📌 یار واقعی امامت باش
◽️ اصحاب امام حسین هر چی دستشون بود رو گذاشتن زمین و با سر رفتن به سمت یاریِ امامشون.
◾️ ما چطور؟ دو دقیقه حاضریم موبایلمون رو بذاریم کنار و به امام زمانمون فکر کنیم؟ ببینیم چطوری میتونیم کمکش کنیم؟
🔘 #تلنگر ویژهٔ
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
در_چنگال_عقاب 3 🔰 علاوه بر آن، نبودن محدودیت در پروازهای شبانه از این فرودگاه، این شرکت را قادر ب
💠 #در_چنگال_عقاب 4
به بلیت پروازش نگاه کرد. روی بلیت نوشته شده بود که هواپیما ساعت ۲۲ و ۴۵ دقیقه برمیخیزد و حالا سه ساعت و نوزده دقیقه از زمان رسمی برخاستن (Take Off) هواپیما میگذشت.
به نظر میرسید انتظارش بیش از حد به درازا کشیده است. مسافران دیگر هم در انتظار به سر میبردند، اما او با بقیه مسافران تفاوت زیادی داشت. بدون تردید، در بیشکک قرقیزستان ماجراهای شیرین زیادی را انتظار میکشید؛ به شرط آنکه همه چیز طبق روال و برنامهریزی انجام شده پیش میرفت و همانند دفعات گذشته قول و قرارهایش درست از آب درمیآمد! کمی آن طرفتر، درست در قسمت شرق سالن فرودگاه، خانمی در نهایت خونسردی و با حرکاتی معمولی، روی صفحه رایانه دستی خود خیره شده بود، اما به آرامی همه حرکات مالک را زیر نظر داشت.
در سمت دیگر سالن، نقطهای نزدیک دِر ورودی، مرد قوی هیکلی در حال شمارهگیری با تلفن همراهش، آهسته و به نرمی چرخید تا سوژهاش را زیر نظر داشته باشد. او طی یک متن انگلیسی به مخاطب آن سوی خط پیام مهمی ارسال کرد:
برایتان SMS فرستادم… جویای سلامتیتان بودم… خواندید؟… نه، نه کاملاً مطمئن هستم… فکر نمیکنم… باید حدوداً ساعت یک بامداد به وقت محلی باشد!؟ اگر تغییری در برنامه پیش آمد، تماس میگیرم.»
اما مالک غافل از آنچه در اطرافش میگذشت، به نقطه نامعلومی چشم دوخته بود. او به چه میاندیشید؟ به کدام یک از جنایاتش… و یا در اندیشه کدامین آرزوی دستنیافتنیاش بود؟
صدایی او را به خود آورد:
«ضمن پوزش از تاخیر پیش آمده از مسافران محترم پرواز شماره ۷۳۷ بویینگ «Altyn Air» به شماره ۴۵۴ به مقصد بیشکک تقاضا داریم هر چه زودتر سوار هواپیما شوند.»
با تکرار این خبر انتظار ۱۱۹ مسافر عازم پایتخت قرقیزستان ـ که با احتساب خلبان و کمک خلبان و خدمه پروازی جمعاً ۱۲۵ نفر بودند ـ به سرآمد. مالک چشمهایش را ریز کرد و با دست به پهلوی حمزه زد که چرت کوتاهی او را ربوده بود.
اکنون عبدالمالک با قرار گرفتن روی پلکان هواپیما حس بهتری نسبت به لحظات قبل داشت. گمان میکرد نگرانیهایش به دلیل این تأخیر لعنتی توهمی بیش نبوده است. توهمی که حتی از یادآوری آن هم درخود احساس عذاب میکرد. از پلههای هواپیما بالا آمد. سرمهماندار، که جوان خوش رویی بود، به انگلیسی به او خوشامد گفت و مالک با لبخند رضایت بخشی ازکنارش گذشت.
نگاهی به کارت موقعیت صندلی خود و همکارش در هواپیما انداخت. ردیف A.18 و B.18 درجایگاه سمت راست.
ادامه دارد...
📚منبع : کتاب در چنگال عقاب / گزارش مستند دستگیری ریگی
💠 در_چنگال_عقاب 5
🔰 نشستن در سمت راست هواپیما تقدیری برای شکار بهتر او در آسمان شد. زیرا تا دقایقی دیگر حتی به شرط نگاه کردن به فضای بیرون از هواپیما نیز نمیتوانست متوجه اتفاقاتی شود که فقط به خاطر او برنامهریزی و تدارک دیده شده بود. زیرا مطابق مقررات بینالمللی برای رهگیری هواپیمای مسافربری در آسمان همه اقدامات بایستی از سمت چپ هواپیمای هدف صورت بگیرد. بنابراین، نشستن در صندلیهای سمت راست میتوانست آرامشی موقت برای او ایجاد کند و او را از هیاهو و اتفاقی که در سمت چپ و در آسمان تاریک آن شب زمستانی در شرف وقوع بود دورنگه دارد!
✳️ مالک پس از لم دادن کنار پنجره آرام گرفت و پوشش پنجره را بالا داد. لبخندی حاکی از رضایت و شاید هم آرامش بر لبانش نقش بسته بود.
لحظهای به همراهان و مسافران هواپیما نگاه کرد و چون موردی غیر عادی نیافت از پنجره به بیرون چشم دوخت؛ جز سیاهی شب و چراغهای آبی و زرد که در دو سوی باند سوسو میزدند چیزی دیده نمیشد…
خدمه پروازی، گرم و خونسرد، وسایل پذیرایی از مسافران را فراهم میکردند. حمزه تحمل بیخوابی را نداشت و چرت میزد. گاهی نیز به مالک نگاهی میانداخت.
🌀 مالک در اندیشه خود مرور میکرد: کویته پاکستان … کابل و اینجا… دبی و به سمت بیشکک… انتظار برای ملاقات حساسش با نمایندة ویژة امنیتی ایالات متحده آمریکا در حال اتمام است.
⬅️⬅️⬅️ ابلاغ فرمان رهگیری هوایی
👈👈👈 پست فرماندهی ارتش جمهوی اسلامی ایران، سوم اسفندماه ۱۳۸۸، ساعت ۲۳ و ۱۵ دقیقه ـ اخبار محرمانه حضور یک تبهکار بینالمللی در بین مسافران پرواز هواپیما بوئینگ ۷۳۷ که با شناسایی و معرف پروازی لیما، یانکی، نوامبر LYN454 و با شماره ثبت کشور تاجیکستان در کریدور پروازی کشور ترکمنستان به مقصد بیشکک قرقیزستان برنامهریزی شده بود توجه مسئولان وزارت اطلاعات ایران را به خود جلب کرد. رمز نامه الکترونیکی دریافت شده چندین بار توسط متخصصان امنیتی بررسی شد.
در کوتاهترین زمان ممکن سرلشکر عطاءالله صالحی فرمانده کل ارتش جمهوری اسلامی ایران، از طریق معاون اطلاعاتی خود در جریان رهگیری هواپیما قرار گرفت و بدین ترتیب روند اجرای عملیات در یک مجرای خاص و با طبقهبندی سری توأم با رعایت تمامی مقتضیات و مناسبات امنیتی و در کمترین زمان ممکن با دستور فرمانده کل ارتش آغاز شد.
🔰 اجرای این عملیات حساس با نظارت فرمانده کل ارتش و معاون عملیاتیاش به فرمانده نیروی هوایی ارتش و همچنین مرکز عملیات قرارگاه پدافند هوایی خاتم الانبیا(ص) سپرده شد. دستور عملیاتی ساده و واضح بود: «پرواز هواپیما بوئینگ ۷۳۷ به مقصد قرقیزستان قبل از خروج از حریم هوایی کشور باید در یکی از فرودگاههای ایران ترجیحاً تهران مجبور به نشستن شود.»
***
❇️ برنامهریزی و شمارش معکوس برای رهگیری هواپیمای حامل عبدالمالک ریگی و تعقیب و گریز آن آغاز شد.
نیروی هوایی بود و چالشی دوباره…
خدمتی راستین و میدانی که مردان کارآزموده را به مبارزه میطلبید… و چه هدفی بالاتر از امنیت و آرامش زنان و کودکان و ساکنان مرزهای شرقی وطن!
قصه ریگی در اینجا، در این لحظه و در آسمان ایران باید برای همیشه تمام میشد و مشیت الهی مقدر فرموده بود که مردان آهنین بال آسمان نیز در به دام انداختن او نقشی کلیدی بر عهده داشته باشند.
در_چنگال_عقاب 6
نیروی هوایی با عبور از سالهای پر فراز و نشیب جنگ تحمیلی و سپس مقابله با فتنه منافقان آن سوی مرز، در حالی که به شدت درصدد حفظ حریم هوایی میهن اسلام در برابر دسیسه نیروهای بیگانه بود، اکنون برای بیعتی دوباره مجال یافته بود تا بار دیگر در خدمت راهبرد دفاعی کشور و این بار مشارکت در اجرای یک طرح امنیتی و درون مرزی قرار گیرد.
آزمونی دیگر…
آزمونی که در صورت عدم موفقیت، تبعات ناخوشایند وسیعی به دنبال داشت.
عملیاتی که پس از پنج ماه مدیریت و تلاش مأموران اطلاعاتی و امنیتی ایران، به رغم حمایت کشورهای مختلف، اکنون به حساسترین نقطه اوج خود رسیده و نیازمند طرحریزی ماهرانه و تدبیری قوی در نتیجهگیری از ماهها و بلکه سالها مراقبت مستمر بود.
هر بار که زمینه دستگیری عبدالمالک ریگی، این اهریمن ترور و وحشت و این تبهکار شرور بینالمللی، در عملیات تعقیب و گریز زمینی در کشورهای همسایه فراهم میشد، به سرعت و با حمایت حامیان خود از مهلکه میگریخت.
اما این بار…
گویی تقدیر سرنوشتی محتوم با پایانی خوش برای ملتی رنجدیده رقم زده بود و کابوسی تلخ برای دشمنان این مرز و بوم…
دقیقهها بسیار حیاتی و البته بدون بازگشت در حال گذار بودند.
هواپیمای بویینگ حامل ریگی ـ ساعت ۱ و۳۴ دقیقه بامداد پس از دقایقی تمامی مسافران براساس شمارههای تعیین شده در صندلیهای خود نشستند. مالک تلفن همراهش را از جیب بیرون آورد و مشغول بررسی پیامهایش شد.
حمزه، معاون وی، لحظهای چشم از مالک برنمیداشت.
مهماندار هواپیما، به رسم همیشگی، با رویی خوش و به گرمی، به یکایک مسافران شکلات تعارف کرد تا به مالک رسید. این مهماندار خوش برخورد از کجا میدانست قلب این مرد با قلب سایر مسافران و میلیونها انسان دیگر تفاوت دارد. او هرگز نمیتوانست تصور کند جنایتکاری که شنیدن اعمال پست و حیوانیاش پشت هر انسان آزادهای را میلرزاند، هنگام برخاستن هواپیما، برای آرامش قلب خود نیازی به شکلات ندارد.
قلب جایگاه حیات، عاطفه و نوع دوستی است، پس مگر مالک قلب هم دارد؟ قساوتها، شرارتها و قتلعامهای زنجیرهای … بیشک باید در داشتن قلب او شک کرد!!
مرکز فرماندهی نیروی هوایی ارتش
پست فرماندهی نیروی هوایی (C.P) ـ سوم اسفندماه ۱۳۸۸ (ساعت ۲۳ و ۲۵ دقیقه سالن توجیه مرکز فرماندهی نهاجا) ـ سرتیپ خلبان حسن شاهصفی، فرمانده نیروی هوایی، با شتاب، وارد پست فرماندهی شد و خطاب به افسر مسئول ارتباطات و کنترل هوایی گفت: «سریعاً به معاون عملیات، نماینده مرکز عملیات پدافند قرارگاه خاتم الانبیاء(ص)، فرماندهی حفاظت و اطلاعات، جانشین و مدیر عملیات و رئیس مرکز فرماندهی ابلاغ کنید بیدرنگ در پست فرماندهی حاضر شوند.»
فرمان بعدی وی اعلام وضعیت فوقالعاده به کلیه پایگاههای هوایی کشور در خصوص آماده باش صد در صد برای اجرای یک رهگیری هوایی بسیار حساس بود.
افسر شیفت پست فرماندهی، که آمادگی چنین شرایطی را داشت، بلافاصله در صدد اجرای اوامر صادر شده برآمد و لحظاتی بعد، خطوط تلفنهای هاتلاین پست فرماندهی دستور را به همه پایگاهها ابلاغ کردند. آن شب، همه فرماندهان پایگاههای شکاری نیروی هوایی آمادهترین خلبانان خود را در شیفت آلرت مستقر کردند و با دقت و احتیاط و ملاحظات ویژه، آسمان کشور را از طریق مبادی کسب خبر رصد کردند.
دقایقی نگذشته بود که تمامی افراد موردنظر فرمانده نیرو در سالن توجیه پست فرماندهی گرد هم آمدند؛ منتظر و کنجکاو…
در_چنگال_عقاب 7
فرمانده نیروی هوایی، که از وقت شناسی و حضور به موقع فرماندهان تحت امر خود، در آن شب سرد زمستانی، خشنود به نظر میرسید، به آنان خوشامد گفت و پس از ذکر نام و یاد خدا اینگونه آغاز سخن کرد: «حتماً از خود پرسیدهاید به چه دلیل در این ساعت از شب، از شما عزیزان دعوت کردهام تا در یک جلسه مهم و اضطراری در پست فرماندهی حضور یابید.
حقیقت این است که مأموریت مهم و حساسی به نیروی هوایی واگذار شده است. من، بر حسب وظیفه، این مأموریت را در قالب یک دستور عملیاتی ویژه به یکایک شما ابلاغ میکنم.
شرح این مأموریت، دقایقی پیش، از طریق دفتر ویژه و با طبقهبندی به کلی سری و مستقیم در اختیار من قرار گرفت و آن رهگیری یک فروند هواپیمای مسافربری با شماره و معرف ۴۵۴-Lyn در فضای جمهوری اسلامی ایران است…»
فرمانده نیروی هوایی لحظهای به چهره معاونان ستادی و فرماندهان خود خیره شد و ادامه داد: «به قرار اطلاع، این هواپیما تا ساعاتی دیگر از فرودگاه دبی در کشور امارات متحده عربی برخاسته و از مسیر تعیین شده، قصد عبور از فضای کشورمان را به مقصد بیشکک در قرقیزستان دارد.
اهمیت این مأموریت در این است که براساس برخی شواهد و اطلاعات موثق، یک تروریست بینالمللی و تحت تعقیب مقامات قضایی ایران در میان مسافران این هواپیما است. از آنجایی که دستگیری این فرد از جنبههای سیاسی و امنیتی برای کشور فوقالعاده اهمیت دارد، بنابراین حسب دستور فرمانده کل ارتش، وظیفه داریم با استفاده از همه تجهیزات و امکانات موجود، این هواپیما را حین عبور از کریدور پروازی ایران وادار به فرود اجباری در یکی از فرودگاهها کنیم. بدیهی است هم زمان با فرود هواپیما، نیروهای امنیتی و انتظامی کشور در محل حاضر شده و عملیات خروج مسافران و دستگیری این جانی خطرناک را آغاز میکنند.»
فرمانده نیرو ادامه داد: «اما میدانید اجرای چنین مأموریتی با توجه به حساسیتهای سیاسی و امنیتی آن کار چندان آسانی نیست!»
نگاه حاضران به یکدیگر از پیچیدگی و خطرپذیری بالای این مأموریت خبر میداد.
در این موقع، نگاهها به سمت صفحه نمایشگر بزرگی جلب شد که روی دیوار سالن قرار داشت و حریم هوایی کشور و موقعیت پرندههای در حال تردد (اعم از شخصی و نظامی) را برای حاضران ترسیم میکرد.
اکنون دقیقهها و بلکه ثانیهها بر فضای سالن توجیه پست فرماندهی حاکم شده بود. معاون و جانشین عملیات همراه با رئیس مرکز پست فرماندهی و معاون اطلاعاتی نهاجا زمان کوتاهی برای برنامهریزی عملیاتی در اختیار داشتند. آنان برای چنین شرایطی آموزش دیده بودند و میدانستند در این شرایط کنترل و مدیریت بحران عامل کلیدی در درک موقعیتهای اضطراری و ورود به هر نوع عملیات هوایی به شمار میرود.
این بار نیز، مانند همیشه، زمان در حال انجام یک رویداد حساس بود، به همین دلیل، مشاهده و بررسی نقشههای پروازی آغاز شد.
مسیرهای ورودی و خروجی پروازهای بینالمللی در داخل خاک کشور به سرعت بررسی شد تا ضمن کسب آمادگی اولیه در ردیابی مسیر هواپیمای مورد نظر، تدبیری اتخاذ شود تا در صورت ضرورت، سامانه فرماندهی و کنترل نهاجا در هماهنگی با قرارگاه پدافند هوایی خاتم الانبیا(ص) نیز وارد عمل شده و با اجرای عملیات آفندی و پدافندی از این مأموریت پشتیبانی کنند.
فرمانده نیروی هوایی با طرح سؤال اصلی موضوع بحث میان حاضران را وارد مرحله جدیدی کرد: «این هواپیما در کدام نقطه یا پایگاه باید به زمین بنشیند؟»
تبادل نظر پیرامون محل فرود هواپیمای عبوری از آسمان ایران در میان کارشناسان بالا گرفت. دیدگاهها گرچه مختلف بود، هر یک تخصصی و در نوع خود قابل بررسی و تأمل بود
ادامه دارد.
🔴 چرایی توقف در مذاکرات وین/تغییر روش مذاکره توسط اروپا عامل تأخیر و توقف!
🔹علیرغم اینکه آمریکا و کشورهای اروپایی به شدت نیازمند توافق با ایران هستند، اما با کارشکنی، در روند نهایی شدن مذاکرات وقفه ایجاد کردند.
🔹چرایی ایجاد وقفه در مذاکرات را باید در چارچوب جنگ ترکیبی جستجو کرد. واقعیت این است که آمریکا نمیخواهد در توافق با ایران دست خود را خالی کند. از یک سو تحریمها را لغو کرده و ازسوی دیگر دادههایی را در قالب ضمانت به ایران واگذار نماید. به عبارت دیگر ایالات متحده نمیخواهد در شرایط دست برتر ایران، توافق نهایی شود. از این رو آمریکا با ایجاد وقفه در روند مذاکرات و توافق، متوسل به جنگ ترکیبی خواهد شد تا موازنه داده و ستانده را به نفع خود و به ضرر ایران تغییر دهد.
🔹در خلال وقفه در مذاکرات، آمریکا و برخی کشورهای اروپایی با بهرهگیری از غربگرایان به عنوان شبکه همکار داخلی خود در ایران، چند اقدام مهم را در دستور کار قرار خواهند داد. آنان در یک جنگ شناختی و ادراکی روسیه را مقصر وقفه در روند مذاکرات و توافق معرفی خواهند کرد تا در دور جدید مذاکرات بین ایران، روسیه و چین شکاف ایجاد کرده و قدرت دیپلماسی و چانهزنی جمهور اسلامی را تضعیف کنند. در عین حال با جنگ اقتصادی مجددا سعی میکنند تا بازار ارز و... را بیتعادل نمایند و روند آن را افزایشی کرده تا افکار عمومی بیش از پیش نسبت به لزوم توافق به هر قیمت ممکن شرطی گردد. در ادامه شبکه همکار داخلی غرب در ایران به همراه رسانههای خارجی خواهند کوشید تا معیشت مردم و افکار عمومی را به نقطه فشار به مسئولان جمهوری اسلامی تبدیل نمایند تا در دور بعدی مذاکرات دست برتر ایران را از بین ببرد و توافق بد را به جمهوری اسلامی تحمیل نمایند.
🔹 برای خنثیسازی این جنگ ترکیبی نیازمند #جهاد_تبیین هستیم تا با تنظیم ادراک مردم، دسیسهی تقابل مردم-حاکمیت برای تحمیل توافق به هر قیمت ممکن بیاثر گردد.
✍دکتر رضا سراج
🚨 نقشه پراکندگی آزمایشگاههای سلاح بیولوژیک پنتاگون
۲۰۰ آزمایشگاه در سراسر جهان دارن که ۲۵ تاش در #اوکراین هست!
به نقشه آزمایشگاههاشون در کنار ایران و چین دقت کنید
چه خوابی برای بشریت دیدهاند!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
آیه پاکت نامه ای به سمت ارمیا گرفت. ارمیا حرفش را نیمه تمام قطع کرد. آیه: چندتا پاکت از سید مهدی
🍃فخرالسادات: پسرم گناه داره، دخترت خیلی منتظرش گذاشته!
ارمیا نگاهش را با عشق با فخرالسادات دوخت، مادر داشتن چقدر
لذتبخش بود.
محمد: داداشم داره داماد میشه!
ِکل کشید و صدرا ادامه داد:
_پیر پسر ما هم داماد شد!
ارمیا به سمت حاج علی رفت:
_حاجی، دخترتون قبولم کرده! شما چی؟ قبولم میکنید؟
حاج علی: وقتی دخترم قبولت کرده، من چی بگم؟ دخترم حرف دل
باباشو میدونه، خوشبخت بشید!
ارمیا دست پدر را بوسیده بود. این هم آرزوی آخرش "حاج علی پدرش
شده بود."
ساعت 9 شب بود و بحث عقد و مراسم بود. محمد و صدرا سر به سر
ارمیا میگذاشتند و گاهی آیه را هم سرخ و سفید میکردند. تلفن خانه
زنگ خورد.
حاج علی بلند شد و تلفن خانه را جواب داد. دقایقی بعد تلفن را قطع
کرد و رو به آیه کرد:
_آیه بابا به آرزوت رسیدی! آقا داره میاد دیدن تو و دخترت! پاشو.. تا یک
ساعت دیگه میان!
ارمیا به چهره ی بانویش نگاه کرد. یاد فیلمی افتاد که صدرا برایش تعریف
کرده بود. آنقدر اصرار کرده بود که آن را نشانش دادند. هق هق هایش را
شنیده بود. آرزوهایش را! ارمیا همه را میدانست جز اینکه چرا آیه در
تنهایی هایش هم حجاب داشت!
ارمیا که از موهای سپید شده ی بانویش نمیدانست! نمیدانست که
غمها پیرش کرده اند! که اگر میدانست سه سال صبر نمیکرد!
آیه دستپاچه بود! همه دستپاچه بودند جز ارمیا که بانویش را نگاه
میکرد! "به آرزویت رسیدی بانو؟ مبارک است..."
صدای زنگ در که آمد، آیه جان گرفت...
#پایان
#جلد_دوم #از_روزی_که_رفتی
#نویسنده : سنیه منصوری
"تقدیم به اسوه ی صبر و مقاومت بی بی جانم حضرت زینب؛ باشد که
تمام پاسداران سرزمین عزیزم ایران ِ اسلامی"
مورد عنایت ایشان باشند
مقدمه
بسم الله الرحمن الرحیم
✨
💫 در حریم حرم دل جایی برای بیگانه نیست. این عرش الهی را پاسداری از
جنس آسمانیانی است که عفت و حیا در ساحت قدس چون لولو و
مرجان در صدف نهان می نمایاند. آیه های زندگی در حیات خویش
همواره از چنین پاسدارانی بهره مند هستند که فرمان از ملکوت میبرند و
ِ بر تن
چون سربدارنی از جنس حججی، حج خدا را بر "حج بیت" نه با سر
که با سر بی تن می روند؛ و هرگاه در مشق زندگی میانه عقل و قلب ما
تازند عاقلانه عشق میورزند و عاشقانه می اندیشند و حرمت حریم عقیله
بنی هاشم را با عشق پاس میدارند و سر در این راه میبازند و سربازان
ارتش عشق عقیله میشوند و زندگی را در برزخ فلق صبحگاهی معنایی
دیگر میبخشند و در جادوی انوار و الوان آن ترقص کنان به سوی معشوق
می شتابند تا در حریم حرم ها هیچ بیگانه طواف نکند و در کمین
ننشینید و خود در "لبا المرصاد" شیاطین کفر و تکفیر را به " ارمیایی" از "ما
رمیت اذ رمیت" به تیر غیب به سزای تجاوز به حریم مجازات نمایند،
هماره فرشتگانی از جنس " ابوالفضل" ها دور خیام حریم حرم ها بیدار و
هوشیار به پاسداری در طواف هستند تا دخترکان معبد عشق آرام
بخوابند.
خلیل رضا المنصوری 7/ اردیبهشت/ 98
#از_روزی_که_رفتی (شکسته هایم بعد تو
#قسمت اول
از قدیم گفته اند کلاهت را سفت بچسب که باد نبرد... حرف دیگری دارم!
چادرت را سفت بچسب بانو که اگر چادرت را باد ببرد، ایمان بسیاری را
باد میبرد...
🍃روی زمین نشسته و خیره به آلبوم عکس مقابلش بود. گاه آهی کشیده و
دستی به روی عکس میکشید، گاه لبخند میزد و عکسی را میبوسید. در
اتاق گشوده شد:
_آیه... آیه جان! نمیخوای بیای؟ همه منتظر توئیما! دیر میشه،
منتظرمونن!
آیه دستی به پلاک درون گردنش کشید و آن را از زیر لباسش بیرون
کشیده و به عادت این سالها، آن را بوسید. یک پلاک که فقط نامی بود
َ و شماره ای روی آن... جزء بازمانده ها ردی شهیدش بود... بازمانده از مرد
زندگی اش...
_الان میام رها؛ لباسای زینب رو پوشوندی؟
_آره، خیلی ذوق داره؛ اون برعکس توئه!
آیه لبخندی تلخ بر لبانش نشست:
_همه ش به خاطر زینبه... به خاطر لبخندش... به خاطر شادیش!
از زمین بلند شد و آلبوم عکس را همانجا رها کرد. از اتاق که بیرون آمد،
همه با ترس و تردید او را نگاه میکردند. حاج علی و زهرا خانم دست
زینب را در دست داشتند. صدرا، مهدی کوچکش را در آغوش گرفته و کنار
مادرش محبوبه خانم ایستاده بود. لبخندش که مهربانتر شد، همه نفس
گرفتند:
_من آماده ام، بریم!
زینب دست پدربزرگ و مادربزرگش را رها کرد و به سمت مادرش رفت. با
آن لباس عروس کوچک که بر تن داشت، دل آیه هم برایش ضعف
میرفت و هم بغض بدی در گلویش جا خوش کرد. "چرا با من این کار را کردی
َ
َ مهدی؟ چرا دخترکت را به جانم انداختی؟ چرا مرا دست دیگری سپردی؟ آخر چرا مرد؟ تو که عاشقم بودی؟ این بود رسم عاشقی؟
این بود رسم سالها بیقراری و در کنار هم بودنمان؟ تو که به دنیا
دلبستگی نداشتی و پرهایت را گشودی و از دنیای نامردیها رها شدی،
چرا با من این کار را میکنی و پایبند َمردی میکنی که هیچ سنخّ
َ من ندارد؟ چرا با من این کار را می رِد من؟ چرا دردهایم را
نمیبینی؟ چرا همه موافق او شده اند؟ چرا همه مرا نادیده گرفته اند؟
کسی غم چشمانم را نمیبیند! کسی بغض گلویم را حس نمیکند! کسی
لرزش صدایم را نمیشنود! تو که مرا از حفظ بودی! تو که عاشقم بودی! تو
َ که مرا بهتر از همه می شناسی ، مردی جز تو تو چطور تصور کردی که
میتواند قلب مرا تسخیر کند؟ چطور تصور کردی عشق کودکی هایم را
َ مردی جز تو نگاه کنم؟اصلا او چه دارد که همه
توانم کنار گذاشته و به
را بسیج کرده ای برایش؟ چرا من خوبی هایش را نمیبینم؟ چرا همه مرا
َ به سوی او میخوانند؟ چرا کسی تفاوتهای ما را نمی رِد
بیند؟ آ َخر مردمن... ندیدی که آیه ات دل به کسی نمیسپارد؟ حالا دخترکت را مقابلم
مِن بیجان شده ام میاندازی که تسلیم شوم؟
میگذاری؟ دخترک را به جا
ن مرِد من؛ باشد! قبول! هرچه تو بگویی!
َتسلیم این نامرد ِی دنیا؟! باشد هرچه تو بخواهی! ببینم مرا به کجا میخواهی ببری!"
حاج علی که ماشین را متوقف کرد به سمت آیه برگشت:
ِ بابا... دخترکم! آماده
_عزیز ای بابا؟
آیه نگاهش را به پدرش دوخت:
_نه بابا، آماده نیستم! من هیچوقت آمادهی این کار نمیشم!
زهرا خانم هم به سمت آیه برگشت:
_روزی که با رها اومدید و گفتید که باید ازدواج کنم، روزی که اومدید و
هزار جور حرفای منطقی و عقلانی و روانشناسی و آیه و حدیث گفتید که
باید ازدواج کرد، منم مثل تو فکر میکردم هرگز نمیتونم این کار رو بکنم!
9 سال، عاشقانه زندگی کردی و من 30 سال
ِ قشنگم، ایه جان دختر من ، قربونت برم؛ زندگی رو باید
عاقلانه ساخت
با بدبختی و درد...
ارمیا پسر خوبیه، دوستت داره؛ شوهرت که راضیه،
دخترتم که راضیه!
آیه با بغض گفت:
_دل من که راضی نیست، پس تکلیف دِل من چی میشه؟
مرد؛ اون مرد
َحاج علی: دلت رو بسپر دست اون مردی که من دیدم، اونقدر
عاشقت هست که عاشقت کنه!
_نمیتونم بابا!
حاج علی: اگه نمیتونی، همین الان میرم ازشون معذرتخواهی میکنم
و میریم خونه، تصمیمتو بگیر بابا؛ اگه نمیخوای بگو، اگه میخوای یا
علی! بلندشو بریم و منتظرشون نذار!
_به من باشه برگردیم؛ اما فقط من نیستم بابا- با بغض گلوی دخترک
یتیمم چیکار کنم؟ زینب فقط با اون میخنده... زینب پسندیده... زینب
خوشحاله، وقتی ازش جدا میشه بغض میکنه؛ من چطور دل دخترکمو
بشکنم؟
از شیشه ی ماشین دخترکش را نگاه میکند که دست رها را گرفته و با آن
لباس عرو ِس بر تن کرده
با شادی و خنده بپر بپر کند:
_نگاهش کن بابا، ببین چه شاده؟! آقا صدرا بهش گفته ارمیا از امشب
دیگه همیشه پیشت میمونه، برای همینه که انقدر ذوق داره، نمیدونه
ِی زینب و
که دل مادرش خونه... بریم بابا، بریم که من برای خوشحال
َ مهدی، همه کاری رضایِت مهدی کنم!
حاج علی و زهرا خانم درهای ماشین را باز کردند و پیاده شدند. آیه
بغضش را فرو خورد و از ماشن بیرون آمد و به سمت دخترش رفت. عطر
زینب را به جان کشید، عطر تن دخترکش جان داد به تنش
ارمیا مضطرب بود. حس شیرینی در جان داشت. "خدایا میشود؟! یعنی
آیه اش میشود؟ گاهی گمانم میشود خواب و خیال است! من کجا و
آیه مهدی کجا؟ من کجا و نف س حاج علی کجا؟ من کجا
و پدر شدن برای زینبش کجا؟ خدایا... مرا دیده ای؟ آه دلم را شنیده ای؟
مرحمِ دل آیه ات شوم؟ میشود من هم آرام گیرم؟
خدایا... میشود
میشود آیه مرا دوست بدارد؟ اصلا عاشقی نمیخواهم، آخر میدانی؟ آیه
مرِد خدا را
مهدی را داشته! من کجا و او کجا؟ کسی که زندگی با آن مرد
تجربه کرده است، عاشِق چون منی نمیشود؛ اما میشود مرا کمی دوست
بدارد؟ میشود دلش برایم شور بزند؟ میشود در انتظارم بنشیند تا با هم
غذا بخوریم؟ میشود زن شود برای م ن همیشه بیکس و تنهای این دنیا؟
میشود روح شود برای این جان بیروح مانده ی من؟"
فخرالسادات به اضطراب های ارمیا نگاه میکرد... به پسری که جای
َ مهدی
اش را گرفته بود، به پسری که قرار بود دامادش کند... چقدر عجیب
مرِد چهل و سه ساله را به فرزندی قبول کند و مادری کند برای
تمام این چهل و سه سال! دوباره آیه عروسش میشود، دوباره عزیز
جانش را داماد میکند؛ چقدر این اضطرابها برایش آشنا بود. دوازده
ساِل پیش بود که حسهای هم اینگونه بود. دوازده سال پیش هم
َ این مهدی
َمهدیاش هم
ِب آیه بود.
مهدی اش هم اینگونه بیتاب
َ قدِم اینگونه قدم برمیداشت! آخر او هم مهدی بود. او هم
همسنگر
بود. در یک صف مقابل رهبر رژه رفته بودند؛ مگر میشود قدم
زدنهایشان هم شبیه نباشد؟ مگر میشود گردنهای افراشته و شانه های
ستبرشان شبیه هم نباشد؟ اینها با هم سوگندنامه را خوانده اند و به
َ ارتش پیوسته اند! اینها با هم همَقسم شده اند!
ِ
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی ❄️ گنجشک زمستانم، بیا و پناهم شو... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج 🖼 #پرو
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#آغوش_درمانی ۱۴
😊آغوش گیری، شادیِ روزهای خوش را بیشتر؛
و روزهای سخت را، تحمل پذیرتر میکند.
احساس تعلق را منتقل؛
و کمبودهای عاطفی را جبران میکند.
🔅 اثرات مفید آن فقط محدود به زمان آغوش گیری نیست و پس از آن هم ادامه دارد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_پانزدهم 🌸یک موقع است خب انسان یک شناختی داره از طر
#ملاک_های_انتخاب_همسر
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_شانزدهم
📍 من اتفاقاً یک موقعی یک جا مسئولیتی داشتم،
یک دختر خانمی👱♀ آمده بود، یعنی یک آقا پسری بودش که از نیروهایی که زیر دستِ ما کار میکرد
به یک دختری علاقه داشت او بهاصطلاح دختر خانم هم به ایشون علاقه داشت😍
🙍♂پسر به خاطر اینکه شرایط خاص خانواده دختر را میدونست و احتمال میداد که بهش ندن، جلو نمیرفت میترسید💢 جلو بره.
تا خودِ دختره پا پیش گذاشت، آمد به ما گفتش که من به این آقا علاقه دارم، و اگه بیاد جلو ممکن هستش که✅🌿
💯خیلی خوب هستش که اگر به هر حال افراد #رشد یافته با همدیگه این ارتباط را داشته باشند.
ما هم به پیش نماز مسجد گفتیم، پیش نماز مسجدمون هم آدم خیلی روشن، باتقوا✨
◀️گفتش که خب حالا فعلا بیاید ببینیم، پسر را صدا کرد فعلا یه گپی بزن اینجا،
تو مسجد همون گوشه مسجد با هم یک صحبتی👥 کردند.
توی مثلاً کفشداری👞 مسجد اول به همدیگه پیغامتون را بدید، بعد خب حالا بقیهاش هم درست میشه.
🌱 خیلی راحت خیلی ساده گرفت تا اینها بتونند باهم دیگه یک چند دقیقهای صحبت بکنند
و بعد هم خب ما کشاندیم به خانوادهها👨👩👧👦 و تا آخر.
❇️بعد از طرف دوستان دختر میشه تحقیق کرد در مورد اون دوستاش، کسایی که باهاش دوست بودند از نزدیک.
💠ولی خب معمولاً پسر نمیره از دوست یک دختری بپرسه که مثلاً این چجور هستش🤔
معمولاً خواهرش را میفرسته، مادرش را میفرسته،
#اطلاعاتی که میخواد در بیاره به خواهر و مادرش #توجیح میکنه آنها هم میرن این اطلاعات را در میارن✔️
🔹گاهی وقتها نه مثلاً شما میرید این دختر با فلان دختر هم دوست بوده، اون دختری که دوستش هست الان شوهر کرده،
↙️میتونید راحت برید سراغ شوهر اون دختر، بگید که شما از خانمتون سؤال کنید که در مورد این خانم چیچی میدونه؟ چه چیزهایی میدونه⁉️
🔵 گاهی وقتها ممکنه اصلاً این آشنا باشه. انسان میتونه خیلی راحت بهاصطلاح این #اطلاعات را در بیاره.
♦️ راههای زیادی هست برای تحقیق کردن، همت میخواد.
🔶 از طرف #معاشرین هم انسان میتونه.
ببینید که این دختر با چه کسایی معاشرت داره
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
🔹 یکی از قوانینِ برجسته در برخی مدارس ژاپن، ممنوعت مدل موی دماسبی برای دختران است.
🔸 مدیران نگران هستند که مدل مویِ دماسبی، باعث نمایان شدنِ گردن و در نتیجه تحریک جنسی دانشآموزان پسر شود❗️
منبع:
https://www.malaymail.com/news/life/2022/03/11/japanese-school-girls-banned-from-sporting-ponytails-or-pigtails-over-worry/2046849
#چشم_و_دل_سیرهای_هرزه
❣ @Mattla_eshgh
⭕️ با یکی ازدواج کنید که بعد از سی چهل سال زندگی مشترک همینجوری عاشقانه نگاهتون بکنه تباها
پ.ن:پدربزرگومادربزرگدوستم هستن و برای توییت کردن عکس اجازه گرفتم
#توئیت 🔗زحل
https://twitter.com/zohlkarimi/status/1498728461938176013?t=gzaevukxXiCZa2iegZOcxw&s=19
#هنر_همسرداری
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
9 سال، عاشقانه زندگی کردی و من 30 سال ِ قشنگم، ایه جان دختر من ، قربونت برم؛ زندگی رو بایدعاقلا
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت دوم
🍃مهدی که رفت این مرد ، جایش را در سوریه هم پُر کرد ، جایش را برای مادر به عزا نشسته اش هم پُر کرد ، جایش را برای زینب سادات هم پر کرد ، حالا وقت آن رسیده که جایش را برای آیه هم پر کند ، سالها انتظار کشیده بود برای رسیدن
امروز، حالا حق دارد که مضطرب باشد مثل مهدی اش ،
َ آخر مهدی هم سالها منتظر بود آیه اش بزررگ شود
ِچقدر شبیه پسرکم شده ای جان
مادر!"
ِمحمد در کنار سایه نشسته بود و با لبخند به مرد پراضطراب مقابلش نگاه میکرد آخر معترض شد:
َ
_بسه دیگه ارمیا! چه خبرته؟! بشین دیگه مرد
ارمیا کلافه دستی بر صورتش کشید:
_دیر نکردن؟! میترسم پشیمون بشه محمد!
مسیح بلند شد از روی صندلی و به سمتش رفت. دستش را در دست
گرفت:
_آروم باش، الانا دیگه میان! توی عملیات به اون مهمی و اون همه شرای ط
سخت که با مرگ دست و پنجه نرم میکرد اینهمه اضطراب نداشتی!
یوسف از پشت دست روی شانه اش گذاشت و حرف مسیح را ادامه داد:
_حالا به خاطر یه زن گرفتن به این حال و روز افتادی؟ اگه زیر دستات
بفهمن دیگه ازت حساب نمیبرنا!
محمد به جمعشان پیوست:
َ _والله منم از این حساب نمیبرم دیگه، آخه برادر من، یه کم مرد باش!
سایه به شوخی ابرو در هم کشید:
_خوبه مثل تو ریلکس باشه که روز عروسی هم برای خودت رفته بودی
بیمارستان؟
صدای خنده بلند شد و محمد پاسخ داد:
_اول اینکه ریلکس نه و آروم، فارسی را پاس بدار عزیز جان؛ دوم هم اینکه
خب مریضم حالش بد شد، نمیشد که نرم!
ارمیا به شانه ی محمد زد و گفت:
_تو که راست میگی، خدا نکنه برای من پیش بیاد که من مثل تو
نمیتونم به موقع برگردم؛ من احضار بشم برگشتم با خداست!
همان دم بود که در محضر گشوده شد و زینب به سمتش دوید و
صدایش کرد:
_بابا جونم!
ارمیا روی پا نشست و آغوشش را برای دخترکش گشود. "آه که دخترکش
چقدر زیبا شده بود در آن لباس عروس!"
ارمیا: چقدر خوشگل شدی تو عزیزم!
زینب صورت ارمیا را بوسید و دستش را دور گردنش حلقه کرد:
_خوشگله بابایی؟
ارمیا: ماه شدی عزیز بابا!
صدای سلام حاج علی که شنیده شد، ارمیا همانطور که زینب در
آغوشش بود بلند شد و به سمتشان رفت. با حاج علی سلام علیک و
روبوسی کرد و به زهرا خانم سلام و خوش آمد گفت. آیه که از در وارد شد
ارمیا عطر حضورش را نفس کشید و قلبش آرام شد. زیر لب زمزمه کرد:
_خدایا شکرت!
سلام کرد و آیه همانگونه سر به زیر جوابش را داد. ارمیا اصلا َشک
داشت که آیه تا کنون درست و حسابی چهره اش را دیده باشد. چیزی در
دلش سر ناسازگاری داشت. از یکسو از این همه عشق و وفاداری آیه به
سید مهدی لذت میبرد و از سوی دیگر دلش کمی حسودی میکرد و آیه
را برای خودش میخواست!
سر سفره ی عقد نشستند. زینب هنوز هم در آغوش ارمیا بود؛ هرچه
کردند، از پدر جدا نمیشد. ارمیا هم خوشحال بود... لااقل زینب با تمام
وجود دوستش داشت؛ کاش آیه هم اندکی، فقط اندکی... آه از سینه اش
بیرون آمد. میدانست هنوز خیلی زود است... خیلی زود! برای آیه اش باز
هم باید صبر میکرد!
آیه در آینه به خود نگاه کرد. فخرالسادات چادر مشکیاش را برداشته بود
و چادر زیبایی با گلهای سبز، بر سرش کشیده بود. ترکیب آن با روسری
سبز رنگش زیبا بود. ارمیا را هم در آینه میدید! کت وشلوار مشکی رنگش
با آن پیراهن سفید و زینبی که حتی دستش را از دور گردنش باز نمیکرد.
به سمت زینب برگشت و خطاب قرارش داد:
_زینب مامان، عزیزم!
زینب نگاهش را به مادر دوخت؛ آیه لبخندی زد:
_برو پیش عمو محمد، باشه مامان؟ عمو رو اذیت نکن، گردنش درد
میگیره!
ارمیا ابرو در هم کشید و سرش را به جهت مخالف آیه گرداند "چه اصراری
داری که عمویش باشم؟ چرا پدر بودنم را قبول نمیکنی؟"
زینب اعتراض کرد:
_عمو نه مامان؛ بابایی!
دل ارمیا آرام گرفت. زینب هنوز دوستش دارد!
ارمیا به دفاع از زینب برخاست:
_من راحتم، دخترمو اذیت نکنید! نمیدونم با اینکه گفتید این رو باید
زینب قبول میکرد و قبول کرده اما هنوز بهش میگید بهم بگه عمو، لطفا
اذیتمون نکنید!
صدای عاقد مانع از جواب دادن آیه به حرفهای ارمیا شد.
عاقد: ان نکاح و سنتی...
عاقد که شروع کرد، رها و سایه پارچه را بالای سر عروس و داماد گرفتند و
محمد خودش قند را برداشت و بالای سرشان شروع به ساییدن کرد، آخر
هم برادر داماد بود و هم برادر عروس و هم عموی کودکشان!
آیه دستش را از زیر روسری اش رد کرده و پلاک درون گردنش را لمس
کرد."کجایی مرد من دلم تنگ است برایت! میدانم بله را که بگویم، از تو
دور میشوم، دیگر چگونه تو را بخواهم؟ چگونه عاشقانه هایت را مرور
کنم؟ چرا مرا از خود دور میکنی؟ مگر نمیدانی خاطراتت مرا زنده نگه
داشته است؟"
صدای سایه بلند شد:
_عروس خانم زیرلفظی میخواد!
رنگ از رخ ارمیا رفت...
زیر لفظی دیگر چه بود؟ ارمیایی که هیچگاه در
جشن عقد و عروسی نرفته بود و مادری نداشت که یادش دهد! لب به
دندان گرفت که فخرالسادات به سمتشان آمد و بسته ای را در دست آیه
گذاشت؛ نگاهش را به ارمیا دوخت و لب زد:
_من حواسم هست پسرم!
ارمیا به این همه مادرانه با تمام وجود لبخند زد و همانگونه لب زد:
_نوکرتم به خدا!
فخرالسادات گونه ی آیه را بوسید و زیر گوشش گفت:
_پسرم منتظرته، منتظرش نذار!
آیه قرآن را بست و بوسید و آرام گفت:
_با اجازه ی مولایم صاحب الزمان عج و خانم حضرت زینب و مقام
معظم رهبری، همه ی بزرگترها و شهید سرهنگ سید مهدی علوی... بله...
صدای صلوات بلند شد. آیه نگاهش مات آینه بود. سید مهدی را از آینه
میدید که با لبخند نگاهش میکند. صدای تبریک می آمد اما آیه هنوز
ما ِت لبخنِد سید مهدی بود. رها بود که او صدایش زد و نگاهش از نگاِه
سید مهدی جدا شد:
_حالا وقت حلقه هاست.
ِ
صدرا در کنارارمیا ایستاده بود و جعبه ی حلقه را برایش نگه داشته بود.
ارمیا حلقه را درآورد و در دست گرفت. حلقه ی ساده ای بود. رها به شانه ی
آیه زد و به او اشاره کرد دستش را بالا بیاورد؛ دست چپش را که بالا آورد،
حلقه ی زیبای سید مهدی در دستش برق میزد... نگاه ها لرزید. اشک در
چشمان همه هویدا شد. خدایا... کجایی؟! یک دل اینجا شکسته است،
خبرش را داری؟!
ارمیا نگاه از آن حلقه ی زیبا گرفت. این حلقه کجا و آن حلقه کجا؟!
دستش روی پایش افتاد. بغضش را با آب دهانش فرو داد و حلقه را به
داخل جعبه بر گرداند و گفت:
_باشه برای بعد!
آیه بغض صدایش را شنید. لرزش داشت صدای مردی که همسرش بود...
آیه دست برد تا حلقه را از دستش در آورد که صدای ارمیا مانع شد:
_لازم نیست، باشه هر وقت آمادگیشو داشتید و من تونستم براتون
بهترشو بگیرم!
َ "به چه فکر میکنی مرد؟
چه خیالی در سرت آمده که اینگونه با بغض
حرف میزنی؟ "
آیه: ببخشید یادم رفت درش بیارم، الان در میارم!
دوباره دست برد که در آورد که ارمیا نگاهش را برای اولین بار به چشمان
آیه دوخت:
_نکن... با من این کارو نکن! حقوقمو که ریختن، برات بهترشو میخرم،
یه کم فرصت بده! اون ماه اتفاقی افتاد که تمام پس اندازم رفت، بهم
فرصت بده، برات کم نمیذارم!
آیه بغض چشمان ارمیا را میدید:
_فکرش رو نکن؛ همین خوب و قشنگه!
حلقه ی سید مهدی را از دستش در آورد و نگاهش کرد:
_این رو میذارم کنار برای زینب!
حلقه را به دست فخرالسادات داد:
_برای زینب نگه میدارید؟
فخرالسادات با لبخند سر تکان داد و حلقه ی پسرش را از عروسش گرفت.
آیه دستش را مقابل ارمیا گرفت و منتظر ماند. سکوت سنگین بود... همه
بغض داشتند.
ارمیا دوباره دست برد و حلقه را برداشت. آن را بین دو انگشت شست و
اشاره ی دستانش گرفت. دست چپش را برای گرفتن دست آیه پیش برد
که دست آیه لرزید و کمی عقب رفت. ارمیا چشمانش را بست و نفس
گرفت... زینب با مهدی در حال جمع کردن سکه هایی بودند که زهرا خانم
بر سر عروس و داماد ریخته بود. صدای خنده شان میآمد. به صدای
َمرد آیه بود، پدر
خنده ی زینب گوش داد و دلش را آرام کرد. الان دیگر او
زینب بود، اما برای آیه زود بود، باید فرصت میداد!
نفس گرفت و دست چپش را عقب کشید. با احتیاط حلقه را در دست
آیه کرد بدون هیچ برخوردی میان دستانشان. آیه لب گزید. میدانست
ارمیا را ناراحت کرده! میدانست غرور مردش شکسته شد میان آنهمه
نگاه؛ اما مگر دست خودش بود؟ هنوز دستان سید مهدی در یادش بود!
"خدایا چه کنم؟!"
رها جعبه ی حلقه را به سمت آیه گرفت. انگشتر عقیق در آن میدرخشید.
حلقه را که برداشت، بوسید و با لبخند به آن نگاه کرد. بعد نگاهش را به
ارمیا دوخت و گفت:
_حلقه ی سید مهدیه؛ بعد از شهادتش یه پلاک
و این انگشتر و قرآنش رو برام آوردن، خیلی برام عزیزه؛ اگه دوست
ندارید، یکی دیگه براتون میگیرم!
ارمیا لبخندش را به چهره ی آیه پاشید:
_هر چیزی که مربوط به سید مهدی باشه برای شما خیلی عزیزه، همین که
منو در این حد دونستید که این رو به دستم بسپرید، برای من دنیا دنیا
ارزش داره!
آیه نگاهش را به زمین دوخت:
ِ سید مهدی رو هم به دست شما سپردم!
_من زن و دختر
چیزِ شیرینی در تمام وجود ارمیا جریان پیدا کرد:
ِ _تمام سعیمو میکنم که امانت دار خوبی باشم!
دستش را به سمت آیه گرفت و آیه آرام انگشتر را به انگشتش کرد.
سایه که ظرف عسل را برداشت، نگاه آیه هراسید و لب به دندان گرفت.
ارمیا مداخله کرد:
_محمد جان، داداش من بیا این خانومتو ببر؛ خب زنم از خجالت آب شد،
این کارا چیه؟
آیه لبخند شرمگینی زد و نگاهش را به زمین دوخته نگاه داشت. محبوبه
خانم دخالت کرد: _شگون داره! بذارید دهن هم که زندگیتون شیرین
بشه!
زهرا خانم هم تایید کرد و فخرالسادات عسل را از دست عروس کوچکش
گرفت و مقابل ارمیا نگه داشت.
اجبار سخت اما شیرینی بود. خودش هم دلش میخواست اما این نگاه و
ترس آیه را دوست نداشت. نگاهش که به ز ینب افتاد لبخند زد: _زینبم،
عزیزم بیا پیش بابا!
زینب با لبخند به سمت ارمیا آمد. ارمیا ظرف عسل را از دست
فخرالسادات گرفت و به دست زینب داد. زیر گوشش چیزی گفت و زینب
سری به تایید تکان داد. انگشتش را به داخل ظرف عسل کرد و به سمت
دهان مادرش برد. آیه نگاهش بغض گرفت... دهان گشود و شیرینی
عسل را با انگشتان دخترکش به جان گرفت و بعد پشت دستان کوچک
دخترش را بوسید. زینب دوباره انگشت به درون ظرف عسل برد و آن را
به سمت دهان ارمیا برد... ارمیا دهان باز کرد و شیرینترین عسل دنیا را
در کام گرفت و همانجایی را بوسه زد که آیه بوسیده بود.
یوسف خندهای سر داد:
_خوب از زیرش در رفتینا، خداییش چطور این فکر به سرتون زد؟
ارمیا: دست کم گرفتیا، ما خودمون فرماندهی عملیاتیما! رکب نمیخورم،
دست کم گرفتی داداش؟
مسیح همانطور که عکس میگرفت:
_خدا به داد زنداداش برسه، زنداداش حواست بهش باشه!
رها صورت آیه را بوسید:
_نگران آیه نباشید که خودش یه پا چیریک شده! خدا به داد داداش شما
ُبرسه، این آیه خانوم رو من میشناسم! با یه اشاره داداش شما
نقشه هاش رو عوض کرد، اونم تو چند ثانیه!
صدرا دستش را روی شانه ی رها گذاشت و به سمت خود کشید:
_پس بیا اینور که بدآموزی داره آیه خانم!، من زندگیمو دوست دارم.
همه تبریک میگفتند و شوخی و خندهها به راه بود. از پله های محضر
پایین آمدند و آیه همانطور که زینب دست او و ارمیا را میکشید با رها
صحبت میکرد. ارمیا متوجه شد که آیه کلافه شده است. زینب را بغل
کرد و به سمت آیه رفت:
_چیزی شده؟
آیه چادرش را مرتب کرد و گفت:
_نه چیزی نیست، به آقا یوسف و آقا مسیح بگید برای ناهار بیان خونه؛
مثل اینکه تدارک دیدن برای ناهار!
ارمیا سری تکان داد و از آنها دور شد، میدانست که کلافگی آیه برای
چیز دیگریست اما کار ی از دستش برنمیآمد، آیه نمیخواست بگوید.
همه میخواستند سوار ماشینها شوند که محمد به سمت ارمیا رفت و
کلید ماشینش را در دستش گذاشت:
_موتورتو بده من، تو با خانومت با ماشین من برید!
ارمیا شرمنده سرش را پایین انداخت. محمد دست روی شانه اش
گذاشت:
_سرتو بالا بگیر! این چه کاریه؟ باهات تعارف ندارم، تو عین مهدی ای برام!
ارمیا لبخند دردناکی زد:
_شرمنده تم به خدا!
محمد ابرو در هم کشید:
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#آغوش_درمانی ۱۴ 😊آغوش گیری، شادیِ روزهای خوش را بیشتر؛ و روزهای سخت را، تحمل پذیرتر میکند. احساس
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه( #سواد_رسانه )👇
نگاهی به اولین محصول کمپانیهای بزرگ
🔹 شاید براتون سوال باشه که غولهای تکنولوژی و صنعت های مختلف الان از کجا و از چه محصولی کارشون رو شروع کردن
❣ @Mattla_eshgh
#نکات_آموزشی_اینستاگرام
چگونه همه ریپلای استوری ها و کامنت هایی که در اینستاگرام گذاشتیم رو ببینیم؟!
دیدن نظراتی که دادیم و replay استوری ها و لایک ها
🔸اول از همه اینستاگرام را به آخرین نسخه آپدیت کنید.
🔸بعدش وارد برنامه بشید و روی 3خط بالای پروفایل کلیک کرده و گزینه your activity رو بزنید.
🔸در مرحله بعد وارد قسمت interactions تعاملات شوید.
🔸اگر روی comments کلیک کنید ، تمام کامنت هایی که گذاشتید رو می بینید.
🔸اگر روی likes کلیک کنید ، تمام محتوایی که لایک کردید رو میبینید.
اگر روی story replies کلیک کنید، استوری هایی که ریپلای کردید رو میبینید.
نکته : این قابلیت برای همه کاربران فعال نشده و به مرور زمان فعال می شود.
❣ @Mattla_eshgh