eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
9.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 | فساد سیستماتیک در جمهوری اسلامی ⁉️ تعریف فساد سیستمی چیه؟ ⁉️ فرق فساد سیستمی با چیه؟ ✅ این ۹۰ ثانیه می‌تواند به بسیاری از شبهات شما در حوزه فساد در جمهوری اسلامی پاسخ دهد. ________ 🔹 برشی از سخنرانی
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۵۳ می‌گویم: - سیدجان شما کجایی؟ - روبه‌روی در اصلی دانشگاه، ترک موتور. - خوبه، نمی‌خواد
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۴۵۴ گفتن این جمله، کامم را تلخ می‌کند و پرتاب می‌شوم به شب شهادت حاج حسین و کمیل. کمیل از پشت سر، دست می‌زند سر شانه‌ام: -اوهوی، فاز برت نداره ها! تو قرار نیست اینطوری شهید بشی. زود پاشو برو بیرون. حسن دوباره اعتراض می‌کند: -پیاده که خطرناک‌تره! حرفش را نشنیده می‌گیرم و بجای جواب، می‌گویم: -به سیدحسین بگو بیان پیش ما. در اولین فرصت، فرمان را کج می‌کنم به سمت راست. دوبل پارک می‌کنم. حسن می‌گوید: - به سید موقعیت دادم بیاد اینجا. در بی‌سیم به مسعود می‌گویم: - من دارم میرم توی دل جمعیت. اگه زنده موندم و گرفتمش، تحویلش می‌دم به بچه‌های خودمون. تو حواست به بقیه‌ش باشه. منتظر جواب مسعود نمی‌مانم. حسن جا می‌خورد؛ گویا تازه متوجه شده با بی‌سیمی غیر از بی‌سیم بسیج صحبت می‌کنم. صدایش کمی می‌لرزد: - داری منو می‌ترسونی! تنه‌ام را به سمتش می‌چرخانم و مستقیم به چشمانِ مرددش نگاه می‌کنم: - ببین، من باید یه آتیش‌بیارِ معرکه رو پیدا کنم و تحویل بدم. اصلش با خودمه ولی به کمک شماها هم نیاز دارم. لطفا بیشتر از این نپرس. گنگ و گیج نگاهم می‌کند. حق دارد بنده خدا. انتظار هیجان و ماموریتِ نجات دنیا داشته، اما نه در این حد! صدای بلند شکستن شیشه، هردومان را از جا می‌پراند و حسن را بیشتر. فقط به این اندازه فرصت دارم که بگویم: - بدو بیرون الان آتیشمون می‌زنن! در سمت خودم را باز می‌کنم و می‌پرم بیرون. کسی از میان جمعیتِ پراکنده داد می‌زند: - اونا مامورن! اطلاعاتی‌ان... این را که می‌شنوم، تندتر می‌دوم به سمت حسن. هنوز کمی گیج و شوک‌زده است. دستش را می‌گیرم و پشت سرم می‌کشم. نگاه نمی‌کنم که چه بلایی سر ماشین آمد؛ اما ته دلم حرص می‌خورم بابت این که الان با چوب و چماق می‌افتند به جان ماشین بیت‌المال. از میان شمشادهای کنار خیابان، خودمان را می‌رسانیم به پیاده‌رو. مغازه‌دارها کرکره‌شان را پایین کشیده‌اند و فقط یکی دو مغازه، نیمه‌باز هستند. می‌ترسند آتش این آشوب، دامن خودشان و مغازه‌شان را بگیرد؛ مثل سال هشتاد و هشت. مردمی که در پیاده‌رو هستند، نگاه‌های هراسان‌شان را از خیابان می‌دزدند و قدم تند کرده‌اند برای در رفتن از معرکه‌ای که خشک و تر را با هم می‌سوزاند. پناه گرفته‌ایم در سایه‌های پیاده‌رو و به سیدحسین بی‌سیم می‌زنم: - کجایی سید؟ ما توی پیاده‌روییم. قبل از این که جوابش را بشنوم، هُرم آتش را از پشت سرم حس می‌کنم و نورش را؛ آتشی که به جان سطل‌های زباله و یک پراید در آن سوی خیابان افتاده و نور و گرمایش، بر تاریکی شب و سرمای زمستان خش می‌اندازد.
🕊 قسمت ۴۵۵ حسن را دنبال خودم، می‌کشم میان درختان کنار خیابان. پشت جدول‌ها می‌نشینیم به تماشای آشوب و ناامنی. دلم قرص است؛ باوجود صدای بلند دزدگیر ماشین‌ها و کف و سوت و شعار و شکستن شیشه... با وجود بوی لاستیک سوخته و گرمای آتش. می‌دانم زود تمام می‌شود... به حسن می‌سپارم حواسش به اطراف باشد و خودم، گوشیِ احسان را چک می‌کنم. صدای جواد را از بی‌سیمم می‌شنوم: -آقا! من احسان رو گم کردم! خیلی شلوغه اینجا! حدس می‌زدم این اتفاق بیفتد. خوشبختانه فاصله زیادی تا میدان فردوسی نداریم. احسان قرار بود آنجا باشد؛ و احتمالا ناعمه هم. از طریق جی‌پی‌اس موبایل احسان، پیدایش می‌کنم و شاخ درمی‌آورم؛ میدان فردوسی نیست؛ نزدیک ماست. روی نقشه بیشتر زوم می‌کنم. در یکی از فرعی‌های منتهی به خیابان انقلاب است؛ داخل کوچه‌پس‌کوچه‌ها. چطور انقدر سریع جواد را پیچانده و در رفته؟ احساس بدی پیدا می‌کنم از این قضیه؛ شاید فهمیده که در تور تعقیب است. احسان هم که از این جربزه‌ها ندارد که بفهمد و بعد هم ضدتعقیب بزند... مگر این که یک نفر به او رسانده باشد... ناعمه کجاست؟ نمی‌دانم. شاید الان با احسان باشد... همان لحظه، احسان پیام می‌دهد به ناعمه: -کجایی؟ -نزدیکتم. نیم‌ساعت دیگه میام. نزدیک یعنی در همین محدوده؛ شاید در همین خیابان. با دقتی از همیشه بیشتر، تک‌تک افرادی که می‌بینم را بررسی می‌کنم. به مسعود پیام می‌دهم: -دیگه بسه، جمعشون کن. گویا منتظر پیامم بوده که سریع می‌نویسد: -فهمیدم. باشه. سیصد و سیزده‌تا صلوات نذر می‌کنم ، که مسعود و تیمش به موقع بتوانند از پس آن تیم ترور بربیایند. برای جواد پیام می‌دهم: -احسان رو دارم. همین اطراف باش احتمالا لازمم می‌شی. صبر نمی‌کنم برای جوابش و موبایل را برمی‌گردانم داخل جیبم. حسن آرام با آرنج می‌زند به پهلویم: -سیدحسین اومد. بدون این که دقتم را از خیابان بردارم، از گوشه چشم سیدحسین را می‌بینم که همراه یکی از بچه‌های بسیج، قدم تند کرده به سمت ما. کنار من و حسن، خودشان را پشت جدول و درخت‌ها جا می‌دهند. نگاه از خیابان برنمی‌دارم و می‌گویم: -اونا که سوئی‌شرت طوسی دارن لیدرن. حواستون به اونا باشه. صورت‌هاتون رو بپوشونید. -همونه که دنبالشی؟ این را سیدحسین می‌پرسد و من محکم می‌گویم: -نه. مطمئنم اون نیست. اینا فقط مجلس رو گرم می‌کنن. سیدحسین سرش را تکان می‌دهد و از مصطفی گزارش می‌خواهد. صدای مصطفی را نمی‌شنوم؛ همه حواسم به خیابان است ، و توحشی که جای اعتراض را گرفته. بر فرض که این‌ها به وضعیت اقتصادی معترضند؛ خب الان دارند دقیقاً به همان مردمی ضربه می‌زنند که تحت فشار اقتصادی‌اند! حالا این‌ها به کنار... تصور وجود تیم‌هایی که برای کشته‌سازی آموزش دیده‌اند، باعث می‌شود سرم تیر بکشد. روی خط همه کسانی که صدایم را در بی‌سیم می‌شنوند می‌روم و می‌گویم: -بچه‌ها، الان کافیه فقط خون از دماغ یه نفر بیاد تا به عنوان شهید عَلَمش کنن. پس نباید بذاریم بلایی سر احدالناسی بیاد. حتی اگه لازمه، خودتون سپر بشید؛ ولی کسی آسیب نبینه. رو می‌کنم به سیدحسین ، و بچه‌هایی که اطرافم هستند و با صدایی خفه، اما طوری که به گوش همه‌شان برسد، توصیه‌های امنیتی را گوشزد می‌کنم. این که چطور فیلم بگیرند، در دل جمعیت نروند و... توصیه‌هایم را تا زمانی ادامه می‌دهم که صدای تکان دادن نرده‌های وسط خیابان، صحبتم را قطع کند. انگار قوم مغولند که حمله کرده‌اند ، برای نابود کردن هرچه به دستشان می‌رسد؛ از نرده‌های وسط خیابان گرفته تا موانع راهنمایی و رانندگی، ایستگاه خط تندرو و سطل‌های زباله. انگار این زبان‌بسته‌های پلاستیکی مقصر اوضاع اقتصادی‌اند! -اون دختره چه کار می‌کنه اون وسط؟
🕊 قسمت ۴۵۶ این را سیدحسین می‌گوید، و صدایش از میان صدای کف و سوت و شعار به زحمت به گوشم می‌رسد. رد نگاهش را می‌گیرم ، و به دختری با مانتوی کوتاه طوسی و صورت پوشیده می‌رسم. با آرامش و به تنهایی میان این قوم مغول قدم می‌زند؛ انگار اصلا نمی‌بینندش ، و کاری به کارش ندارند. پشتش به ماست. چشم تنگ می‌کنم. سیدحسین و رفیقش دارند درباره این حضور شبح‌وار دختر با هم بحث می‌کنند و حتی شک دارند به این که دختر باشد؛ اما نه... مقنعه مشکی سرش کرده و دوربین به دست، خلاف جهت جمعیت راه می‌رود. با آرنج به سیدحسین می‌زنم: -خودشه... فکر کنم خودشه! هیجانی عجیب می‌دود در رگ‌هایم. جایی برای خطا ندارم. کمیل شانه‌ام را فشار می‌دهد: -خودشه. قلبم قوت می‌گیرد و تمام بدنم هم. مانند شکارچی‌ای که در کمین شکار نشسته، از کنار جدول چشمم را گره زده‌ام به ناعمه و آرام در همان حال نشسته بر زمین، می‌روم جلو. سیدحسین از پشت سرم می‌گوید: -این حالا حالاها می‌خواد بره جلو! بدون این که چشم از ناعمه بردارم، آرام می‌گویم: -حتماً مسلحه! اصلا مسلح نبودنِ یکی مثل ناعمه ، در این شرایط، بیشتر شبیه جوک است. نامرد حتما خیالش از بابت دستگیری هم راحت است و می‌داند آن نفوذی، سریع کارش را راه می‌اندازد که با اسلحه آمده وسط تهران! حوالی میدان فردوسی، ناعمه آرام خودش را از وسط جمعیت می‌کشد کنار به حاشیه پیاده‌رو. مردی سیاه‌پوش و با ماسک، منتظرش ایستاده. ناعمه چند کلمه با مرد صحبت می‌کند که نمی‌شنویم و چیزی به مرد می‌دهد؛ فکر کنم دوربین یا موبایلش باشد. صورتش را از پشت ماسک ، به سختی می‌بینم؛ اما خودش است. مطمئنم. بعد هم وارد یکی از کوچه‌ها می‌شود. برمی‌گردم به سمت بسیجی‌هایی که سردرگمی‌شان را پنهان کرده‌اند و مطیع اما شجاعانه، دنبال من آمده‌اند. شرمنده‌شان هستم و شرمندگی‌ام را ، در نگاهم می‌ریزم. به رفیق سیدحسین می‌سپارم همین‌جا مواظب باشد کسی را نزنند. راستش بخاطر سن کمش، می‌خواهم دور از خطر نگهش دارم. به سیدحسین می‌گویم: -سید، شما با موتور برو دنبال مَرده، ببین کجا میره و چکار می‌کنه ولی باهاش درگیر نشو. سیدحسین قدم تند می‌کند به سمت موتورش و من می‌مانم و حسن. نگرانش هستم؛ نمی‌خواهم همراهم بیاید که خطری تهدیدش نکند. پشت سرم که باشد، اگر بلایی سرم آمد می‌تواند درخواست نیروی کمکی بدهد. می‌گویم: -اصل کار، کار خودمه؛ اما تو هم پشت سرم بیا که اگه گمش کردم یا اتفاقی برام افتاد، تو بتونی درخواست نیروی کمکی بدی. فقط یادت باشه خودت درگیر نشو. باشه؟ -چشم. -خب، الان من میرم، تو پنج دقیقه بعد من بیا. قدم می‌گذارم داخل کوچه ، و باز حس می‌کنم سایه‌ای سیاه روی سرم افتاده؛ تاریکی کوچه. انگار همه صداهای پشت سرم خاموش شده‌اند؛ صدای آشوب خیابان را از دور و خیلی محو می‌شنوم. حالا غرقم در سکوت کوچه و خانه‌هایش. حسین: -عباس، مَرده رو گم کردم ولی وقتی دوباره دیدمش، داشت می‌اومد سمت تو. چکار کنم؟ آن مرد حتما تامین ناعمه است... یک طوری فهمیده‌اند ناعمه در خطر است و شاید حتی بدانند من دنبالش هستم. جی‌پی‌اس احسان، جایی چند کوچه آن‌سوتر را نشان می‌دهد؛ ناعمه دارد می‌رود سراغ احسان. بعید می‌دانم این یک قرار عاشقانه باشد؛ حداقل از جانب ناعمه که قطعا اینطور نیست. چطور فهمیده‌اند من اینجا هستم؟! به حسین می‌گویم: -اشکالی نداره، اگه می‌تونی با کمک بچه‌های بسیج مَرده رو بگیرید. فقط یادتون باشه زنده‌ش به درد می‌خوره. -باشه عباس جان، مواظب خودت باش.
🕊 قسمت ۴۵۷ این‌بار می‌روم روی خط حسن. به حسن هم می‌سپارم با سیدحسین دست بدهد برای زدن مرد. حسن می‌گوید: -عباس خیلی دور شدی. نمی‌تونم ببینمت. برمی‌گردم و پشت سرم را نگاه می‌کنم. از دور، خیلی دور، سایه مبهم حسن را می‌بینم و نفس راحتی می‌کشم. دوباره خیره می‌شوم به روبه‌رو: -حسن حتما مَرده رو پیدا کن! یا علی! هوا سرد است؛ انقدر سرد که در خودم جمع می‌شوم و از دهان و بینی‌ام بخار بیرون می‌آید. قدم‌هایم را تند و سریع برمی‌دارم که گرم شوم. کوچه شبیه یک تونل تاریک و سرد است؛ بی‌انتها. بدنم کوفته است؛ نمی‌دانم چرا، شاید از فعالیت زیاد. خیلی خسته‌ام. دستانم را جلوی دهانم می‌گیرم و ها می‌کنم که گرم شوند. تندتر می‌روم. یک نگاهم به روبه‌روست و یک نگاهم به نقشه جی‌پی‌اس. ناعمه می‌پیچد و من هم به دنبالش. موقعیتم را برای جواد می‌فرستم و می‌گویم: -سریع بیا اینجا. صدای فش‌فش از بی‌سیمم می‌شنوم ، و صدای مسعود را میان همان فش‌فش. کلمات مبهمی می‌گوید که میانشان تنها نام خودم را می‌فهمم. صدای محسن را. محسن هم دارد من را صدا می‌زند. فکر کنم دارد داد می‌زند و من به سختی می‌شنوم: -آقا... آقا... سرخ شده حتماً، مثل همیشه. این که صدای محسن و مسعود به من نمی‌رسد، یعنی یک نفر اینجا دارد با جمینگ، در امواج بی‌سیمم اختلال ایجاد می‌کند. در چنین موقعیت‌های بهم ریخته‌ای البته، معمولا بچه‌های خودمان این کار را می‌کنند؛ اما هیچ‌وقت در بی‌سیم خودمان اختلالی پیش نمی‌آید... محسن باز صدایم می‌زند و من نمی‌شنوم. صدای جواد هم در نیامده. قدم تند می‌کنم به سمت ناعمه؛ نزدیک‌تر می‌شوم و نزدیک‌تر. روی اسلحه‌ام سوپرسور می‌بندم. حاشیه کوچه، باغچه هست و شمشاد. از پشت درختان و شمشادها، انقدر فاصله‌ام را کم می‌کنم که از ناعمه رد شوم و بتوانم مثل یک شکارچی، دست بیندازم و لباسش را بگیرم و بکشمش میان همان شمشادها. جیغ کوتاهی می‌زند و می‌افتد روی زمین. هنوز بلند نشده که لوله اسلحه‌ام را می‌گذارم روی سرش: -تکون نخور! می‌خواهد برگردد؛ اما با فشار اسلحه مانعش می‌شوم. دستانش را بالا می‌گیرد و عصبی می‌خندد: -تو عباسی؟ یخ می‌زنم. از کجا من را می‌شناسد؟! هیچ برخوردی در پرونده سمیر با او نداشته‌ام... مگر این‌که... پازل سریع در ذهنم تکمیل می‌شود. فرار کردنش در پرونده سمیر، تیم ترورم و هماهنگی‌اش با تیم عملیاتی محسن شهید... ناعمه آمده بوده برای تمام کردن کار من؛ همان‌طور که من کمر همت بسته‌ام برای تمام کردن کار او... سوالش را بی‌جواب نمی‌گذارم ، و با دستِ آزادم، دستبند را از جیبم درمی‌آورم. صدای باز شدن دستبند را که می‌شنود، باز هم می‌خندد: -دلم برات می‌سوزه. نمی‌دونی خیلی وقته که پشتت خالیه؟ لهجه عبری‌اش می‌رود روی اعصابم؛ اما نشنیده می‌گیرم حرفش را. می‌دانستم پشتم خالی ست. می‌دانستم در این پرونده تنها هستم. می‌گویم: -به جهنم، مهم این بود که کار تو تموم بشه. -چطوری مثلا؟ -نوچه‌های تو توی سازمان ما مثل دندون خرابن، میندازیمشون دور. بقیه سالمن، انقدر هستن که تو نتونی در بری. می‌خندد؛ باز هم. می‌خواهم بی‌سیم بزنم به جواد که بگوید مامور خانم بفرستد برای بردن ناعمه؛ اما جواد را می‌بینم که دارد می‌آید همین طرف. برایش دست تکان می‌دهد و من را می‌بیند. سر می‌چرخانم به سمت ناعمه تا حواسم به ناعمه باشد.
🕊 قسمت ۴۵۸ صدای نفس زدن کسی را از پشت سرم می‌شنوم. صدایی شبیه خرناس کشیدن یک حیوان و فشردن دندان‌هایش روی هم. خیلی نزدیک است. می‌خواهم برگردم که پهلویم تیر می‌کشد ، و می‌سوزد. از درد نفسم بند می‌آید ، و پاهایم شل می‌شوند. یک چیز نوک‌تیز در پهلویم فرو رفته؛ انقدر عمیق فرو رفته که حس می‌کنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند. دستی آن چیز نوک‌تیز را از پهلویم بیرون می‌کشد؛ دردش شدیدتر می‌شود. از سرما به خودم می‌لرزم. خون گرم روی بدنم جریان پیدا می‌کند. صدای خودم در سرم می‌پیچد: یا حسین... برمی‌گردم؛ فقط کمی. به اندازه‌ای که ببینم صاحب آن دست و آن چاقو که بود. چشمان جواد در تاریکی برق می‌زنند؛ قطراتِ عرقِ روی پیشانی‌اش هم. ساکتِ ساکت است. شوخی‌ها و جوک‌هایش ته کشیده. همان نفس نصفه‌نیمه‌ای که داشتم هم تنگ می‌شود؛ اسلحه نزدیک است از دستم بیفتد؛ اما با ته‌مانده رمقم می‌گیرمش. جواد چاقو را از پهلویم بیرون می‌کشد؛ دردش شدیدتر می‌شود. از سرما به خودم می‌لرزم. هم‌زمان دارم ذوب می‌شوم...می‌سوزم. خون می‌جوشد در حلقم. صدایی تولید نمی‌شود برای یا حسین گفتن. کمیل مانند مادری که ، به بچه‌اش حرف زدن یاد می‌دهد، چندبار ذکر یا حسین را تکرار می‌کند و من همراهش لب می‌جنبانم فقط. تلوتلو می‌خورم ، و وزنم می‌افتد روی دیوارِ کنارم. می‌خواهم خودم را جمع کنم که جواد دوباره چاقو را فرو می‌کند میان دنده‌هایم. نفس کشیدن از یادم می‌رود کلا. دوست دارم برگردم بگویم بیچاره، آن ریه را قبلا یک ترکش پاره کرده بود، لازم نبود به خودت زحمت بدهی. نمی‌توانم بگویم. دوباره چاقو را بیرون می‌کشد. بجای هوا در ریه‌هایم خون جریان پیدا می‌کند و از دهان و بینی‌ام بیرون می‌زند. چشمانم سیاهی می‌روند ، و روی زانو می‌افتم. می‌افتم و جواد، آخرین ضربه‌اش را می‌زند به سینه‌ام. می‌شکافدش. با صورت می‌افتم داخل جوی آب کنار خیابان؛ اما با دست کمی به زمینِ نمناکش فشار می‌آورم تا بلند شوم. انگشتم را روی شاسی بی‌سیم بسیج فشار می‌دهم. یک فشار طولانی، یک کوتاه، دوباره یک طولانی. فششش... فش... فششش. این می‌شود علامت کمک. ناعمه را که حالا بلند شده و ایستاده، تار می‌بینم. جواد هیچ حرفی نمی‌زند؛ اما ناعمه این را می‌فهمد که باید فرار کند. می‌دود از میان شمشادها بیرون. دو انتخاب دارم، یا جواد یا ناعمه. نمی‌توانم بچرخم سمت جواد. مطهره کنار جوی آب نشسته و نگران نگاهم می‌کند. می‌خندم. من خوبم؛ فقط کمی خسته‌ام، همین. خودم را به سختی بالا می‌کشم؛ انقدر بالا که سر و دستم از جوی آب بیرون باشد. اسلحه را در دستان بی‌رمقم فشار می‌دهم. خون چسبناکش کرده. جمله حاج حسین در ذهنم پژواک می‌شود: -با چشمات نشونه‌گیری نکن، با دستات هم شلیک نکن. دست و چشمت رو بده دست بزرگ‌ترت، بذار اون نشونه بگیره. دستم می‌لرزد و چشمم سیاهی می‌رود. تمام زورم را جمع می‌کنم تا لبم را تکان بدهم: یا مولاتی فاطمه اغیثینی... انگشتم می‌لغزد روی ماشه. دیگر نمی‌بینم چه شد. تنها شبحِ تار ناعمه را می‌بینم که می‌افتد روی زمین. صدای فریاد مصطفی را از بی‌سیمم می‌شنوم؛ اما نمی‌فهمم چه می‌گوید. صدای سیدحسین را... همه محو می‌شوند. کمیل بالای سرم می‌ایستد ، و دستش را به سمتم دراز می‌کند: -بیا عباس! بیا! دیگه تموم شد، دستت رو بده به من! مطهره می‌رسد مقابلم و زانو می‌زند. فقط نگاه می‌کند. می‌خواهم صدایش بزنم؛ اما بجای کلمه، خون از دهانم می‌ریزد. کمیل راهنمایی‌ام می‌کند: -بگو یا حسین! دستم را می‌گذارم روی سینه‌ام. دارم می‌افتم داخل جوی آب؛ مطهره شانه‌هایم را می‌گیرد. کمیل می‌گوید: -دیگه تموم شد. فقط بگو یا حسین. لب‌هایم را به ذکر یا حسین می‌چرخانم؛ اما صدایی از دهانم خارج نمی‌شود. خسته‌ام؛ خیلی خسته. به مطهره نگاه می‌کنم. مطهره یک لبخندِ آمیخته با نگرانی می‌زند و پلک بر هم می‌گذارد: -الان تموم می‌شه. یکم دیگه مونده. نترس، تو از مایی... آرام می‌شوم. هیچوقت در عمرم اینطور آرام نبوده‌ام. لبخند می‌زنم و لب‌هایم را تکان می‌دهم: -السلام علیک یا اباعبدالله... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۴۵۹ ‼️ یازدهم: حدیث دیگران... "مسعود" ماشینِ درب و داغانش، از میان صف ماشین‌هایی که در پارکینگ هستند، نگاهم می‌کند. انگار او هم دارد از من می‌پرسد عباس کجاست. اصلا انگار این چند روزه، همه دنیا از من همین سوال را می‌پرسند؛ و من جوابی ندارم برایشان. چراغ‌ها و شیشه‌های ماشین خرد شده ، و بدنه‌اش جا به جا تو رفته. انگار سال‌هاست کسی سراغش نیامده و فراموش شده. شاید اصلا باید فراموش بشود... من هم نمی‌دانم چرا آمدم اینجا. آمده‌ام ماشین را از پارکینگ تحویل بگیرم که چه بشود؟ نمی‌دانم. یک عروسک روی صندلی عقب نشسته است؛ یک گربه با پیراهن صورتی. یکی مثل همان که عکسش روی در اتاق دخترم بود. حتما آن را خریده برای آن دخترک سوری؛ سلما. الان عروسک نشسته روی صندلی عقب و من را نگاه می‌کند، او هم دارد می‌پرسد عباس کجاست. دارد می‌پرسد کِی عباس می‌آید که من را ببرد با سلما بازی کنیم؟ از شیشه شکسته عقب، دست دراز می‌کنم به سمت عروسک. خرده‌شیشه‌ها ریخته روی بدن مخملی‌اش. برش می‌دارم و می‌تکانمش. طلبکارانه نگاهم می‌کند و سوالش را تکرار: عباس کجاست؟ حتی اگر ناعمه را پیدا نمی‌کرد هم، خیلی وقت بود که حکم قتلش امضا شده بود؛ خودش هم می‌دانست. شاید حتی می‌دانست چطور قرار است بکشندش. هرچه هست، من مطمئن شدم آن شب ، اگر عباس را تنها گیر بیاورند، ترورش حتمی ست. برای همین به کمیل گفتم ، پشت سرش برود و حواسش باشد به عباس. وقتی دیدم یک‌نفر از دل جمعیت، کمیل را زد و زمین‌گیر کرد، مطمئن شدم امشب می‌خواهند تیر خلاص بزنند به عباس. کمیل زخمی را سپردم به خدا، و دنبالش رفتم؛ دنبال آن نامردی که کمیل را زد تا پشت عباس کامل خالی بشود. توی تاریکی نمی‌دیدمش. وقتی رفت داخل کوچه‌های باریک و خواست سوار یک ماشین بشود، دیدمش. خود نامردش بود. جواد. جواد قرار بود ت.م احسان باشد، ولی شرط می‌بندم با خود احسان هماهنگ بود برای گزارش دادن به عباس. برای همین بود که به عباس آدرس غلط داد و گفت میدان فردوسی. عباس اما از او زرنگ‌تر بود. موقعیت احسان را فهمید و رسید به ناعمه. توی آن ماشین لعنتی، همان که جواد سوارش شده بود، یک آدم نامرد دیگر را هم دیدم که همه بدبختی‌ها زیر سر او بود؛ ربیعی. مردک بی‌شرف، خودش آمده بود کف میدان که مطمئن شود خوش‌خدمتی‌اش را کامل انجام داده. من خواستم دور از چشم ربیعی بروم دنبال جواد؛ اما گمش کردم. اگر ربیعیِ لعنتی با آن دوتا بادیگاردِ بی‌شاخ و دمش آنجا نبودند، من همان وقت کار جواد را تمام می‌کردم. ربیعیِ بی‌شرف دستور داده بود ، روی موج بی‌سیم عباس اختلال ایجاد کنند؛ شاید چون حدس می‌زد ما، من و محسن، فهمیده‌ایم عباس در خطر است و ممکن است به او هشدار بدهیم. همین هم شد که هرچه داد زدیم ، و گفتیم از بچه‌های بسیج جدا نشود، نشنید. تا با بسیجی‌ها بود نمی‌رفتند سراغش. تنها که شد زدندش. جوادِ پست‌فطرت از پشت زدش. کاش زودتر فهمیده بودم ربیعی دارد کارد تیز می‌کند برای قربانی کردن عباس. حتما باید یک عباس هزینه می‌دادیم تا موش کثیفی مثل ربیعی و دار و دسته‌اش را گیر بیندازیم. با ظرافتی که از خودم سراغ نداشته‌ام، خرده‌شیشه‌ها را از لباس و بدن عروسک برمی‌دارم. یک خرده‌شیشه، پوستم را می‌خراشد ، و می‌سوزاند. خون کمرنگی از میان پوستم می‌زند بیرون. انگشت به دهان می‌گیرم که خونش بند بیاید. بی‌خیال گرفتن ماشین از پارکینگ می‌شوم. عروسک به دست، راه می‌افتم به سمت آسایشگاه سلما. می‌ترسم. می‌ترسم سلما هم مثل بقیه از من بپرسد عباس کجاست و من جوابی نداشته باشم برایش. مثل وقتی محسن با آن صورت گرد و رنگ‌پریده‌اش، از من پرسید عباس کجاست و من سکوت کردم. محسن زود فهمید. رنگ صورتش سرخ شد، حتی سیاه شد. مثل بچه‌ها اشکش در آمد، و تمام صورتش را خیس کرد. هق‌هق، بلندبلند گریه کرد و من... من نتوانستم. من پناه بردم به اتاقم و خواستم سیگار دود کنم که آرام شوم؛ حتی از دست سیگار هم کاری بر نیامد. پک اول را که زدم و دودش را بیرون دادم، یاد سرفه‌های خشک عباس افتادم و لذت سیگار زهرمارم شد. می‌ترسم روبه‌رو بشوم با سلما؛ اما بی‌خیال ترس‌هایم می‌شوم، بخاطر عباس. شاید آخرین چیزی که عباس در این دنیا می‌خواسته، این بوده که سلما شب‌ها این عروسک را در آغوش بگیرد و بخوابد... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
مطلع عشق
👆امام زمان ( عج )و ظهور روز یکشنبه( )👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 💠 معمولاً زنان برای بيان مشكلاتشان نظم منطقی ندارند و پس از بیان يك مشكل، بلافاصله به سراغ مشكل بعدی می‌روند. و اگر حس کنند مردشان، حرفهايشان را نمی‌فهمد بيش از پيش افسرده می‌شوند. 💠اگر‌ مرد به طبیعی بودن بی‌نظمی در کلام زن آگاه نباشد بی‌جهت عصبانی شده و زندگی تلخ می‌گردد. ‌❣ @Mattla_eshgh
️ 👈اگر تصمیم به ازدواج‌ دارید، این گزارش را یک‌نفس بخوانید!😯 مهارت اولیه برای خواستگاری نکته قابل توجه دخترخانم‌ها🙎 🔴وسواس را کنار بگذارید! از روز قبل سر این‌که چه لباسی می‌پوشید با خودتان به توافق برسید! چک کنید که لباستان اندازه‌ و مناسب باشد تا یکی دو ساعت مانده به آمدن مهمان‌ها توی هچل نیفتید که بد هچلی است این هچل و آدم را حسابی مضطرب می‌کند! لباس خیلی چسب، راحتی و تمرکزتان را به هم می‌ریزد، لباس خیلی گشاد هم جلو دست و پایتان را گرفته و ممکن است هنگام پذیرایی تعادلتان را بر هم بزند و خدای نکرده شست پایتان را فرو کند توی تخم چشمتان و... این یک مورد اگر اتفاق بیفتد، جمع شدنی نیست! از ما گفتن بود!😊 نکته قابل توجه برای آقا پسرها👱 🔵پسر باید به خودش رسیده باشد معمولا لباس رسمی خواستگاری، کت و شلوار است! حالا درست است که برای رنگ کت و شلوار در منابع رسمی، سخت‌گیری و محدودیتی در نظر گرفته نشده است اما دیگر پوشیدن تی‌شرت، لباس اسپرت و به پا داشتن جوراب کثیف و بدبو هم انصافا خیلی ضایع است...😐😷 http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۵۹ ‼️ یازدهم: حدیث دیگران... "مسعود" ماشینِ درب و داغانش، از میان صف ماشین‌هایی که در
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 ۴۶۰ "جواد" من از همان اول که دیدمش، حس کردم موی دماغ می‌شود بعداً؛ اما فکر نمی‌کردم خودم باید کارش را تمام کنم. راستش از او می‌ترسیدم. سکوتش، نگاهش، صدایش... همه برایم ترسناک بود. می‌ترسیدم نگاهم کند ، و سایه خیانت را پشت چهره‌ام و در چشمانم ببیند. اخلاقش ملایم بود؛ اما چیزی از جدیتش کم نمی‌کرد. لعنتی حتی وقتی تهدید هم می‌کرد، با آرامش تهدید می‌کرد و با این که مطمئن بودم تهدیدش عملی نمی‌شود و اگر اشتباه کنم هم من را می‌بخشد، باز هم می‌ترسیدم از او. حتی گاهی از دلسوزی‌هایش هم می‌ترسیدم؛ از این که برادرانه با ما می‌ساخت و هرکاری که می‌کردم، از کوره در نمی‌رفت. محسنِ بی‌دست و پا عاشقش شده بود؛ عاشق همین اخلاق عباس. اصلا وقتی عباس کاری را به محسن می‌سپرد، محسن یک آدم دیگر می‌شد. من از عباس می‌ترسیدم؛ اما وعده وعیدهای ربیعی دلم را قرص می‌کرد و جراتم می‌داد که دروغ بگویم به عباس. از ترس می‌مردم و زنده می‌شدم وقتی به دروغ می‌گفتم عامل حمله به صالح را گم کرده‌ام، یا احسان را. آن شب هم اگر بسیجی‌های تحت امر عباس، نیروی تامین ناعمه را نمی‌زدند، من هیچوقت مجبور نمی‌شدم خودم کار عباس را تمام کنم؛ سخت‌ترین کار زندگی‌ام. من فقط قرار بود کمیل را بزنم ، و به عباس آدرس غلط بدهم تا ناعمه راحت از معرکه در برود. وقتی عباس گفت خودش احسان را پیدا کرده، من توی ماشین کنار ربیعی نشسته بودم. فهمیدم گند زده‌ام. ربیعی گفت حالا که عباس احسان را پیدا کرده، ناعمه را هم پیدا می‌کند و آن وقت کاری از دست نیروی تامین ناعمه برنمی‌آید. همان هم شد که ربیعی گفت، بسیجی‌ها زودتر سر نیروی تامین را کردند زیر آب. اگر ربیعی تهدید به کشتنم نمی‌کرد، من هیچ‌وقت خودم را با عباس درنمی‌انداختم. تهدیدهای ربیعی برعکس تهدیدهای عباس، واقعی بود. برای همین بود که رفتم دنبال عباس. عباس اصلا خودش به من گفت بیا. من قرار بود نیروی کمکی‌اش باشم. روی من حساب کرده بود. برای همین وقتی از دور دید دارم می‌روم به سمتش، لبخند کمرنگی زد و سرش را چرخاند سمت ناعمه؛ انگار دوست خودش دیده بود. همین هم کمی به من جرات داد. همین که اسلحه عباس سمت ناعمه بود نه من. عباس نمی‌خواست با من درگیر بشود. با این وجود همه بدنم می‌لرزید. داشتم می‌مُردم از ترس ، و آن خنجر را زیر پیراهنم پنهان کرده بودم. تا جایی که توانستم، رفتم پشت سرش. می‌ترسیدم؛ چون می‌دانستم همین چند وقت پیش، سه نفر ریخته‌اند سرش و نتوانستند از پسش بربیایند. آب دهانم را قورت دادم، همه ترسم را در دستم ریختم و در خنجر. نیروی ترس بود که دستم را هل داد به سمت پهلوی عباس. انقدر محکم که نتواند کاری بکند. ترس وادارم می‌کرد زودتر کارش را تمام کنم. همین بود که خنجر را بیرون کشیدم تا زخمش هوا بکشد، بعد دیدم یک زخم کافی نیست. دیدم هنوز جان دارد. دیگر باید تا تهش می‌رفتم، یک ضربه دیگر زدم. برگشت نگاهم کرد. نفس نداشت که حرف بزند، با چشمانش داشت می‌پرسید داری چکار می‌کنی با خودت جواد؟ داشت می‌پرسید مگر چه هیزم تری به تو فروخته بودم که چاقویت را درست در ریه‌ی آسیب‌دیده‌ام فرو کردی؟ شاید هم فقط می‌خواست بگوید: جواد! ببین! منم، عباس! برای دومین بار که خنجر را درآوردم، افتاد. من اما چیزی از ترسم کم نشده بود. می‌ترسیدم بلند شود. ضربه آخر را کاری‌تر زدم؛ به سینه‌اش. دست خودم نبود. هیولای ترس در ذهنم فرمان می‌داد که نگذارم من را بکشد. هیولای ترس داد می‌زد که اگر عباس زنده بماند، ربیعی تو را خواهد کشت... افتاد داخل جوی آب و جوی خون درست شد. دیگر نمی‌توانست بلند شود؛ با این وجود من با تمام توان فرار کردم. هنوز می‌ترسیدم از او؛ تا وقتی تکان می‌خورد. پشت سرم را نگاه نکردم؛ دویدم. لباس‌هایم چسبیده بود به بدنم؛ چون از خون عباس نمناک بود. دیگر نمی‌توانست بیاید سراغم؛ اما باز هم می‌ترسیدم. انقدر ترسیده بودم که مغزم کار نمی‌کرد. نفهمیدم چطور مسعود گیرم انداخت. ربیعی من را نکشت، اما حالا هم من هم ربیعی، منتظریم برای حکم اعداممان... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃