eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
#پروفایل #حجاب #چادر ‌❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز پنجشنبه( حجاب و عفاف )👆 پستهای شنبه ( (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۹۰ می دانی... من فهمیده ام، تنها چیزی که اهلِ عاشورا را در خیمه ی حسین، نگه داشت؛ عـــ❤️ـــشق بـود! فقط بخاطر خودت، باید برخاست! فقط به عشق خودت! من عاشقــم آیا؟👇 @ostad_shojae
هدایت شده از A.Ab
امام زمان عج_۹۰.mp3
2.48M
💫 @ostad_shojae 💫
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 154 🔰 حاج اقا عسکری : 👌 اما چرا حتی اگر ظهور را درک نکردیم هم افزایش معرفت به درد م
155 🔰 حاج اقا بیانات مهدوی خودشون رو تمام کردند و از اعمال شب 19 ماه مبارک رمضان گفتند و مراسم احیای شب 19 رو شروع کردند. 👈 بعد مراسم ، سراغ حاج اقا رفت و صبر کرد تا سوالات مردم تمام بشه دید مردم یکی یکی دارن میان سوال کنند و به این راحتی تمام نمی کنن رفت جلو و به حاج اقا عسکری اشاره زد که دم درب منتظر شما هستم 💠 ساسان اومد پیش و گفت بیا بریم دیگه ، گفت نه ، کار دارم با حاج اقا ، بیزحمت خانواده من همراهت بیان برن خونه ، من با حاج اقا کلی کار دارم ✳️ حاج اقا بعد جواب به سوالات مردم رفت سراغ ، حاج اقا عسکری : جانم آقا ، بفرما : حاج اقا کار مهمی داشتم ، اگر وقت ندارید باشه فردا حاج اقا : نه اقا جان ، کاری که شما داری قطعا کار مهمیه ، چی از این بهتر ، بفرما در خدمتم 👈 : حاج اقا راستش ، راستش.... محمد مهدی نشست پایین سکو ، نتونست ادامه بده ، گریه اش گرفت... دستهاش رو بلند کرد و به حاج اقا گفت دستم رو بگیرین ، بلندم کنین 👈 حاج اقا : نه اقا جان ، بشین ، راحت باش ، حرفت رو بزن 👈 : حاج اقا ، برای من تقریبا قطعی هست که این جنگ هایی که الان در منطقه راه افتاده ، همون جنگ های سفیانی و جنگ های قبل ظهور هست ، تقریبا باور قطعی من به همین هست آرام و قرار ندارم حاج اقا ، دست و پاهام به کار نمیره ، دلم آشوب هست ، میخوام برم... 👈 حاج اقا : میخوای بری عراق برای مدافع حرم ؟
156 👈 حاج اقا : میخوای بری عراق برای مدافع حرم ؟ 🔰 : راستش خیلی وقت هست تو این فکرم حاج اقا ، خیلی وقته این حوادث منطقه هم که ذهن و ودلم رو بدجور مشغول کرده همه ما یک عمر دعا می کردیم جزء سربازان آقا باشیم و در جنگ های قبل ظهور شرکت کنیم 👈 حاج اقا خود شما همیشه تو منبرهاتون دعا می کردین که خدایا ما را از سربازان حضرت قرار بده درسته در هر کار و هر شغلی میشه سرباز حضرت شد، اما میدان جبهه جنگ و جنگیدن با دشمن ، چیز دیگه ای هست اینکه جان خودمون رو کف دست بگیریم و بریم دشمن رو از بین ببریم تا راه رو برای ظهور آقا باز کنیم، واقعا لذت دیگه ای داره 💠 حاج اقا : اما شما همین الان هم داری تو شغل خودت برای آقا... 🔰 : ببخشید وسط حرفتون می پرم ، بله ، درسته تا الان برای آقا کار علمی کردم ، اما الان دیگه واقعا جای کار نظامی هم هست من می تونم، تواناییش رو دارم، پس چرا نرم؟ همه عاشقان حضرت منتظر این فرصت بودند یک عمر دعای بزرگان ما این بود یک عمر دعای شهدای جنگ هشت ساله ما این بود حالا که راه باز شده ، من نرم؟ 💠 حاج اقا عسکری: شاید این جنگ ها ، اون جنگ های ظهور نباشه پسرم 🔰 : بله ، شاید نباشه ، اما شاید هم باشه امشب شب 19 ماه رمضان هست چندشب دیگه صبر می کنیم تا ببینیم صیحه آسمانی شنیده میشه یا نه اونوقت مشخص میشه اگه صیحه شنیده شد ، من حتما میرم فقط خواستم یه سری وصیت ها رو به شما بکنم که بعد من مراقب خانوادم باشین ادامه دارد... ✍️ احسان عبادی ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از KHAMENEI.IR
پیام رهبر انقلاب اسلامی به مدال‌آوران کشورمان در المپیک ۲۰۲۰ توکیو: از مدال‌آوران المپیک که با تلاش خود ملت ایران را خوشحال کردند تشکر میکنم با پایان کار کاروان وزرشی ایران در المپیک ۲۰۲۰ توکیو، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در پیامی از مدال‌آوران کشورمان تشکر کردند. متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است: بسمه تعالی از مدال‌آوران المپیک که با تلاش خود ملت ایران را خوشحال کردند، تشکر میکنم. سیّدعلی خامنه‌ای ۱۶ مرداد ۱۴۰۰ کاروان ایران در المپیک ۲۰۲۰ توکیو موفق به کسب هفت مدال (۳ طلا، ۲ نقره، ۲ برنز) در رشته‌های تیراندازی، کشتی آزاد و فرنگی، وزنه برداری و کاراته شد.
💢 این هم از دانشگاهی که ادعایش گوش آسمان را کر کرده... ⭕️ همایش میکاپ زنان و پخش لایو آن در اینستاگرام ‎دانشکده علوم اجتماعی ... ⁉️ دانشگاه علوم اجتماعی دانشگاه تهران آنقدر بی‌موضوع و بی‌معضل و بی‌دغدغه شده که همایش آرایش کردن برگزار می‌کند!!؟؟ ابتذال محفل علم و فکر و اندیشه از این بدتر هم می شود؟! 🔻 آن‌هم با این همه ادعا... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_بیستم کسی که پشت خط بود و هنوز نفهمیده بودم کیه بلنددد گفت : + دوست ریحان جونم . ممنون میشم گو
┈••✾❀🕊﷽🕊❀✾••┈ بیست و یکم یه پاسدارِ ساده ی جانباز... تو یکی از جنگا یه پاشو از دست داده بود‌ شاید جسمش معلول بود اما روح بزرگش وصف نشدنی و خیلی خیلی کامل بود عاشق بابام بودم . و فقط خدا میدونست بعدِ خودش تنها دارییم پدرم بود. در ماشین و بستمو رفتم سمت درختای جاده . تو حال و هوای خودم بودم که صدای ریحانه سکوت و شکست . +حالت خوبه ؟ _اوهوم. چطور ؟ +گفتم شاید از حرفام ناراحت شده باشی . _ن بابا . یه نفس عمیق کشیدم و _ریحانه! قصدِ ازدواج نداری ؟ با حرف من جا خورد . انتظار شنیدنشو ازم نداش با چشای گرد نگام کرد +وا چیشد زدی تو فاز ازدواج من ؟ تو برو یه فکری به حال سر کچل‌ خودت بکن بعد ب من بگو! محمد خدایی از سنت داره میگذره چرا زن نمیگیری ؟ _اوهوع. بحثو عوض نکن جواب منو بده . خجالت کشید و سرشو انداخ پایین و خیلی آروم‌گف ‌ +حالا که دارم درس میخونم داداش چه عجله ایه ... _اگه طرف خوب باشه چی ؟ چیزی نگف . منم به همین بسنده کردم و ادامه ندادم . سرشو اورد بالا و زل زد تو چشام +نگفتی !! چرا برام زن داداش نمیاری ؟؟ ها!!!؟؟ خو من زن داداش میخام . افق دیدمو تغییر ندادم . تو همون حالت گفتم . _زن دادا مگه پُفکه که من برات بیارم ؟؟ نا سلامتی تو خواهری ... مادر که نداریم برامون آستین بالا بزنه . توهم ک خاهری انگار ن انگار.... خودتم که شاهد بودی دوجا رفتیم ما رو با تیپّا پرتمون کردن بیرون! دگ واقعا باید چه کنیم خواهر ؟ +اولا که دو جا نبود و سه جا بود دوما اینکه با تیپا پرتت کردن یا خودت ردشون کردی ؟ چرا حرفِ الکی میزنی؟ ای داد! ولی قبول کن دگ مغرور جان ! خودت دیانتِ هیچ کیو قبول نداری. چ بگردم چ نگردم بازم رد میکنی . دیگه بدم اومده بود از این بحث ‌ فوری حرف و عوض کردم و گفتم : _بشین بریم شب میشه خطرناکه____ کلید انداختم و درو وا کردم . رو موهای بابا رو بوسیدم و دستش و گرفتم . ریحانه هم پشتم با ساکا و وسایل در و بست و وارد شد . چراغ و روشن کردم . بابا رو نشوندم رو تخت . از کمدم چندتا پتو در اوردم انداختم کف زمین . _ریحانه بیا . قرصای بابا رو اوردمو گذاشتم دهنش ریحانه هم با یه لیوان اب اومد. بعد اینکه قرصشو خورد درازش کردم رو تختو روش پتو کشیدم . ریحانه هم همون وسطِ هال پتو پهن کرده بودو از خستگی خوابش برد! چراغای اتاقو خاموش کردم و رفتم حموم .‌____ تا اذان صبح برنامه ها و کارایِ هیئت و سپاهو انجام دادم . ریحانه و بابا رو واسه نماز بیدار کردم . بعد نماز دراز کشیدم جای ریحانه و نفهمیدم ‌چیشد ک اصلا خوابم برد.___ با لگد ریحانه به پهلوم بیدار شدم . +اه پاشو دیگه چهارساعت دارم بیدارت میکنم‌! چایی یخ کرد . _اهههه ریحانه پهلوم شکست.چه وضعشه خواهرررر. چرا مرد عنکبوتی شدی !! ناسلامتی بزرگ شدی . شوهرت فراری میشه از خونه با این کاراتااا . +چیه مشکوک میزنی شوهر شوهر میکنی !!! تو به اون بیچاره چیکار داری عه!!!! از کَل کَلامون بابا خندش گرفته بود با خنده گف : +بسه دیگه بیاید صبحانه بخورید دیر میشه نوبت داریم! با این حرفش به ساعت نگاه کردم . هشت و نیم بود . _ای به چشم‌ پدر دلربا ! رفتم‌تو اشپزخونه و دست و صورتمو شستم .‌ که دوباره با غرغرای ریحانه مواجه شدم . بیخیال نشستم سر سفره ! لیوان چاییمو برداشتمو تلخ خوردمش. پریدم تو اتاق و لباسم وعوض کردم بعد دوش گرفتن با عطر خنکم با کنایه ب ریحانه که آماده دست ب سینه نگام میکرد گفتم _اه اه اه همیشه همینییی تو دختررر تو کِی میخوای درست شیی ؟ آرزو ب دلم موند ی روز زود اماده شی ! همش وقتِ همه رو میگیری. از اینکه داشتم‌با ویژگیای خودم اذیتش میکردم خندم گرفت ریحانه دنبال یه چیزی میگشت ک پرت کنه طرفم قبل اینکه بالشت رو سرم فرود بیاد جاخالی دادم و ازخونه خارج شدم در ماشینو واسه بابا باز کردم و خودمم نشستم داشتم ب موهام حالت میدادم‌ک ریحانه هم بهمون اضافه شد____ بعد نیم ساعت انتظار خانم منشی افتخار داد و با صدایی ک بیشتر شبیه صدای کلاغ بود گفت: +آقای دهقان فرد بفرمایید نوبت شماست. مطب این دکتر همیشه شلوغ بود و خیلی سخت میشد نوبت گرفت. با پدر و ریحانه رفتیم تواتاق دکتر . با صدای در دکتر خوش اخلاق پدر بهمون لبخند زد و راهنماییمون کرد تا بشینیم . همه آزمایشا و نوارِ قلب و جوابِ اِکو رو اَزمون گرفت و با دقت نگاشون میکرد. شروع کرد ب پرسیدن سوالاتی از پدرم خلاصه بعد چند دیقه گفت : +همونطور که قبلا هم گفتم شما باید دوباره جراحی بشید موردتون خیلی خطرناکه.... واسه دوماهه دیگه بهتون نوبت میدم.حتما بیاید تاکید میکنم حتما!!! تو این زمانم خیلی مراقب باشین....___ داشتیم برمیگشتیم خونه پدر حرفی نمیزد و ریحانه ناراحت ب بیرون نگاه میکرد ترجیح دادم منم چیزی نگم به جاده خیره شدم و دنده رو عوض کردم! ادامه دارد... ✍🏻 نویسنده:
قسمت_بیست_و_دوم‌ تا رسیدن ب خونه کسی حرف نزد بابا رو تا اتاق راهنمایی کردم که استراحت کنه،خودمم مشغول کارام‌شدم. نزدیک ساعت دو بود که به آشپزخونه نزدیکِ خونم زنگ زدم و دو پرس کوبیده برا خودم و ریحانه و یه سوپ برا بابا سفارش دادم که بعد بیست دقیقه اوردن دم خونه ! یه خونه اجاره ای که سر و تهش ۵۰ متر بود ‌. ولی صاحبخونه ی خوبی داشت که باهام راه میومد . هیچی تو خونه نداشتم نه تلویزیون نه لباسشویی نه جارو برقی !! هر چی هم میخواستم هر دفعه از شمال میاوردم . در کل زیاد تو خونه نبودم . بیشتر وقتا تو سپاه مشغول بودم. وقتای بیکاریمم که میرفتم‌شمال! با شنیدن صدای زنگ رفتم دم در و غذاها رو ازش گرفتم و پولشو حساب کردم . خیلی سریع سفره گذاشتم و بابا و ریحانه رو صدا زدم . مشغول غذا خوردن بودیم که تلفنم زنگ خورد ! روح الله بود یکی از بچه های هیئت ! تلفنو جواب دادم . _بح بح سلام اقا روح اللهِ گل ! +سلام داداش خوبی ؟! بد موقع که تماس نگرفتم ان شالله!؟ _نه عزیزم. جانم بگو ! +میخاستم ببینم که راجع به اون قضیه با خانواده صحبت نکردین ؟ _نه هنوز. برای بابا یه اتفاقی پیش اومد مجبور شدیم بیایم تهران. +عه پس ببخشید من مزاحمتون شدم . شرمنده داداش ! _نه قربونت . باهاشون صحبت کردم اطلاع میدم +ممنون از لطفت . _خواهش میکنم . کاری باری ؟ +نه دستتون درد نکنه . بازم ببخشید بدموقع مزاحم شدم. خداحافظ _این چه حرفیه مراحمی. خدانگهدار تلفنو قطع کردمو به ریحانه نگاه کردم که مشغول خوردن بود . _نترکی یهو ؟ یواش تر خو . کسی که دنبالت نکرده عه . به چش غره اکتفا کرد و چیزی نگف که بابا شروع کرد +محمد جانم _جانم حاج اقا؟ +جریان چیه چیو باید با ما در میون بزاری ؟ بی توجه به ریحانه گفتم _حاجی واسه این دختره لوستون یه خواستگار اومده . تا اینو گفتم ریحانه سرفه اش گرفت با خنده گفتم _عه عه عه خاستگار ندیده ی خل و چل !آروم باش دختر،با اینکه میدونم برات سخته باورش ولی بالاخره یکی اومده خواستگاریت !ولی خودتو کنترل کن خواهرم. با این حرفم لیوان آبشو رو صورتم خالی کرد. بابا که بازم از کارای ما خندش گرفته بود گفت +خیله خب بسه . بزا ببینم کیه این کسی ک ب خودش اجازه داده بیاد خواستگاری دخترِ من ! شروع کردم با آب و تاب توضیح دادن _از بچه هایِ هیئته !طلبست ‌! ۲۰ سالشه . میدونم خیلی بچستا ولی گفتم باهاتون در میون بزارم چون پسر خوبیه. تو هیئت ریحانه رو دیده ! اسمشم روح اللهس. با این حرفم چشای ریحانه از حدقه در اومد!!! وقتی متوجه نگاه من شد سرشو انداخت پایین و دوباره مشغول غذا خوردن شد . این بار آروم تر . انگاری خجالت کشیده بود! بابا خیلی جدی گف +حالا میشناسیش؟ جدی خوبه؟ _بله حاج اقا . خوبِ خوب سرشو انداخ پایینو +با ریحانه صحبت کن ببین نظرش چیه ! اگه مخالفت نکرد بگو یه روز بیان که ببینیم همو. انتظار شنیدن این حرفو از بابا نداشتم . فک نمیکردم اجازه بده و انقد راحت با این مسئله کنار بیاد . دیگه چیزی نگفتم و مشغول غذام شدم . بابا خوابیده بود ریحانه هم کنارم نشسته بودو درس میخوند لپ تاب و بستم و یه کش و قوسی ب بدنم دادم و از جام بلند شدم رفتم کنار ریحانه نشستم و کتابش و بستم ،صداش در اومد : عه داداش چیکار میکنییی داشتم درس میخوندمااا _خب حالا بعدا بخون الان میخوام باهات حرف بزنم +جانم بفرمایید _حرفی که میخوام بزنم راجع به روح الله است. تا اسم روح الله و شنید سرش و انداخت پایین ادامه دادم :_من تاحالا بدی ازش ندیدم یه پسر فوق العاده اس. خیلی وقته که ازت خواستگاری کرد .اما من بخاطر اینکه یه خواهر فرشته بیشتر ندارم قبل از اینکه ب بابا و تو بگم به شناختی که ازش داشتم اطمینان نکردم و راجع بهش تحقیق کردم.خونه نداره ولی اراده داره پول و ثروت خاصیم نداره ولی یه خانواده ی فوق العاده مومن داره که اونجوری که من فهمیدم خیرشون به همه رسیده . یه ماشین داره ک با اونم کار میکنه وضع مالیش در همین حده یعنی اگه ازدواج کنی باهاش یه مدت باید سختی و تحمل کنی تا .... حرفم و قطع کرد +داداش تو که میشناسی منو .میدونی به پول و ثروت توجهی ندارم ...واسه من عقاید و اخلاق ورفتار مهم تره بااخم ساختگی نگاش کردم : _بله ؟انقدر زود قبول کردی یعنی ؟سخت گذشته بهت مثه اینکه نه؟ چشمم روشن! سرخ شد و گفت : +عه داداش من ...من که چیزی نگفتم . فقط گفتم پول و ثروت برام مهم نیست همین با همون اخم گفتم : _بگم‌بیان ؟ +درسم چی میشه ؟ _خواستی میخونی نخواستی ن. حالا اینارو وقتی اومدن‌خواستگاری‌باید بهشون بگی.خب چ کنم ؟ پسره هلاک شد بگم بیاد؟سکوت کرد،با اون اخمی ک رو صورتم نشونده بودم جرئت نمیکرد چیزی بگه ،دیگه نتونستم خندم واز دیدن چهره ترسیده و بامزه اش‌کنترل کنم زدم زیر خنده و گفتم : _خواستگار ندیده ی بدبختی بیش نیستی...
قسمت_بیست_و_سوم از حرفم خندش گرفت حتی فکر کردن به نبودشم اذیتم میکرد . ولی با تمام وجود خوشبختیش و میخواستم نگاهشو ازم گرفت و +چرا وداع میکنی حالا ؟ _اخه انقدر که برات خواستگار نیومده بود فکر میکردم همیشه میمونی و آزارت میدم. حالا ک فهمیدم قراره عروس شی بری ناراحت شدم +ناراحت نشو واست زن میگیرم اونو آزار بده _نه دیگه خواهر خانومم و که آزار نمیدم رو سرم‌نگهش میدارم + اه اه اه حالم بهم خورد زن ذلیل بدبختتتت. پاشو پاشو برو میخوام درس بخونم مزاحمم نشو . آروم زدم تو گوشش ودراز کشیدم تا بخوابم _ساعت ۶ بیدارم کن آماده شیم برگردونمتون شمال +دوباره میای تهران ؟ _آره مثه همیشه تا سرم رفت رو بالش از خستگی زیاد خوابم برد___ +پاشو پاشو پاشو پاشو ممد پاشو پاشو پاشو پاشو با صدای ریحانه از خواب پریدم . یه چش و ابرو رفت و +چهارساعته ما حاضریم خسته شدیم . پاشو دیگه اه . بلند شدم و رفتم دسشویی. یه اب به سر و صورتم زدم و وسایلارو جمع کردم بابا و ریحانه هم فرستاده بودم تو ماشین . خیلی سریع در خونه رو قفل کردم و رفتم پیششون. همینکه نشستم‌تو ماشین به روح الله پیام فرستادم ‌که" اوکی شد تشریف بیارین" به دقیقه نکشیده پیامک داد و تشکر کرد . وقتی بهش گفتم‌که این دفعه طولانی میرم تهران و تا عید برنمیگردم خیلی اصرار کرد که زودتر ببیننمون بعد اینکه با بابا و ریحانه در میون گذاشتم قرار شد فرداشب بیان خونمون_____ وقتی که رسیدیم ساعت دو شب شده بود همه خسته و کوفته تو رخت خواب ولو شدیم واسه نماز صبح بیدار شدم و بقیه رو هم بیدار کردم بعد خوندن نمازم رو سجادم خوابم برد____ نمیدونم ساعت چند شده بود که با افتادن نور آفتاب تو صورتم بیدارشدم تا بلند شدم دردی و تو ناحیه گردنم حس کردم در اتاقم و باز کردم و رفتم سمت روشویی. بعد اینکه صورتمو شستم و سرحال شدم رفتم آشپزخونه که ریحانه با دیدنم گفت +عه سلام داداش .بیدار شدی؟بیا صبحونه با تعجب گفتم _بح بح ب حق چیزای ندیده و نشنیده چی شده ریحانه خانوم تنبلمون پاشده صبحانه درست کرده ؟ نکنه ک.... روشو برگردوند خندم گرفت. خیلی سریع یه لقمه بزرگ گرفتمو گذاشتم تو دهنم . بعد خوردن چاییم شناور شدم سمت اتاق . لباسامو پوشیدم و از ریحانه خداحافظی کردم که گفت +کجا به سلامتی ؟ _میرم خرید کنم چیزی نداریم تو خونه .تو هم زنگ بزن به علی و زنداداش واسه امشب +چشم داداش سرمو تکون دادمو بعد پوشیدن کفشم رفتم سمت ماشین ____ زنگ خونه رو زدم و با دستای پر وارد شدم . _ریحانههه بیا کمکم دیسک کمر گرفتم . خیلی سریع خودشو رسوند به من ‌ وسایلو دادم دستشو رفتم که بقیه رو از تو ماشین بیارم که نگاهم به هدیه ای که واسش گرفته بودم افتاد . لای پالتوم قایمش کردم .با کیسه های میوه و جعبه ی شیرینی که تو دستم بود رفتم سمت در و با پام هلش دادم . دزدگیر ماشینو زدم که درش قفل شد . رفتم تو آشپزخونه و وسایلو گذاشتم رو اپن! +اوووو چقد خرید کردی اقا داداش جیبت خالی شد ک حالا چرا انقد جو میدی کی گفته ک من قبول میکنم ؟ بی توجه به حرفش شونمو انداختم بالا و رفتم تو اتاقش و روسریِ گل گلی ای که براش هدیه گرفته بودم و گذاشتم رو لباساش و از اتاقش اومدم بیرون . خونه رو برق انداخته بود. همه چی سر جاش بود . یه نگاه به اطراف کردمو _بابا کجاس ؟ +تو اتاقش داره کتاب میخونه _قرصاشو بهش دادی؟ +بله خیالت تخت. رفتم پیش بابا و راجع به روح الله باهاش حرف زدم و نظرشو پرسیدم یه نیم ساعت کنارش نشستم و بعدش از خونه زدم بیرون . از اینکه ریحانه دیگه بزرگ شده بود خیلی خوشحال بودم. دلم میخواست زودتر سر و سامون بگیره. ولی نمیدونستم چرا راجع به خودم تعلل میکردم. شاید به قول ریحانه غرورم اجازه نمیداد کسیو ببینم و از نظرم هیچکس اهلِ زندگی نبود و با شرایطم کنار نمیومد.. ولی خب واقعا نمیدونستم حکمتش چیه . خیلی سعیم بر این بود تا کسیو انتخاب کنم که همه جوره بهم بخوره . خلاصه سنی هم ازم گذشته بود و خلاف عقیدم که پسر فوقش باس تا سن ۲۴ سالگی ازدواج کنه دیگه ۲۶سالم شده بود و تقریبا همه دوستام ازدواج کرده بودن جز محسن که اونم تازه ۲۲ سالش شده بود شایدم دلیل ازدواج نکردنم هم این بود ک همه ی فکر و ذکرم ریحانه بود که اگه ان شالله ماجراش با روح الله درست شه خیالم راحت میشد از جانبش . تقریبا چیزی تا عید نمونده بود و قرار بود با بچه های سپاه بریم مناطق جنوب واسه تفحص شهدا که سال تحویل دل یه خانواده شهیدُ شاد کنیم !
قسمت_بیست_و_چهارم تو فکر بودم که رسیدم دم سپاه شهرِ خودمون . گزارش کارا رو گرفتم و برناممونو براشون توضیح دادم . رفتیم نماز جماعت و بعدشم به بچه ها یه سری زدم و باهم رفتیم بیرون که نهار بخوریم دوباره برگشتیم سپاه تا به کارای عقب موندم برسم .__ تقریبا ساعت ۵ عصر بود. حرکت کردم سمت ماشینو روندم‌ تا خونه.‌ به محض ورود با ریحانه مواجه شدم که صورتش گل انداخته بود . بعد سلام و احوال پرسی با بابا و ریحانه دستشو گرفتم و بردمش سمت اتاق تا باهاش حرف بزنم ... مشغول صحبت بودیم که صدای آیفون اومد بابا اومد تو اتاق و +نمیخای درو باز کنی ؟ دل بِکَن دیگه با حرف بابا خندیدمو _ای به چشم . به صورت ریحانه نگاه کردم که از خجالت سرخ شده بود . با خنده گفتم _عه صدای قلبت از ۲۰ متریم شنیده میشه. چرا استرس دارییی دخترم !!! اینو گفتمو رفتم سمت در . با بابا رفتیم استقبالشون راهنمایی کردیم‌که ماشینشونو پارک‌ کنن. پدر روح الله خیلی گرم و صمیمی باهامون احوال پرسی کرد مادرشم با یه جعبه شیرینی از ماشین پیاده شد بر خلاف تصورم پدر و مادرش جوون بودن بعد احوال پرسی با مادرش و دعوتشون به داخل خونه منتظر موندیم که روح الله از ماشین پیاده شه تو دلم خدا خدا میکردم ریحانه سوتی نده و بتونه مسلط ازشون استقبال و پذیرایی کنه روح الله با دسته گل رفت سمت بابا .به وضوح استرس و تو حرکاتش حس میکردم مخصوصا وقتی که نگاه نافذ و دقیق پدرم و رو خودش دید... بابا با همون ابهت و مهربونی که انگاری ذاتی خدا ذاتی تو وجودش گذاشته بود سمتش رفت و بهش دست داد وخوش آمد گفت به من که رسیده بود استرسش کمتر شد یه لبخند نشست رو لباش و با خوش رویی احوال پرسی کرد انگار منو به چشمِ یه حامی میدید و وجودم براش در مقابل نگاه بابا دلگرمی بود بابا رفت و ماهم پشت سرش رفتیم تو. ریحانه کنار در هال ایستاده بود یه نگاه به صورتش انداختم . روسری ای که براش خریده بودم و با مدل قشنگی بسته بود و با چادرِ رو سرش خیلی خانوم شده بود. سرخی صورتشم ک از استرس و خجالتش نشات میگرفت بامزه ترش کرده بود ولی انقدر خانومانه رفتار میکرد که شاید فقط من میفهمیدم استرس داره . منو یاد مامان انداخت. چقدر خوب تونسته بود ریحانه رو تربیت کنه و ریحانه چقدر زود ب اینهمه درک و شعور رسیده بود ... شاید اگه این فهم و شعور و تو وجود ریحانه نمیدیدم نمیزاشتم روح الله حتی اسمشم بیاره... بابا جلو ایستاده بود و من آخر از همه !!! مثل محافظای گارد ویژه دور روح الله رو گرفته بودیم خلاصه نمیدونم از ترس ما یا از حجب و حیای زیادش بود ک به ریحانه نگاهم ننداخت سر ب زیر سلام کرد و دسته گل و گرفت سمتش ریحانه هم جوابش و داد و دسته گل و ازش گرفت دستم و گذاشتم رو کمر روح الله و راهنماییش کردم به هال پدرم و آقا کمیل پدر روح الله گرم صحبت شدن منم که کنار روح الله نشسته بودم سر صبحت و باز کردم تا بیشتر از این به جون دستمال تو دستش نیافته مادرش این وسط تنها مونده بود واسه همین از روح الله عذر خواهی کردم و رفتم آشپزخونه +ریحانه جان حاج خانوم تنهاست زودتر چایی بریز بیا بشین پیشش _چشم از آشپزخونه اومدم بیرون که صدای آیفون هم همون زمان بلند شد فهمیدم داداش علی و زن داداش اومدن دکمه ی آیفونو زدم و خودم هم رفتم پایین . بخاطر حال زن داداش دیر اومده بودن. چن وقت دیگه قرار بود عمو شم... با دیدن علی دست دراز کردمو _بح بح سلام داداش عزیزمم +سلام بر آقا محمد خوشتیپ اومدن مهمونا؟ _آره یه ربعی میشه +آها خب پس زیادم دیر نرسیدیم داداش رفت داخل با زنداداش سلام واحوال پرسی کردم و بعد اینکه رفتن داخل در و بستم و دنبالشون رفتم همه از جاشون بلند شدن و مشغول احوال پرسی بودن داداش علی هم کلی عذر خواهی کرد دوباره رفتم آشپزخونه و به ریحانه گفتم که داداش اینا اومدن تا واسه اوناهم چایی بریزه زن داداشم اومد آشپزخونه و ریحانه رو بغل کرد و شروع کردن ب صحبت نشستم سر جام و به حرفای علی و روح الله گوش میدادم گاهی وقتا هم من چیزی میگفتم زن داداشم چن دقیقه بعد اومد و سرگرم صحبت با خانوم آقا کمیل شد خلاصه همه مشغول بودیم ک با اومدن ریحانه توجمعمون ٬توجهمون بهش جلب شد سکوت عجیبِ بینمون باعث شد اضطراب بگیره.... ادامه دارد... ✍🏻 نویسنده: