eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
قسمت #صدوچهل_ودو کمی صبر می‌کند. انگار می‌خواهد ادامه‌اش یادش بیاید. کمیل دارد با لبخند نگاهمان
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 حامد که تازه بیدار شده، زیر لب با مداحی هم‌خوانی می‌کند؛ انگار نه انگار که این جاده‌ای که در آن هستیم، یک طرفش داعش است و طرف دیگرش جبهه‌النصره. اصلاً عین خیالش نیست، تا الان هم تخت خوابیده بود. برای همین اسم جهادی‌اش عابس است، اصلا نمی‌ترسد. صدای مداح گرم است و به دل می‌نشیند. حامد می‌گوید: -می‌دونی این که می‌خونه کیه؟ سرم را تکان می‌دهم که نه. می‌گوید: -حسین معزغلامی. فروردین امسال توی حماۀ شهید شد. و آه می‌کشد. حس عجیبی پیدا می‌کنم از شنیدن صدایش. حامد همراه شهید مغزغلامی می‌خواند: -حتی اگه بره سرم/ من از شما نمی‌گذرم/آرزومه یه روز بگن/به من مدافع حرم... خود حامد هم صدای قشنگی دارد، گاهی مداحی هم می‌کند. همین دو شب پیش هم، قبل از عملیات میان بچه‌های فاطمیون هیئت راه انداخته بود و برایشان می‌خواند و سینه می‌زدند. یک نفر هم بود که نمی‌شناختمش، داشت دست تک‌تک بچه‌ها را حنا می‌گذاشت و اسپند دود می‌کرد. - همه رفتن و کار من شده گریه و زاری/سیاهه روم آقا ولی بازم هوامو داری... بغض در صدای حسین معزغلامی داد می‌زند، مخصوصاً موقع گفتن بیت اولش. بیت اول را سه بار با بغض تکرار می‌کند. کسی چه می‌داند؟ حتماً همین‌جا شهادتش را امضا کرده‌اند. - دلم یه جوریه/ولی پر از صبوریه/چقدر شهید دارن میارن از تو سوریه... حامد خیره است به بیابان و آه می‌کشد و می‌خواند: -منم باید برم/آره برم سرم بره... همراهش می‌خوانم و اشک سر می‌خورد روی صورتم. - آقام آقام آقام آقام، آقام حسین جان... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
قسمت ‼️ ششم: سامرا، غزه، حلب، تهران؛ چه فرقی می‌کند؟ با آرامش و خیال راحت، نشسته بودند زیر تلوزیونی که بالای کافه نصب شده بود. تازه مامور ت.م‌شان را دور زده بودند ، و سرخوشانه می‌خندیدند؛ نمی‌دانستند چند میز آن‌طرف‌ترشان، من نشسته‌ام و به خودم قول داده‌ام تا هر جهنم‌دره‌ای دنبالشان بروم. بجز حاج رسول، هیچ‌کس نمی‌دانست من این‌جا در ترکیه و درحال تعقیب سمیر و ناعمه‌ام. وقتی یکی از کارکنان کافه ، جلوی تلوزیون ایستاد و صدایش را بلند کرد، توجه همه به تلوزیون جلب شد. اخبار داشت گزارش فوری پخش می‌کرد؛ شبکه بی‌بی‌سی انگلیسی. یک لحظه از دیدن تصویر ، و بعد هم خواندن زیرنویس، خون در رگ‌هایم یخ زد: -حمله تروریستی داعش به مجلس نمایندگان ایران و مرقد امام خمینی! چون در ماموریت حساسی بودم، ظاهرم را حفظ کردم؛ اما از درون بدجور به هم ریختم. باورم نمی‌شد کار به این‌جا بکشد. دست فیلمبردار می‌لرزید ، و تصویر دوربین را هم لرزان می‌کرد. دورتادور ساختمان مجلس پر بود از نیروهای نظامی و گارد ویژه. تروریست‌ها از پشت پنجره‌های ساختمان مجلس تیراندازی می‌کردند. قلبم تیر می‌کشید. این که نمی‌دانستم دقیقاً چه خبر است ، و عمق فاجعه تا کجاست زجرم می‌داد. زیرچشمی و با غیظ ، نگاهی به سمیر و ناعمه‌ی لعنتی کردم. یاد آن شش تیم تروریستی افتادم ، که در اصفهان گرفته بودیم. تازه فقط شش تیم را ما گرفتیم، بقیه هم کم و بیش درگیر این پرونده‌ها بودند. فقط بعضی از ، اخبار دستگیری تیم‌های تروریستی به گوش مردم رسید. تیم‌هایی که فقط یک موردش ، می‌توانست فجایعی هزاران بار وحشتناک‌تر از حادثه تروریستی مجلس و حرم امام را رقم بزند. داعش واقعاً می‌خواست ، در ایران هم مثل سوریه حمام خون راه بیندازد؛ اما مگر ما مرده‌ایم؟ - همین‌جاست عباس، وایسا. باز هم صدای حامد است ، که من را از فکر گذشته بیرون می‌کشد.
قسمت - همین‌جاست عباس، وایسا. باز هم صدای حامد است که من را از فکر گذشته بیرون می‌کشد. می‌پیچم داخل فرعی‌ای ، که حامد اشاره می‌کند. کنار همان فرعی و با فاصله از یک گاراژ متروکه، چند اتاقک را می‌بینم ، که زیر پارچه استتار پنهان شده‌اند. ماشین را رها می‌کنم ، و دنبال حامد راه می‌افتم به سمت اتاقک‌ها. آفتاب بی‌رحمانه بر فرق سرمان می‌تابد. از آسمان آتش می‌بارد و زمین زیر پایمان می‌لرزد. این‌جا ما وسط داعش و جبهه‌النصره هستیم ، و دقیقاً در میدان درگیری‌شان. تا چشم کار می‌کند بیابان است ، و چند ساختمان متروکه‌ای که احتمالا گاراژ یا پمپ بنزین بوده‌اند. وارد یکی از اتاقک‌هایی می‌شویم ، که با بلوک‌های سیمانی ساخته‌اند؛ آن هم در گودیِ زمین. طوری که از بالا و با دوربین پهپاد مشخص نباشد. حامد که وارد می‌شود، همه شش، هفت نفرِ داخل اتاقک به احترامش نیم‌خیز می‌شوند اما انقدر درگیر بررسی نقشه و مشورت هستند که سلامی می‌پرانند و دوباره خیره می‌شوند به نقشه. بین کسانی که هستند، فقط سیاوش و سیدعلی و مجید را می‌شناسم. مرد میانسالی هم هست ، با موهای جوگندمی که «حاج احمد» صدایش می‌زنند. حدس می‌زنم حضور سیدعلی این‌جا ، برای محافظت از حاج احمد باشد؛ یعنی خودش قبلاً این را گفته بود. برای حامد و من جا باز می‌کنند و می‌نشینیم. حاج احمد اشاره می‌کند به حدود سیصدمتر جلوتر: - این‌جا توی این ساختمون‌ها یه تک‌تیرانداز انتحاری هست. نمی‌دونم چندروزه این‌جاست و عضو داعشه یا جبهه‌النصره. چندنفر از بچه‌هامون رو زده. خودمون هم نمی‌تونیم بزنیمش چون اولا نمی‌دونیم دقیقاً کجاست و دوماً محل استقرارمون لو میره. سیاوش هم اعصابش حسابی مگسی شده: -این تک‌تیرانداز کوفتی نمی‌ذاره قدم بذاریم اون دور و بر. معلوم نیس دردش چیه؟ صبح تا حالا دهنمونو سـ... سیدعلی و مجید و یکی دونفر دیگر با هم می‌گویند: -عهههه!
قسمت و مجید که به سیاوش نزدیک‌تر نشسته است، یک پس‌گردنی حواله‌اش می‌کند. حامد لبخند می‌زند ، و سیاوش با حالتی عصبی، کف دستش را به پیشانی می‌کوبد: -باشه بابا باشه! ولی این یارو رو باید خودم برم حالیش کنم. بی‌نامو... دوباره سیدعلی و مجید صدایشان درمی‌آید: -عهههه! سیاوش حرصی نفسش را بیرون می‌دهد: -شمام گیر دادین تو این هیر و ویر! حاج احمد نگاه سنگین و مهربانی به سیاوش می‌اندازد: -آقا سیاوش! سیاوش دیگر حرفی نمی‌زند. حامد سرش را بالا می‌آورد ، و به من نگاه می‌کند.منظورش را می‌فهمم. از جا بلند می‌شوم و می‌گویم: -بسپاریدش به من. همه نگاه‌ها برمی‌گردد سمتم. سیدعلی و مجید هم با کمی دقت من را می‌شناسند ، و لبخند نصفه‌نیمه‌ای می‌زنند. خسته‌اند و خاک‌آلود. به حامد می‌گویم: -نقشه ماهواره‌ای این‌جا رو داری؟ حامد یکی از نقشه‌ها را نشانم می‌دهد. با دقت به محلی که حاج احمد می‌گفت نگاه می‌کنم. شبیه یک مجموعه بین‌راهی است. صدای حاج احمد را می‌شنوم که توضیح می‌دهد: -اون جلوتر یه گروهان از بچه‌های فاطمیون محاصره شدند. نیروهای داعش پیشروی کردن و این بنده‌های خدا قیچی شدند، نزدیک سه‌راهی اثریا. بیشتر بچه‌ها مجروحن، ولی جاده تا چهارصدمتری این‌جا توی تیررس موشک تاوه. نمی‌تونیم کسی رو بفرستیم کمک‌شون. بقیه‌اش را نمی‌شنوم. اگر آن تک‌تیرانداز را بزنم، ممکن است بشود کاری کرد. بند اسلحه کلاشینکف را ، روی دوشم می‌اندازم و از اتاقک بیرون می‌روم. صدای حامد را از پشت سرم می‌شنوم: -وایسا داداش! برمی‌گردم. با دیدن نگاه حامد دلم می‌ریزد. حامد قمقمه‌اش را می‌دهد به من: -هوا خیلی گرمه، همراهت باشه. مواظب خودت باش. ذهنم را جمع و جور می‌‌کنم ، تا دلم آرام شود؛ اما نمی‌شود. زیر لب آیه حفظ می‌خوانم و به سمت حامد فوت می‌کنم. حامد می‌زند سر شانه‌ام: -خدا به همراهت.
قسمت راه می‌افتم؛ پیاده و در دل بیابان به سمت همان ساختمان‌ها. دولا و در پناه شکافِ شانه خاکی جاده ، قدم برمی‌دارم که در تیررس نباشم. از زمین آتش بلند می‌شود انقدر که هوا گرم است. خودم را می‌رسانم به ساختمان‌ها ، و با کمک اتوبوس‌ها و کامیون‌هایی که کنار جاده رها شده‌اند، به ساختمان‌ها نزدیک‌تر می‌شوم. پشت یکی از همان اتوبوس‌ها می‌نشینم. این‌جا یک تعمیرگاه ماشین‌های سنگین بوده است؛ اما پیداست مدت‌ها از حضور تعمیرکار و راننده‌ها در آن گذشته. ترکش‌های ریز و درشت ، بدنه اتوبوس را سوراخ سوراخ کرده‌اند. به لاستیک اتوبوس تکیه می‌دهم ، و به محوطه آسفالت که مربوط به مجتمع بین‌راهی ست نگاه می‌کنم. آخر محوطه یک سایه‌بان بزرگ است ، که البته قسمتی از سقف فلزی‌اش افتاده روی زمین و یکی دو اتاقک نیمه‌آوار. نزدیک‌تر به من، دو ساختمان هستند که بلندترند. روی زمین آسفالت که پر است از پاره آجر و سنگ، کسی را می‌بینم که میان دو ساختمان افتاده روی زمین. روی زمین و میان بلوک‌های بتنی ، که یکی نه یکی کنده شده‌اند، سینه‌خیز می‌روم تا به او نزدیک‌تر شوم و پشت یک ماشین نیمه‌سوخته سنگر می‌گیرم. حالا جنازه را بهتر می‌بینم؛ نمی‌شناسمش اما لباس نیروهای دفاع‌الوطنی را پوشیده. بی‌سیم را درمی‌آورم و با صدایی خفه، حامد را صدا می‌زنم: -عابس، عابس، حیدر! جواب نمی‌آید. دوباره صدایش می‌زنم و جواب نمی‌گیرم. عرق سرد می‌نشیند روی تنم. چهره حامد می‌آید جلوی چشمم. ناگاه زمین زیر پایم می‌لرزد؛ سر می‌چرخانم که جاده را ببینم. یک تویوتای هایلوکس ، با سرعت از جاده رد می‌شود و به سمت سه راهی اثریا می‌رود. انقدر سریع که سرنشینانش را ندیدم. تا سر می‌چرخانم، صدای وحشتناک انفجار می‌آید و یک لرزش شدیدتر؛ طوری که حس می‌کنم چهارستون ساختمان‌ها هم به لرزه درآمده. گرد و غبار جاده را پر می‌کند. دستانم را سپر سر و صورتم می‌کنم که از اصابت ترکش در امان بمانم. گوش‌هایم چند لحظه کیپ می‌شوند. دوباره در بی‌سیم حامد را صدا می‌زنم: -عابس عابس حیدر! و باز هم سکوت. یادم می‌افتد حاج احمد گفته بود این جاده در تیررس موشک تاو است. احتمالاً همان هایلوکس را دیده‌اند که می‌خواهند بزنندش. دلشوره‌ام شدیدتر می‌شود.
قسمت صدای انفجار بعدی دورتر است؛ اما باز هم زمین را می‌لرزاند. تا الان سه تا صد و پنجاه‌هزار دلار دود شد رفت هوا. آمریکا خیلی احمق است ، که موشک تاوِ به این گرانی را می‌دهد دست این بی‌عقل‌ها که این‌طوری بی‌حساب و کتاب خالی کنند روی سر ما. صدای حاج احمد را می‌شنوم که روی خطم آمده: -حیدر جان، عابس دستش بند یه کاریه. به من کارت رو بگو. دلم شور می‌زند؛ اما باید تمرکز کنم. می‌پرسم: -کسی توی محوطه آسفالت شهید شده؟ - آره؛ دونفر از بچه‌های سوری شهید شدند. تک‌تیرانداز زدشون. - جنازه یکی‌شون رو دارم می‌بینم، اون یکی کجاست؟ - فکر کنم جلوتر افتاده. خودم توی دوربین دیدمشون. اون که جلوتر افتاده زودتر شهید شد. - خیلی خب، ممنونم. چشم می‌دوانم در میان محوطه ، و پیکر شهید دوم را هم که جلوتر افتاده می‌بینم. هردو راه عبور از میان دو ساختمان را ، انتخاب کرده‌اند تا در تیررس نباشند؛ اما حواسشان به تک‌تیرانداز داخل ساختمان نبوده. اگر بفهمم از کدام سمت تیر خورده‌اند، می‌توانم حدس بزنم تک‌تیرانداز در کدام ساختمان مخفی شده. کمی خودم را روی زمین می‌کشم ، تا بهتر ببینمشان و دوربین دوچشمی کوچکم را از جیبم درمی‌آورم. اول با دوربین ، پنجره‌های شکسته دو ساختمان را دید می‌زنم؛ کسی پشت آن‌ها نمی‌بینم. امیدوارم تک‌تیرانداز من را ندیده باشد. او الان بر من مشرف است و دست برتر را دارد. دوربین را می‌برم ، به سمت جنازه شهیدی که نزدیک‌تر است. تیر خورده به گردنش ، و با صورت به زمین خورده؛ به سمت چپ گردنش. خون زیادی از همان سمت پخش شده روی زمین. پس تک‌تیرانداز باید در ساختمان سمت چپ باشد؛ به شرطی که جای گلوله روی بدن شهید دوم هم این را تایید کند. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
5.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 لـــــطفا فریب فضای مجازی ، تصاویر و فیلم‌ها رو نخورید... دیگر به چشم هایمان هم اعتمادی نیست چه رسد به یک فیلم ....!!! این 36 ثانیه رو ببینید... ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴⚡️در جنگ شناختی با توجه با ابزار موجود به همین راحتی فریب میخوریم ... 🔺در فضای مجازی حتی درباره دیده‌ها هم باید عالمانه تحقیق کرد چه رسد به شنیده‌ها ... ‌❣ @Mattla_eshgh
✅ استفاده از تکنیک شدت
📌نظام ارزیابی و رده بندی سنی بازی های رایانه ای 👇 https://esra.ircg.ir/ 📍درباره ESRA بیشتر بدانیم 🍃از ابتدای تاسیس بنیاد ملی بازی های رایانه ای در سال 1386، تدوین نظامی با عنوان نظام ملی رده بندی سنی بازی های رایانه ای (Entertainment Software Rating Association) در دستور کار قرار گرفت که وظیفه آن نظارت بر محتوای بازی ها و مشخص کردن رده سنی مناسب برای هر بازی بود. در همین راستا در سال 1387 پژوهشهایی با سه رویکرد مطالعاتی از جمله روانشناسی، جامعه شناسی و علوم و معارف اسلامی با همکاری اساتید مجرب دانشگاهی انجام شد. پس از انجام پژوهش ها و طبقه بندی محتواهای آسیب رسان در بازی ها، نظام رده بندی سنی کار اجرایی خود را از ابتدای سال 88 آغاز نمود و از آن پس صدور مجوز نشر بازی ها منوط به بررسی بازی ها در این نظام و تعیین رده سنی مناسب هر یک از بازی ها شد. عدم وجود الگوی مناسب در استفاده از بازيها، نگرانی والدین و عدم اطلاع آنها از محتواهای نامناسب این رسانه جدید تعاملی، تأثیرات سوء جسمانی و روانی بازی‌های رایانه‌ای و همچنین استفاده هژمونیک نظام سرمایه‌داری از بازی‌ها در جهت تاثیرگذاری فرهنگی-اجتماعی را میتوان از مهمترین عوامل ضرورت ایجاد نظام ESRA دانست. ‌❣ @Mattla_eshgh