گفتم: راست میگوئید؟ از کجا میدانید؟ گفت: مگر نمیبینی فقط قرآن پخش میشـود قبلا همیشه موسـیقی پخش میکردنـد. تـاطلوع آفتـاب خوابم نـبرد افکـارم به هم ریخته بود به خـدا التمـاس میکردم که
آگاهی عطا کند و مرا هدایت نماید تا از برزخ سـردرگمی و تعلیق نجات یابم و بالأخره صـبح سـیاهی که قلب عاشـقان امام را پاره
پاره کرد و جانشان را به آتش کشید از راه رسید و خبر رحلت امام (ره) از اخبار رادیو پخش شد، چه روز غم انگیز و طاقت فرسائی
بود، عزاي عزاداران و بر سـر وسینه کوفتن مردم قابل پیش بینی نبود فوج عظیم سوگوار که قیامت را درخاطر مجسم میکرد مجال
خاکسـپاري جسم مطهر ایشان را نمیداد و ازدحام جمعیت دلسوخته و آن نمایش حقیقی مراسم عزاداري در باور نمیگنجیـد. آن
همه ایمـان و اعتقـاد، آن همه عشق و علاقه و آن همه التهاب انسان را وادار به حسـرت و غبطه میکرد، سـنگ در آنروز میگریست و من شاهـد اشـک بچه هـاي برادرم بـودم که قلبشـان رئـوفتر و پـاكتر بـود، قلب خـودم ازجـا کنـده میشـد و
ناخودآگاه غم بزرگی سـینه ام را میفشـرد اما بهائیان وقتیبه هم میرسیدند این خبر ناگوار و این مصیبت گران مردم دلسوخته را
به هم تبریک میگفتنـد و اگر جشن و پایکوبی نمیکردنـد از ترس مردم بود. دو روز بعـد که آزیتا را در مـدرسه دیـدم شـنیدم که
میگفت خـانواده محمـدصـالحی داخـل خـانه خـود آنچنـان عزاداري کردنـد که گویـا یکی از عزیزترین فرد خـانواده را از دسـت
داده انـد، آنقـدر درحیاط خانه خودشان بر سـر و صورت خود میزدنـد که ازحال میرفتنـد، آزیتا میگفت که محمدصالحی مرد
متین و صبوري است اما در فراق امام (ره) صبر و تحمل از کف داده و لحظه اي آرام نمیگیرد آنها براي مراسم خاکسپاري به تهران
رفته بودنـد، آنروزها گـذشت و امتحانات ما هم به پایان رسـید. پرویز هرچه کتاب و خبر و نامه برایم می آورد کمتر میپذیرفتم و
دیگر حرفهـایش را بـاور نداشـتم و از او فاصـله گرفته بـودم دیگر وقـتی میگفت میخواهـد به کـوه برود هیـچ احسـاس مسـئولیتی
نمیکردم و زیـاد برایم مهم نبـود چرا که میدیـدم آگاهـانه خود را به سـیاست مبتلا کرده و هر چقـدر که من سـعی میکردم او را
متوجه اشـتباهاتش کنم در گوشش فرو نمیرفت. یکروز با آقاي قادري تماس گرفتم و پرسیدم کاري درباره اتفاقی که قرار است
رخ دهـد صورت داده یـا نه؟ او به من اطمینـان داد که خیـالت آسوده باشـد هر توطئه اي در این باره خنثی است. دیگر خیالم راحت
بود که مسـئله حلشـده. یکشب وحشت تمام وجودم را گرفت و از اینکه آقاي قادري هم ضـدانقلاب باشد و به ظاهر خود را از
توابین معرفی کرده باشـد به هراس افتـادم بـا اینکه تـا آن روز اطمینـانم را کاملا جلب کرده بود اما نمیتوانسـتم دست روي دسـت
بگذارم با اینکه آزیتا به من گفته بودکه به خانه اش نروم تاصـبح نخوابیدم وصـبح خیلی زود که هنوز آفتاب کاملا
طلوع نکرده بود از خانه خارج شـدم و بالأخره خود را به خانه آزیتا رساندم. ظاهرا که متوجه هیچ فرد مشـکوکی نشدم مطمئن شدم
که کسـی تعقیبم نکرده و از وجود من در خانه آزیتا کسی مطلع نیست سراسیمه به آزیتا گفتم که دیشب از ترس اینکه نکند درباره
آقاي قادري اشتباه کرده و نباید کارها را به او میسپردم تاصبح خوابم نبرده هیچ بعید نیست که او یکی از عناصر ضدانقلابی باشد
ما نبایـد تا این حـد به او اطمینان میکردیم و همه چیز را به او میسپردیم. آزیتا گفت پس چه کاري از ما ساخته است گفتم باید با
پلیس همه چیز را در میان بگـذاریم. او به شـدت مخالفت کرد. گفتم که ما نمیتوانیم دست روي دست بگذاریم باید کاري بکنیم.
آزیتا وقتی دید که من مصـمم هسـتم با پلیس صحبت کنم قضیه اي را که از من پنهان کرده بود برملا کرد و گفت: پلیس در جریان
است درست روز بعـد از قرار تو بـا آقـاي قـادري ، پلیس مخفیـانه بـا من ارتبـاط گرفت و همه اطلاعات لازم را از من گرفت و به من
گفـت بـه همـان شـکلی کـه آنهـا میخواهنـد ادامه دهم و درصـورت بروز هر تغییري و یـا درخـواست جدیـدي به آنهـا خـبر دهم
خوشـحال شـدم و نفس راحتی کشـیدم و به خانه یکی از برادرانم رفتم زنبرادرم گفت: امتحاناتت راکه دادي چرا بیکاري؟ گفتم
اتفاقا تصمیم دارم فعالیتهایم راشروع کنم. فکر میکردم همه راههاي موجود سیاسی است و تنها راهی که دخالت در سیاست ندارد
مکتب ما است و اگر تاکنون از بهائیان غیر از این چیزي دیده ام اشـکال از جانب خود بهائیان است نه از مکتب بهائیت. از آن به بعد
مسئولیتهاي زیادي را تقبل کردم و دیگر کمتر اوقات فراغتی دست میداد. تمام تلاشهاي پرویز بی نتیجه بود زحماتش هدر رفته بود
من مصـم متر از قبـل به راهم ادامه میدادم. خانواده من یکی یکی به مقاماتی نائل شدنـد؛ برادرم که در آفریقا بود از
طرف تشـکیلات براي تبلیغ فرسـتاده شد و به سـمت مهمی رسـید و همسـر شوقی افندي که زنی انگلیسی الاصل بود در عروسی اش
شرکت داشت و با او چند عکس انداخته بود.
ادامه دارد ....
مطلع عشق
#تکنیک_های_مهربانی ۱۱
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه( #سواد_رسانه )👇
⚠️ علیدوستی بدتر از روحا... زم!
🔸 ترانه علیدوستی در اینستاگرام خود به زبان انگلیسی سپاه را تروریست و آدمکش و مثل داعش (isis) و حکومت را سراسر فاسد نشان داده است! کاری که حتی روحا... زم هم انجام نمیداد! چون او نهایتا به زبان فارسی و در بین فارسی زبانان شبهه میانداخت!
❗️ولی علیدوستی افکار عمومی جهان را برای هرنوع برخورد با ایران آماده میکند!
💢 پولهای حرام امامی اینجا خودش را نشان میدهد! باید دید این مماشات عجیب و غریب تا کی ادامه خواهد داشت!
❣ @Mattla_eshgh
عنکبوت مقدس یا پروژه ای نامقدس؟؟
فیلم عنکبوت مقدس برای تولید ان از اژانس تامین مالی المان، صندوق مالی هامبورگ، صندوق فیلم المان پول دریافت کرده
دقیقا کشورهای که( دانمارک،المان،سوئد، فرانسه) فروش دارو، هواپیمای مسافربری، آمبولانس و حتی کاغذ رو به ما جرم تلقی میکنن پول ساخت فیلم مارو دادن...!
و تمام سلبریتی ها رو برای دفاع از ان اجیر کردند، این سلبریتی ها را باید رصد شوند چگونه همه انها تشکیلاتی هماهنگ میشوند؟؟
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
▪️نگاه آسیب شناسانه به تلویزیون 🍃یکی از مسائلی که در جامعه ی ما از تلویزیون و سینما تأثیر زیادی پذی
▪️نگاه آسیب شناسانه به تلویزیون
🍃 موضوع دیگری که رسانه، به خصوص سینما و تلویزیون در سبک زندگی ما ایجاد کرد، نوع پوشش زنان در جامعه است.
سینما برای هرچه زیباتر جلوه دادن بازیگران و جذب بینندگان، دست خود را برای پوشیدن هر نوع لباس و استفاده از انواع آرایش باز گذاشت و با توجه به حس زیبایی طلبی در افراد و علاقه به بازیگران مشهور، کم کم نوع لباس، سبک آرایش و نوع سخن گفتن بازیگران در خانواده ها اثر گذاشت.
با توجه به این که در سریال های ایرانی، زنان فقیر چادری بودند و زنان ثروت مند بدون چادر، تا حدودی این فرهنگ در جامعه ی ما شکل گرفت که بانوان چادری اغلب فقیرند و با توجه به علاقه ی مردم به پول و ثروت، تمایل آن ها به چادر کم رنگ شد. شبکه های ماهواره ای به علت گستردگی و آزادی بی قیدوشرط، دست خود را در نشان دادن هر نوع برنامه ی ضداخلاقی در قالب سریال باز گذاشته و از هم گسستن کانون خانواده را هدف گرفته است.
#رسانه_وسبک_زندگی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
متوجه اشـتباهاتش کنم در گوشش فرو نمیرفت. یکروز با آقاي قادري تماس گرفتم و پرسیدم کاري دربار
#سایه_شوم
#قسمت نوزدهم
این در بین بهائیان افتخاري بود که نصـیب هرکس نمیشد و سمتی که برادرم داشت
یـک مسـئولیت بزرگ قـاره اي بود که او را به یکی از اعضـاي برجسـته تشـکیلات ارتقـاء داد. برادر دیگرم عضو محفـل آکسـفورد
آلمـان شـد وسـلیم هم که عضـو تشـکیلات سه نفره سـنندج بـود ، شـراره و مسـعود که خـواهر و شوهرخواهرم بودنـد عضو محفل
منطقه اي تهران بودنـد ، من هم که کوچکتر از همه اعضـاء خـانواده بودم یـکبـار وقتی همه پولهـاي قلک خود را براي بیت العـدل
فرسـتاده بودم برایم ازطرف بیت العـدل تقدیرنامه آمد و یکبار هم بعد از اخراج شدنم از مدرسه مورد تشویق تشـکیلات تهران و
بیت العدل واقع شدم ، تعریف خانواده فعال ما در بیشتر شهرها پیچید. و مورد تحسین و ترغیب این و آن بودیم، خانه بزرگ ما محل
برگزاري بسـیاري از مراسم مـذهبی شـده بود و بیشتر احتفالات جوانان و نوجوانان را درخانه ما برگزار میکردنـد. تابسـتان دوباره
تشـکیلات براي سـرگرم کردن جوانان تصمیم جدي گرفته بود. پسران و دختران شهرهاي مختلف را به دیدن هم میبرد و نام آنرا
اردوي تابسـتانی گذاشـته بود. علنا به همه ما میگفتند آدرس و شـماره تلفن دوستان مورد علاقه خود را بگیرید و با هم در تماس و
ارتباط باشـید. مرتب در تفریحات مکرر با دوسـتان جدیـدي بودیم و برایمان برنامه هاي زیادي گذاشـته بودند. باسـخنرانیهائی که
برایمان میکردند آنچنان سـرگرممان کرده بودند که مثل رباطها دیگر قادر به حرکتی غیر از آنچه برایمان تعریف شده بود نبودیم.
گاه گاهی به دیـدن آزیتا میرفتم تا اینکه یکروز برایم تعریف کردکه چگونه توطئه اي را که سازمان ضدانقلابی
و ضـددینی براي خانواده آقاي صالحی چیـده بود خنثی شد و به چه ترتیب عاملین این توطئه گرفتار شدند، آزیتا گفت: از اینکه تا
به حال چیزي برایت نگفتم مرا ببخش اجازه چنین کاري نداشتم حتی آقاي قادري هم از همه مسائل بی اطلاع بود وقتی پلیس متوجه
شـد که قرار است مأموریتی انجام دهم مرتب با من در تماس بود حسابی افتادم توي یک جریان پلیسـی بالأخره قرارشـد من با یک
کیف انفجاري وارد منزل آقاي صالحی شده و بعد از دقایقی آنجا را ترك کنم و با انفجار بمب همه آنها به شـهادت برسند. اما من
که لحظه به لحظه همه چیز را بـا پلیس هماهنـگ میکردم در یـک چشم به همزدن عـده اي در منزل آقـاي صالحی حاضـر شـده و
کیف راخارج کرده وخنثی نمودنـد عـده اي هم براي دسـتگیري آن گروهک اقدام کردند. چون از قبل مکان آنها به وسـیله همان
شخصـی که با من در ارتباط بود کشف شده بود و معلوم شد یک گروهک وابسـته به نظام بعثی عراق از محاربان الحادي ضد خدا
و ضد نظام بودند که وارد کردسـتان شده براي ایجاد تفرقه در بین شـیعه وسـنی اقدام به ترور و کشـتار حزب اللهی ها کرده و ایجاد
نا امنی و اغتشاش نماینـد و از موضوع تقاضاي من براي خارج شدن سوء اسـتفاده کرده و میخواسـتند اینکار به دست من انجام شود
که الحمـدالله بـا اقـدامات هوشـمندانه پلیس همه عـاملین این اقـدامات دسـتگیر و تمـام اعضاي این بانـد شـناسایی و گرفتار شدنـد و
خوشـبختانه این باند کاملا متلاشی شد. آزیتا خیلی تشکر کرد و گفت تو همیشه مثل فرشته نجات در بحرانی ترین موقعیت مرا یاري
کردي و این بار دیگر کارت الهی بود و مرا که در مخمصه بدي گرفتار شده بودم رهانیدي وقتی فکرش را میکنم که از این مسئله
سر بلند بیرون آمدم باورم نمیشود. اوائل فکر میکردم مشکلات خانوادگی از من یک شیطان ساخته که خدا مرا در
مقابـل چنین کاري قرار داده و آنقـدر ترسو و بی اراده بودم که ممکن بود از ترس تنبه هرکاري بـدهم اما برایم ثابت شـدچون از
صمیم قلب مخالف این اقـدام کثیف بودم خدا تو را سـر راهم قرار داد تا از این ورطه هولناك رهائی یابم. او را بوسـیدم و بینهایت
خوشحال شدم.
خانه اي مثل بهشت
یـکروز رویـا خواهر آزیتـا به خانه ما آمـد و گفت آزیتا پیغام فرسـتاده که هر طور شـده ساعت سه بعـدازظهر منزل آقاي صالحی
بـاشم. البته قبلا بـا آزیتـا و آقـاي قـادري درباره ارتباط برقرارکردن با این خانواده صـحبتهائی شـده بود اما نمیدانسـتم علت این
دعـوت ناگهـانی چیست؟ رأس سـاعت سه بعـدازظهر طبـق آدرس دقیقی که رؤیـا به من داده بـود خـود را به خـانه آنهـا رسانـدم و
هنگامی که مهدي پسـر بزرگ آقاي صالحی در را باز کرد خود را یکی از دوسـتان صـمیمی آزیتا معرفی کرده و واردشدم. مهدي
درحین احوال پرسـی نگـاه محبت آمیز وجـذابی داشت. که در یـک لحظه مرا مثل نیروي خارق العاده به سـمت خود کشـید. در نگاه
متبسم او غرق شـدم امـا یکبـاره به خود آمـده و درحـالیکه توضـیح میدادم رؤیاخواهر آزیتا مرا به خانه شـما دعوت کرده با من
طوري رفتار میکرد که گوئی سالهاست او را میشـناسم و اصـلا احساس یک غریبه را نسـبت به او نداشـتم حس کردم حواسش به
گفته هـاي من نیست و محـو حرکـات مناست و من که همیشه متفـاوت ازسـایرین برخوردي خیلی صـمیمی وشـیطنت آمیز داشـتم
گوئی او را به خود جلب کرده بودم. مرا به طرف خـانه راهنمائی کرد و قبل از ورود متوجه حیاط بسـیار زیباي آنها شـدم، حیـاط تقریبـا بزرگی بود که گلهاي سـرخ نسترن از دیوارهاي آن بالا رفته بود و منظره بسـیار دلچسب و باصـفائی ایجاد کرده
بود یک اسـتخر پر از آب آبی رنگ در وسط حیاط بود و در قسمتهائی از آن درختان انجیر وسیب و آلبالو کاشته بودند. مادرش و
خواهرش نرجس، از اتاق خارج شدنـد و با مهربانی و محبت زیاد از من اسـتقبال کردنـد. و گفتند آزیتا هم قرار است بیاید وارد که
شـدم حس کردم ایـن خـانه به نـوعی مقـدس است حس کردم آجر به آجر این خـانه عطر و بـوي معنـوي دارد و غبطه خـوردم مثل
حسـرت دختر بچه اي به داشـتن عروسک زیبا ؛ مثل حسرت زندانی اسیر به پرنده اي در حال پرواز و ناخودآگاه آهی از دل بر آوردم.
ده دقیقه بعد آزیتا هم آمد. بعد از دیده بوسـی و احوال پرسی گفتم: چه خبر شده چرا مرا به اینجا کشاندي؟گفت: آقاي صالحی و
خانواده اش دوست داشتند تو را ببینند. گفتم چرا؟ گفت: براي آنکه آن مسئله به خوبی وخوشی برطرف شد میخواهند از تو تشکر
کننـد. من سـراپا غرق خجـالت شـدم گفتم: آزي این چه کـاري بود که کردي؟ مرا تـا اینجا کشانـدي که این خانواده محترم از من
تشـکر کننـد مگر من چکـارکردم؟ گفت: آقـاي صالحی خیلی تو را دعا میکنـد و چنـد بار تا به حال گفته حتما بایـد تو را ببینـد.
گفتم: خیلی کار بـدي کردي اگر میدانسـتم براي این است اصـلا نمی آمـدم. چند لحظه بعد آقاي صالحی با یا االله یا االله گفتن وارد
اتـاق پـذیرائی شـد تسـبیحی در دست و عبـاي قهـوه اي رنگی به دوش داشت. تعجب کردم چون فکر میکردم عبـا فقـط مخصوص
روحانیون است اما بعـد که از آزیتا سؤال کردم گفت: بیشتر اوقات در منزل یا درحال عبادت عبا میپوشـد. بسـیار خوش برخورد و
پرجـذبه بود با وجودي که بار اول بود که مرا میدید طوري رفتار میکرد که گوئی یکی از اقوام نزدیک آنها هسـتم و بعد از مدت
زمان طولانی مرا دیده است روي دیوار اتاق پذیرائی عکس حضرت محمد(ص) دیده میشد و روي میز نهارخوري
عکس قاب گرفته امام خمینی(ره) که دور آن روبان مشکی کشیده بودند وجود داشت. تشکیلات طوري ما را تربیت کرده بود که
در مـواجهه بـاچنین افرادي که در واقع از مؤمنین واقعی اسـلام هسـتند احسـاس برتري میکنیم و به خود ببـالیم چرا که دیگر منتظر
حضـرت مهدي(عج) نیستیم و پیرو دینی هستیم که از اسـلام برتر است اما من که خیلی نکته سنج و ریزبین بودم و این خانواده را با
تشـکیلاتیهاي بهـائی مقـایسه میکردم احسـاس کمبود میکردم و به آن همه معنویت وخلوص غبطه میخوردم، حـاج آقا بعـد از
احوال پرسـی رزمنـده ها و رشادتها و شـهادت همرزمانش گفت، حرفهائی که میزد برایم خیلی تازگی داشت چرا که همیشه خلاف
اینها را شـنیده بودم. کم کم صـحبتها را روي ضـدانقلابی و نبرد و به ترورهائی که طی چنـد سال پیش درشـهرهاي مختلف صورت
گرفته اشاره کرد و در نتیجه میخواست بگویـد شـهادت از افتخارات و آرزوهاي بزرگ ماست و از بالاترین رتبه هاي معنوي اسـت
که لیاقت میخواهد و با شکسـته نفسـی گفت: این مقام عظیم و با ارزش از آنها سـلب شده و من و آزیتا وسیله اي بودیم و از جانب
خـدا مأموریت داشتیم تا از این اتفاق جلوگیري شود و در خلال صـحبتها از من تشـکر کرده و گفت: خداوند انسانهاي رئوف و دل
رحم را دوست دارد، شـما ثابت کردي که قلب مهربان و شـجاعی داري درحالیکه با ما هیچ آشـنائی نداشتی و هیچ دلیل نداشت
که خود را به دردسر و زحمت بیاندازي و با اینکه ممکن بود کشته شوي اقدام به عملی کردي که سزاوار تقدیر است، چنین افرادي
بزرگ و محترمنـد و در معرض لطف و رحمت خـاص خـدا هسـتند و از این جهت دوست داشـتیم شـما را زیـارت کنیم و بـاشـما بیشتر آشنا شویم، تعریف متانت و وقار و فهم وشعور شما را از آزیتا خانم شنیده بودم خصوصا که ما ارادت عجیبی به
سادات جماعت داریم جایگاه فرزندان حضـرت زهرا (س) روي سر ماست، ما که هرگز قادر به جبران محبت شما نیستیم اما دوست
داریم مـا را مثل خانواده دوم خود بـدانی و هر وقت و هر زمانکه دوست داشتی با نرجس و مادرش باشـی، خانه ما راخانه خودت
بدانی. آقاي محمد صالحی درباره عملی که من انجام داده بودم بیشترصـحبت کرد و بیش از اندازه این قضـیه را با ارزش جلوه داد
خصوصا که مثالهائی آورد تا ثابت کنـد این عمل در درگاه خـدا گم نخواهـد شد و پاداش بزرگی خواهد داشت، من با صـحبتهاي
ایشـان به یـادخوابی که درباره امام خمینی(ره) دیـدم افتادم آن خبر مسـرت بخشی ک خبر معمولی نبود یک خبر دنیوي نبود امام
مژده یـک پـاداش بزرگ را به من داد با این احساس بینهایت دلگرم وخوشـحال شـدم. مهـدي در طول مـدتی که پـدرش براي ما
صحبت میکرد به داخل اتاق پـذیرائی نیامد، نرجس مرتب پذیرائی میکرد. بالأخره براي توضـیح مسـئله اي آقاي صالحی از مهدي
خواست که بیاید و آن مسـئله را برايم ا بازگوکند. صحبت دراویش وصوفیان بود که فکر میکنند شیوخ آنها نادیده ها را میبینند
و از پشت درهاي بسـته خبر دارنـد. افکار آدمیان را میخواننـد و بر همه کائنات احاطه دارند. او وارد پذیرائی شد و براي ما تعریف
کرد که مدتی از روي کنجکاوي به تحقیق درباره صوفیان پرداخته و در مجالس آنها حضور می یافته. او گفت در خانه این دراویش
عکسـهائی از بزرگانشـان بر در و دیوار نصب است و علاماتی دارنـد که بیانگر مطلبی است مثلا آنهاشـیوخ خود را درحـد خـدا و
پیامبر ، عظیم و توانا میپندارنـد و در واقع براي خـدا شـریک قائل شـده و در مقابل بزرگانشان تعظیم میکننـد و آنها را بیش از حد
تکریم میکنند. از مهدي پرسـیدم مگر عقاید دراویش وشـیوخ با مسـلمانها چه تفاوتی دارد؟ او گفت: اتفاقا من هم
دنبـال همین بودم و متوجه شـدم بزرگـان اهـل تصوف اعتقـاداتی دارنـد که کاملا مغـایر بـا معتقـدات مـذهبی مـا است. من درباره
اعتقادات این گروه سؤالاتی کردم و مهـدي که درباره این فرقه اطلاعات کاملی داشت توضـیحاتی داد که مرا به فکر فرو برد. وقتی
از عکسـهاي بزرگـان و علامـات مخصـوص میگفـت؛ وقـتی از تکریـم بزرگـان آنهـا میگفت، وقـتی از عشـق وافر آنهـا نسـبت به
بزرگان شـان میگفت، وقـتی میگفت آنهـا خود را برترین گروه در تمـام دنیـا میداننـد و فکر میکننـد که یـکروز همه پاکـان و
درسـتکاران به راه آنها خواهند رفت و هنگامی که گفت شرکت در جلسات براي آنها اجباري است متوجه شدم با ما بهائیان تفاوت
زیـادي ندارنـد و این مرا به فکر واداشت و با خود گفتم نکنـد ما هم یکی از این فرقه ها هستیم که باشـعارهاي بزرگان خود به آنها
پیوسـته ایم، خیلی اظهار علاقه کردم و گفتم: من خیلی مشـتاقم در مجالس آنها حاضـر شده و با آنها آشـناشوم شما میتوانید به من
کمک کنید؟ مهدي گفت: اهل تصوف هم فقط یک گروه نیسـتند و صوفیان شیعه باصوفیان سنی معتقدات متناقضی دارند. و ادامه
داد من بـاصوفیـان اهل تشـیع رفت و آمـد داشـتم. از او خواهش کردم مرا با آنان آشـنا کنـد و قرار شـد یکروز بروم که به همراه
خواهر و یا مادرش به مجلس آنان رفته و در آنجا اشتیاق و علاقه خود را نشان دهم تا بتوانم با آنها رفت و آمـد کرده و درباره آنها
تحقیق نمایم. مهـدي صـحبت میکرد و من سـراپا گوش بودم او پسـري لاغر انـدام با قـدي متوسط بود، صورت گرد وخوش فرمی
داشت که باکمی ریش بیضـی شـکل جـذاب شـده بود چشـمان درشـتش به پدر و ترکیب کوچک بینی و دهان او به مادر شـباهت
داشت، پیراهن آبی رنگی روي شـلوار سورمه اي و پارچه اي انداخته بود، مهدي حدود بیست و چهار ساله بود و پس
از فارغ التحصـیل شدنش در رشـته مهندسـی مکانی کدر نیروي انتظامی استخدام شده بود اما به علت بسیجی بودنش در تمام مدت
تحصـیلش همه او را بسیجی میدانستند ، همه این چیزها را درکنار پدر و مادر وخواهرش از او پرسیدم و به حدي راحت و صمیمی
با هم صـحبت میکردم که وقتی صحبتها تمام شد آزیتا گفت: خوش به حالت چقدر راحت و اجتماعی برخورد میکردي، این همه
مدت که من با این خانواده رفت و آمد دارم هنوز نتوانسته ام به راحتی تو با مهدي صحبت کنم و بعد لبخندي زد و گفت: شیطون با
آن رفتار و آن لبخندهاي زیبایت توجه مهدي را حسابی به خودت جلب کرده بودي. آنروز تا عصر به صحبت پرداختیم و بعد من
و نرجس و آزیتا به اتاق نرجس رفتیم و رابطه صمیمانه اي با نرجس پیدا کردم. غروب شد و من از همه اعضاي خانواده تشکر کردم
و از آنهـا خـداحافظی کرده و به همراه آزیتـا به خـانه برگشـتم. آزیتا باخانه خودشان تماس گرفت و به خانه ما آمـد، آن شب مثل
بیشتر شـبهائی که با دوستانم میگذراندم با آزیتا تاصبح نخوابیدیم، طولی نکشید که با خانواده آقاي صالحی به حدي دوست شده
بودم که به قول حـاجی فکر میکردم خـانواده دوم من هسـتند. نرجس دخـتر بـا محبتی بود خیلی شوخ و سـر زنده بود. به عقایـد من
احترام میگذاشت و سـعی میکرد با من بحث نکند و وقتی حس میکرد ممکن است صـحبتهاي ما به جر و بحث تبدیل شود بحث
را عوض میکرد و با یک شوخی بامزه به بحث خاتمه میداد. این حرکت او باعث شـده بود من در صـدد محکوم کردن او و عقاید
او نبـاشم و به لجبـازي نیفتم. هر چیزي که از او و خـانواده او میشـنیدم و برایم جالب بود براي پرویز میگفتم و این کمک بزرگی
شد تا کم کم نظر پرویز را هم نسـبت به شـیعیان تغییر دهم. پرویز میخواست دوبـاره به ضـد انقلابیون در کوه ملحق
شود براي او خـط و نشان کشـیدم و گفتم اگر به این راه ادامه دهی دیگر با توحرف نخواهم زد ، او هم تسـلیم شـده و دیگر به کوه
برنگشت. آنسال هر دوي ما قبول شدیم. وسال بعد من از تحصـیلکردگان بهائی اسـتفاده کرده و براي درسهاي سخت از معلمان
خصوصی کمک گرفته و به ادامه تحصیل پرداختم.
روح بی تاب من و تصوف
به همراه مهدي و نرجس در مجلس دراویش حضور یافتم و باخانمی آشنا شدم که بیمار بود و پوست دست وصورتش مثل حالت
سوختگی تـاول میزد و دردنـاك و خونین بود او خـانم جوانی بود که یکبـاره به چنین بیمـاري عجیبی مبتلا شـده بود. او اطمینـان
داشت که اگر به یکی از شـیوخ دست رسـی پیـدا کنـد شـفا مییابد. او هم مثل همه اهل تصوف به شدت عاشق راهش بود.
ادامه دارد ...