eitaa logo
مطلع عشق
282 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 صدایِ مادرِ خانه‌دار سالیانِ سال است وقتی صحبت از زنان می‌شود، اولین چیزی که به ذهن بسیاری از افراد می‌رسد این است که چرا زنان در مدیریت کشور جایی ندارند؟! چرا زن وزیر نداریم؟! چرا زن استاندار نداریم؟! چرا تعدادِ زنانِ در لیست‌های نمایندگی مجلس و شورای شهر اینقدر کم است؟! چرا ... من می‌خواهم بگویم موضوع فقط این نیست!! بخش بزرگی از جامعه‌ی زنانِ ما هستند که در حال انجام مهم‌ترین کار این عالم یعنی نسل‌های آینده‌اند اما عملاً صدایی از آن‌ها شنیده نمی‌شود و دغدغه‌هایشان دیده نمی‌شود! غالباً مردان برای زنان تصمیم می‌گیرند و حتی اگر زنانی هم در جمع‌های تصمیم‌ساز و تصمیم‌گیر حضور داشته باشند و وزیر و وکیل هم بشوند، صدای مادران خانه‌دار نیستند! خانمی که ۱۰، ۱۵ یا ۲۰ سال مدیر بوده و مسئولیت اجرایی داشته، ولو ۲، ۳ یا ۴ فرزند هم داشته باشد، هیچگاه نمی‌تواند مثل یک مادرِ خانه‌دار فکر کند، دغدغه‌ها و مشکلات روزمره او را بفهمد و حتی از زاویه او به مسئله‌ها نگاه کند! جالب است که تقریباً هیچ یک از گروه‌های سیاسی به این قشر توجهی ندارند. حتی معترضین به حقوق زنان و فمینیست‌ها نیز توجهی به این قشر که بزرگ‌ترین گروه اجتماعی داخل کشور هستند، ندارند. باید ساز و کاری ایجاد کنیم که صدای این طیف از زنان جامعه شنیده بشود. باید به این موضوعات فکر کنیم ...
مردم عزیز به جای زیاد کردن شعله بخاری، شومینه یا شوفاژ، بپوشيد در هفته پیش رو برخی هم‌وطنان دمای منفی 15 درجه رو تجربه خواهند کرد، با همکاری همديگه از این موج سرما عبور خواهیم کرد. ان شاالله ‌❣ @Mattla_eshgh
مجمع هماهنگی نیروهای انقلاب استان قم برگزار میکند: 🌐کارگاه آشنایی با مبانی زن در غرب (نقد وضعیت انحطاط زن در غرب) 🔹️باحضور : استاد شیخ قمی ( مُبلغ و فعال فرهنگی حوزه آمریکای لاتین ) 🔻( با حضور خواهران و برادران ) 🔸️زمان : چهارشنبه ۲۱ دی راس ساعت ۱۸ الی ۲۱ 🔸️مکان : قم بلوار سمیه بین کوچه ۳۹و ۴۱ پلاک ۲۱۰ 🔻حضور رایگان و برای همه دوستان آزاد هست🔻 ⬅️جهت حضور در کارگاه نام و نام خانوادگی خود را به شماره +989383676608 پیامک نمایید.
✅ قاچاق جنسی 🔻 منبع : مرکز ملی اطالعات زیست فناوری آمریکا 🔰 تجارت جهانی جنسی سریعترین شکل تجارت در حال رشد است که سالانه 32 میلیارد دلار ارزش دارد. 🔰سالانه حدود 800.000 نفر در مرزهای بین المللی قاچاق می شوند که از این تعداد 80 درصد زن یا دختر و 50 درصد خردسال ( دختر و پسر) هستند. 🔰دو هدف عمده قاچاق انسان بهره‌کشی جنسی و کار اجباری است. قربانیان قاچاق جنسی به یک یا چند شکل استثمار جنسی وادار می‌شوند.شایان‌ذکر است که قاچاق جنسی و فحشا مترادف نیستند و فحشا تنها یک نوع کار است که قربانیان قاچاق جنسی انجام می‌دهند اما پورنوگرافی, رقص نامتعارف, برهنه شدن , نمایش‌های جنسی زنده, فحشا نظامی و گردشگری جنسی از دیگر بهره کشی های جنسی در این موضوع است. 🔰 اغلب به قربانیان قول داده می‌شود که شغل, تحصیلات, یا حق شهروندی در یک کشور خارجی داشته باشند یا پیشنهاد ازدواج ارائه داده میشود که در نهایت به بردگی جنسی تبدیل می‌شود.بسیاری از قربانیان به تجارت جنسی توسط والدین, شوهران و افراد مورد اعتماد فروخته می‌شوند, اما برخی نیز به اجبار توسط قاچاقچیان ربوده می‌شوند. https://www.ncbi.nlm.nih.gov/pmc/articles/PMC3651545/
مطلع عشق
✅ قاچاق جنسی 🔻 منبع : مرکز ملی اطالعات زیست فناوری آمریکا 🔰 تجارت جهانی جنسی سریعترین شکل تجارت در
🔰نقشه میزان قاچاق حنسی در کشورهای مختلف جهان 🔹 قرمز: خیلی زیاد 🔸 نارنجی: زیاد 🔹 سبز: متوسط 🔸 آبی روشن: کم 🔹 آبی تیره: خیلی کم 🔸 سفید: گزارش نشده
6.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درد است فرزندت درآغوش ات بیاید و نیاز به مهر مادرانه ی تو داشته باشد اما به تو بگویند: دست نزن😢می‌نویسند که به کودک دست زده ای ودرحالیکه فرزندت تورا می‌بوسد تو از لمس کودکت هراس داری چراکه تهدیدت می‌کنند اگر دست بزنی هرگز فزندت را نخواهی دید. ووقتی میپرسی چرا نباید فرزندم را که به آغوشم می آید، لمس کنم؟ می‌گویند چون به تو وابسته می‌شود و باید به دوری ات عادت کند😭 راحت بگوید باید فرزندمان ربات باربیایند تا بتوانند مانند برده باآنها رفتار کنند @end_of_seperation
008.mp3
2.72M
🎙 رابطه صحیح زن و شوهر 🌴 بخش هشتم ⭕️ راه صحیح زندگی درست در یک خانواده نگاه امانت‌داری است 🔴 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊قسمت ۲۷۰ حامد زیر لب زمزمه می‌کند: - بنده خدا... این نامردا به فکر خانواده سربازای خودشونم نیستن.
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 ۲۷۱ حامد روی نقشه جی‌پی‌اسش زوم می‌کند و زیر لب می‌گوید: - دیگه رسیدیم... حالا می‌خوای با این بنده خدا چکار کنی؟ شانه بالا می‌اندازم: - تحویلش می‌دم به بچه‌های سوری. باید بره اردوگاه آواره‌ها. اون‌جا بهش می‌رسن. به اردوگاه که می‌رسیم، کسی بیدار نیست جز بشیر و رستم و کمیل که منتظر ما بوده‌اند. کمیل جلوتر از همه می‌دود و با چشمانی که از بی‌خوابی و نگرانی دودو می‌زند، می‌پرسد: - آقا... کجا بودین؟ فکر کردم... لبخندی می‌زنم و طوری که توجه کسی را جلب نکنم، دست به کمر می‌گیرم: - می‌بینی که اینجام، چیزیم هم نشده. و دستم را روی شانه‌اش می‌زنم: - ما اگه اینجاییم بخاطر اینه که سرمون درد می‌کنه برای دردسر! چشمکی می‌زنم و به سمت چادرها می‌روم؛ اما صدای پیرمرد را از پشت سرم می‌شنوم: - حیدر! وین حیدر؟(حیدر! حیدر کجاست؟) بشیر و رستم که داشتند تلاش می‌کردند پیرمرد را پیاده کنند هم من را صدا می‌زنند. پیرمرد مانند بچه‌ها بهانه من را می‌گیرد. انگار از بقیه می‌ترسد. هنوز روی صندلی عقب ماشین نشسته است. مقابلش می‌ایستم و شانه‌هایش را می‌گیرم: - شو مشکلۀ؟(مشکل چیه؟) پیرمرد گریه می‌کند و سعی دارد با دستانش صورتم را لمس کند. دست می‌کشد روی محاسنم و می‌نالد: - لیش ساعدتنی؟ (چرا کمکم کردی؟) موهای بهم ریخته و پیشانیِ آفتاب‌سوخته‌اش را نوازش می‌کنم: - لأنو مسلم. لأنو شيعي علي بن أبي طالب.(چون مسلمانم. چون شیعه علی بن ابی‌طالبم.) - ابنی هوی عدوک، انا عدوک...(پسر من دشمن توئه، من دشمنتم...) - کنت بحاجۀ المساعده. (شما به کمک نیاز داشتید.) پیرمرد حرفی نمی‌زند و فقط گریه می‌کند. بعد از چند دقیقه می‌گوید: - بدی أكون معك. لا تتركني. انا خائف.(می‌خوام همره تو باشم. تنهام نذار. می‌ترسم.) 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🕊قسمت ۲۷۲ مانند بچه‌ها شده است؛ آسیب‌پذیر و وابسته و البته ترحم‌برانگیز. من اما نمی‌توانم بیشتر از این کاری برایش بکنم. دستان چروکیده‌اش که روی صورتم مانده است را می‌گیرم و نوازش می‌کنم: - لایمکن. لازم اروح. لاتخف، لا أحد يزعجك. هدول اصدقائی، يساعدونك.(نمی‌شه. باید برم. نترسید، کسی اذیتتون نمی‌کنه. اینا دوستای منن، بهتون کمک می‌کنن.) پیرمرد با صدایی پر از لرزش و تردید می‌پرسد: - أ یمکننی رویه ابنی؟(می‌تونم پسرم رو ببینم؟) - نحنا مو بعرف وینو. ترینو ان‌شاءالله. اطلب من الله ان یهدیه.(ما نمی‌دونیم اون کجاست. ان‌شاءالله می‌بینیش. از خدا بخواه هدایتش کنه.) وقتی چشمم به صورت اندوهگین و درهم شکسته پیرمرد می‌افتد، ناخودآگاه سرش را در آغوش می‌گیرم و به سینه می‌چسبانم. میان گریه‌هایش، کلمات منقطعی را می‌شنوم: - انتو... علی... حق... أشهد الله... انتو علی حق...(شما بر حقید... خدا رو شاهد می‌گیرم شما بر حقید...) نور امیدی در دلم روشن می‌شود ، که شاید پیرمرد بالاخره از داعش دست بکشد و با اعتقاد غلط از دنیا نرود. آرام سرش را از سینه جدا می‌کنم و می‌گویم: - فی امان الله.(به امان خدا.) و اجازه می‌دهم پیرمرد را ببرند. خدا چقدر این پیرمرد را دوست داشته که نخواسته گمراه از دنیا برود... *** جنگیدن کلا کار سختی ست؛ فرقی نمی‌کند کجا باشی. کوه، بیابان، جنگل، دریا و هرجایی باشد ، فرقی نمی‌کند، سختی‌های خودش را دارد؛ اما جنگ شهری شاید از همه بدتر و سخت‌تر باشد. حتی عبارت "جنگ شهری" هم عبارت نحس و تلخی ست؛ ترکیب دو واژه ناهمگون. شهری که قرار است محل زندگی و آرامش ، و جنب و جوش باشد، می‌شود میدان جنگ و فهمیدنش هم سخت نیست که این میان، مردم عادی بیشتر قربانی می‌شوند تا نظامیان آموزش‌دیده. گاه سنگرت می‌شود اتاق خوابِ نیمه‌ویرانی ، که دیوارهای زخمی‌اش کاغذدیواری صورتی رنگ دارد و عروسک‌هایش زیر پوتین‌های نظامی‌ات می‌افتند؛ و گاه باید از پشت پنجره یک آشپزخانه، به سمت دشمنت آرپی‌جی شلیک کنی؛ از داخل آشپزخانه‌ای که حتما تا قبل از این به دست یک کدبانو اداره می‌شده و حالا بجای عطر غذاهای سنتی و محلی، بوی باروت می‌دهد. برای همین است که می‌گویم ، جنگ شهری بدتر از همه است؛ چون جنگ را وارد حریم امن انسان‌ها می‌کند.
🕊 قسمت ۲۷۳ یادتان هست می‌گفتم در بیابان، باید بدون جان‌پناه و زیر تیررس مستقیم گلوله جنگید؟ در جنگ شهری، جان‌پناه هست اما نمی‌توان به آن اعتماد کرد؛ چون نمی‌دانی دقیقاً دشمنت کیست و کجاست. هرجایی می‌تواند باشد؛ در اتاق‌ها و سالن پذیرایی یک خانه یا پشت قفسه‌های یک فروشگاه. شاید اصلا دو قدمی‌ات، پشت همان دیواری باشد که تو به آن تکیه داده‌ای. و هزاران شاید و اما و اگر دیگر که جنگ شهری را تبدیل می‌کند به یکی از سخت‌ترین و طاقت‌فرساترین شیوه‌های جنگ. داعش به راحتی حاضر نبود دیرالزور را از دست بدهد؛ اما بالاخره مجبور به فرار شد. حالا تقریباً می‌توان گفت دیرالزور آزاد است؛ اما هنوز تک‌تیراندازهای انتحاری و باقی‌مانده‌های داعش در شهر مانده‌اند و باید شهر را پاکسازی کنیم. از سویی در درگیری‌ها و آتش‌باران توپخانه دوطرف، خانه‌ها آسیب دیده و ممکن است مردم هم زخمی شده باشند. من و حامد همراه بچه‌های تخریب ، جلوتر از همه وارد دیرالزور شده‌ایم؛ شهری که من نیمه‌شب‌هایش را بارها قدم زده‌ام و حالا باید بقیه را راهنمایی کنم. آفتاب ابتدای پاییز هنوز هم تندی و حرارت آفتاب تابستانی را دارد. اثر درگیری‌های شدید چند ساعت پیش هنوز در شهر پیداست و دود سیاه و غلیظی از گوشه کنار خیابان به آسمان می‌رود. آسفالت خیابان شخم خورده است ، و ما بخاطر خطر تک‌تیراندازها، مجبوریم در پناه دیوارهای نیمه‌ویران پیش برویم و خطر ریزش دیوار را هم به جان بخریم. از دور هنوز صدای انفجار و درگیری می‌آید؛ اما اطراف ما به طرز مرگ‌آوری ساکت است. هیچ‌کس حرفی نمی‌زند. همه به این سکوت گوش سپرده‌ایم؛ به انتظار سر و صدایی که حاکی از حضور نیروهای داعش یا خانواده‌های آسیب‌دیده باشد. یکی از بچه‌های تخریب فاطمیون، هم‌قدم با من جلو می‌آید و هرچیز مشکوکی که به تله انفجاری شباهت داشته باشد را بررسی می‌کند. جوان باریک‌اندام و سبزه و ریزنقشی ست به نام صَفَر. کم‌سن و سال است؛ اما همه به چیره‌دستی‌اش در تخریب اعتراف کرده‌اند
🕊 قسمت ۲۷۴ یک تویوتا وسط خیابان پارک شده است؛ با بدنه‌ای سوخته و درب و داغان و البته راننده‌اش که با فاصله کمی، بیرون از ماشین افتاده. می‌توان از سر و شکل راننده‌اش فهمید داعشی بوده. نمی‌توانم بفهمم دقیقاً چطور کشته شده؛ چون تمام بدنش خونی ست. صفر با اشاره دست نگهمان می‌دارد و آرام با لهجه افغانستانی‌اش می‌گوید: - این تله ست. نیاید جلو. همانجا در پناه دیوار می‌ایستیم و صفر جلو می‌رود. با خنجری که تقریباً تنها ابزار تخریبش است ، و هیچ‌وقت آن را از خودش جدا نمی‌کند، آرام به خاک‌های اطراف جنازه ضربه می‌زند تا بالاخره سیمی روی زمین پیدا می‌شود که حدس صفر را تایید کند. حامد زیر لب می‌گوید: - خدا لعنتشون کنه، به جنازه رفیقشونم رحم نمی‌کنن! یکی نیس بهشون بگه ما رو مسلمون نمی‌دونید که به جنازه شهدامون رحم نمی‌کنین، ولی همرزم خودتونم مسلمون نبود که جنازه‌ش براتون حرمت نداره؟ خیره‌ام به تلاش صفر برای خنثی کردن تله انفجاری و می‌گویم: - اینا اگه حرمت حالیشون می‌شد که وضع سوریه این نبود. هیچ حد و مرزی ندارن... هیچی... و تمام چیزهایی که در سوریه دیده‌ام دوباره می‌آید جلوی چشمم. قلبم تیر می‌کشد. حتی نمی‌توان تصورش را کرد که اگر پای این‌ها به ایران باز می‌شد، وحشی‌گری و حیوان‌صفتی را به کجا می‌رساندند... تکان خوردن چیزی آن سوی بیابان، توجهم را از صفر به خودش معطوف می‌کند؛ یک پارچه سپید که در باد تکان می‌خورد. با دقت بیشتری نگاهش می‌کنم؛ یک آدم است؛ یک خانم. یک خانم با چادر سپید دارد آن سوی خیابان راه می‌رود؛ چیزی که اصلا در یک شهر جنگ‌زده نمی‌توان انتظارش را داشت. زن برمی‌گردد ، و روی یکی از صندلی‌های شکسته‌ی ایستگاه اتوبوسِ آن سوی خیابان می‌نشیند. صورتش را می‌بینم؛ دارد مستقیم به من نگاه می‌کند. مطهره است! عین خیالش نیست که این‌جا یک منطقه جنگی ست. لبخند می‌زند و برایم دست تکان می‌دهد. نمی‌دانم باید بخندم یا نه. چندبار پلک می‌زنم و صدای صفر را می‌شنوم: - حل شد حاجی. به خیر گذشت الحمدلله.