#قسمت هشتاد و هفتم
داستان دنباله دار نسل سوخته
بچه های شناسایی
بهترین سفر عمرم تمام شده بود ... موقع برگشت، چند ساعتی توی دوکوهه توقف کردیم ... آقا مهدی هم رفت ... هم اطلاعات اون منطقه رو بده ... و هم از دوستانش ... و مهمان نوازی اون شب شون تشکر کنه ... سنگ تمام گذاشته بودن ... ولی سنگ تمام واقعی ... جای دیگه بود ...
دلم گرفته بود و همین طوری برای خودم راه می رفتم و بین ساختمان ها می چرخیدم ... که سر و کله آقا مهدی پیدا شد ... بعد از ماجرای اون دشت ... خیلی ازش خجالت می کشیدم ... با خنده و لنگ زنان اومد طرفم ...
- می دونستم اینجا می تونم پیدات کنم ...
یه صدام می کردید خودم رو می رسوندم ... گوش هام خیلی تیزه ...
توی اون دشت که چند بار صدات کردم تا فهمیدی ... همچین غرق شده بودی که غریق نجات هم دنبالت می اومد غرق می شد ...
شرمنده ...
بیشتر از قبل، شرمنده و خجالت زده شده بودم ...
شرمنده نباش ... پیاده نشده بودی محال بود شهدا رو ببینم ... توی اون گرگ و میش ... نماز می خوندیم و حرکت می کردیم ... چشمم دنبال تو می گشت که بهشون افتاد ...
و سرش رو انداخت پایین ... به زحمت بغضش رو کنترل می کرد ... با همون حالت ... خندید و زد روی شونه ام ...
بچه های شناسایی و اطلاعات عملیات ... باید دهن شون قرص باشه ... زیر شکنجه ... سرشونم که بره ... دهن شون باز نمیشه ... حالا که زدی به خط و رفتی شناسایی ... باید راز دار خوبی هم باشی ... و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی ... میشه سر بریده من توسط والدین گرامی ...
خنده ام گرفت ... راه افتادیم سمت ماشین ...
راستی داشت یادم می رفت ... از چه کسی یاد گرفتی از روی آسمون ... جهت قبله و طلوع رو پیدا کنی؟ ...
نگاهش کردم ... نمی تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود ... فقط لبخند زدم ...
بلد نیستم ... فقط یه حس بود ... یه حس که قبله از اون طرفه ...
.
.
.
.❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هشتاد و هشتم
داستان دنباله دار نسل سوخته
پوستر
اتاق پر بود از پوستر فوتبالیست ها و ماشین ... منم برای خودم از جنوب ... چند تا پوستر خریده بودم ... اما دیگه دیوار جا نداشت ... چسب رو برداشتم ...چشم هام رو بستم و از بین پوسترها ... یکی شون رو کشیدم بیرون ... دلم نمی خواست حس فوق العاده این سفر ... و تمام چیزهایی رو که دیدم بودم ... و یاد گرفته بودم رو فراموش کنم ...
اون روزها ... هنوز "حشمت الله امینی" رو درست نمی شناختم ... فقط یه پوستر یا یه عکس بود ... ایستادم و محو تصویر شدم ...
یعنی میشه یه روزی ... منم مثل شماها ... انسان بزرگی بشم؟ ...
فردا شب ... با خستگی و خوشحالی تمام از سر کار برگشتم ... این کار و حرفه رو کامل یاد گرفته بودم ... و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر ... به فکر یاد گرفتن یه حرفه جدید باشم ...
با انرژی تمام ... از در اومدم داخل ... و رفتم سمت کمد ... که ...
باورم نمی شد ... گریه ام گرفت ... پوسترم پاره شده بود ... با ناراحتی و عصبانیت از در اتاق اومدم بیرون ...
کی پوستر من رو پاره کرده؟ ...
مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون ...
کدوم پوستر؟ ...
چرخیدم سمت الهام ...
من پام رو نگذاشتم اونجا ... بیام اون تو ... سعید، من رو می زنه ...
و نگاهم چرخید روی سعید ... که با خنده خاصی بهم نگاه می کرد ...
چیه اونطوری نگاه می کنی؟ ... رفتم سر کمدت چیزی بردارم ... دستم گرفت اشتباهی پاره شد ...
خون خونم رو می خورد ... داشتم از شدت ناراحتی می سوختم ...
.
.
.
.❣ @Mattla_eshgh
#قسمت هشتادو نهم
داستان دنباله دار نسل سوخته
کرکر مردی ( ک با اعراب ضمه )
حالم خیلی خراب بود ...
- اشتباهی دستت گرفت، پاره شد؟ ... خودت می تونی چیزی رو که میگی باور کنی؟ ... اونجایی که چسبونده بودم ... محاله اشتباهی دست بخوره پاره بشه ... اونم پوستری که رویه ی پلاستیکی داره ...
تو که بلدی قاب درست کنی ... قاب می گرفتی، می زدیش به دیوار ... که دست کسی بهش نگیره ...
مامان اومد جلو ...
خجالت بکش سعید ... این عوض عذرخواهی کردنته ... پوسترش رو پاره کردی ... متلک هم می اندازی؟ ...
کار بدی نکردم که عذرخواهی کنم ... می خواست اونجا نچسبونه ...
هر لحظه که می گذشت ضربان قلبم شدید تر می شد ...
خیلی پر رویی ... بی اجازه رفتی سر کمدم ... بعد هم زدی پوسترم رو پاره کردی ...حالا هم هر چی، هیچی بهت نمیگم و می خوام حرمتت رو نگهدارم بازم ...
مثلا حرمت نگه ندار، ببینم می خوای چه غلطی بکنی؟ ... آره ... از عمد پاره کردم ... دلم خواست پاره کردم ... دوباره هم بچسبونی پاره اش می کنم ...
و دو دستی زد تخت سینه ام و هلم داد ...
بگو جربزه ندارم از حقم دفاع کنم ... گریه کن، بپر بغل مامانت ...
از شدت عصبانیت، رگ گردنم می پرید ... یقه اش رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار ... و نگهش داشتم ...
هر بار اذیت کردی و وسایلم رو داغون کردی ... هیچی بهت نگفتم ... فکر نکن اگه کاری به کارت ندارم و نمیزنم لهت کنم ... واسه اینه که زورت رو ندارم ... یا از تو نصف آدم می ترسم ...
بدجور ترسیده بود ... سعی کرد هلم بده ... لباسش رو از توی مشتم بکشه بیرون ... اما عین میخ، چسبیده بود به دیوار ... هنوز از شدت خشم می لرزیدم ... تا لباسش رو ول کردم ... اومد خودش رو کنترل کنه اما بدتر روی سرامیک ... فرش زیر پاش سر خورد ...
برو هر وقت پشت لبت سبز شد ... کرکر مردی بخون ...
یه قدم رفتم عقب ... مامان ساکت و منتظر ... و الهام با ترس، دست مامان رو گرفته بود ... چشمم که به الهام افتاد، از دیدن این حالتش خجالت کشیدم ...
هنوز ملتهب بودم ... سعید، رنگ پریده ساکت و توی لاک دفاعی ...
همه توی شوک ... هیچ کدوم شون ... چنین حالتی رو به من ندیده بودن ...
جو خونه در حال آرام شدن بود ... که پدر از در وارد شد ...
.
.
.
.❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
پریروز روز جهانی "زنان خانهدار" بود وقتی توصیههای اسلام درباره زن رو به خانمهای اروپایی میگن اونا
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
شروع پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇👇
🌟اے تکیه گاه محکم من
اے پدر جان
اے ابر بارنده ے 💦 مهر و لطف و احسان
اے نام زیبایت همیشه اعتبارم
خدمت به تو در همه حال، هست افتخارم👌
🆔 @Mattla_eshgh
#خوابیده_با_گرگ
🔸️ از روزی که تصمیم نمایندگان #مردم بر مذاکره با #کدخدا استوار شد و سنگ بنای آنرا در انتخابات بنا نهادند امام جامعه بارها و بارها در بیاناتشان به تبیین #خطوط_قرمز نظام و ماهیت غیرقابل اعتماد آمریکا پرداختند؛ ایشان فرمودند من به مذاکره با آمریکا #بدبینم چرا که هدف آمریکا از مذاکره این است که با فشار و زورگوئی حرفشان را قبول کنیم و این شیوه برخلاف قاعده مذاکره است و این نوع مذاکره مشکلی را حل نمیکند ؛پیشنهاد مذاکره آمریکا تاکتیک تبلیغاتی برای فریب افکار عمومی ست؛ ایشان آمریکائیها را حیله گر ، غیرقابل اعتماد،غیرمنطقی، #بدعهد و زورگو معرفی کردند و از تیم مذاکره کننده خواستند با نگاهی محتاطانه و هوشیارانه به دشمن وارد مذاکرات شوند و ....
🔸️ اما تیم مذاکره کننده بر خلاف تمام نصایح دلسوزانه و واقع بینانه مقام معظم رهبری با #خوشبینی محض آنان را مودب و امضایشان را #تضمین دانستن ؛ خطوط قرمز را زیر پا گذاشتن ؛ در رسانه ها بر علیه امام جامعه شوریدند و بیاناتش را با تمسخر به چالش کشیدند! آنها در کمال وقاحت گفتند در عالم سیاست خوشبینی و بدبینی معنا ندارد و منتقدین را #کلاغ خواندند و حواله به #جهنم کردند؛ به دشمنان قسم خورده ملت گرا دادند که آب خوردن ایرانی نیز بسته به توافق با آنان است، #خزینه ها خالیست و آنان میتوانند فقط با یک کلید تمام #قدرت_موشکی ایران را نابود کنند!! و....
🔸️ حاصل این ساده انگاری تیم مذاکره کننده نیز #برجامی شد که جز #خسارت محض #تقریبا_هیچ دستاورد دیگری برای ملت نداشت! #کلیددار اجرائی کشور با #خوشبینی_محض عبور از خطوط قرمز رهبری و بدون گرفتن تضمین های محکم تمام تعهدات برجامی ایران را در همان روزهای آغازین اجرایی شدن این معاهده عمل کرد و پس از آن همانطور که امام جامعه پیشبینی کرده بودند #آمریکا بدعهدی کرد و وقتی #خرش_از_پل عبور گذشت به #ریش مذاکره کنندگان خندید و با بی اعتنایی به تعهداتش نه تنها تحریمها را لغو نکرد! بلکه بر حجم و تعداد آنها نیز افزود و در نهایت آن را #پاره کرد...
🔸️ و این شد حاصل کسانی که به گرگهایی اعتماد کردند و در آغوششان خوابیدند که آنان خود در برابر همنوعانشان با چشم باز میخوابند چرا که طینت پلید و بدعهدشان را به خوبی میشناسند!! و به راستی که هر کس گوش جان در گرو رهنمودهای #اولیاء_الهی ندهند و بر خلاف نصایح #چراغ_هدایت عمل کند نتیجه ای جز پشیمانی و خسران نخواهد دید.
#چهل_سال_پر_افتخار
#فتدبر
#بصیرت
#سیداحمدرضوی
http://eitaa.com/joinchat/1112735758C332d249c3e
هدایت شده از سدرة المنتهى
4_6026355968357433523.mp3
10.02M
🔉 #تاریخ_تحلیلی_اسلام (۱۵)
📅 جلسه ۱۵ | دعوت
#هیئت_شهدای_گمنام
🔍 #ولایت_و_سیاست
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
#پرسش_پاسخ
❓استاد گرامی یه سوال دارم
در حدیثی خوندم که هر کس یه هفته و یا به روایتی ده روز امام زمانش رو نبینه چشمهاش رفته رفته ضیعف میشه تا کور بشه و میگن هر کسی امام زمان ع رو میبینه ولی ایشون رو نمشناسه ایا واقیعت داره .
👇👇👇
✅❓✅❓✅❓✅
✅متن پاسخ استاد(#عبادی) به سوال بالا
❌خواهشا این چیزها را پخش نکنید! کدام حدیثی چنین چیزی گفت شما یک هفته امام زمان (عج) را نبینی کم کم چشم هایت ضعیف می شود؟! آخر کجای حدیث های ما چنین چیزهایی گفته؟ خواهش می کنم دقت بکنید، خواهش می کنم هر چیزی را نشر ندهید. باور بفرمایید پخش کردن خود این حرف ها هم درست نیست! کجای احادیث ما چنین چیزی نوشته شده است؟
✅ @Mattla_eshgh
🔺رتبه ایران در #تولید_علوم مختلف در جهان👌
▪️رتبه جهانی ایران در سرعت رشد تولید علم: چهارم
▪️رتبه جهانی ایران در تولید علم: پانزدهم
#پیشرفت
✅ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت هشتادو نهم داستان دنباله دار نسل سوخته کرکر مردی ( ک با اعراب ضمه ) حالم خیلی خراب بود ... -
#قسمت نود
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸در برابر چشم
پدر کلید انداخت و در رو باز کرد ... کلید به دست ... در باز ... متعجب خشکش زد ... و همه با همون شوک برگشتن سمتش ...
اینجا چه خبره؟ ...
با گفتن این جمله ... سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش ...
اشتباهی دستم خورد پوسترش پاره شد ... حالا عصبانی شده ... می خواد من رو بزنه ...
برق از سرم پرید ...
نه به خدا ... شاهدن ... من دست روش ...
کیفش رو انداخت و با همه زور ... خوابوند توی گوشم ...
مرتیکه آشغال ... آدم شدی واسه من؟ ... توی خونه من، زورت رو به رخ می کشی؟ ... پوسترت؟ ... مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند می کنی؟ ...
و رفت سمت اتاق ... دنبالش دویدم تو ... چنگ انداخت و پوستر رو از روی کمد کند ... و در کمدم رو باز کرد ...
بازم خریدی؟ ... یا همین یکیه؟ ...
رفتم جلوش رو بگیرم ...
بابا ... غلط کردم ... به خدا غلط کردم ...
پرتم کرد عقب ... رفت سمت تخت ... بقیه اش زیر تخت بود... دستش رو می کشیدم ... التماس می کردم ...
- تو رو خدا ببخشید ... غلط کردم ... دیگه از این غلط ها نمی کنم ...
مادرم هم به صدا در اومد ...
- حمید ولش کن ... مهران کاری نکرده ... تو رو خدا ... از پول تو جیبیش خریده ... پوستر شهداست ... این کار رو نکن ...
و پدرم با همه توانش ... پوسترها رو گرفته بود توی دستش و می کشید ... که پاره شون کنه ... اما لایه پلاستیکی نمی گذاشت ...
جلوی چشم های گریان و ملتمس من ... چهار تکه شون کرد ... گاز رو روشن کرد و انداخت روی شعله های گاز ...
پاهام شل شد ... محکم افتادم زمین ... و پوستر شهدا جلوی چشمم می سوخت ...
.
.
.
.
.❣ @Mattla_eshgh
#قسمت نود و یکم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸 تنهایم نگذار
برگشتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم ... حالم خیلی خراب بود ... خیلی ... روحم درد می کرد ...
چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم ... بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می خواست گریه کنم ... اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید؟ ...
یک وجب از اون زندگی مال من نبود ... نه حتی اتاقی که توش می خوابیدم ... حس اسیری رو داشتم ... که با شکنجه گرش ... توی یه اتاق زندگی می کنه ... و جز خفه شدن و ساکت بودن ... حق دیگه ای نداره ...
خدایا ... تو، هم شاهدی ... هم قاضی عادلی هستی ... تنهام نذار ...
صبح می خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون... مادرم توی آشپزخونه بود ... صدام که کرد تازه متوجهش شدم ...
مهران ...
به زور لبخند زدم ...
- سلام ... صبح بخیر ...
بدون اینکه جواب سلامم رو بده ... ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد ... از حالت نگاهش فهمیدم ... نباید منتظر شنیدن چیزهای خوبی باشم ...
چیزی شده؟ ...
نگاهش غرق ناراحتی بود ... معلوم بود دنبال بهترین جملات می گرده ...
بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه ... می دونم نمراتت عالیه... اما بهتره فقط روی درس هات تمرکز کنی ...
برگشت توی آشپزخونه ... منم دنبالش ...
بابا گفت دیگه حق ندارم برم سر کار؟ ...
و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... مادرم همیشه توی چند حالت، سکوت اختیار می کرد ... یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمی شد جوابت رو بده ... از حالت و عمق سکوتش، همه چیز معلوم بود ... و من، ناراحتی عمیقش رو حس می کردم ...
اشکالی نداره ... یه ماه و نیم دیگه امتحانات پایان ترمه ... خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر کار ... کار کردن و درس خوندن ... همزمان کار راحتی نیست ...
شاید اون کلمات برای آرام کردن مادرم بود ... اما هیچ کدوم دروغ نبود ... قصد داشتم نرم سر کار ... اما فقط ایام امتحانات رو ...
.
.
.
.❣ @Mattla_eshgh