قسمت ۹۷
***
- یک خطاب آخری هم عرض کنم به مولامان و صاحبمان، حضرت بقیةالله(ارواحنا فداه): ای سید ما! ای مولای ما! ما آنچه باید بکنیم، انجام میدهیم؛ آنچه باید هم گفت، هم گفتیم و خواهیم گفت. من جان ناقابلی دارم، جسم ناقصی دارم، اندک آبرویی هم دارم که این را هم خود شما به ما دادید؛ همهی اینها را من کف دست گرفتم، در راه این انقلاب و در راه اسلام فدا خواهم کرد؛ اینها هم نثار شما باشد.(بیانات رهبر انقلاب)
صدای گریه از مردمی که در مصلی حاضر شده بودند بلند شد. گریه هم نبود؛ خیلیها ضجه میزدند.
صابری هم نفهمید ،
کِی صورتش از اشک خیس شده است. اصلاً آخرین باری که گریه کرده بود را به یاد نمیآورد؛
اما حالا نمیتوانست گریه نکند.
دستش را بر صورتش فشرد که صدای هقهقش بلند نشود.
بشری و خیلیها مانند او،
جانشان را کف دست گرفته بودند و همه خوشیهایشان را پشت سر نهاده بودند که نبینند رهبر شیعیان جهان، در خطبه نماز جمعه با صدای بغضآلودش، جسم و جانش را ناقابل خطاب میکند.
صابری اهل گریه کردن نبود؛
اما این بار، با دست صورتش را پوشاند و انقدر شدید گریست که شانههایش تکان خوردند. دلش پر بود از دشمنان دوستنما؛
از خواصِ بیخاصیت؛
از شرکای دزدی که رفیق قافله بودند و نانشان را در خونابه جگر دلسوزان میزدند؛
از آنهایی که آب را گلآلود میکردند تا دشمن راحتتر ماهیاش را بگیرد.
مردم همچنان میگریستند ،
و صدای نالههایشان به سقف و ستون مصلی میخورد و پژواک میشد. آقا همچنان مناجات میکرد:
- سید ما، مولای ما، دعا کن برای ما؛ صاحب ما تویی؛ صاحب این کشور تویی؛ صاحب این انقلاب تویی؛ پشتیبان ما شما هستید؛ ما این راه را ادامه خواهیم داد؛ با قدرت هم ادامه خواهیم داد؛ در این راه ما را با دعای خود، با حمایت خود، با توجه خود، پشتیبانی بفرما. (بیانات رهبر انقلاب)
چند لحظه همهمهه در میان نمازگزاران افتاد. آقا شروع کرد به تلاوت سوره نصر:
- بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ. وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا. فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كَانَ تَوَّابًا. (به نام خداوند رحمتگر مهربان. چون يارى خدا و پيروزى فرا رسد، و ببينى كه مردم دسته دسته در دين خدا درآيند، پس به ستايش پروردگارت نيايشگر باش و از او آمرزش خواه كه وى همواره توبهپذير است.)
همهمه مردم گاهی میان تلاوت رهبر انقلاب وقفه میانداخت؛ گویا مردم از خود بیخود شده بودند.
و چه بشارت زیبایی بود ،
سوره نصر میان آن طوفان سهمگین!
صابری چندبار سوره را زمزمه کرد؛
از کودکی سوره نصر را دوست داشت. پنج سالش بود که پدر شرط کرد حفظ هر سوره برایش جایزه دارد؛
و بشری وقتهایی که پدر ماموریت بود،
تندتند سورههای کوچک را به خاطر میسپرد تا وقتی پدر برمیگردد، جایزهاش را بگیرد. خودش هم نمیدانست وقتی با زبان کودکانهاش، سورههای قرآن را برای پدرِ خسته از ماموریت میخواند، جان تازه در کالبد پدر میدمد.
روزی که سوره نصر را برای پدر خواند،
پدر بیشتر از همیشه دلش رفت. انقدر که صدای بشری را روی نوار ضبط کرد تا همیشه همراهش داشته باشد. و بشری تا مدتها نمیدانست پدر تا آخرین روز کاریاش، هنگام سختیها به تلاوت کودکانه بشری پناه میبرده است.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
#آغوش_درمانی ۱۶
👆 گاهی کمبود محبت، حمایت یا حتی بازی و شیطنت در کودکی،
سبب کاهش عزت نفس شخص میگردد.
اگرچه آغوش درمانی نمیتواند همه این مشکلات را برطرف کند
🤝 اما با بذل توجه ، درک ، سخنان تسکین دهنده و آغوش آرام بخش ، تا حدودی به این نیاز ، پاسخ میگوید.
❣ @Mattla_eshgh
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری #استاد_شجاعی
※ زشته آدم اینقدر قربون صدقه خانمش نمیره که !
※ مرد اینقدر ذلیل نمیشه که، همش تو آشپزخونه ورِ دل خانومشه !
✘ این لوس بازیا چیه؟
💞💍⭐️
💍⭐️
⭐️
#همسرداری
🔴مگر ما خدمتکار هستیم که چشم بگوییم؟😠
❣خانم ها بدانند که چشم گفتن درمقابل شوهر یک نوع مدیریت شما در دل همسر است.
💖اگر شما بخواهید شوهرتان را اسیر محبوب خودتان کنید. استفاده از کلمۀ چشم معجزه می کند.
💚چشم از زبان بیرون می آید و شما را روی چشم شوهرتان می گذارد. این تعابیر شاعرانه نیست.
تبعیت زن، خدمت هنرمندانه به خویش است.
❌آنها که جلوی شوهر، سینه سپر می کنند و از شوهرشان تبعیت نمی کنند، الان چه جایگاهی در مقابل همسرشان دارند؟
آیا همسرشان از دیدن آنها خوشحال می شود؟
آیا از گفتگو با آنها لذت می برند؟
با این کار، جایگاه خانم ها پایین نمی آید بلکه چشم گفتن به همسر یعنی:
✅️"حفظ اقتدار مرد" ⬅ بالا بردن جایگاه زن است.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت ۹۷ *** - یک خطاب آخری هم عرض کنم به مولامان و صاحبمان، حضرت بقیةالله(ارواحنا فداه): ای سید م
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت ۹۸
- خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست... .
بشری به تصویر تلوزیون نگاه کرد،
در جمعیت موج افتاده بود. هیچکس شعارهایی که مردم میدادند را رهبری نمیکرد؛ انگار همه در نتیجهی یک احساس و فکر مشترک، فهمیده بودند باید وفاداریشان را اعلام کنند تا خیال آقا از بابت مردم راحت شود؛ چرا که پایه انقلاب هم مردم بودند نه آن خواص بیخاصیت.
صدای آهنگ تبلیغات تلوزیون،
بشری را به خودش آورد. اشکهایش را پاک کرد و از جا برخاست تا تلوزیون را خاموش کند.
به ساعت مچیاش نگاه کرد؛
ساعت یک و نیم بامداد بود. ظهر نتوانست پخش مستقیم خطبههای نماز جمعه را ببیند و تا آن لحظه که شیفتش را با یکی از نگهبانان عوض کرد، فرصت شنیدن خطبهها را پیدا نکرده بود.
چادرش را دور خودش پیچید،
روی موکت رنگ و رو رفته و نخنمای اتاق دراز کشید، آرنجش را تا کرد و زیر سرش گذاشت. خمیازهای کشید ،
و خواست چشمانِ خستهاش را ببندد که صدای باز شدن در آهنین بازداشتگاه را شنید
و پشت سرش،
صدای قدم زدن چند نفر و گفت و گویی زمزمهوار. سرش را کمی از زمین ارتفاع داد و گوش تیز کرد.
- ما دستور داریم خانم صدف سلطانی رو ببریم.
حاج حسین، به طور اکید دستور داده بود تا زمان بازجویی، هیچکس جز خود بشری وارد اتاق صدف نشود؛ همه اینها در صدم ثانیهای از ذهن بشری گذشتند.
حدسش داشت تبدیل به یقین میشد ،
و اطمینان یافت اتفاق بدی قرار است بیفتد. صدای گفت و گوی خانمِ نگهبان ،
و دو مردی که حالا تقریبا پشت در رسیده بودند داشت بالا میرفت:
- این وقت شب دستور دارید ببریدش؟
- دستور فوریه. ما ماموریم و معذور.
نگهبان صدایش را بالاتر برد:
- منم مامورم و معذور. مافوق من به من دستور داده نذارم احدالناسی غیر از خانم صابری وارد اون اتاق بشه. تا وقتی که مافوقم هست دستور نده، من اجازه نمیدم دستتون به دستگیره اون در بخوره. حکم هم همراهتون نیست که برای من مسئولیت قانونی داشته باشه!
بشری سر جایش نشست.
نفس عمیقی کشید و چند تار مویی را که از مقنعهاش بیرون زده بودند به داخل هل داد. چادرش را مرتب کرد و ایستاد. سلاحش را بیرون کشید و آن را از حالت ضامن خارج کرد. بعد آرام، طوری که صدای پایش بلند نشود، به طرف در رفت تا صدای گفت و گوی نگهبان و دو مرد را بشنود.
شک نداشت دو نفری که برای بردن صدف آمدهاند، باید از اعضای خود تشکیلات باشند که تا اینجا برای ورود مشکلی نداشتهاند. از پشت در، صدای کشیده شدن گلنگدن اسلحه یکی از مردها را شنید و لحن آمرانهاش را:
- سریع این در رو باز کن!
بشری مطمئن شد حدسش درست است.
میدانست اگر آن نگهبان بخواهد مقاومت کند، حتماً کار به درگیری خواهد کشید.
جمله حاج حسین در ذهنش زنگ میخورد:
«نباید بذاری بلایی سر صدف بیاد؛ حتی به قیمت شهادت خودت.»
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
قسمت ۹۹
به دیوارِ کنار در چسبید و آرام در بیسیم، خطاب به نگهبان گفت:
- بذار برن تو، اشکالی نداره.
چندثانیه بعد، در اتاق باز شد.
دو نفری که وارد اتاق شدند، بشری را که پشت در ایستاده بود ندیدند.
یکی از مردها در همان آستانه در ایستاد ،
و دیگری جلو رفت و خودش را به تختخواب صدف رساند. از زیر ملافه، فقط شبحی از صدف پیدا بود. یک دست مرد زیر کتش مانده بود و دست دیگرش رفت سمت ملافه تا آن را کنار بزند.
بشری میتوانست حدس بزند مرد چه چیزی زیر کتش پنهان کرده است.
مرد ملافه را کنار زد؛
ولی ناگاه خشکش زد؛ چرا که بجز چند بالش که زیر ملافه بودند، چیزی پیدا نکرد.
منجمد و بیحرکت سر جایش ایستاد ،
و سعی کرد آنچه دیده است را در ذهنش تحلیل کند؛
اما صدای محکم بشری، به او مهلت تفکر نداد:
- دنبال چیزی میگشتی؟
مرد تمام قد برگشت به سمت صدا.
بشری همزمان با چرخش مرد، با تمام قدرت خودش را به در کوبید و در با شتاب به همراه مرد که در آستانه در ایستاده بود برخورد کرد. همراهِ مرد ناله بلندی سر داد ،
و نقش زمین شد. بشری میدانست میتواند روی مامورِ خانمی که پشت در ایستاده بود حساب کند و همراهِ مرد را به او بسپارد.
مرد که حالا کمی از گیجی در آمده بود،
نگاه از همراهش گرفت و به بشری خیره شد. بشری میتوانست قطرات عرق را بر پیشانی مرد ببیند.
هردو داشتند رفتارهای یکدیگر را در ذهن تحلیل میکردند و برای مبارزه آماده میشدند.
مرد با حرکتی سریع دستش را از زیر کتش خارج کرد و اسلحهاش را به سمت بشری گرفت؛ اما بشری که این حرکت را پیشبینی میکرد، زودتر از او سلاحش را بیرون آورد و تیرش را دقیقاً در کاسه زانوی مرد نشاند.
ناله مرد به هوا رفت ،
و خواست روی زمین بیفتد که خودش را نگه داشت. نمیخواست به این راحتی گیر بیفتد.
با وجود درد، پوزخند زد:
- با بد کسی در افتادی دختر کوچولو!
بشری ابرو بالا انداخت:
- دیدی که شوخی ندارم، حق تیر هم دارم. پس عین آدم اسلحهت رو بنداز!
مرد با دست لرزانش اسلحه را به سمت بشری گرفت. بشری نمیخواست مرد بمیرد؛ اما آماده بود که از خودش دفاع کند.
منتظر شلیک مرد بود ،
که ناگاه دست مرد چرخید به سمت همراهش که با سر و روی خونین و دست بسته، در آستانه در افتاده بود.
قبل از این که بشری واکنش نشان دهد،
تیر از اسلحه مرد شلیک شد. بشری فهمید مرد اول دست به حذف همراهش زده و الان است که خودش را هم حذف کند؛
در نتیجه به سمت مرد هجوم برد.
قبل از این که بشری به مرد برسد،
خود مرد نقش زمین شد و از دهان و بینیاش کف و خون بیرون ریخت.
بدنش داشت میلرزید.
بشری بالای سر مرد زانو زد و با دقت نگاهش کرد. انگار داشت چیزی را در دهانش میجوید. بشری فهمید مرد در دهانش کپسول سیانور داشته؛
مشت محکمی در صورت مرد کوبید ،
تا کپسول بیرون بیفتد و خطاب به نگهبان فریاد زد:
- سیانور خورده! کمکهای اولیه! سریع!
باید هر طور که بود مرد را زنده نگه میداشت.
وقت فکر کردن و حال به هم خوردن نداشت؛ انگشتش را در دهان و حلق مرد کرد تا مرد بالا بیاورد و احتمال زنده ماندنش بیشتر شود. میدانست سیانور با کسی شوخی ندارد ،
و اگر دوز مصرف شده زیاد باشد، میتواند در کمتر از دو دقیقه، مرد را بکشد.
مرد همانجا بالا آورد ،
و بشری امیدوارتر از قبل، شروع به دادن ماساژ قلبی کرد تا تنفس مرد مختل نشود.
دوباره خطاب به بیرون فریاد زد:
- پس این کمکهای اولیه چی شد؟
قسمت ۱۰۰
نگهبان همراه با یکی دیگر از بچههای شیفت شب، با جعبه کمکهای اولیه دویدند داخل اتاق و همان اول، آمپول ضدسیانور را برای تزریق به مرد آماده کردند.
بشری از جا بلند شد.
خواست به حاج حسین بیسیم بزند؛ اما دوباره خم شد و به دو ماموری که بالای سر مرد نشسته بودند تذکر داد:
- اینو زنده میخوایمش! حواستون باشه!
و نگاهی به دور و برش کرد.
جنازه همراه مرد، در چهارچوب در رها شده بود. بشری دندانهایش را بر هم فشرد و زیر لب گفت:
- نامردای خائن!
از روی جنازه پرید و از پلهها بالا رفت. همزمان به حاج حسین بیسیم زد:
- قربان خیلی سریع نیاز به آمبولانس داریم، خیلی فوری! حدستون درست بود، یکیشون خودکشی کرده!
موقع بالا رفتنش از پلهها،
اسلحه را از ضامن خارج نکرد. حس ششمش میگفت تا زمانی که از سلامت صدف مطمئن نشده، نباید سلاحش را غلاف کند. پاورچینپاروچین رسید به اتاق استراحت ،
و در اتاق را باز کرد.
صدف را دید که گوشه اتاق نشسته، زانوانش را بغل گرفته و از ترس میلرزد.
بشری راهرو را چک کرد ،
و از نبود خطر مطمئن شد؛ بعد قدم به اتاق گذاشت. صدف با دیدن بشری، بیشتر ترسید و خودش را به دیوار چسباند.
با چشمانی که از ترس گشاد شده بودند و با صدایی که میلرزید پرسید:
- چی شده؟ این سر و صداها برای چیه؟ کیا میخواستن منو ببرن؟
بشری فهمید صدف با دیدن لباس خونین و اسلحه در دستش، بیشتر ترسیده. اسلحه را در حالت ضامن گذاشت و غلاف کرد.
چادرش را جمع کرد ،
تا چشم صدف به خونهای روی مانتویش نیفتد و از داخل یخچال گوشه اتاق، یک آبمیوه پاکتی برداشت.
مقابل صدف نشست و آبمیوه را به صدف داد:
- بخورش، رنگت پریده!
صدف با دست لرزانش آبمیوه را گرفت؛
ولی آن را ننوشید و دوباره سوالش را تکرار کرد:
- چه خبر شده؟ اصلا اینجا کجاست؟ چرا نذاشتید من پیش بقیه بازداشتیها باشم؟
بشری با چشم به آبمیوه اشاره کرد:
- اول بخورش تا بهت بگم!
صدف از روی استیصال و با بیمیلی، کمی از آبمیوه را نوشید.
بشری صدای حاج حسین را از بیسیم شنید:
- خانم صابری، وضعیت چطوره؟
بشری چشم از صدف بر نداشت و پاسخ داد:
- وضعیت زرده؛ الحمدلله فعلاً همه چیز تحت کنترله. ولی به کمک فوری نیاز داریم.
صدف دوباره لبهای خشکش را تکان داد:
- چرا نمیگین چی شده؟
بشری چشمانش را ریز کرد:
- اونایی که فرستادنت کف خیابون، گفته بودن اگه دستگیر شدی، یکم صبر کنی آزادت میکنیم؟
قسمت ۱۰۱
دهان صدف چندبار باز و بسته شد؛
اما صدایش در نیامد. بشری دوباره گفت:
- سوال پرسیدما!
صدف باز هم چیزی نگفت. بشری این بار لحنش را جدیتر کرد:
- ببین دخترجون! از همون اول که با رفیقت شیدا اومدی توی ایران، حواسمون بهت بود و سایهبهسایه دنبالت بودیم. پس انکار کردن فایده نداره، درست جواب منو بده!
صدف پلکهایش را بر هم گذاشت ،
و سرش را تکان داد. یک قطره اشک، آرام راهش را از چشم چپ صدف باز کرد و بر گونهاش کشیده شد.
بشری پوزخند زد:
- اومده بودن آزادت کنن!
چشمان صدف ناگهان باز شد:
- واقعاً؟
- آره؛ البته نه از دست ما، میخواستن کلا از قفس دنیا آزادت کنن؛ ولی متاسفانه خودشون آزاد شدن!
صدف هین بلندی کشید و دستش را بر صورتش گذاشت.
بشری ادامه داد:
- اگه نگفته بودم بیارنت اینجا و خودم نرفته بودم توی اتاق تو، الان داشتیم جنازه تو رو جمع و جور میکردیم که ببریم سردخونه.
صدف به لکنت افتاد:
- چـ...چرا...می...میخواستن...منو...بـ...بکشن...؟
بشری از جا بلند شد و شانه بالا انداخت:
- اینو باید از خودت پرسید! فعلاً استراحت کن. سعی کن به این فکر کنی که به چه کسایی اعتماد کردی... .
و از اتاق بیرون رفت، در اتاق را بست و قفل کرد.
***
امید با احتیاط دستش را بر شانه حسین گذاشت و آرام گفت:
- آقا...!
حسین سریع سرش را بلند کرد.
هنوز نیمساعت هم از چرت زدنش نگذشته بود. امید با شرمندگی منتظر ایستاد تا حسین سر حال بیاید. حسین دو دستش را بر صورتش گذاشت و گفت:
- بگو امید. میشنوم.
- اول درباره مرگ شهاب بگم یا شیدا؟
- شهاب.
امید نگاهی به پوشهای که در دستانش بود انداخت و گفت:
- حدستون درست بود. نتیجه کالبدشکافی نشون میده بقایای یه سم فوقالعاده خطرناک توی بدنشه.
حسین دستش را از روی صورتش برداشت و با اخم به امید خیره شد:
-چه سمی؟
-عامل VX.
اخم حسین غلیظتر شد:
-وی.ایکس دیگه چه کوفتیه؟