🔴 تصویب قانون برای آرامش روانی
🔺 جریمه 500 دلاری برای انتشار عکس های برهنه در فضای مجازی آمریکا
🔻 لایحهای به مجلس سنای آمریکا ارسال شده که بر مبنای آن افرادی که عکسهای برهنه در فضای مجازی منتشر میکنند ۵۰۰ دلار جریمه میشوند.
منبع:
http://khabaronline.ir/news/1325167
⚠ آیا باز هم میشود گفت که ما باید چشمهایمان را ببندیم تا نبینیم؟؟ غربی ها هم به اثرات اجتماعی که قرآن در ۱۴۰۰ سال پیش تذکر داده است رسیده اند...
🔸🔹🔸🔹
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سید احمد رضوی | صراط
#تحلیل_روز
🔸️ سلبریتی ها سربازان فرهنگ ساز غرب
👈 چرایی پیدائی سلبریتیها
👈 نقش سلبریتیها در پیاده سازی توطئه های غرب
👈 مراجع غرب در ایران
👈 و .....
🔸️یکشنبه ۱۰ آذر - ساعت ۲۲
🔸️ دوستان و اطرافیان خود را به این کانال دعوت کنید تا پاسخ پرسشهایشان را دریافت کنند🌷
#سیداحمدرضوی
http://eitaa.com/joinchat/1112735758C332d249c3e
مطلع عشق
#تحلیل_روز 🔸️ سلبریتی ها سربازان فرهنگ ساز غرب 👈 چرایی پیدائی سلبریتیها 👈 نقش سلبریتیها در پیاده
حتما حتما حتما گوش بدین لطفا👌👌💐
تو کانال هست ،لینکشو گذاشته
🌟فیلم ضد چادر
فیلمی با محوریت شخصیت یک دختر ایرانی چادری
فیلم ضدچادر
#رسانه
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و دوم و من بیدرنگ جواب دادم: «خ
📖 رمان #جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت صد و سوم
با چشمانی که دیگر توان پلک زدنی هم نداشتند، به سقف اتاق خیره مانده و مثل اینکه نفسم در قفسه سینهام مرده باشد، از جریان زندگی در رگهایم خبری نبود. در گرمای مرداد ماه، زیر چند لایه پتو مچاله شده و باز هم بند به بند استخوانهایم از سرما میلرزید. تنها نشانه زنده بودنم، دندانهایی بود که مدام به هم میخورد و ناله گنگی که زیر لبهایم جریان داشت. عبدالله با تمام قدرت دستهایم را گرفته و محمد با هر دو دست پاهایم را فشار میداد و باز هم نمیتوانستند مانع رعشههای بدنم شوند. ابراهیم بالای سرم زانو زده بود و فریادهایش را میشنیدم که مدام به اسم صدایم میزد، بلکه بغض سنگینی که راه گلویم را بسته بود، شکسته و چشمان بیحرکتم را جان دهد.
عطیه بیصبرانه بالای سرم اشک میریخت که لعیا با لیوان نبات داغ به سمتم دوید، گرچه از دندانهای لرزان و فَکِ قفل شدهام، نفسم هم به زحمت بالا میآمد چه رسد به قطرهای آب! پدر با قامتی در هم تکیده در چهارچوبِ در نشسته و با چشمانی وحشتزده فقط نگاهم میکرد. مات و مبهوت اطرافیانی مانده بودم که پیراهن سیاه پوشیده و باز هم باورم نمیشد که این رخت عزای مادری است که من لحظهای امیدم را به شفایش از دست نمیدادم و حالا ساعتی میشد که خبر مرگش را شنیده بودم. محمد همانطور که خودش را روی پاهای لرزانم انداخته بود تا بتواند قدری گرم و آرامم کند، با صدای بلند گریه میکرد و عبدالله با چشمهای اشکبارش فقط صدایم میزد: «الهه! الهه! یه چیزی بگو...» و شاید رنگ زندگی آنقدر از چهرهام پریده بود که ابراهیم از خود بی خود شده و با دستهای سنگینش محکم بر صورتم میکوبید تا نفسی را که میان سینهام حبس شده بود، بالا آورده و جانی را که به حلقومم رسیده بود، به کالبدم بازگردانَد.
محمد که از دیدن این حال زارم به ستوه آمده بود، با حالتی مضطرّ رو عبدالله کرد: «پس چرا مجید نیومد؟» و به جای عبدالله که از شدت گریه توان سخن گفتن نداشت، لعیا جوابش را داد: «زنگ زدیم پالایشگاه بود. تو راهه، داره میاد.» اغراق نبود اگر بگویم از سخنانشان جز صداهایی گنگ و مبهم چیزی نمیفهمیدم و فقط نالههای مادر بود که هنوز در گوشم میپیچید و تصویر صورت زرد و بیمژه و ابرویش، هر لحظه پیش چشمانم ظاهر میشد. احساس میکردم دیگر توان نفس کشیدن هم ندارم و مثل اینکه حجم سنگینی روی قفسه سینهام مانده باشد، نفسهایم با صدای بلندی به شماره افتاده بود و رنگ دستهایم هر لحظه سفیدتر میشد و بدنم سردتر. عبدالله و محمد دست زیر بدنم انداخته و میخواستند با خم کردن سرم، حالم را جا بیاورند. عطیه به صورتم آب میپاشید و ابراهیم چانهام را با دست گرفته و محکم تکان میداد تا قفل دهانم را باز کند.
صداهایشان را میشنیدم که وحشت کرده و هر کدام میخواستند به نحوی به فریادم برسند که شنیدم لعیا با گریههای بلندش به کسی التماس میکرد: «آقا مجید! به دادِش برسید! مامان از دستمون رفت، الهه هم داره از دست میره، تو رو خدا یه کاری بکنید، دیگه نفسش بالا نمیاد!» از لای چشمان نیمه بازم به دنبال مخاطب لعیا گشتم و مجید را دیدم که در پاشنه در خشکش زده و گویی روح از بدنش رفته باشد، محو چشمان بیرنگ و بدن بیجانم شده بود. قدمهایش را به سختی روی زمین میکشید و میخواست خودش را به الههای که دیگر تا مرگ فاصلهای ندارد، برساند که مُهرِ لبهایم شکست و با صدایی بریده زمزمه کردم: «پست فطرت...»
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و چهارم
آنقدر صدایم گنگ و گرفته بود که هیچ کس نفهمید چه گفتم و مجید که شاید انتظار انتقام قلب در هم شکستهام را میکشید، خیلی خوب حرفم را شنید و من که حالا با دیدن او جان تازهای گرفته بودم، میان نالههای زیر لبم همچنان نجوا میکردم: «دروغگو... نامرد... ازت بدم میاد...» و او همانطور که با قامتی شکسته به سمتم میآمد، اشکی را که تا زیر چانهاش رسیده بود، با سر انگشتش پاک کرد و خواست دستان لرزانم را بگیرد که از احساس گرمای دستش، آتش گرفتم و شعله کشیدم: «برو گمشو! ازت متنفرم! برو، ازت بدم میاد! پست فطرت...»
همانطور که دست محمد و عبدالله پشتم بود، خودم را روی تخت عقب میکشیدم تا هر چه میتوانم از مجید فاصله بگیرم و در برابر چشمان حیرتزده همه، رو به مجید که رنگ از رخسارش پریده و چشمانش از غصه به خون نشسته بود، ضجه میزدم: «مگه نگفتی مامانم خوب میشه؟!!! پس چی شد؟!!! مگه نگفتی مامانم شفا میگیره؟!!! دروغگو! چرا به من دروغ گفتی؟!!! پست فطرت... چرا اینهمه عذابم دادی؟!!!» لعیا که خیال میکرد زیر بار مصیبت مادر به هذیانگویی افتادهام، سرم را به دامن گرفت و خواست آرامم کند که خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نفسی که حالا به قصد قتل قلب مجید بالا آمده بود، فریاد زدم: «ولم کنید! این مامانو کشت! این منو کشت! این قاتل رو از خونه بیرون کنید! این پست فطرت رو از اینجا بیرون کنید!»
اشک در چشمان محمد و عبدالله خشک شده، فریادهای ابراهیم خاموش گشته و همه مانده بودند که من چه میگویم و در عوض، مجید که خوب از حال دلم خبر داشت، مقابلم پای تخت زانو زده و همانطور که سر به زیر انداخته بود، زیر بار گریههایی مردانه، شانههایش میلرزید. از کوره خشمی که در دلم آتش گرفته بود، حرارت بدنم بالا رفته و گونههایم میسوخت. چند لایه پتو را کنار زدم، با هر دو دست محکم به سینه مجید کوبیدم و جیغ کشیدم: «از اینجا برو بیرون! دیگه نمیخوام ببینمت! ازت متنفرم! برو بیرون!» و اینبار هجوم ضجه و نالههایم بود که نفسهایم را به شماره انداخته و قلبم را به سینهام میکوبید. مجید بیآنکه به کسی نگاهی بیندازد، همانطور که سرش پایین بود، بیصدا گریه میکرد و نه فقط شانههایش که تمام بدنش میلرزید.
هیچ کس نمیدانست دلم از کجا آتش گرفته که عبدالله با هر دو دستش شانههایم را محکم گرفت و بر سرم فریاد زد: «الهه! بس کن!» و شنیدن همین جمله کافی بود تا پرده را کنار زده و زخم عمیق دلم را به همه نشان دهم. با چشمانی که میان دریای اشک دست و پا میزد و صدایی که از طوفان ضجههایم خش افتاده بود، جیغ زدم: «این به من دروغ گفت! گفت دعا کن، مامان خوب میشه! من دعا کردم، ولی مامان مُرد! این منو بُرد امامزاده، بُرد احیا، گفت قرآن سر بگیر، گفت دعای توسل بخون، گفت مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد...»
هیچ کس جرأت نداشت کلامی بگوید و من در برابر چشمان بهتزده پدر و عبدالله و بقیه و بالای سر مجید که از شدت گریههای بیصدایش به سرفه افتاده بود، همچنان ضجه میزدم: «مفاتیح داد دستم، گفت این دعا رو بخون مامان خوب میشه، ولی مامان مُرد! گفت این ذکر رو بگو مامان شفا میگیره، ولی مامان مُرد! مامانم مُرد...» سپس با چشمانی غرق اشک و نگاهی که از آتش خشم میسوخت، به صورتش که هنوز رو به زمین مانده و قطرات اشک از رویش میچکید، خیره شدم و فریاد زدم: «مگه نگفتی به امام علی (علیهالسلام) متوسل شم؟ مگه نگفتی با امام حسین (علیهالسلام) حرف بزنم؟ پس چرا امام علی (علیهالسلام) جوابمو نداد؟ پس چرا امام حسین (علیهالسلام) مامانو شفا نداد؟ مگه نگفتی امام حسن (علیهالسلام) کریم اهل بیته؟ پس چرا مامانم مُرد؟»
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و پنجم
پدر که تازه متوجه ماجرا شده بود، پیراهن عربیاش را بالا کشید و سنگین از جا بلند شد. محمد کنارم روی تخت خشکش زده و عبدالله فقط به مجید نگاه میکرد که ابراهیم از جا پرید، با غرّشی پر غیظ و غضب، پیراهن مجید را کشید و از جا بلندش کرد. با چشمانی که از عصبانیت سرخ شده بود، به صورت خیس از اشک مجید خیره شد و با صدایی بلند اعتراض کرد: «بیوجدان! با خواهر من چی کار کردی؟!!!» مجید با چشمانی که جریان اشکش قطع نمیشد، نگاهش به زمین بود و قفسه سینهاش از حجم سنگین نفسهایش، بالا و پایین میرفت که عبدالله از کنارم بلند شد و خواست دست ابراهیم را از یقه مجید جدا کند که ابراهیم باز فریاد زد: «میخواستی خواهرم رو زجرکُش کنی نامرد؟!!! میخواستی الهه رو دِق مرگ کنی؟!!! هان؟!!!» که محمد هم بر خاست و با مداخله عبدالله و محمد، بلاخره مجید را رها کرد و با خشمی که در سراپای وجودش شعله میکشید، از اتاق بیرون رفت.
مجید همانطور که سرش پایین بود، از پشت آیینه اشکهایش، نگاهی به صورت مصیبتزدهام کرد و دیدم که چشمانش از سوز گریههایم آتش گرفته و دلش از داغ جگرم به خون نشسته، ولی در قلب یخزده و بیروحم، دیگر از گرمای عشقش اثری نمانده بود که دلم را در برابر اینهمه تنهاییاش نرم کند. احساس میکردم دریایی که در دلم همیشه به عشق مجید موج میزد، حالا به صحرای نفرتی بدل شده که در پهنه خشکش جز بوتههای خشم و کینه، چیزی نمیروید و چون همیشه حرف دلم را به خوبی احساس کرد که نگاه غریبانهاش را از چشمان لبریز از نفرتم، پس گرفت و با قدمهایی که دیگر توانی برایشان نمانده بود، به سمت در اتاق حرکت کرد که پدر مقابلش ایستاد و راهش را سد کرد.
مستقیم به چشمان مجید خیره شد و با صدایی گرفته پرسید: «تو به من قول ندادی که دخترم رو اذیت نکنی؟ قول ندادی که در مورد مذهبش آزاد باشه؟» و چون سکوت مظلومانه مجید را دید، فریاد کشید: «قول دادی یا نه؟!!!» مجید جای پای اشک را از روی گونهاش پاک کرد و زیر لب پاسخ داد: «بله، قول دادم.» که جای پای اشکهای گرمش، کشیده محکم پدر روی صورتش تازیانه زد و گونه گندمگونش را از ضرب سیلی سنگینش سرخ کرد. پدر مثل اینکه با این سیلی دلش قدری قرار گرفته باشد، خودش را از سرِ راه مجید کنار کشید و با تندی به رویش خروشید: «از خونه من برو بیرون! دیگه هیچ کس تو این خونه نمیخواد چشمش به چشم تو بیفته!» مجید لحظهای مکث کرد، شاید میخواست برای بار آخر از احساسم مطمئن شود که آهسته سرش را به سمتم چرخاند و نگاهم کرد. ولی قلب غمزدهام طوری از خشم و نفرت پُر شده بود که نگاه دل شکسته و عاشقانهاش هم در دلم اثر نکرد و زیر لب زمزمه کردم: «ازت متنفرم...» و آنچنان تیر خلاصی بر قلب عاشقش زدم که وجودش در هم شکست و دیدم دیگر جانی برایش نمانده که قدمهای بیرمقش را روی زمین میکشید و میرفت.
صدای به هم خوردن در حیاط که به گوشم رسید، مطمئن شدم مجید از خانه بیرون رفته و تازه در آن لحظه بود که چشمهایم به مصیبت مرگ مادرم به عزا نشست و سیلاب اشکم جاری شد. عطیه و لعیا پای تختم کِز کرده بودند و محمد و عبدالله در گوشهای به نظاره نالههای بیمادریام نشسته و بیصدا گریه میکردند. سرم را میان دستانم گرفته بودم و از اعماق وجودم ضجه میزدم که دیگر مادری در خانه نبود و نمیترسیدم که نالههای دردناکم به گوشش برسد. لعیا کنارم روی تخت نشست و آغوش خواهرانهاش را برای گریههای بیامانم باز کرد تا غصه جای خالی مادر را میان دستانش زار بزنم و عطیه دستان تنها و بییاورم را میان دستان مهربانش گرفته بود تا کمتر احساس بیکسی کنم.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
✍دستتو ببر بالا و از ته قلبت شكرگزارى كن که از قدیم گفتن. شکر نعمت نعمتت افزون کند کفر نعمت از ک
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
#یا_مهــدے❤️
خوشاصُبحےڪہخیرَش را تو باشے
ردیـفِ نـابِ شِعـــرش را تـــو باشے
خوشـا روزے ڪہ تا وقـٺِ غروبش
دعـاےِ خوب و ذڪرش را تو باشے
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
〰❁🍃❁🌺❁🍃❁〰
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
🔴 ایمان ابوذر و مدیریت شُل ایمان ها!
🔹رهبر انقلاب در ابتدای درس خارج فقه این هفته خود، قبل از شروع ثبت نام کاندیداها برای انتخابات مجلس به نکته بسیار مهمی اشاره کردند که هرکسی در انتخابات اسم ننویسد.
🔸حضرت آقا به روایتی از پیامبر عزیز اسلام(ص) خطاب به ابوذر غفاری اشاره می کند: «من جنابعالی را در مدیریّت، ضعیف میبینم. خیلی آدم خوبی هستی، مجاهد فیسبیلاللّه، رُکگو، و آسمان بر راستگوتر از او سایه نیفکنده، زمین راستگوتر از او را بر خودش حمل نکرده؛ اینها همه به جای خود محفوظ، امّا شما آدم ضعیفی هستی. حالا که آدم ضعیفی هستی، مواظب باش بر دو نفر هم ریاست نکنی! حالا بحث اسمنویسی برای انتخابات مجلس است، گفتند شروع شده، همین طور بدون محابا میروند!».
🔹این خطاب رهبری در مورد همه است. آنجایی که رهبر انقلاب یکسال قبل از سال 1392 خطاب به کاندیداهای ریاست جمهوری فرمود اگر مدیریت اجرایی بلد نیستید وارد صحنه نشوید و همین را در سال 96 هم تکرار کردند. و خطاب به رئیس دولتی که نه انگیزه کار دارد نه توان مدیریت و نه شجاعت بیان این را!
🔸در درجه دوم خطاب به متدینینی است که این روزها با مشاهده وضعیت اقتصادی و فرهنگی کشور هر کدام به جنبش و جوش آمدند که کاری کنند و تکلیف را هم در ثبت نام برای نمایندگی مجلس می دانند.
🔹مطالعه احوالات عمده مسئولین این سه چهار دهه نشان می دهد مسئولین فعلی هم در ابتدا کسانی بودند که اول بار با نیت خدمت به مردم و انجام تکلیف الهی پای کار آمدند اما به مرور و با توجه به ضعف مدیریت و متأسفانه عدم توانایی کنترل نفس و غرق شدن در چرب و شیرین دنیا، به خطا رفته و این وضعیت را رقم زدند! احوالات گذشته وزرای فعلی همین دولت را ببینید که در دهه 60 با نیت خالص و تکلیف گرایی به میدان وارد شدند حالا بعد از 30 سال کارشان به کجا کشیده!
🔸لذا توصیه می کنیم جنبش هایی که اخیراً از سوی برخی دلسوزین راه افتاده و جوانان انقلابی را به حضور در انتخابات دعوت می کنند #مواظب_باشند که نفس درون من و شما را قلقلک ندهند. واقعاً ببینیم می توانیم در این عرصه قدم بگذاریم؟ بینی و بین الله؛ خدا را شاهد بگیریم و اگر ذره ای شک داریم از همین اول پا در این راه خطرناک نگذاریم چرا که پیامبر هم به ابوذر غفاری با آن مقام ایمان می فرماید مدیریت دو نفر را هم به عهده نگیر! چون نمی توانی! پیامبر به آن ابوذر، با آن درجه از ایمان که در وصف او چه تعابیر سنگینی به کار می برند می فرماید مدیریت را قبول نکن! چه رسد به خیلی از شُل ایمان هایی چون من!
#انتخابات_98
✍ داود مدرسییان
✅ با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
هدایت شده از سنگرشهدا
🔴لشکر اجاره ای قربانی روحانی!
این روزها مباحث زیادی درباره مالیات هنرمندان منتشر شده است و وقتی به پردرآمدترینشون نگاه میکنیم به این افراد برمیخوریم.
آری همان ها که برای انتخاب روحانی تمام اسم و رسمشون رو قربانی کردند و البته از پرداخت مالیات هم معاف شدند.
مردم عزیز ایران آیا افرادی که به خاطر خوشگلی و خوش اندامی و فن بیان و... و بدون سواد خاصی بازیگر و سلبریتی شدند، صلاحیت راهنمایی من و شمارو دارند؟!
🔸️ اینها دوباره در انتخابات 98 میخوان به میدان بیان و از لیست حامیان دولت حمایت کنند، آیا شما بازهم قرار است فریب بخورید؟!
مردم عزیز ایران، بیائیم #درست_انتخاب_کنیم
#سلبریتی_اجاره_ای
#سلبریتی_اجارهای
iD ➠ @sangarshohada🕊
هدایت شده از سنگرشهدا
11.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ڪلیپ
این پرچم به دست #امام_زمان خواهد رسید...
🎤 #حاج_حسین_یکتا
دهه شصتی ها از بقیه الله جانمونیدا !
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊