🔆🔺مقاومت یا سازش؟🔺🔆
برای کسانی که در حمایت از «ولی فقیه» سستی دارند
توصیه می کنیم
😳داستان تکان دهنده «واقعه حره» را بخوانند😳
آنهایی که از «ولی زمان» شان به موقع حمایت نمی کند و از شهادت با عزت می ترسند به مرگ با ذلت گرفتار خواهند شد.
این جمله حضرت آقا :
برخی می گویند چالش با قدرت هزینه دارد بله هزینه دارد اما سازش هم هزینه دارد. شما ملاحظه کنید دولت سعودی برای اینکه با رئیس جمهور امریکا سازش کند مجبور می شود نیمی از ذخایر خود را هزینه کند پس سازش هم هزینه دارد. چالش اگر با منطق و اعتماد به نفس باشد هزینه اش کمتر از سازش است. اینطور نیست که قدرت های متجاوز به جدی قانع باشند وقتی در آن حد عقب نشینی کردید مطالبه و ادعای جدیدی مطرح می کنند و این سلسله متوقف نمی شود و ادامه دارد.
آنهایی که به طمع و رسیدن به قدرت و مال در تبعیت از ولی زمانشان تشکیک می کند به شهادت تاریخ
محکوم به مرگ با ذلت می شوند:
http://fa.wikishia.net/view/واقعه_حره
http://wiki.ahlolbait.com/واقعه_حره
هدایت شده از پویش سواد رسانهای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️آیا نفوذ از این واضح تر...!!!
دستگاه امنیتی چرا ورود نمیکند ...
💢در مجلس طرفدارهای دولت به دنبال ایجاد #قائم_مقام_اجرایی برای رهبری بودند که با آن مخالفت کردیم ...
❓آیا این همان شروع حذف رهبری در جایگاه ولی امر نیست؟؟؟
🔸🔹🔸🔹
☑️ کانال پویش سواد رسانه ای
➡️ @ResanehEDU
مطلع عشق
💠 #روشنگری_برای_رای_درست 5 🔰 قصد داریم در چند شماره با عنوان " روشنگری برای رای درست، به معرفی کسان
💠 #روشنگری_برای_رای_درست 6
🔰 قصد داریم در چند شماره با عنوان " روشنگری برای رای درست، به معرفی کسانی بپردازیم که روزی رای این ملت را برای مجلس آوردند اما جز خیانت و پشت به مردم کردن ، چیزی از آن ها دیده نشد.
🔰 این روشنگری ها باید صورت بگیرد تا مردم بدانند به افرادی با این تفکر رای ندهند.
👈 در جلسه 5 ، به بررسی جناب #محمدرضا_خاتمی پرداختیم.
شماره 6 : #علي_اكبر_موسوي_خوئینی
🔰علیاکبر موسوی خوئینی در ششمین دوره انتخابات مجلس با ۱٬۰۵۲٬۳۴۴ رای به عنوان نماینده تهران انتخاب شد. وی نایب رئیس کمیسیون مخابرات و ارتباطات مجلس ششم بود
🔰 او از کسانی بود که علیه رهبری معظم ، در مجلس ششم ، سخنرانی کرد!!!
🔰 او هم اکنون در خارج از کشور هست ، اما جالب است نظرات یکی از نمایندگان مجلس را بخوانید 👇👇👇
🌀 علي اكبر موسوي خوئینی قبل از خروج از كشور به جرم اقدام عليه امنيت ملي و شركت در تجمعات غير قانوني و تحريك اغتشاشگران محكوم شده بود كه مدتي هم در زندان بود.
اين فرد در زندان هم ادعاهايي را مطرح كرده بود كه با بررسي هاي بعمل آمده از سوي مسئولين معلوم شد كه ادعاهايش كذب بوده و صحت نداشت
🌀 اين نماينده مجلس تصريح كرد: موسوي خوئینی بعد از آزادي، به بهانه تحصيل قصد داشت به آمريكا پناهنده شود اما وقتي به فرودگاه رفت متوجه شد كه به دليل همان جرايمي كه زنداني بوده، ممنوع الخروج شده است و چاره ايي نداشت تا به مجلس مراجعه كند.
🌀 وي با بيان اينكه موسوي خوئینی بعد از مجلس ششم ديگر به مجلس مراجعه نداشت تا اينكه در اوايل مجلس هشتم براي رفع ممنوع الخروجش به مجلس مي آمد، افزود: وي در مراجعات مكرر به اينجانب و برخي از اعضاي كميسيون امنيت ملي و سياست خارجي اعلام مي كرد كه صرفا و صرفا براي ادامه تحصيل به يكي از كشورهاي اروپايي مي رود و بعد از تحصيل به كشور بر مي گردد تا به نظام و مملكت خدمت كند.!!!!!!!!!!
🌀 اين نماينده اضافه كرد: جالب اينجا بود كه موسوي خوئینی به صراحت هم در نزد اينجانب و هم در مراجعه به ديگر نمايندگان از گذشته خود اعلام برائت مي كرد و تاكيد داشت كه مي خواهد گذشته خود را جبران كند.
موسوي خوئینی حتي براي متقاعد كردن مسئولين اعلام مي كرد كه خانواده وي از فرودگاه برنگشته و به خارج رفتند و وي مجبور است تا به خانواده خود بپيوندد.
🌀اين نماينده مجلس گفت: با اصرارهاي اين فرد، ما تقاضا و التماس هاي مكرر وي را به مسئولين مربوط منتقل كرديم و چون وي به صراحت از گذشته خود اعلام برائت مي كرد و عنوان مي داشت كه مي خواهد براي ادامه تحصيل به خارج برود و هدف وي خدمت به نظام و مملكت است، مشكل ممنوع الخروج وي حل شد.
🌀 وي با اشاره به پناهنده شدن موسوي خوئینی در آمريكا و بيان مطالب عليه نظام و مجلس خاطرنشان كرد: موسوي خوئینی روزهاي حضور خود در راهروهاي مجلس هشتم در روزهاي آغازين شروع فعاليت اين مجلس و التماس هاي مكرر از نمايندگان و همچنين ابراز ندامت و برائت از گذشته خود را به ياد بياورد و بعد حرف بزند.
اين نماينده مجلس اضافه كرد: خدمت كردن به بيگانگان با موضع گيري تند عليه نظام و مملكت نه تنها در نزد ملت منفور شده است بلكه مردم و ملت ايران را با ماهيت واقعي اين وطن فروشان بيشتر مطلع مي كند
👈 دوستان عزیز ، همسنگران ولایی ، خواهشا با روشنگری کردن درست ، و معرفی افرادی که چنین تفکراتی دارند و بیان عبرت های تاریخی مجلس ششم ، نگذاریم دوباره چنین خائنینی روی کار بیایند. چاره اش فحش دادن به طرف مقابل نیست، چاره اش روشنگری درست است.
❣ @Mattla_eshgh
💠 #روشنگری_برای_رای_درست 6
👈 این شماره ، #علي_اكبر_موسوي_خوئینی
#مجلس_یازدهم #انتخابات98
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت 🖋 قسمت پنجاه و چهارم با آمدن ماه خرداد، خورشید هم سرِ غیرت آمده و بر سر
📖 رمان #جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت پنجاه و پنجم
در را گشودم و با دیدن محمد و عطیه وجودم غرق شادی شد. عطیه با شکم برآمده و دستی که به کمر گرفته بود، با گامهایی کوتاه و سنگین قدم به حیاط گذاشت و اعتراض پُر مهر و محبت مادر را برای خودش خرید: «عطیه جان! مادر تو چرا با این وضعت راه افتادی اومدی؟» صورت سبزه عطیه به خندهای مهربان باز شد و همچنانکه با مادر روبوسی میکرد، پاسخ داد: «خوبم مامان! جلو در خونه سوار ماشین شدم و اینجا هم پیاده شدم!» محمد هم به جمعمان اضافه شد و برای اینکه خیال مادر را راحت کند، توضیح داد: «مامان! غصه نخور! نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره! این مدت بنده کلیه امور خونهداری رو به عهده گرفتم که یه وقت پسرمون ناراحت نشه!»
بالشت مخملی را برای تکیه عطیه آماده کردم و تعارفش کردم تا بنشیند و پرسیدم: «عطیه براش اسم انتخاب کردی؟» به سختی روی تخت نشست، تکیهاش را به بالشت داد و با لبخندی پاسخ داد: «چند تا اسم تو ذهنم هست! حالا نمیدونم کدومش رو بذاریم، ولی بیشتر دلم میخواد یوسف بذارم!» که محمد با صدای بلند خندید و گفت: «خدا رحم کنه! از وقتی این آقا تشریف اُوردن، کسی دیگه ما رو آدم حساب نمیکنه! حالا اگه یوسف هم باشه که دیگه هیچی، کلاً من به دست فراموشی سپرده میشم!» و باز صدای خندههای شاد و شیرینش فضای حیاط را پُر کرد.
مادر مثل اینکه با دیدن محمد و عطیه روحیهاش باز شده و دردش تسکین یافته باشد، کنار عطیه نشست و گفت: «خُب مادرجون! حالت چطوره؟» و عطیه با گفتن «الحمدالله! خوبم!» پاسخ مادر را داد که من پرسیدم: «عطیه جان! زمان زایمانت مشخص شده؟» عطیه کمی چادرش را از دور کمرش آزاد کرد و جواب داد: «دکتر برا ماه دیگه وقت داده!» مادر دستانش را به سمت آسمان گشود و از تهِ دل دعا کرد: «ان شاءالله به سلامتی و دل خوشی!» که محمد رو به من کرد و پرسید: «آقا مجید کجاس؟ سرِ کاره؟» همچنانکه از جا بلند میشدم تا برای مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه بروم، جواب دادم: «آره، معمولاً بعد اذان مغرب میاد خونه!» و خواستم وارد ساختمان شوم که سفارش محمد مرا در پاشنه در نگه داشت: «الهه جان! زحمت نکش!» سپس صدایش را آهسته کرد و با شیطنت ادامه داد: «حالا که میخوای زحمت بکشی برای من شربت بیار!» خندیدم و با گفتن «چَشم!» به آشپزخانه رفتم.
در چهار لیوان پایهدار، شربت آلبالو ریختم و با سینی شربت به حیاط بازگشتم که دیدم موضوع بحث مادر و محمد، گلایه از تصمیم جدید پدر و شکایت از خودسریهای او شده است. سینی شربت را روی تخت گذاشتم و تعارف کردم. محمد همچنانکه دست دراز میکرد تا لیوان شربت را بردارد، جواب گلههای مادر را هم داد: «مامان جون! دیگه غصه نخور! بابا کار خودش رو کرده! امروز هم طرف اومد انبار و قرارداد رو امضا کرد. شما هم بیخودی خودت رو حرص نده!» چشمان مادر از غصه پُر شد و محمد با دلخوری ادامه داد: «من و ابراهیم هم خیلی باهاش بحث کردیم که آخه کی میاد با همچین مبلغ بالایی همه محصول رو پیش خرید کنه؟ هِی گفتیم نکنه ریگی به کفشش باشه، ولی به گوشش نرفت که نرفت!»
❣ @Mattla_eshgh
📖 رمان جان شیعه، اهل سنت
🖋 قسمت پنجاه و ششم
مادر آه بلندی کشید و عطیه مثل اینکه حسابی دلش برای مادر سوخته باشد، با معصومیتی کودکانه رو به مادر کرد: «مامان! خیلی لاغر شدی!» و مادر هم که هیچگاه دوست نداشت اندوهش بر ملا شود، لبخندی زد و گفت: «عوضش تو حسابی رو اومدی! معلومه که پسر تو دامنته!» و با این حرف روی همه غمهایش سرپوش گذاشت. شاید من که هر روز مادر را میدیدم لاغریاش به چشمم نمیآمد، اما برای عطیه که مدتی میشد مادر را ندیده بود، این تغییر کاملاً محسوس بود.
سایه آفتاب کوتاه شده و در حال غروب بود که محمد و عطیه رفتند. مادر را تا اتاق همراهی کردم و گفتم :«مامان! اگه کاری نداری من برم که الان یواش یواش مجید میاد.» و مادر همچنانکه آستینهایش را برای وضو بالا میزد، جواب داد: «نه مادرجون! کاری ندارم! برو به کارت برس!» و من با دلی که پیش غصههای مادر جا مانده بود، به خانه خودمان بازگشتم.
برنج را دم کرده بودم که درِ اتاق با صدای کوتاهی باز شد. از آشپزخانه سرک کشیدم و مجید را مقابل چشمانم دیدم، با جعبه شیرینی که در دستانش جا خوش کرده و چشمانی که همچون همیشه به من میخندید. حالا این همان فرصتی بود که از صبح خیالش را در سر پرورانده و برای رسیدنش لحظه شماری کرده بودم. از آشپزخانه خارج شدم و جواب سلامش را با روی خوش دادم. میدانستم به مناسبت امشب شیرینی میخرد و خودم را برایش آماده کرده بودم که جعبه را از دستش گرفتم و با لبخندی شیرین شروع کردم: «عید شما هم مبارک باشه!» نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و گفت: «من که حرفی نزدم!»
به آرامی خندیدم و همچنانکه جعبه را روی اُپن میگذاشتم، گفتم: «ولی من میدونم امشب شبِ تولد امام علی (علیهالسلام)!» از حرفی که از دهان من شنیده بود، تعجبش بیشتر شد. کیفش را کنار چوب لباسی روی زمین گذاشت و من در برابر سکوت پُر از شک و تردیدش، ادامه دادم: «مگه تو برای همین شیرینی نگرفتی؟ خُب منم از شادی تو شادم! تازه امام علی (علیهالسلام) خلیفه همه مسلمونهاست!» از دیدن نگاه مات و مبهوتش خندهام گرفت و پرسیدم: «مجید جان! چرا منو اینجوری نگاه میکنی؟» و با این سؤال من، مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، لبخندی زد و پاسخ داد: «همینجوری...» درنگ نکردم و جملهای را که از صبح چندین بار با خودم زمزمه کرده بودم، به زبان آوردم: «مجید جان! من به امامِ تو علاقه دارم، چون معتقدم ایشون یکی از خلفای پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هستن! پس چرا تو به بقیه خلفا علاقهای نداری؟»
❣ @Mattla_eshgh
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت پنجاه و هفتم
سؤالم آنقدر بیمقدمه و غیر منتظره بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد. از رنگ چشمانش فهمیدم که گرچه معنای حرفم را خوب فهمیده، ولی نمیداند چه نقشهای در سر دارم که روی مبل نشست و با نگاه مشکوکش وادارم کرد تا ادامه دهم: «منظورم اینه که چرا تو خلفای دیگه رو قبول نداری؟» به سختی لب از لب باز کرد و پرسید: «من؟!!!» و همین یک کلمه کافی بود تا بفهمم که چقدر از آنچه در ذهن من میچرخد، بیخبر است که مقابلش نشستم و پاسخ دادم: «تو و همه شیعهها!» لبخندی زد و گفت: «الهه جان! آخه این چه بحثیه که یه دفعه امشب...» که کلامش را شکستم و قاطعانه اعلام کردم: «مجید! این بحث، بحثِ امشب نیست! بحثِ اعتقاد منه!»
فقط از خدا میخواستم که از حرفهایم ناراحت نشود و شیشه محبتش تَرک بر ندارد! مثل همیشه آرام و صبور بود و نفس بلندی کشید تا من با لحنی نرمتر ادامه دهم: «مجید جان! خُب دوست دارم بدونم چرا شما شیعهها فقط امام علی (علیهالسلام) رو خلیفه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میدونید؟ چرا خلفای قبلی رو قبول ندارید؟» احساس میکردم حرف برای گفتن فراوان دارد، گرچه از به زبان آوردنش اِبا میکرد و شاید برای همین نگاهش را به زمین دوخته بود تا انعکاس حرفهای دلش را در چشمانش نبینم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «راستش من هیچوقت تاریخ اسلام رو نخوندم! نمیدونم، شاید شرایط زندگیم طوری بوده که فرصت پیدا نکردم... ولی ما از بچگی یاد گرفتیم که امام اول ما، حضرت علی (علیهالسلام) هستن. در مورد بقیه خلفا هم اطلاعی ندارم.»
از پاسخ بیروحش، ناراحت شدم و خواستم جوابش را بدهم که باران عشق بر صدایش نم زد و اینبار با لحنی عاشقانه ادامه داد: «الهه جان! روزی که من تو رو برای یه عمر زندگی انتخاب کردم، میدونستم که یه دختر سُنی هستی و میدونستم که در خیلی از مسائل نظرت با من یکی نیست، ولی برای من خودت مهمی! من تو رو دوست دارم و از اینکه الان کنارم نشستی، لذت میبرم.» در برابر روشنای صداقت کلامش، اعتراضم در گلو خاموش شد و او همچنان در میدان فراخ احساسش جولان میداد: «الهه جان! من تو این دنیا هیچکس رو به اندازه تو دوست ندارم و تو رو با هیچی تو این دنیا عوض نمیکنم! من بهت حق میدم که دوست داشته باشی عقاید همسرت با خودت یکی باشه، ولی حالا که خدا اینجوری خواسته و همسر تو یه شیعه اس...» و دیگر نتواست ادامه دهد، شاید هم میخواست باقی حرفهایش را با زبان زیبای چشمانش بگوید که با نگاه سرشار از محبتش به چشمانم خیره مانده و پلکی هم نمیزد.
زیر بارش احساسش، شعله مباحثه اعتقادیام خاموش شد و ساکت سر به زیر انداختم. به قصد برداشتن گامی برای هدایت او به مذهب اهل تسنن، قدم به این میدان گذاشته و حالا با بار سنگینی که از حرفهای او بر دلم مانده بود، باید از صحنه خارج میشدم. من میخواستم حقانیت مذهب اهل سنت را برای او اثبات کنم و او با فرسنگها فاصله از آنچه در ذهن من بود، میخواست صداقت عشقش را به دلم بفهماند! من زبانم را میچرخاندم تا اعتقادات منطقیام را به گوشش برسانم و او نگاهش را جاری میکرد تا احساسات قلبیاش را برابر چشمانم به تصویر کشد و این همان چیزی بود که دست مرا میبست!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#السلام_ایها_الغریب 💕 «أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» استادی می فرمود این آیه معنایش
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
🍃🌸الهے امروزتان آغازے باشد براے شکربیکران
از نعمتهاے بے پایانت ...
قلبمان فقط جایگاه مهربانے
و زندگیمان سرشار از آرامش
سلااااامــ
صبحتون بخیر😊❤️
❣ @Mattla_eshgh
#بانو_جان
بانو جان هميشه موقر باش
هرچقدر هم که با شوهرتون صمیمی و راحت باشید، ولی سعی کنید یه سری احترام ها را همیشه حفظ کنید.
_ صمیمیت جای خود
_ احترام هم جای خود
👈🏻 مثلا اگر طوری نشستید که پشتتون به شوهرتون بود یه عذرخواهی بکنید.
👈🏻 یا چیزی را که به دستش میخواید بدید از کلمه ی "بفرمایید" استفاده کنید.
👈🏻 یا وقتی صداتون کرد از کلمه ی جانم و... استفاده کنید.
♡••࿐
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
❣ @Mattla_eshgh
#خانواده_ی_شاد ۲۷
✴️شیوه ی شِکوِه
موقع گِله گُذاری
دائماً حواستون باشه؛
👈قصد من؛ رفع مُشکله!
نه پیروزی بر همسر و اثبات حرف خودم!
✔️اینجوری
مکالمه تون هم، اَمنیت پیدا میکنه!
❣ @Mattla_eshgh