eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
👌تبلیغاتِ آسانسوریِ انتخابات...
سلام
خوبین؟
استرس دارم واسه فردا 😢
طبق امارگرفته شده ، مشارکت بالا خواهد بود 😊 ولی شما تلاش کنین ، افراد بیشتری رو ببرین پای صندوق رای
مثلا اگر ماشین دارین ، به همسایه و فامیل اطلاع بدین ، با هم برید رای بدین یااگر خانومی فرزند کوچک داره که نیازه کسی ازشون مراقبت کنه ، شما مراقب فرزنداشون باشین تا ایشون برن رای بدن
مثلا با دوستاتون یا خانواده تون قرار بذارین بعد رای دادن ، با هم برید کافی شاپ ، خوش بگذرونین
اگر فرد مسنی میشناسید ، با ماشینتون ببرید به محل اخذ رای
مطلع عشق
تازه از صد تا اسکن درت آوردن و اتاق عمل بردنت تا پشت کله تو بخیه بزنن‌. چه موهای پر پشتی هم داری!
📚 همینطور سر مزار نشسته بودیم و شهریار عین ابر بهار گریه میکرد! با اینکه خودمم به شدت بهم ریخته و ناراحت بودم و موقع تشییع همه مردم خون گریه کرده بودن، اما حال و روزم از شهریار بهتر بود! دستی به پشتش گذاشتم و گفتم : - تو نمیخوای بس کنی؟ خدا شاهده که انقدر تو امروز اشک ریختی خانواده ی خودش نریختن ... بابا بس کن ! این بنده خدا که جاش توی بهشته من نمیفهمم این همه آبغوره گرفتن تو برای چیه؟! دیگه مرگ هم از این بهتر میشه ...؟ آهی کشیدم و به سکو تیکه دادم و زیر لبی گفتم : - ای کاش من جای این جوون بودم! کاش من بودم اونی که تا لحظه آخر زیر هر جور شکنجه ای طاقت آورد اما لب از لب باز نکرد که به ولی زمان و اهل بیت بی احترامی کنه! دروغ چرا منم اشک ریختم موقع تشییع و روضه خیلی اشک ریختم. اما اشکم از دلسوزی نبود اشکم از غبطه خوردن بود اینکه این جوون که جای برادر کوچیکتر منه کجا بود و من الان کجام ...؟ با این حرف ها که خواستم شهریار رو آروم کنم ، بدتر آتیش جگرش رو روشن کردم و به هِق هِق افتاد. چیزی نگفتم تا خودش رو خالی کنه! خیلی وقت نبود که با هم رفاقت کرده بودیم! یادمه اون روز وقتی توی سیستم قبولیم توی دانشگاه به اون خوبی رو خوندم کلی خوشحال شدم. بلاخره این همه طعنه و نیش و کنایه اطرافیان رو شنیده بودم و خودم رو به نشنیدن زده بودم! - این همه درس خون بودی که فیزیک قبول بشی؟ ما رو باش که فکر میکردیم قراره آقای دکتر بشی! یاد آوری حرف های فک و فامیل و دوست و آشنا ، بازم قلبم رو جریحه دار کرد! مخصوصاً منی که به درس خونی توی فامیل معروف بودم. اما از شدت استرس سر جلسه حالم بد شد و نیمی از وقت کنکور اولم رو توی دستشویی بودم و داشتم بالا میاوردم. و تموم استرس هام فقط یه دلیل داشت : - اگه نتونم پزشکی قبول بشم چی؟ آبروم جلوی کل فامیل میره ...! و همونم شد. وقت کم آوردم و همه ی تست ها رو نصف نیمه جواب دادم و نتیجه همون چیزی شد که فکرشم نمیکردم. علیرغم اینکه رتبه الف دانشگاه شدم و میتونستم توی دانشگاه شهر خودمون بدون کنکور ارشد رو شرکت کنم، اما تصمیم گرفتم بخونم و بازم کنکور بدم! سالها گذشته بود دیگه اون جوون خام ۱۹ ساله نبودم که وقتی جواب کنکورم اومد با قضاوت بقیه گریه م بگیره ...! اما وقتی بازم حرفاشون رو شنیدم که بازم میخوای درس بخونی که چی؟ پاشو برو کار کن که اگه الان یه بقالی برات باز کرده بودن وضعت بهتر بود! اما من نشستم و خوندم و اینبار ارشد فیزیک هسته ای قبول شدم. روز اولی که برای ثبت نام اومدم آروم و بدون هیچ جلب توجهی مشغول کارای ثبت نامم بودم! برعکس شهریار ... که همون اول که وارد سالن میشدی صدای شهریار کل فضا رو پر کرده بود. داشت در مورد وضعیت اسفبار تهران و دودش حرف میزد. و نمیدونم چی شد که وقتی روی نیمکت محوطه نشستم و زل زدم به روزنامه که بلکه محض رضای خدا یه کار پیدا کنم ، صدای شهریار بازم تو گوشم اومد که گفت : - اخوی علم پیشرفت کرده ها؟ هنوز تو این کاغذ پاره های صد سال پیش دنبال کار میگردی؟؟ بیا این PDF رو نگاه کن ... کارای پاره وقت این هفته که مخصوص ما دانشجوهاس توش اومده! تشکر کردم و نگاهی انداختم و بین تموم این کارایی که ذکر شده بود فقط دو تا به دردم میخورد، یکی نگهبانی تو همین کارخونه ی ورشکسته ... یکی هم یه شرکت دانش بنیان! و از قضا شهریار هم متقاضی همون کار بود! خیلی راحت با هم هم مسیر شدیم. شرکت دانش بنیانی که شرطش برای استخدام نخبه دانشگاهی و جنسیت مرد بود، با دیدن دختر یکی از برادرزاده ی یکی از معاونان ارگان خاصی، شرط جنسیت رو حذف کرد و اون بنده خدا رو استخدام کرد ...! برای همین دست از پا درازتر به کارخونه ی ورشکست شده ای اومدیم تا بلکه منم بتونم اونجا نگهبانی بدم و هم جای خواب آروم و ساکتی داشته باشم و هم بتونم روی مقاله و پایان نامه کار کنم. و شهریار که اصلاً به ظاهر پر از شیطنت و لودگیش نمی اومد چقدر پای رفاقت وایسه تصمیم گرفت با من نگهبانی بده ...!‌ از افکارم بیرون اومدم. شهریارم ظاهراً گریه هاش تموم شده بود. با لبخند رو بهش گفتم : - اگه آبغوره هات تموم شده که بریم؟ - میخوام برم مسجد ... با تعجب گفتم : - مسجد ...؟ الان؟ مثه من به سکوی پشت سرش تکیه داد و گفت : - میدونی من هیچوقت ایام محرم مشکی نپوشیدم. هیچوقت مثه این پسرایی که عَلَم برمیدارن و دلبری میکنن نبودم. یعنی هیچوقت هیئت و چه میدونم از این مراسم ها نرفتم! میدونی چرا؟ چون از نظر من همه چی مبالغه و غُلُو و نمایش بود. با خودم میگفتم خب چه معنی داره که ۱۴۰۰ سال پیش اومدن یکی رو بکشن بعد کلی با سنگ و چوب و شمشیر زدنش و آخرشم تیکه تیکه ش کردن؟ خب همون اول کاری با شمشیر زدن دیگه! معلومه که اینا تحریف شده ست و این آخوندا برای دکون دستگاه،از خودشون در آوردن 👇
امسال محرم کلی تو هیئت محل شلوغ بود. رد شدم یکی از رفقا توی ایستگاه صلواتی منو دید و صدام زد : - گفت آقا شهریار چطوری؟ من که تا حالا یه بارم از این ایستگاه صلواتی ها چیزی نگرفته بودم و اصلاً نگاشونم نمیکردم، به اجبار رفتم و باهاش سلام علیک کردم. بنده خدا به رسم رفاقت و هم محلی بودن، یه چایی دبش خوشرنگ برام ریخت و یه پُرس قیمه ی نذری هم بهم داد و گفت چون سرت پایین بوده حس کردم رد شدی ندیدی ما رو! گفتم از نذری امام حسین(ع) جا نمونی! خواستم بهش بگم من اصلاً اهل نذری خوردن و این ماجراها نیستم. تو رو هم گولت زدن و خبر نداری که این چرت و پرت ها رو آخوندا از خودشون درآوردن که مجلس گرم کنن! اما نتونستم ... یه تشکر الکی کردم و راهمو گرفتم و اومدم خونه..! هیچکسی هم خونه نبود‌. از گشنگی در ظرف قیمه رو باز کردم و دل دل میکردم بخورمش؟ یا برم نیمرو سرخ کنم ...؟ ظاهرشم چنگی به دل نمیزد یه کم برنج بود و دو تا تیکه گوشت فسقلی و کلی لپه و سیب زمینی! با خنده گفتم : - چه منتی هم سرم گذاشت با این یه ذره غذا. قاشق رو از غذا پر کردم و یه لحظه تو دلم گفتم : - ببین آقای امام حسین! من که قبول ندارم شما رو اینجوری کشته باشن از نظر من یه جنگی بود و شما هم سودای خلافت داشتی و زدن کشتنت! حالا اینا قضیه رو مثه شاهنامه حماسی کردن و میگن نه اینطور نبوده و فلان و بهمان! معلوم نیست این داستان تخیلی رو از کجا درآوردن. آدم مظلوم و بی گناه باشه مگه مرض دارن که بخوان بکشن؟ تازه بخوان بکشن هم یه شمشیر میزنن و خلاص ... دیگه این بساط کشتن و شکنجه و ... چیه؟ اگه راس میگن و تو برحقی و اینجوری کشتن و اصلاً همونیه که اینا میگن و شهید شدی ... فقط یک نفر دیگه رو تو تاریخ به من نشون بده که اینجوری که اینا میگن کشته باشنش! شهریار به اینجا که رسید بغض گلوش رو گرفت و اشک از گوشه ی چشمش سر خورد : - امیر شاید باور نکنی ... خدا میدونه که اون قیمه ی به ظاهر الکی با دو تا تیکه فندق گوشت ، خوشمزه ترین غذایی بود که توی عمرم خوردم. اونقدر که منتظرم محرم بیاد و فقط قیمه نذری بخورم!‌ این حرفای لوتی واری که زدم از یادم رفته بود به کل ... تا اون شب که این پسره رو دیدم الکی گرفتن زیر مشت و لگد. دیدی که چطوری دوییدم نجاتش بدم؟ انقدر که این بچه مظلوم بود ... اصلاًَ چشماش یادم نمیره. وقتی این فیلم های مرگش و نحوه ی شهادتش رو دیدم و فهمیدم یهو یاد خودم و عهدم با امام حسین افتادم ... تازه فهمیدم که حسین بر حق بوده این منم که یه عمر سرم رو توی برف فرو بردم تازه فهمیدم وقتی میگن : " کُلِ یومِِ عاشورا ، کُلِ عرضِِ " کربلا یعنی چی؟ امام حسین خواست این اتفاق رو دقیقاً منی با چشم های خودم ببینم که شک داشتم به همه چی ...! شهریار بازم به گریه افتاد اشکام رو پاک کردم و با بغض گفتم : - نگفتی واسه چی میخوای مسجد بری؟ شهریار ته مونده ی اشک های صورتش رو پاک کرد و گفت : - من شیعه نیستم! ادامه دارد ...
🔴 حمله داعش به سوریه درست زمانی آغاز شد که دشمنان احساس کردند مردم سوریه با نظام حاکم همراه نیستند ♦️ آوارگی مردم سوریه، ویرانی زیرساختها، کشته و مجروح شدن شدن هزاران نفر و... حاصل ۱۰ سال جنگ و خونریزی بود که با یک اعتراض ساده آغاز شد اما القاء شکاف بین مردم و حاکمیت سوریه منجر به این فاجعه بزرگ شد. سالها باید بگذرد تا سوریه فقط به جایگاه قبلیش بازگردد ♦️اما همین چند سال پیش بود که مشارکت ۸۰ درصدی مردم سوریه در انتخابات همه را شوکه کرد 👇👇👇 ♦️ مردم سوریه هزینه های زیادی دادند تا فهمیدند امنیت گاهی با دادن سر حاصل میشود و گاهی با دادن رای💪
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کدام کشورها با رأی ندادن، امنیت‌شان از بین رفت؟ ♨️ اگر نمی‌خواهید رأی بدهید حتما این ۲دقیقه را ببینید👆 🔰 برشی از سخنرانی در همایش