؟
پریناز مبهوط نگاهم میکند و بدون اینکه پاسخم را بدهد میگوید: م...مادرتو؟
نگاه از او میدزدم و هیچ میگویم. سکوت بد قیافه ای بر فضا حاکم بود. مامان عمه آرم تکیه به
صندلی میزند.و بابا محمد با اخم نگاهم میکند.ابوذر از جایش بلند میشود و به پریناز میگوید: شما
برو بشین من خودم چاییشو میریزم.
کمیل سرش را پایین می اندازد و از جایش بلند میشود: صبحونه میل ندارم مامان دستت درد نکنه.
و بعد میرود. هیچ کس هیچ نمیگوید و همین هیچ نگفتن اوضاع را بدتر میکند.
مامان عمه با سوالش پتکی میزند بر سر این سکوت و میپرسد: از کجا مطمئنی خودش بود؟
_بغلم کرد همون بود رو میداد ، همون گرمای آغوش همه چیز همون بود...
میبینم لرز کوچکی به پشت پریناز می افتد.ابوذر متفکر به کف آشپزخانه خیره است و من کاش
لالی لا علاج میگرفتم.
بابامحمد کمی عصبی میپرسد: همین؟ یه عطر و یه آغوش گرم شد مدرک و دلیل؟
پوزخندی میزنم: زندگی اونور بهش ساخته ماشاءالله تکون نخورده...یکم با عکسای دوران
جوونیش فرق داره...خودش بود بابا جون.خودش بود.
پریناز بی حرف بلند میشود میخواهد برود که دستش را میگیرم: کجا ؟
نگاهم نمیکند و موهایش را میزند پشت گوشش و باصدایی که ارتعاش حاصل از بغض آوارشده
بررویش دیوانه ام میکند میگوید: یکم سرم درد میکنه دیشب خوب نخوابیدم میرم استراحت کنم.
ابوذر جان بعد صبحانه بی زحمت میزو جمع کن.
میرود و من چقدر از بانی این قدمهای سست که خودم باشم بدم می آید.
بابا محمد جدی میگوید:تعریف کن...
🍃درد گرفته گلویم از بغض جان میکنم برای ادای واژه ها و میگویم. ازشهرزاد و خواهشش تا عطر
غریب و در عین حال قریب و آغوش گرم صاحب عطر...
پووزخند میزند بابا محمد
_چه وصل یعقوب ویوسف واری!
تلخ شدی بابا محمد؟ گناه من چیست؟
مامان عمه میپرسد: خودشم فهمید؟
تلخند میزنم: نه که نفهمید...
بلند شدم از جایم ، شال بافت مثلثی شکل پریناز را رویم می اندازم و راهی حیاط میشوم.
هوا داشت کم کم سرد میشد ولی نه سرد تر از هوای آن تو.
کنار حوض فیروزه ای کوچک حیاطمان مینشینم. ماهی قرمزهای ابوذر و سامره و کمیل و البته من
فارق از همه داشتند بازیشان را میکردند. انگشتی به آب میزنم ویخ میزنم. با لبخند تضاد سرخی
پولک های ماهی قرمز ها و فیروزه ی حوض را تماشا میکنم
_یخ میزنید که اینجا کوچولو ها...
نگاهم میگردد گرد حیاط ، شمعدانی ها و الله عباسی ها داشتند نفسهای آخرشان را میکشیدند. نه
پاییز را دوست داشتم نه زمستان! با تمام زیبایی هایشان...سردی به مذاقم خوش نمی آمد
هرچیزش ازفصل و هوا گرفته تا نگاه و کلام ! مثل نگاه و کلام چند دقیقه پیش بابا محمد!
آفتاب اول صبح مسئولانه گرما و زندگی ساطع میکند و من میخندم به این تلاشها!
_خیلی تلاش نکن خورشید خانم! پاییزه دیگه...بزار جولون بده ...
_سردت میشه آبجی...
صدای کمیل بود که به درگاه ایستاده بود ،لبخندی زدم: نه خوبه داداش...
دست به جیبهایش گرفته بود و آرام سمتم می آمد. کنارم نشست و او هم خیره شد به ماهی های
قرمز...
آرام زمزمه کرد: خوشحالی؟
خوشحال بودم؟
سهل و ممتنع میپرسید برادرهنرمندم.
_الانو میگی؟ الانی رو که کنار داداش هنرمند و مطربم نسشتم و لرز و سرما افتاده به جونم ؟آره
الان خوشحالم...
لبخند میزند ، کمرنگ و محو.
نگاه میکند به چشمهایم و بی پرده میپرسد: میخوای باهاش بری؟
چشمهایم به قاعده ی یک دایره شیک و با پرگار کشیده ی تر و تمیز گرد میشود: چی؟
#فصل دوازدهم
🍃طاهره خانم مدام حرف میزد و امیر حیدر بی آنکه گوش دهد میشنید ، فکرش مشغول بود، مشغول
اتفاقات دیشب.
یاد آیه و حالش افتاده بود و نمیدانست چرا تا این حد برایش عجیب بود ضعف آیه دختری که تا
بوده آیه بوده و آیه یعنی همیشه در موضع قدرت بودن! از همان بچگی!
چه میشود که او آنطور ضعف نشان بدهد خیلی عجیب بود خیلی.
صدای طاهره خانم را میشنود که میگوید: گوشت با منه حیدر؟
نگاهش میکند و با لبخند میگوید: جانم مامان جان حواسم نبودیه بار دیگه بفرمایید.
طاهره خانم چشم غره ای میرود و میگوید: میگم بلاخره کارت چی شد؟
_پیگیرشم مامان داره جور میشه ان شاءالله.
طاهره خانم گل از گلش میشکفد: واقعا؟ کجا ؟
_نیروگاه بوشهر.
اخمهای طاهره خانم توی هم میرود: بوشهر؟ جا قحط بود؟ بری بوشهر؟ یعنی واسه یه آدم تحصیل
کرده و خارج رفته تو این شهر درندشت یه کار پیدا نمیشه؟ حتما باید بری بوشهر؟
🍃امیرحیدر لبخند میزند به این مادرانه ها. کار که بود اما او آدم یکجا ماندن نبود!
_موقعیتش خوبه مامانی تو تهران تو این موقعیت کار پیدا نمیشه
میخواهد از جایش بلند شود و به اتاقش برود که حرف طاهره خانم میخکوبش میکند
_تو که میدونی داییت چقدر وابسته به دخترشه...
با تعجب مادرش را نگاه میکند و میگوید: خب چه ربطی داره؟
طاهره خانم هم متعجب میگوید: چه ربطی داره؟ چه ربطی داره حیدر؟ نگار به تو ربطی نداره؟
امیرحیدر واقعا گیج شده: نگار باید به من ربطی داشته باشه؟
_امیر حیدر!
_من واقعا منظورتونو متوجه نمیشم مامان جان!
طاهره خانم حرصی میگوید: خودتو به اون راه نزن! خودت بهتر میدونی منظورمو! تو و نگار یه ربط
به هم دارید و اینم قرار چندین و چند ساله بین ما و خانواده داییته!
حرف های طاهره خانم میشود آوار و میریزد روی سر امیرحیدر: چی میگی مادر من؟ کی همچین
قراری گذاشته؟
معلوم هست چی میگید؟ یه قراری بوده که خود بزرگترها خیلی سال پیش بدون اینکه به ما بگید
گذاشتید و حالا جدیش گرفتید؟
طاهره خانم انگار تازه باورش شده بود حرفهای امیرحیدر جدی است صدایش را بالا تر برد و
گفت: به چی میخوای برسی با این حرفا؟ اول و آخر نگار زنته!
امیرحیدر هم جدی و اما با صدای پایین تر گفت: مادر من چرا زور میگی عزیزم؟ اصلا نگاربچه
است! اختلاف سنی بینمونو ببین!
طاهره خانم حق به جانب میگوید: من و بابات الان به مشکلی برخوردیم؟
امیرحیدر واقعا دوست نداشت لحنش را تند کند ولی واقعا اینجا لازم بود:اصلا من و نگار فرقمونه
از زمین تا آسمون! افکارمون عقایدمون بینشمون! واقعا این تفاوت ها رو نمیبینید؟
طاهره خانم چشم گرد میکند: شما با هم فرق دارید؟ امیرحیدر چرا چرند میگی؟ دختره چادری
مومن نماز خون سر به زیر دیگه چی میخوای؟
امیرحیدر رسما کم آورده بود! واقعا سخت بود فهماندن چیزی به کسی که نمیخواهد شرایط را
درک کند!
دعوا سر مو بود و پیچش مو!
الیاس که تا آن موقع شاهد بحث بینشان بود گفت: خب مادر من نمیخواد چه زوریه؟
طاهره خانم رو ترش کرد: بی خود نمیخواد ما حرف زدیم ، قرار گذاشتیم! دختره همه ی
خواستگاراشو به خاطر شازده رد کرده ...
امیرحیدر ذکر میگفت تا صدا بالا نبرد.مادرش داشت زور میگفت! زور!
پوفی کشید و از جایش بلند شد و حین خروج گفت: من با نگار ازدواج نمیکنم مادرم! نه اینکه عیب
و مشکلی داشته باشه ها! ابداً ... من تو ایشون چیزهایی رو که میخوام پیدا نمیکنم و مطمئنم هستم
اونم اینجوریه
طاهره خانم حرصی گفت: منم خواستگار هیچ دختر دیگه ای به جز نگار نمیرم! اینو تو گوشت فرو
کن امیرحیدر.
آیه دقیقا یک هفته بود که دیگر زندگی معمول خود را نداشت. زیاد به فکر فرو میرفت و اوضاع
خانه هم که بدتر...یک فضای خاصی بر خانه حاکم بود. چیزی شبیه یک ترس ورم کرده روی دل
تک تک اعضای خانواده...ترسی از جنس همان لحن سوالی کمیل: میخوای باهاش بری؟
آیه پوزخندی زد ، چه ترس بچگانه ای.
بی حوصله لیست داروهای بیماران را چک میکرد که صدای شاد شهرزاد باعث شد سرش را بالابگیرد.
با تعجب نگاهش کرد و شهرزاد گفت:سلام آیه خانم! چه خبر باشه؟ نیستی اصلا!
نگاه میکند چشمان خاکستری دخترک را ، هری دلش پایین میریزد از آن هری دل پایین افتادن
های از فرط غم.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#باهم_بسازیم ۴۹ "انواع تفکر" تفکر منفی👇 در این سبک، فرد بر نکات منفی تاکید میکند. بدبینی بر خوش
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه( #حجاب_و_عفاف )👇
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 54 🔸 با توجه به اینکه خداوند متعال قصد داره با امتحانات متنوع موجب رشد ما بشه،
#افزایش_ظرفیت_روحی 55
دستگاه امتحان
🔶 گاهی ممکنه که انسان یه کار خوبی رو با نیت خوبی انجام بده و شکست بخوره! خب این معلومه که در دستگاه امتحان اینطور برنامه ریزی شده که این کار شکست بخوره
👈🏼 بنابراین انسان نباید ذره ای ناامید و سرخورده بشه.
☢️ مثلا ممکنه خانمی "به خاطر امر ولایت" اقدام به #فرزندآوری کنه ولی هر کاری کنه بچه دار نشه.
💢 دقت کنید این بچه دار نشدن به این معنا نیست که خدا از اون خانم این نیت خوبش رو قبول نکرده...
❇️ چیزی که قطعی هست اینه که آدم به خاطر امر ولایت زحمت کشیده و همین میشه موفقیت در امتحان. حالا اینکه بچه دار بشه یا نشه واقعا دیگه اهمیتی نداره.
🔸 یا یه خانم یا آقایی به خاطر امر خدا ازدواج میکنند ولی اتفاقا گرفتار یه همسر بسیار بداخلاق یا بی دین میشن. این اصلا به معنای شکست در امتحانات الهی نیست.✔️
🔸 قطعا خدا در دستگاه خودش میخواسته که اون فرد با اون همسر ازدواج و زندگی کنه و امتحان پس بده.
بنابراین دیگه دلیلی برای ناراحتی و افسردگی و احساس شکست وجود نداره...
❣ @Mattla_eshgh
📷 https://rizy.ir/AUAR
✅ رئیس سازمان اطلاعات خارجی روسیه: زنان نقش بسیار مهمی را در حرفه اطلاعات ایفا میکنند
⭕️ سرگی ناریشکین، رئیس سازمان اطلاعات خارجی روسیه در مراسمی در #روز_جهانی زن به منظور تکریم کارمندان زن مشغول در سازمان اطلاعات خارجی با اشاره به نقش مهم زنان در طول تاریخ سازمان اطلاعات خارجی روسیه گفت: علیرغم باور عمومی که کار در سازمانهای اطلاعاتی حرفهای مردانه است، باید بگویم که نه تنها در گذشته بلکه در حال حاضر در سازمان اطلاعات خارجی روسیه، زنان وظایف و اهداف بسیار سخت و ضروری را برای امنیت روسیه انجام میدهند.
⭕️ وی در نمایشگاهی با عنوان"زنان اطلاعاتی در راه خدمت به وطن" گفت: بسیاری بر این باورند که کار اطلاعاتی، چهرهای مردانه دارد اما حقیقت چیز دیگری است. زنان روس در سالهای ۱۹۲۰-۱۹۳۰ نقش بسیار مهمی را در روند تقویت حکومت و امنیت ایفا کردند و همچنین در پیروزی جنگ جهانی دوم سهم بسیار قابل توجهی داشتند. هم اکنون نیز زنانی باهوش، قاطع و بسیار شجاع شانه به شانه مردان در سازمان اطلاعات خارجی کار میکنند.
#پرستو
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔺چگونه #حجاب_زیبا داشته باشیم ؟ 💠قد چادر را از یاد نبرید 🍃قد چادر هم البته خیلی مهم است، حواستان
چگونه #حجاب_زیبا داشته باشیم ؟
🔺زیر چادر روسری سُر نپوشید
🍃استفاده از روسری با جنس مناسب یکی از بهترین روش ها برای کنترل بهتر چادر است.
معمولا روسری های نخی نسبت به روسری های ساتن، ابریشم ایستایی بهتری روی سر دارند.
احیانا اگر روسری خریدید که جلوی آن کج و نامنظم قرار میگیرد به شما پیشنها میکنم به کمک آهار پارچه آن را آهاردار کنید تا روسری شما شیک و محکم و گرد روی سرتان قرار گیرد. همچنین میتوانید به کمک طلق روسری از کج شدن آن جلوگیری کنید.
نکته بعدی اینکه روسری های نخی نازک اصولا روی سر کج و کوله میشوند پس هرچه روسری جنس محکم تری داشته باشد فرم گیری آن هم بهتر خواهدبود.
همچنین دقت داشته باشید اگر جلوی چادر شما باز میماند و مانتوی شما تنگ است حتما از روسری قواره بزرگ استفاده کنید و با روسری قسمت سینه را بپوشانید؛ چون فرم سینه نباید در معرض دید نامحرم باشد.
🔺روش های بستن روسری و شال را یادبگیرید
🍃میتوانید روش های مختلف برای بستن شال و روسری را انتخاب کنید و هرکدام بیشتر به صورت شما می آمد از آن مدل استفاده کنید.
بخاطر داشته باشید مدل هایی که پف دار هستند بیشتر مناسب برای محجبه های مانتویی است و زیر چادر نمای مناسبی ندارد. ضمنا مدل روسری نباید نامتعارف و به اصطلاح جیغ باشد و بایدگوش و گردن و حجم سینه را بپوشاند. برای بستن روسری نیز میتوانید از انواع گیره و سنجاق روسری استفاده کنید.
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃امیرحیدر لبخند میزند به این مادرانه ها. کار که بود اما او آدم یکجا ماندن نبود! _موقعیتش خوبه ماما
#عقیق
#قسمت ۲۸
🍃با لبخند میگوید: علیک سلام.ماشاءالله همه جا هم هستی! کی راهت داده؟
_با بابا اومدم دیگه ، بند پ
_سرعتت برای یادگرفتن چم و خم و اصطلاحات زبون فارسی ستودنیه....
اینها سعی آیه برای عادی بودن بود.
شهرزاد دست هایش را بر کمرش گ ذاشت و با اخم گفت: اینا رو ولش کن تو بگو چرا یک هفته
است من درست و حسابی نمیتونم با تو تماس بگیرم؟
آیه خسته لبخند میزند: ببخش یکم سرم شلوغه...
سرش شلوغ بود! دروغ نبود! واقعا سرش شلوغ بود کار شاقی بود با اینهمه افکار ضد و نقیض افتاده
در مغزش کلنجار رفتن و سعی برای مثل همیشه بودن.
شهرزاد دستهای آیه را گرفت و گفت: امروز دیگه هیچ بهونه ای قبول نیست. من اینجا فقط یه
دوست دارم و اونم تویی باید قبول کنی و امروز با من و مامان بریم برای گردش!
پشت آیه لرزید ، چه میگفت شهرزاد؟
_ولی شهرزاد جان...
_ولی نداریم آیه تو قبول میکنی
آیه کمی دست و پا گم کرده گفت: گوش کن شهرزاد جان....
نه نمیگذاشت... شهرزاد نمیگذاشت که او حرف بزند لب برچید و گفت: آیه ازت خواهش میکنم
میدونم کار داری ولی خواهش میکنم قبول کن.
آیه با درماندگی نگاهش کرد! دلش از ترس عقلش با صدای ظریفی دم گوشش گفت: یک بار
دیگه میتونی مادرتو ببینی!
و عقلش فریاد کشید: دیدار هرچی کمتر بهتر!
و خب این یک قانون است که لطافت را آدمها بیشتر دوست دارند و با منطق چندان میانه خوبی
ندارند! مثل آیه... به حرف لطیف دلش گوش کرد و گفت:
_از دست تو شهرزاد ...باشه...
شهرزاد لبخند عمیقی زد و با ذوق دست به هم کوبید: اینه!
با خستگی لباسهایش را عوض کرد و جلوی آینه ایستاد تا مقنعه اش را مرتب کند. لحظه ای بی
حرکت به خودش خیره شد. یک تصویر شفاف از یک دختر که نام آیه را تداعی میکرد.
کمی زیر چشمهایش گود رفته بود و خوب میدانست این گودی ها اهدایی بی خوابی های این چند
شب است. چهره اش را از نظر گذراند و خودش را با عکسهای دوران نوزادی اش قیاس
کرد! خیلی فرق کرده بود و خب مادرش حق داشت که او را نشناسد! ولی این حس مادرانه ای که
میگویند چیست؟ کجا رفته!
بی حوصله در کمدش را بست و ترجیح داد فکر نکند! با خود زمزمه کرد: خودم جان بس کن! حالاکه نشناخته! تا آخر عمر که نمیتونی غصه بخوری!
لبخندی روی لب نشاند و به طرف درب خروجی بیمارستان حرکت کرد. شماره مامان عمه را گرفت
و و عقیله با صدای خسته ای پاسخش را داد: جانم؟
_سلام مامان عمه خوبی؟ کجایی؟
_سلام ، خونه ام چطور؟
_راستش من امشب یکم دیرتر میام حول و حوش 9
عقیله کمی نگران شد! خاطره ی خوبی نداشت از این ،یکم دیر آمدنها!
_کجا ان شاءالله؟
_میخوام برم بیرون
_با کی؟
آیه با کمی تعلل گفت: با شهرزاد و مادرش؟
دل عقیله به شور افتاد! داشت میشد آنچه نباید میشد با سرزنش گفت: آیه!
_جان دل آیه؟