eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 یکی از اهدافی که هالیوود در دستور کار خود قرار داد تلاش برای معرفی وارونه فرهنگ اسلامی از طریق ارائه چهره های ضد بشری و ضد حقوق زنان و کودکان از حکومت اسلامی است یک کارگردان هالیوودی : اگر خواستی مسلمانی را به تصویر بکشی این ویژگی ها در او باشد ▪️افراد شرور باید ریش داشت داشته باشند ▪️ اسم شان علی ، مصطفی ، عبدالله باشد ▪️همه را تهدید به بمب گذاری و قطع کنند ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
ارمیا میان حرفشان پرید: _برای آیه خانم میگم! نگاه ها نگران شد، دل ارمیا لرزید: _بهم بگید چه خبره!
( ) ششم 🍃زینب : ترسیدم! اشکش روی صورتش لرزید. آیه صبر کرد تا ارمیا پدری کردن را مشق کند. دست خطش که خوب بود، خدا کند غلط املایی نداشته باشد! ارمیا: تا بابا هست تو نباید بترسی، من مواظب تو و مامانت هستم! این را که میگفت نگاهش را به نگاه آیه دوخت؛ انگار میخواست آیه را مطمئن کند؛ شاید دل خودش را! اشکهای زینب را پاک کرد: _بریم ناهار بخوریم؟ زینب لبخند زد. چقدر بچه ها زود و راحت غمها و ترسهایشان را از یاد میبرند؛ کاش دنیا همیشه بچگانه میماند! غذایشان را که در یک رستوران سنتی خوردند، ارمیا از اعماق قلبش شاد بود. حسی جدید و ناب بود. با همسر و دخترش بود... چقدر شبیه آرزوهایش بود، چقدر بوی خوش عشق میداد! َ تمام مدت حواسش به آیه و زینب بود. دلش می خواست نقش مرد خانواده را خوب بازی کند، نقشی که عجیب به دلش نشسته بود. موقع خرید، آیه تمام مدت دنبال پیدا کردن لباسی مناسب برای زینب بود و ارمیا نگاهش به روسری ارغوانی رنگ داخل ویترین مغازه روبه رو! زینب که لباس را پرو میکرد سریع رفت و آن را خرید. آیه که برای زینب روسری میخرید، نگاه ارمیا به مانتوهای پشت ویترین مغازهی کناری بود. به آیه نزدیک شد: _میخوای اون مانتوها رو ببینی؟ به نظرم قشنگن! آیه نگاه به آن مغازه انداخت: _مانتو دارم! ارمیا سرش را پایین انداخت: _میخوام براتون یه چیزی بخرم، لطفا بیایید دیگه! باشه ارمیا لبخند زد و دست زینب را گرفت و آیه را به آن سمت هدایت کرد. آیه چند مانتو را پرو کرد و یکی را که قهوه ای سوخته بود از میانشان برداشت. ارمیا دستی به مانتوی دیگری کشید و گفت: _این آبی هم قشنگه ها، اینم بردار. آیه اصلاح کرد: _آبی نفتی! ارمیا شانه ای بالا انداخت: _آبیه دیگه. آیه ریز خندید و آن مانتو را هم برداشت. شب که به خانه بازگشتند، ارمیا عجیب حس خوشبختی میکرد... زینب خواب بود. سرش را روی شانه اش گذاشت و به نرمی او را به آغوش کشید. آیه در خانه را باز کرد و وارد واحد خودشان که شدند به سمت اتاق خواب رفتند؛ لامپ را روشن کرد و هر دو دم در اتاق خشکشان زد. تمام قاب عکسهایی که روی دیوار بود و نقشی از آیه و سید مهدی را در خود داشتند جایشان را به عکسهای آیه و ارمیا در روز عقد داده بودند. عکسهای دسته جمعی و دو نفره و سه نفره... رها خوب کارش را بلد بود. ارمیا با صدای زمزمه مانندی گفت: _عکسای عقدمون؟ آیه: کار رهاست! ارمیا لبخند تلخی زد: _دلشون برام سوخت؟ _نه! قرار شد عکسارو جمع کنه، گفت قبل از برگشتن ما انجامشون میده! این ایده از خودش بود، اما ایده ی خوبی بود. عکسای عقد رو ندیده بودی نه؟ _نه؛ وقت نشد!
_زینب رو بذار روی تخت بیا با هم ببینیم! ارمیا زینب را روی تخت آیه گذاشت و به سمت قاب عکسها رفت. تکتک را نگاه کردند و لبخند زدند. ارمیا گفت: _من باید پس فردا برم، حالا با این اوضاع باید چطوری تنهاتون بذارم؟ آیه خواست جواب بدهد که صدای در زدن آمد: _حتمًا رهاست. در رو باز میکنی تا من لباس عوض کنم؟ ارمیا سری به تایید تکان داد و خواست از اتاق خارج شود که آیه گفت: _وسایلتو از اون خونه آوردی؟ ارمیا سرش را به پشت چرخاند و گفت: _آره؛ گذاشتم تو اتاق زینب تا بهم بگی کجا بذارمشون! بعد از اتاق رفت و در را باز کرد. صدای احوالپرسی ارمیا با رها و صدرا آمد؛ حتمًا رها به صدرا گفته و او را هم نگران کرده! لباسهایش را عوض کرد و از اتاق خارج شد: _سلام ! خوش اومدید، شب نشینی اومدید؟ صدرا: یه جورایی، از اونجایی که خیلی دیر کردید پسرم خوابید، مجبوریم زود برگردیم! آیه: برید بیاریدش بذارید روی تخت پیش زینب، اینجوری دیگه عجله ندارید! رها: اومدیم صحبت کنیم، من جریان ظهر رو برای صدرا گفتم. آیه: بزرگش نکنید، چیزی نیست! ارمیا: بزرگه... خیلی بزرگ؛ صدرا من پس فردا دارم میرم ماموریت، با این اوضاع حواسم اینجاست. صدرا اخم کرد: _دوباره داری میری سوریه؟ ارمیا: مجبورم، یه ماه دیگه برمیگردم؛ اما الان باید چیکار کنم که یه دیوونه که سابقه ی اقدام به قتل رو هم داره تهدید خانوادهم شده! صدرا: چرا دوباره میری؟ ارمیا: الان موضوع مهم امنیت آیه و زینبه، اینو بفهم صدرا! صدای ارمیا بالا رفته بود و صدای گریه ی زینب بلند شد. ارمیا به سمت اتاق رفت و زینب را بغل کرد تا به خواب رفت. وقتی کنار صدرا نشست آرام گفت: _ببخشید صدامو بالا بردم، نمیدونم چیکار کنم!صدرا: من هستم، حواسم بهشون هست! _این اتفاق تقصیر منه و حالا باید تنهاشون بذارم! آیه دخالت کرد: _فعلا که بستریه، تا یکی دو ماه آینده هم بستری میمونه؛ وقتی هم مرخص بشه حالش بهتره و خطرش کمتر، ترس نداره که! رها: من همه سعیمو میکنم که اوضاعو بهبود بدم. ارمیا: برای خود شما هم خطرناکه. آیه: به بابا میگم بیان اینجا، اگه این خیالتو راحت میکنه. ارمیا: تا حالا انقدر نترسیده بودم! َ اعتراف سنگینی بود برای مردی که مبارز خط مقدم بوده چه کرده ای بانو َ که نقطه ضعف شده ای برای این مرد! صدرا: حواسمون به زن و بچهت هست، تو حواست به خودت باشه و دیگه هم نیومده بار سفر نبند! ارمیا لبخندی پر درد زد و به چشمان صدرا نگاه کرد؛ صدرا خوب درد را از چشمان ارمیا خواند، دردی که روزی در چشمان خودش هم بود... ارمیا: برگشتم یه سفر بریم مشهد، صبح به محمد زنگ زدم بهش گفتم، تو هم کاراتو هماهنگ کن که یه ِ دسته جمعی بریم!
ارمیا که رفت، چیزی در خانه کم بود. نگاهش که به قاب عکسها میافتاد، چیزی در دلش تکان میخورد؛ روزهای سختی در پیش رویش بود. دو هفته از رفتن ارمیا گذشته بود و آخر هفته همه در خانه ی محبوبه خانم جمع شده بودند. رها و سایه و آیه در حال انداختن سفره بودند که صدای زنگ خانه بلند شد. زینب به سمت در دوید و گفت: _بابا اومد... آیه بشقاب به دست خشک شد. نگاهها به در دوخته شد که ارمیا با دستی که وبال گردنش شده بود و ساکش همراه دستان کوچ ِک زینب در دست دیگرش بود وارد خانه شد. صدایش سکوت خانه را شکست: _سلام؛ چرا خشک شدید؟! بشقاب از دست آیه افتاد. همه ی نگاهها به آیه دوخته شد. ارمیا ساک و دستهای زینب را رها کرد و به سمت آیه شتافت: _چیزی نیست، آروم باش! ببین من سالمم؛ فقط یک خراش کوچولوئه باشه؟ منو نگاه کن آیه... من خوبم! نگاه آیه به دست ارمیا دوخته شده بود و قصد گرفتن نگاه نداشت. رها لیوان آبی مقابل آیه گرفت. ارمیا لیوان را با دست چپش گرفت و به سمت لبهای آیه برد: _یه کم از این بخور، باشه؟ من خوبم آیه؛ چرا با خودت اینجوری میکنی؟ کمی آب که خورد، رها او را روی مبل نشاند. ارمیا روبه رویش روی زمین زانو زد: _خوبی آیه؟ آیه نگاه به چشمان ارمیا دوخت: _چرا؟ ارمیا لبخند زد: _چی چرا بانو؟ _تو هم میگی بانو؟ _کمتر از بانو میشه به تو گفت؟ _چرا؟ _چی چرا؟ بگو تا جوابتو بدم! آیه: چرا همهش باید دلم بلرزه؟ _چون دل یه ملت نلرزه! آیه: نه سال دلم لرزید و جون به سر شدم ، سه سال مرد خونه شدم دوباره لرزه ی دلم شروع شد؟ ارمیا: مگه نمیخوای دل رهبرت آروم باشه؟ آیه سری به تایید تکان داد. ارمیا هنوز لبخندش روی لبش بود: _دل دل نزن، من بادمجوِن بمم، آفت ندارم؛ عزرائیل جوابم کرده بانو! آیه: یه روزی سید مهدی هم گفت نترس من بادمجون بمم، میبینی که بادمجون که نبود هیچ، رطب مضافتی بود! ارمیا: یعنی امیدوار باشم که منم یه روز رطب مضافتی بشم؟ آیه اخم کرد. زینب خود را در آغوش ارمیا جا کرد. ارمیا زینبش را نوازش کرد و نگاهش هنوز به آیهاش بود. اخمهایی که نشان از علاقه ای هرچند کوچک داشت. علاقه ای که شاید برای خاطر زینب نصیبش شده بود... آیه: خدا نکنه، دیگه طاقت ندارم! ارمیا: نفرینم میکنی بانو؟ آیه: تو تمام حرفای سید مهدی رو حفظ کردی؟ ارمیا: چطور مگه؟ آیه: اونم همینو بهم گفت، وقتی گفتم خدا نکنه سوریه برات اتفاقی بیفته... ارمیا: من حتی خوب نمیشناختمش! آیه: خیلی شبیه اون شدی! ارمیا: خوبه یا بد؟
آیه: نمیدونم! دست حاج علی روی شانه ی ارمیا نشست: _رسیدن به خیر، پاشو که سفره معطل مونده! یه آب به دست و صورتت بزن و لباس عوض کن و بیا! ارمیا بلند شد و گفت: _پس یه کم دیگه برام امانت داری کنید تا برگردم! حاج علی خنده ی مردانه ای کرد و گفت: _مثلا دخترمه ها! ارمیا شانه ای بالا انداخت که باعث درِد دستش شد و صورتش را در هم کرد و ناخودآگاه دست چپش را روی آن گذاشت. آیه بلند شد و گفت: _چی شد؟ ارمیا سعی کرد لبخند بزند تا از نگرانی آیه کم کند. _چیزی نیست، تا سفره رو بندازید من برمیگردم. صدرا! باهام میای؟ یه کم کمک لازم دارم! صدرا و محمد همراه ارمیا به طبقه ی بالا رفتند. محمد با دقت به چشمان ارمیا خیره شد. _وضعت چطوره؟ ارمیا ابرویی بالا انداخت: _تو دکتری؛ از من میپرسی؟ محمد: بگو چه بلایی سر خودت آوردی؟ گلوله خوردی؟ صدرا همانطور که در عوض کردن لباس کمکش میکرد گفت: _حرف بزن دیگه، اونجا خانومت بود نمیشد سوال جواب کرد. ترسیدیم چیزی شده باشه و بیشتر ناراحتش کنه! محمد: چرا روزهی سکوت گرفتی؟ ارمیا: چون امون نمیدید، یک ریز حرف میزنید. گلوله خورده تو کتفم البته نزدیک گردنم، گلوله رو در آوردن؛ سه روزم بیمارستان بستری بودم، تازه مرخص شدم! صدرا: پس چرا بهمون زنگ نزدی؟ ارمیا: نمیخواستم آیه رو نگران کنم، اون تحمل این اضطرابا رو نداره! محمد: خوبه میدونی و اینطوری اومدی! ارمیا: باید یه دفعه میومدم، هر نوع زمینه چینی باعث ترس بیشترش میشد! اینطوری دید که سالمم و رو پای خودم ایستادم. راستی الان یوسف و مسیح هم میرسن، غذای اضافی برای سه تا رزمنده ی گرسنه دارید؟ صدرا: نگران نباش، برای ده تای شما هم دار یم! ارمیا: خوبه! خیلی وقته غذای خونگی نخوردن، روشون نمیشد بیان وگرنه همه ی آخر هفته ها اینجا بودن! صدرا: ما که اهل تعارف نیستیم، چرا نیومدن؟! ارمیا: عادت نداریم خودمونو به کسی یا جایی تحمیل کنیم؛ مهم نیست چند سالمون باشه اما همیشه اون حس تنها گذاشته شدن توی وجود ما باقیمیمونه، برای آدمایی که توی خانواده بزرگ شدن، شاید راحت باشه که جایی برن اما ما فرق داریم، ما میترسیم از اینکه باز هم خواسته نشیم! محمد دستی به پشت ارمیا زد و گفت: _قرار بود همگی برادر باشیم؛ قرار بود خانواده بشیم، قرار بود برای هم ِ پشت باشیم ، خجالت تو کار ما نیست . صدرا: بریم که منتظر مائن، الان هم پسرا میرسن. همانطور که از پله ها پایین میرفتند محمد گفت: _صبح با من میای بریم بیمارستان تا ببینم چه بلایی سر خودت آوردی! ارمیا خنده ای کرد و گفت:
_تخصصت قلبه آقای دکتر، قلب من الان در بهترین وضعیته؛ توی کار همکارات سرک نکش که کلاهتون میره تو هم ها! در خانه ی محبوبه خانم را که باز میکردند، صدای زنگ خانه هم آمد. صدرا از همانجا گفت: _من میرم در رو باز میکنم. ارمیا که وارد شد آیه هنوز همانجا نشسته بود. زینب روی پایش نشسته و با دستهای کوچکش صورت مادر را نوازش میکرد. ارمیا که عاشقانه های مادری-دختری را تماشا میکرد، قند در دلش آب میشد. نگاه آیه که بالا آمد به چشمان ارمیا که رسید، موجی از نگرانی به سمت ارمیا پاشیده شد. ارمیا بیصدا لب زد: _خوبم، نگران نباش! به سمت آیه رفت و تا کنارش روی مبل نشست، در باز شد و مسیح و یوسف وارد شدند. صدای سر و صدای پسرها که در خانه پیچید محبوبه خانم گفت: _خدایا شکرت که توی این خونه هم صدای شادی پیچید! صدرا رو به مادرش کرد و گفت: _بیا مامان، بیا گوش اینا رو بپیچون که پسرای ناخلف شدن! یوسف صدرا را نمایشس هل داد و گفت: ُ چرا بهتون میزنی؟ ُ _مکه چیکار کردیم ؟ صدرا : بهتون کجا بود؟ شما چرا توی این مدت اینجا نمیومدید؟ مامان، اینا خجالت میکشیدن بیان اینجا، خودت بیا گوششون رو بپیچون! محبوبه خانم که غم در چشمانش نشسته بود با لحِن غم انگیزی گفت: ِشما که هستید زندگی رنگ زنده بودن میگیره، شما که می رید، روح زندگی میره؛ هر وقت تونستید بیایید، شما هم برام مثل سینا و صدرا هستید! آه کشید و ادامه داد: _حالا هم بیایید سر سفره غذا سرد شد! مسیح و یوسف به سمت محبوبه خانم رفتند و کنارش قرار گرفتند. مسیح گفت: _ببخشید، دیگه ناراحت نباشید! یوسف ادامه داد: _اصلا ما هر روز میایم اینجا! صدرا اعتراض کرد: _دیگه پررو نشید، یه تعارف کردیما! محبوبه خانم لبخندی زد و گفت: _چیکار به پسرای من داری صدرا؟ کلاه مون میره تو هم ها! همه خندیدند؛ شاید نیاز بود که فضا از غم خارج شود. لبخندی که روی لبهای آیه نشسته بود دل مردی را آرام کرد که درد در تمام َتنش نشسته بود. همه دور سفره نشسته بودند. زینب روی پای ارمیا نشسته بود و هرچه آیه میگفت: _بشین کنار بابا، دست بابا درد میکنه! لج میکرد و میگفت: _من که رو دستش ننشستم، رو پاشم! ارمیا هم میخندید و میگفت: _کاری با دخترم نداشته باش! زینب به دست چپ ارمیا که سالم بود تکیه داده بود و به این ترتیب امکان غذا خوردن را از او گرفته بود. آیه نگاهی به سفره انداخت و گفت: _چی میخوری؟ ارمیا: یه کم از اون کشک بادمجونا برام میریزی؟ آیه ظرف مقابل ارمیا را برداشت و برایش غذا ریخت و مقابلش گذاشت. اشکالی دارد که قند در دل ارمیا آب کنند برای این غذایی که همسرش برایش کشیده است؟
ارمیا خواست نان بردارد که دید قدرت حرکتی ندارد. آیه آهی کشید و بشقاب را به سمت خود کشید. لقمه ای به دست زینب داد و لقمه ای به سمت ارمیا گرفت. ارمیا حرکتی برای گرفتن آن از خود نشان نداد. آیه نگاهش را به او دوخت و لقمه ی در دستش را مقابلش تکان داد: _نمیگیری؟ ارمیا: اول خودت بخور! آیه: منکه مجروح نیستم! ارمیا: منم که دو دقیقه ی پیش رنگم به گچ دیوار شبیه نبود، اول خودت! زهرا خانم با لبخند به آنها نگاه میکرد. زیر گوش حاج علی چیزی گفت و نگاه آنها روی دست آیه ماند و لبخند زدند. صدرا زیر گوش رها گفت: _یاد بگیر! رها ابرویی بالا انداخت و گفت: _تو هم برو مصدوم برگرد منم برات لقمه میگیرم! آیه گفت: _این برای من بزرگه! ارمیا از دستش گرفت: _حالا برای خودت درست کن و بخور، بعد من اینو میخورم! آیه لبخند زد. اشکالی دارد قند در دل این دو آب شود؟ سید مهدی، تو که ناراحت نمیشوی؟ تو که میدانی آیه حق خوشبختی را دارد؟ لبخندت از همینجا هم پیداست! غذا خوردن هم گاهی شیرینترین خاطره ها میشود؛ گاهی شوخیها و خنده های بعد از غذا هم خاطره میشود. همیشه که در جمع های دو نفره خاطرات ساخته نمیشوند؛ گاهی میان جمعی که همه داغ در دل و لبخند بر لب دارند هم خاطرات زیبایی برای زوجها ساخته میشود! زینب را که روی تختخواب گذاشت، آیه با دو استکان چای به لیمو به استقبالش آمد. روی مبل مقابل هم نشستند و آیه خیره به دستهای ارمیا گفت: _خیلی درد میکنه؟ ارمیا دستی به لبه ی استکانش کشید و گفت: _نه خیلی! آیه: نباید زینب رو بغل میکردی، سنگینه و دستت درد میگیره! ارمیا: گفته بودم تا من هستم حق نداری بغلش کنی، برای تو سنگینه، اذیتت میکنه! آیه بحث را عوض کرد: _چطور زخمی شدی؟ ارمیا: فکر کنم حواسم پرت زن و بچهم شد که یه گلوله ناغافل خورد به دستم، همین! آیه نگاه از دست ارمیا گرفت و با تعجب به چشمانش نگاه کرد: _اسلحه به دست، وسط معرکه یاد زن و بچه افتادی؟ ارمیا به پهنای صورت خندید: _جای بهتری سراغ داری؟ داشتم فکر میکردم اگه بمیرم، چیکار میکنی؟ مثل اون روز که سید مهدی رو آوردن میشه؟ آیه آه کشید: _نه مثل اون روز نمیشه! لبخند روی لبهای ارمیا خشک شد و کم کم از روی صورتش جمع شد: _حق داری؛ من کجا و سید مهدی کجا! آیه نگاهش را به قاب عکس سید مهدی دوخت: _اون روز قول داده بودم که صبر کنم، قول داده بودم که زینبوار صبر کنم؛ اون روز قول داده بودم مرد باشم برای خودم و بچهمم، اما تو قول نگرفته بودی؛ نگفته بودی صورت خیس اشکمو نامحرم نبینه! نگفته بودی صدای گریه مو کسی نشنوه ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
تسبیح زمین و آسمان یا مهدی ذکر همه‌ی فرشتگان یا مهدی حالا که رسیده روز میلاد عشق لبیک بگو: از دل و جان یا مهدی ✨تعجیل در ظهورشان ❣️✨ (عج)❣️✨ 🎊❣️✨ @sangarshohada🕊🕊
📌 ؛ 🔹 از قدم‌های تو، در شهر چه شوری برپاست... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج 🌸 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
در_چنگال_عقاب 10 ✳️✳️ * محاسبه میزان سوخت جنگنده‌های رهگیر، در صورت طولانی شدن عملیات رهگیری و پیش‌
11 ✳️✳️ در دومین مرحله تدوین طرح عملیاتی، چهار فروند هواپیمای شکاری مجهز به کد آلِرت هم در پایگاه نهم شکاری در نظر گرفته شد که دو فروند از آن‌ها در مرحله نخست پیاده‌سازی طرح، ضمن حمایت از یکدیگر، با اِشراف بر عملیات رهگیری و پیگیری روند آن، هدایت هواپیمای مسافربری را برای فرودی مطمئن و امن بر عهده داشته باشند. از طرف دیگر (احتمالاً به دلیل طولانی شدن عملیات)، به دستور فرمانده نیروی هوایی مقرر شد دو فروند هواپیمای کاملاً مجهز اف۴ نیز به صورت خلبان آماده بر روی باند پرواز منتظر صدور فرمان پرواز و پیوستن به جمع شکاری‌های دیگر باشند. علاوه بر آن از پایگاه‌های شکاری (تبریز)، شکاری (همدان)، شکاری (دزفول)، و شکاری (بوشهر) هم خواسته شد تا مجرب‌ترین خلبانان و عوامل پروازی خود را (مطابق با طرح عملیاتی پدافند هوایی و گشت و پوشش رزمی آسمان منطقه) به محل کار فراخوانند و ضمن مسلح کردن هواپیماها به کد آلرت، آن‌ها را در حالت آمادگی کامل قرار دهند. این تصمیم در واکنش به هرگونه عملیات احتمالی و مداخله‌جویانه نیروهای بیگانه اتخاذ شده بود. در پایان هم قرار بر این شد هواپیماهای سوخت‌رسان بویینگ ۷۰۷ و ۷۴۷ از منطقه هوایی مهرآباد تهران به پرواز درآمده و ضمن تقرب به نقاط ایستایی (موقعیت از پیش تعیین شده در مجاورت هواپیماهای رهگیر خودی) بر فراز آسمان آماده تحویل سوخت به هواپیماهای درگیر در عملیات باشند. پایگاه نهم شکاری ساعت ۲۳ و ۴۵ دقیقه سوم اسفند ماه سال ۱۳۸۸ بود، تلفن مستقیم و قرمز رنگ فرماندهی، در محل کار فرمانده پایگاه نهم شکاری به صدا درآمد. فرمانده که پس از پشت سر گذاشتن فعالیت‌های روزانه عملیاتی آماده استراحت شبانه‌ می‌شد، به سرعت گوشی را برداشت. آن سوی خط صدای آشنای رئیس مرکز پست فرماندهی نیروی هوایی بود: شب بخیر امیر! فرمانده محترم نهاجا می‌خواهند با شما درباره موضوع بسیار مهمی صحبت کنند. این تلفن و این پیام برای او تازگی نداشت. او با روحیات فرمانده خود از نزدیک آشنا بود. پس از احوالپرسی مختصر و اندکی نگرانی در این فکر بود که چه چیز سبب شده است فرماندهی مستقیماً با او تماس بگیرد. به نظر می‌رسید بار سنگین مسئولیت از تعارفات و تکلفات عادی روزمره کاسته است، زیرا فرمانده نیروی هوایی بسیار جدی و با لحن آمرانه‌ای صحبت می‌کرد. وی اصل موضوع را در قالب پیامی کوتاه ولی واضح مطرح کرد: یک فروند هواپیما در ساعت نیم بامداد از فرودگاه دبی پرواز و به سمت بیشکک حرکت خواهد کرد و همانطور که می‌دانید از کریدور هوایی کشورمان خواهد گذشت. از شما می‌خواهم به هر صورت ممکن این هواپیما را رهگیری و وادار به فرود اجباری در فرودگاه بندرعباس کنید: تکرار می‌کنم، این هواپیما نباید از محدوده پروازی بندرعباس خارج شود. دستور در نهایت اختصار، متضمن بار و فشار عملیاتی خاص خود بود. بله قربان… دستور شما به دقت پیگیری و اجرا خواهد شد. پایان تماس سرتیپ خلبان شاه‌صفی، برای فرمانده پایگاه نهم شکاری آغاز تازه‌ای از یک مأموریت شبانه بود. وی در اولین اقدام در تماسی با پست فرماندهی پایگاه خواستار اطلاع از مسیر ورودی همه هواپیماهای مسافربری و مسیرهای پروازی منتهی به فضای ایران از فرودگاه بین‌المللی دبی شد. پس از آگاهی از زمان تقریبی ورود هواپیمای هدف و در گام بعدی، دستور آمادگی آلرت را برای استارت جنگنده‌های اف‌ـ۴ و آمادگی برای پرواز و شروع عملیات رهگیری صادر کرد. دستور بعدی او فراخوانی خلبانان وضعیت آلرت ۱۵ دقیقه‌ای و ۳۰ دقیقه‌ای برای آمادگی و استقرار در آلرت شبانه بود. این هواپیماهای شکاری باید در کمتری زمان ممکن جایگزین خلبانان اعزام شده به رهگیری شبانه شده و مجدداً در آلرت مستقر می‌شدند.
در_چنگال_عقاب 12 ✳️✳️ جنب و جوش در پایگاه‌های نیروی هوایی ساعتی قبل از نیمه شب سوم اسفند ماه ۱۳۸۸، فرماندهان پایگاه‌های هوایی سراسر کشور براساس دستور علمیاتی صادر شده در پست فرماندهی و مرکز آلرت پایگاه تحت امر خود حاضر شدند. منتخبی از خلبانان ورزیده با هواپیماهای آماده به پرواز که تجارب ارزنده‌ای در اجرای مأموریت‌های پدافندی و پاسداری از حریم هوایی کشور داشتند، آماده پیوستن به حلقه سوختگیری و رهگیری شبانه شدند. گرچه نیازی نبود جزئیات اجرای طرح به اطلاع آنان برسد، با این حال براساس دستورالعمل‌های پروازی و آمادگی رزمی، از شمال تا جنوب و غرب تا شرق، زمینه حضور در یک عملیات غیر منتظره وجود داشت. اکنون دیگر همه پایگاه‌ها و یگان‌های درگیر در کشور با هواپیماها، تسلیحات و تجهیزات هوانوردی خود با دریافت فرامین شفاف و هماهنگ با یکدیگر در صدد اجرای یک طرح حساس و ترسیم یک شب مهم در تاریخ نیروی هوایی ارتش بودند. آلرت پایگاه نهم شکاری ـ ساعت ۲۳ و ۵۰ دقیقه به هنگام طرح‌ریزی عملیاتی که توسط فرماندهی و کارشناسان امر در ستاد نیرو انجام می‌شد وقتی ترافیک ورودی به فضای کشور از سمت دبی به بندرعباس و کرمان به سوی شمال شرق مورد تأیید قرار گرفت، نگاه حاضران در پست فرماندهی نهاجا معطوف به انجام اسکرامبل‌های متعدد از سوی پایگاه نهم شکاری، بندرعباس بود. خلبانان آلرت شبانه این پایگاه پس از استقرار در پست‌های خود و چک کردن هواپیما و فرم‌های پروازی به توجیه نحوه پرواز اسکرامبل (در صورت به صدا در آمدن زنگ آلرت) پرداختند. معمولاً در آلرت توجیه پروازی به شکل‌های متفاوتی صورت می‌گیرد. (۱) تهدیدات هوایی از سوی پرنده‌های ناشناس٫ (۲) هرگونه شئی پرنده مظنون به متخاصم در ارتفاع پست، متوسط و بالا. (۳) ترافیک‌های خارج از کریدورهای بین‌المللی پروازی. (۴) پرنده‌های هوایی در محدوده پرواز ممنوع یا مناطق محدود شده. (۵) شرایط بحرانی و غیر منتظره. (۶) ضرورت انجام عملیات ویژه در راستای منافع امنیت ملی و اعمال حاکمیت هوایی. خلبانان آلرت شبانه پایگاه نهم شکاری خلبانان آلرت پایگاه با توجه به نوع مأموریت برای آخرین بار کدهای محرمانه تماس با رادار را بررسی کردند و واژه‌های کلیدی آن‌ها را به خاطر سپردند. اکنون این خلبانان همانند بسیاری از روزها و شب‌های حضور خود در آلرت آماده برای مقابله با هرگونه تهدید احتمالی و اجرای مأموریت‌های آفندی و پدافندی از آسمان ایران بودند. ضرورت اطلاع از یک مأموریت حساس و پی‌گیری توالی آن ایجاب می‌کرد که خلبانان آلرت پایگاه نهم شکاری از طریق پست فرماندهی نیروی هوایی در جریان اجرای رهگیری مهم شبانه قرار گیرند. ¨¨¨ خلبانان آماده برای آخرین بار دستورالعمل اجرای رهگیری شبانه را برای تقرب به هواپیمای ناشناس و مظنون بررسی و فرکانس‌های راداری را به همراه کد و رمزهای مربوطه از نظر گذراندند. همه چیز برای یک پرواز شبانه آماده بود. نحوه طرح‌ریزی این عملیات ایجاب می‌کرد نیم ساعت پس از پرواز اولین جنگنده رهگیر (هواپیمای اصلی)، دومین فروند نیز در حمایت از اقدامات رهگیری به صورت آماده در منطقه پروازی و در ارتفاعی مطمئن و نزدیک به صحنه عملیات قرار گیرد. جنگنده رهگیر خودی در طرح با نام دنا آلفا و هواپیمای دوم نیز با نام دنا براوو و هواپیمای آماده بر روی باند با نام دنا چارلی معرفی شدند. آماده برای آغاز عملیات هوایی .